دانلود رمان رستاخیز نون_قاف

دانلود رمان رستاخیز نون_قاف pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان رستاخیز از نون_قاف با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

درمورد دختری به اسم راز که تو پرورشگاه بزرگ شده کسی سرپرستیشو به عهده نگرفته که تو سن نوزده سالگی مجبوره که از پرورشگاه جدا بشه و زندگیشو خودش بسازه راز از پرورشگاه میاد بیرون خیلی اسرار داره که تو شرکت کار کنه یه شرکت خیلی بزرگ مهندسی که توسط آکو زرشناس اداره میشه آکو زرشناس تنها فرزند پسر خاندان زرشناسه.‌‌..

خلاصه رمان رستاخیز

بارونی توی تنم خوب نشسته بود. به خاطر ورزش های زیادی که می کردم اندام خیلی متناسبی داشتم و این یکی از معدود ویژگی های مثبتم بود. نیم بوت عزیزم رو هم پوشیدم و نگاه دقیق تری توی اینه کردم. موهای فر وحشی رو دورم ریخته بودم و شالی رو روش گذاشته بودم. چشم های ارایش ملیحی داشت و برای رژ لب به یک لیپ گلس اکتفا کرده بودم. بد نبود.. راضی کننده بود. در اخر به چشم های براق زیادی مشکی خیره شدم و بعد نگاه گرفتم و از خونه بیرون زدم. هندر فری ها رو توی گوش گذاشتم.. پلی لیست مورد علقه ام رو پلی کردم و توی راه، توی تاکسی و مترو و اتوبوس، تا خود

شرکت زمزمه کردم: کار مال منه، کار مال منه، کار مال منه.. وقتی به شرکت رسیدم دهنم باز موند. یه شرکت طبقاتی، با دیوار ها و پنجره های شیشه ای: وااااااااو.. پلکان جلوی ساختمون رو بالا رفتم و وارد شرکت شدم. شرکت کهبد! ارزوی اکثر ادم ها که توش کار کنن. سمت اتاقک نگهبانی رفتم و گفتم: -ببخشید برای استخدام.. -طبقه ی ٣. چشم غره رفتم. مردک بی اعصاب. وارد اسانسور شبشه ای شدم و طبقه ی ٣ رو فشردم. وارد سالن بزرگ و بسیار شلوغ شدم. از اون همه تعداد تعجب کردم. سمت میزی رفتم و گفتم: -ببخشید من تایم مصاحبه داشتم . زن حتی سرش رو بالا نیاورد تا نگاهم کنه و

گفت: -برای چه پوزیشنی؟ -بایگانی. زن حالا سرش رو بالا اورد و نگاهم کرد و گفت: -تو همین سالن یه جا بشین صدات می کنم. اسم و فامیل؟ -راز.. راز حسینی. زن اسم رو توی دفترش نوشت و گفت: -بشین صدات می کنم. اروم ازش پرسیدم : -همه ی این جمعیت برای شغل بایگانی اومدن ؟ زن خندید: -بایگانی؟ نه عزیزم اینا مهندسن. برای طراحی و نقشه کشی و… سر تکان دادم و رفتم و گوشه ای نشستم. زیر چشمی به جمعیت نگاه کردم. همه بسیار شیک و مرتب بودن. خدا رو شکر کردم که خساست به خرج ندادم و خرید کرده بودم. ذوق عجیبی توی دلم بود. کار کردن توی همچین جای باکلاسی شیرین بود…

 

دانلود رمان رستاخیز نون_قاف pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان تمنای آغوشت سارا ترک

دانلود رمان تمنای آغوشت سارا ترک pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان تمنای آغوشت از سارا ترک با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

تیام دختر ۱۱ساله‌ای که بعد از اولین نشانه‌های بلوغ به خواسته‌ پدربزرگش مجبور به ازدواج با پسرعموی ۳۱ ساله‌اش عماد میشه! عماد که مردی بلندقامت و خوش‌ چهره است که به تازگی خانِ روستا شده و دل‌باخته‌ی یکی از دخترهای روستا بوده و از تیام عمیقا تنفر داره تیامِ ۱۱ ساله رو مجبور میکنه تا به بدترین روش تمکین کنه! تا اینکه “کیان، خانِ دهِ بالا از راه میرسه و با نگاهِ اول عاشقِ تیام میشه… تیامی که در چنگال عماد اسیر شده!

خلاصه رمان تمنای آغوشت

“تیام” بعد از اینکه حسابی اوق زدم. بلند شدمو تکیه دادم به دیوار نفسم بالا نمیومد. حالم افتضاح بود. سوگل دنبالم اومده بود. اومد کنارم و کمرم رو ماساژ می داد.. _مبارکه خانوم.. اولین ویارتون‌. با تمام غمی که داشتم ولی یه لبخند بزرگ رو لبم نشست! اولین اعلام حضور بچم بود! با کمک سوگل آروم از پله ها بالا رفتم و داخل اتاق شدم.. عماد غذاشو خورده بود و دراز کشیده بود روی تخت و چشماش بسته بود! اصلا انگار نه انگار که من انقدر حالم بد شد پوف کلافه ای کشیدم.. سوگل کمک کرد لباسمو عوض کنم! من نمیدونم خانوم بزرگ چه

اصراری داشت انقدر به خودم برسم؟ آهسته رفتم روی تخت.. خزیدم زیر پتو.. خیره ی چهره ی عماد شدم چشماش.. لب و دهنش.. بینی.. ابروهای کشیده اش! چرا انقدر نسبت بهم سرد بود؟ من که چهره ام زیبا بود… نسبت به هم سن هام هیکل خوبی داشتم و بزرگتر از سن میزدم تازه دختر عموشم بودم! پس چرا باهام سر بود؟ یک لحظه دلم خواست چشم و ابروش رو لمس کنم دستمو آروم جلو بردم.. یک سانتی متر فاصله داشتم با صورتش که دستش دورِ مُچم حلقه شد! از ترس هیچ کشیدمو دستمو گذاشتم روی قلبم.. ضربان قلبم خیلی تند

بود… عماد مگه خواب نبود؟ دستمو فشار داد و همینجوری که چشماشو باز می کرد گفت: چیکار می کردی؟ آب دهنمو با صدا قورت دادم: هیچی بخدا ! خشم نگاهش زیاد بود.. چشماش سرخ شده بود ازش ترسیده بودم. با این اخم و این نگاه واقعا ترسناک بود چشمامو به دیوار دوختم. از خیره شدن به چشماش هراس داشتم.. دفعه آخرت باشه دستت جایی که نباید بره! حالیت شد؟ فقط به تکون دادن سرم اکتفا کردم که مچ دستم محکم تر فشرده شد. _ آخ دردم میاد عماد. _نشنیدم بگی چشم! خیره ی چشماش شدم و گفتم: چشمممم …

دانلود رمان تمنای آغوشت سارا ترک pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان ردیف ‌کلاغ ها مهسا_الف

دانلود رمان ردیف ‌کلاغ ها مهسا_الف pdf بدون سانسور

دانلود رمان ردیف ‌کلاغ ها از مهسا_الف با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

برخی از جرایم هرگز فراموش نمی شوند. حنا در زندگی اش به خطر نمی زند، آپارتمانش را با وسواس در یک منطقه ی مطمئن و امن با همسایگانی خوب انتخاب میکند، جایی که بتواند یک زندگی آرام و کم حاشیه داشته باشد. اما گاهی این خطر است که به دنبالت می دود و یک اشتباه کافیست! تنها یک اشتباه… وقتی که درب خانه را به روی عاشقی پنهانی باز می کند. مردی که تا به حال ملاقات نکرده را میبیند که از او تقاضای ازدواج میکند، عمادی که هرگز پاسخ رد را نمی پذیرد و حنا را به سوی جهنم می کشاند…

خلاصه رمان ردیف کلاغ ها

بعد از نیمه شب بود که کلید را در قفل در چرخاند.. بر خلاف همیشه که دوش می گرفت و یک راست به تخت خواب می رفت، لب تاپش را روشن کرد و تا لحظه ای که ویندوزش بالا بیاید یکی از بطری های نوشیدنی اش را از یخچال بیرون کشید و یک نفس بیشتر از نصفش را سر کشید، روی مبل نشست و لب تاپ را روی پاهایش گذاشت و به تنها فایل روی صفحه نگاه کرد ، اسم ” عماد منصور ” در پس زمینه ی آبی توی ذوقش زد… سه ماه تحت نظر داشتنش… سه ماه وقت تلف کردن محض! روی فایل کلیک کرد. در آن روز تابستانی و داغ، در ماشینش، رو به روی ساختمان بزرگِ خیریه” سبرا ” نشسته بود.

” سلامت و بهداشتِ روانِ اجتماعی “… از آن اسم های دهن پر کن… منتظر عماد که از در آهنی خاکستری رنگ بیرون بیاید . “سبرا ” با آن دیوار های بلند وسفیدِ کور کننده… با پیچک های سبزی که دیوار جنوبی را بالا رفته بود… نه سیم خارداری بود، نه حفاظ های آهنی و بلند و نه شوک های الکتریکی… کادر پزشکی از متدهای دیگری برای نگهداری بیماران استفاده می کرد، بیشتر درمان های دارویی… هرچند تیم نظارت خبره ای هم بیست وچهار ساعته مراقب بود که خدای ناکرده یک اصغر بی مخ یا ” مهد علیایی ” نخواهد از زیر درمان فرار کند! یا حتی احمقی وارد شود! با وجود پرونده ی ناتمامش با عماد،

کسی که حالا نه ماه تمام را در خیریه سپری کرده بود، بار ها تلاش کرد ملاقاتش کند، حتی آن دیوار های بلند و سفید را هم امتحان کرده بود… موفق که نشد در ذهنش بار ها او را کشت… او را کشت و منتظر ماند… همه چیز را درباره اش می دانست… تنها چیزی که نمی دانست روز ترخیصش بود، هنوز هم بعد از گذشت این سه ماه فکر می کرد که کاش آن روز که رو به روی خیریه زیرآفتاب داغ نشسته بود و به صدای مجری رادیو که از بحران آب و هوای داغ پایتخت می گفت و او زیر ابر سیاهی که نه در آسمان،در اعماق ذهنش نشسته بود و هر بار که در مجتمع برای ورود و خروج ماشین های کادر باز و بسته میشد و…

دانلود رمان ردیف ‌کلاغ ها مهسا_الف pdf بدون سانسور

دانلود رمان مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند صدیقه بهروان فر

دانلود رمان مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند صدیقه بهروان فر بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند از صدیقه بهروان فر با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

درد شلاق و زجر بی‌آبرویی وقتی کنار هم باشه می‌تونه بمب اتم بشه و دنیا رو خراب کنه اما نه واسه امیرعباس ما که مردونه پای زینب می‌ایسته و ازش رودست می‌خوره… زینب دختر آزاد و شر و شیطونی که با اومدن امیرعباس مذهبی به محله اشون دچار تضاد و حس های جدیدی میشه. و بخاطر اینکه به چشمش بیاد دست به بازی خطرناکی میزنه…. بازی با آبروی امیرعباس…

خلاصه رمان مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند

یک بار دیگر از خودش بدش آمد. با خودش فکر کرد اگر آنچه راجع به این مرد شنیده بود، دروغ باشد چطور باید جواب بدی هایی را که در حقش کرده بود، بدهد.
_چیزی شده؟ سنگینی نگاهش بود یا سبکی خواب او که خیلی راحت تر از آن که فکر می‌کرد، بیدار شده بود. دلش می‌خواست گریه کند. از او خجالت می کشید. بغض کرد و سر پایین انداخت. امیر عباس نیم خیز شد. _ می‌خوای بری دستشویی؟ بغضش بی اجازه ترکید. چشم بست و خودش را روی تخت رها کرد.

_ ببخشید عزیزم، نفهمیدم چه جوری خوابم برد! گفت و کمی بعد دستانش از زیر بدن او رد شد و او را مثل پر کاهی از روی تخت بلند کرد. _ می‌برمت دستشویی. می‌تونم برات لگن هم بیارم ولی فکر کنم تو اینجوری راحت تری. گریه‌اش شدت گرفت. او چه خواب هایی برای این مرد و آبرویش دیده بود و آقا سید چه غصه هایی داشت! امیر عباس به سختی در سرویس بهداشتی را باز کرد و او را داخل برد. کنار توالت فرنگی او را به آرامی روی زمین گذاشت. _ من پشت درم، کارت که تموم شد صدام بزن!

زینب سر تکان داد و منتظر بیرون رفتن او ماند. داشت از خجالت آب می شد. در که بسته شد انگار دنیا را به او دادند. هیچ وقت فکرش را هم نمی کرد روزی برای رسیدن به سرویس بهداشتی اشک بریزد! کارش به کجا رسیده بود، نورچشمی حاج محمد! ایستادن روی پایش، دردناک و آزاردهنده بود، به خصوص که مسکنش هم داشته تاثیرش را از دست می‌داد، اما روی صدا زدن امیر عباس را نداشت. دست به دیوار گرفت و خودش را به روشور رساند. چند مشت آب حالش را بهتر می کرد…

دانلود رمان مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند صدیقه بهروان فر بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان کافه نادری رضا قیصریه

دانلود رمان کافه نادری رضا قیصریه pdf بدون سانسور

دانلود رمان کافه نادری از رضا قیصریه با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

شرح زندگی سه شخصیت با نام‌های مفتون، تینوش و فتاح است. تینوش همسر مفتون بوده و شغل او طراح لباس است، مفتون روزنامه‌نگار خبره و فتاح یک نویسنده در حال رشد در دهه ۶۰ بود…

خلاصه رمان کافه نادری

سوز سرمای فوریه حتی از لای در کافه های میدان اشتاخوس مونیخ به داخل می خزید. در کنار خیابان ، مردی در لباس دلقک ایستاده بود میان دو دختر زیبا ، با کلاه گیس خرمایی رنگ و دامن های گشاد چین دار و آرایشی نسبتاً غلیظ، که سبز چشم هایشان را درخشنده تر می کرد، انگار از ضیافت دربارهای قرن هفدهم بیرون آمده اند. اندکی بعد ماشین بنزی تابناک زیر روشنایی خیابان جلوی آن ها ترمز کرد و جوانی از در جلو پیاده شد شنل آبی رنگ بر دوش داشت و نقاب سپاهی بر روی چشم ها که موی صاف و طلایی اش روی آن سرازیر بود، بطری آبمیوه را در یک دست گرفته بود و در دست دیگر

لیوانی دم باریک، دخترها از لیوان نوشیدند، خندیدند و مرد جوان بوسیدشان و دلقک با حرکات چشم و لب چهره غم زده ای گرفت. جوان لیوان را پر کرد و به او داد. دلقک نوشید و بعد با تکانی که به بدن خود داد خوشحالی اش را نشان داد. از رهگذرها چند نفری خندیدند. ته مانده بطری را مردی مو نقره ای، که پشت فرمان نشسته بود، یک نفس سرکشید. دخترها و دلقک عقب ماشین نشستند و جوان موطلایی سر جایش نشست و ماشین به راه افتاد. و مفتون به منصور فتاح که از پشت شیشه مشرف به خیابان کافه صحنه را تماشا می کرد گفت: « ماه کارناوال است. چند روزی است شروع

شده خوب موقعی آمده ای». حرف زدند، نوشیدند، خوردند، بعد باز نوشیدند، حرف زدند و نوشیدند، تا این که مفتون به فتاح گفت: «اگه بخوام از جام بلند شم کمکم میکنی؟» بر خلاف تصور فتاح، این مفتون بود که نمی خواست در مونیخ بماند و در واقع تینوش بود که او را به آن جا کشانده بود. و او آمده بود شاید به خاطر تینوش زیاد نه، اما به خاطر نگار سه ساله و آتوسای دوساله اش سوش در پاریس دنبال طراحی لباس رفته بود، بعد هم در تولیدی پوشاک کاروسل استخدام شده بود. در کارش موفق بود، مخصوصا بخاطر بعضی از طرح های جلیقه و دامنش که از روی لباس های سنتی عشایر ایران روبرداری شده بود…

دانلود رمان کافه نادری رضا قیصریه pdf بدون سانسور

دانلود رمان من نامادری سیندرلا نیستم (جلد اول) بهاره موسوی

دانلود رمان من نامادری سیندرلا نیستم (جلد اول) بهاره موسوی رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان من نامادری سیندرلا نیستم (جلد اول) از بهاره موسوی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

سمانه زیبا ارام و مظلوم دل در گرو برادر دوستش دکتر علیرضای مغرور می‌دهد ولی علیرضا با همکلاسی اش ازدواج می‌کند تا اینکه همسرش فوت می‌کند و خانواده اش مجبورش می‌کنند تا با سمانه ازدواج کند. حالا سمانه مانده و آقای مغرور که علاقه ای به او ندارد و سه بچه تخس که قراره سمانه رو فراری بدند.

خلاصه رمان من نامادری سیندرلا نیستم

“امیر علی” نگاه دوباره ای به تیپ امشبم کردم هرچی در آینه به دنبال امیر علی همیشه بودم کمتر پیدا می کردم… کاش میشد مهمانی را کارش را یکسره می کردم و برای حضورم بهانه ای جور می کردم ولی حیف که همه راه ها را به رویم بستن و اجبار به رفتنم کردند چون تمام بچه های دانشگاه و مطب همه در آنجا حضور داشتند و نمیشد که خودم در آنجا نباشم و با آنها خداحافظی نکنم. مسافت خانه تا محل مهمانی سه ربع ساعتی طول کشید تا بلاخره به محل مورد نظر رسیدم بعد از پیاده شدن از ماشین وقفل کردن آن خودم را به محل جشن رساندم.

با ورودم به جشن همه بچه ها و دوستان دوره ام کردند و من مجبور بودم یکی یکی پاسخگو همه آنها باشم. نفر آخری فرهان دوست مشترک من و برادرهایم بود که نوشیدنی به دست نزدیکم شد و به شوخی گفت: هی پسر حالا تو داری میری نمیخوای واسه خواستگاری من حضور داشته باشی. با این حرفش لبخند خسته ای زدم و گفتم: حالا عروسی یه چیزی ولی خواستگاری چرا من باید حضور داشته باشم. با این حرفم فرهان خنده ای کردو گفت: ناسلامتی تو برادر عروسی بلاخره علیرضا بعد دوسال که بهش می گفتم دیروز جوابم رو داد و اجازه صادر شد.

با این حرف فرهان مبهوت بهش خیره شدم که دستی به شانه ام کوبید و از من فاصله گرفت. چطور ممکن بود به این سرعت امکان نداره رها راضی بشه اینارو با خودم تکرار می کردم ولی از طرف دیگر عقلم به صدا درآمد. چرا نباید ازدواج کنه اتفاقا بعد رفتنت خیلی سریعتر از چیزی که فکرشو کنی جواب مثبت رو میده پس دوباره میمونه منتظرتو. نمی دانم چقدر در افکار خودم غرق بودم که دیدم حسابی گیج شده ام و یکی بدتر از خودم بهم نزدیک شده است و آن هم حسابی گیج و بی عقل است. آن لحظه کسی را می خواستم که فقط تمام خشم و غضبی را…

دانلود رمان من نامادری سیندرلا نیستم (جلد اول) بهاره موسوی رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان فتانه مهین عبدی

دانلود رمان فتانه مهین عبدی رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان فتانه از مهین عبدی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

تمام اتفاقات از یک قسم شروع شد! از قسمی که زیر بیرق سیاه امام حسین در ماه محرم خورده شد! اتفاقاتی که در یک محله‌ی برو بیا و برای دختر آخر و ته‌تغاریه آ سِد حسین افتاد… فتانه دختری که سه سال تمام به پای پسری به اسم شاهد ماند تا بلکه پسره شر و دزد محله سر به راه شده و جواب خواستگاری‌اش مثبت شود اما…

خلاصه رمان فتانه

– فرگل به سختی خم شده و کاسه ی سکنجبین را جلوی خودش کشید. انگشت اشاره اش را داخل آن کرد و بعد به دهانش برده و با لذت آوایی از میان لب های چفت شده اش خارج کرد. -اوممم، عالیه این لعنتی، دلم میخواد کلا سر بکشم. فهیمه با طعنه گفت: -بردار خجالت نکش راحت باش. ما هم کاهو رو با شیرینی خودمون میخوریم! همین حرف کافی بود تا فرگل آن را جدی حساب کرده و کاسه را در دست بگیرد. به لب هایش نزدیک کند و سر بکشد! -هیی… فرگل نکن همچین این آخرای بارداریت قند بارداری می گیری!

من هم بلند شدم. -فرگل مراقب باش کار دست خودتو اون طفل تو شکمت ندی. -راستی فتانه از اون پسره ی خل وضع چه خبر؟ کاسه را از لب هایش فاصله داد. _وای دست خودم نیست… خیلی لذت داره… قصد رفتن داخل خانه را داشتم که فهیمه با صدای کنترل شده ای گفت: راستی فتانه از اون پسره ی خل وضع چه خبر؟ چهره درهم کردم. -کدوم پسر؟ حق به جانب گفت: -شاهد! پسره حاجی اسفندیار! دست به موهایم رسانده و گره بالای موهایم را محکم تر کردم. -فهیمه من یک ساله ازش بی خبرم! بعد اون شب دیگه ندیدمش!

چطور شده که حالا بعد یک سال یادش افتادی؟ تو که میدونی شرش از سر من و این محله کنده شده! لبانش را کج و معوج کرد. پاهایش را دراز کرد و بالشت کوچک یلدا را روی پاهایش گذاشت. یلدا نق و نوقی کرد که فهیمه هیسی گفت و او را روی پاهایش گذاشته و و سرش را آرام روی بالشت گذاشت و شروع به تکان دادنش کرد. -خودم میدونم رفته که رفته فقط گویا پسرعموش اومده و واسش دنباله دخترن. فرگل بسرعت پرسید: -همون که تازگی ها از کانادا برگشته؟ همون آرشیتکته؟! فهیمه سری بالا و پایین کرد…

دانلود رمان فتانه مهین عبدی رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان اسکارلت (دوجلدی) J_M_Darhower

دانلود رمان اسکارلت (دوجلدی) J_M_Darhower pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان اسکارلت (دوجلدی) از J_M_Darhower با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

لورنزو گمبینی، رئیس مافیای ایتالیا از زندگی خشنش خسته شده. اون مثل یه کهنه ‌سربازه که با زخم‌های زیادی از جنگ برگشته. زندگی براش لطافت و لذت نداره تا این‌که یک شب زنی جیبش رو می‌زنه، جیب رئیس مافیا رو. لورنزو می‌خواد اعتبار و آبروش رو حفظ کنه پس دنبالش می‌گرده اما نمی‌تونه مجازات اسکارلت رو اعمال کنه. اسکارلت همون رنگیه که لورنزو تو زندگیش نیاز داره قرمز آتشین….

خلاصه رمان اسکارلت

در حالی که دختر کوچولو لرزان از خواب عمیق و بدون رویایی بیرون پریده بود، نجوای کم طاقتی به گوشش رسید. «واسه خاطر من بیدار شو.» دختر کوچولو چشمهای خواب آلود و خمارش رو باز کرد. به چهرهای که بالای سرش قرار داشت خیره شد و چندین و چند بار پشت سر هم پلک زد. «مامی؟» مادرش لبخند زد یه لبخند از اون بزرگ ها. اما از اون نوع لبخندهای از روی دلخوشی هم نبود. بیرون بارون می اومد بی وقفه و با شدت زیاد. همونطور که درخت ها رو اسیر خودش

این ور و اون میبرد. پنجره ها رو خرد می کرد. سایه هاشون روی کف چوبی به رقص در می اومد و به لطف درخشش نور نرم شب هنگام قابل دیدن بود. صدای مخوف و بلندی توی خونه پیچید اونقدر بلند که به اتاق خواب طبقه دوم هم رسید. از جایی در طبقه ی پائین اومد. به نظر می رسید چیزی به در جلویی کوبیده میشد که با صدای طوفان سهمگین دور دست در هم می آمیخت. باد صفیر می کشید. نه، صبر کن… صدای باد نبود. قلب دختر کوچولوش به سختی می تپید. کسی

در حال داد کشیدن بود. لبخند مادرش درجا یخ بست. همونطور که آرام و ملایم موهاش رو از صورتش کنار میزد، گونه های گرم دخترش رو نوازش کرد. «الان وقتشه که با هم یه بازی بکنیم». مادرش در حالی که اشک ها از چشم های قهوه ای تیره اش پائین می غلتیدن با صدای لرزان اینو گفت. «ما درمورد این با هم حرف زده بودیم. یادته؟ قایم شدن، پیدا کردن. تو و من.» دختر کوچولو شق و رق توی تختش نشست. این بازی رو دوست نداشت. نمی خواست بازی کنه. سرش رو تکون داد …

دانلود رمان اسکارلت (دوجلدی) J_M_Darhower pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان هوس و گرما مهلا علی راد

دانلود رمان هوس و گرما مهلا علی راد pdf بدون سانسور

دانلود رمان هوس و گرما از مهلا علی راد با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

داستان درباره ی پسر به اسم آرتاس که با احساسات دخترا بازی میکنه و اونا رو سرکار میذاره. یه روزی با دختری برخورد میکنه که….

خلاصه رمان هوس و گرما

بعد از خلوت شدن خونه که همه رفته بودن حتی رهام، منو رویا و مرال رفتیم بخوابیم. من تو اتاق مرال می خوابیدم. چون تختش با اینکه یه نفره بود بزرگ بود منم جا میشدم. لباسمو تعویض کردم و کنار مرال خوابیدم. مرال که به ۳ ثانیه نکشید خروپفش شروع شد. ولی من دیر خوابم برد. همش به حرف آرتا فکر می کردم. یعنی راست می گفت؟ چند نفر دیگه هم بهم گفته بودنا ولی خب این فرق داشت. به هرحال این تجربش زیاد بود. چندتاپیرهن بیشتر از بقیه پاره کرده بود. داشت کم کم ذهنم منحرف میشد می رفت سمت چیزای صحنه دار که سریع همرو از ذهنم زدم بیرون و خوابیدم.

صبح وقتی بیدار شدم مرال هنوزم خواب بود. عین یه خرس تا الان خوابیده بودیم. ساعت یک بعد از ظهر بود. مرالو تکون دادم. خوابالود گفت: هوم؟ _بیدار شو دیگه. چقد می خوابی؟ _خواهش میکنم اذیت نکن وستا. خوابم میاد. یکم نگاش کردم. بیچاره خیلی معصوم دراز کشیده بود معلوم بود دیشب کاملا بیهوش شده. دلم براش سوخت. رفتم بیرون همه جا تمیز شده بود. خدمتکارای اضافه هم رفته بودن. مامان مرالم اومده بود. باهم خوش و بش کردیم و من رفتم یه چایی جای صبونه بخورم. رویا هم هنوز خواب بود. بع نیم ساعت که رفتم بالا مرال بیدار شده بود. _ساعت خواب خانم.

_هنوزم خوابم میاد وستا. از بس دیشب رقصیدم دیگه جون برام نمونده بود._خب دیگه حالا. کوه که نکندی. من دیگه باید برم. _کجا؟ بودی حالا. _نه مامان گفته زودتر بیا. الانم که ساعت دو شده. خیلی دیره. _باشه برو. _یه وقت بیشتر طارف نکنیا. خجالت داره مثلا مهمونتم. در حالیکه داشت از روی تخت بلند می شدگفت: گمشو تو که همش خونه مایی مهمون نیستی. _لیاقت نداری. _راستی آخر این هفته می خوایم بریم کوه میای؟ _آره حتما. تو که میدونی من دیوونه ی این کارم. کی برنامه ریزی کردین؟ کی کیا هستن؟ دیشب وقتی تو سرگرم مهران جونت بودی این پیشنهاد و شایان داد…

دانلود رمان هوس و گرما مهلا علی راد pdf بدون سانسور

دانلود رمان اکوادور  ن نی

دانلود رمان اکوادور ن نی بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان اکوادور از نازی با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

بغض کرده بهت زده دستمو رو شکم تختم گذاشتم باورم نمیشد!… حیرت زده خندیدم بی شک دروغ محض بود! با صدایی که تو گوشم اکو شد چشمام از شدت ناباوری سیاهی رفت با حس دستش رو شونه ام فهمیدم که خواب نیستم! _میخوای سقطش کنی؟ ته دلم خالی شد وحشت زده لب گزیدم: من… من… نمیتونستم… با فکر به آینده اش احتمال اینکه یک درصد بخت بدش به مادرش بره بیچاره وار بغض کرده زانومو بغل کردم: _نمیدونم… نگران کلافه نگاهش تو صورت رنگ پریده ام چرخوند. _نگهش دار هرچی باشه تو مادرشی…

خلاصه رمان اکوادور

نازنین: گوشی به بادیگارد برگردوندم بعد اینکه گوشی خودم از سایلنت دراوردم نیم نگاهی به سوگند که با ذوق مانتو جلو باز مخملی ورانداز می کرد انداختم. بسه سوگند خسته شدم. نچی زیر لب زمزمه کرد: -یقش یه جوری، خوشم نیومد. پوفر فیکس نگاش کردم. -اصن شنیدی چی گفتم. پس سری بهم زد که چشمای بادیگارد گرد شد. -چقدر حرف میزنی کم غر بزن. بعد با شوق به مغازه ی رو به رو نگاه کرد. وای نازی اونارو. حرصی نگاش کردم که دستم سمت مغازه کشوند. _جونم؟ -سلام ، پایینم. _سلام، ساعت چند؟! لب گزیدم. -چهار و نیم. _خونه ام. -اوه ، ببخشید. مشکلی نیست، میای لیستی که

برات فرستادم بگیر! ابرویی بالا انداختم. غذا درست کردی؟! اوهومی گفت که بهت زده خندیدم. -مهدی خان درست کردن ناهار ؟! باورم نمیشه! تک خنده ای کرد. باور کن، الان غذام میسوزه! باشه ای گفتم بعد اینکه بادیگارد سمت خونه روند سرم به شیشه تکیه دادم. لبخند عمیقی زدم. نوید و امیر فقط می فهمیدند، مهدی تا چند وقت از دست تکه کلاماشون راحت نمیشد. نوید و امیر تنها رفیق فرد مورد اعتماد مهدی هستند تنها اونا از شوخی کردن با مهدی و سر به سر گذاشتنش نمی ترسیدن! _من اومدم! با ابروهای بالا رفته نگاه بادیگارد که تو هر دستش چندین پاکت خرید داشت کرد و دوباره بیرون رفت

تا بقیه خریدارو بیاره‌. چه خبره؟! مگه چقدر می خوایم بمونیم! با لبخند نگاه سیب زمینیا که بدجور چشمک میزدن کردم -تازه سوگند به زور آوردم. -خریدی؟ نایلون دستم که حاوی دلستر و… بود رو کابینت گذاشتم شیطون سمت سیب زمینیا رفتم. -به به آقایی چه کرده!! چی درست کردی؟ با خنده رو دستم که سمت سیب زمینی میرفت زد. _مرغ! لب و لوچم آویزون شد که لبخند مهربونی زد، تو آغوشش فرو رفتم لپش پر صدا بوسیدم که با صدای بادیگارد از جا پریدم هول شده از بغل مهدی بیرون اومدم. رئیس با من کاری ندارین؟ پر خجالت سرم پایین انداختم لبمو گاز گرفتم که مهدی به عکس العملم کوتاه خندید…

 

دانلود رمان اکوادور ن نی بدون دستکاری و سانسور

موضوعات
درباره سایت
هایکوبوک
توضیح کوتاه درباره سایت
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " هایکوبوک " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.