دانلود رمان بازی آخر از فاطمه قربان پور با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
زندگی همیشه همونجوری که فکرش رو می کنیم جلو نمیره…! گاهی تلخ، گاهی گس، گاهی زهر و گاهی شیرین… غزاله، دختر قصه ما بخاطر فرار از گذشته ی تلخش که همچون قهوه بسی تلخ است وارد بازی می شود که… تلخی زندگی از یاد میبرد! شاید سرنوشت و شاید بازی که، بازی آخر می شود. فاصله ی تلخی و شیرینی روزگار کوتاه ست! اگر چه روزگارت تلخ بود بدان که حکمتی دارد و پشت هر تلخی شیرینی ست.
خلاصه رمان بازی آخر
صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم… زمان و مکان یادم رفته بود! حتی… نمی دونستم کجا هستم!! چند دقیقه ای طول کشید که پی به وضعیتم بردم با همون لباس های بیرونی پشت در خوابم برده بود! صدای زنگ گوشی هم دیگه قطع شد تا خواستم پاشم دوباره صدای تلفن همراهم بلند شد. با دیدن اسم کیمیا یاد دیشب افتادم… با چه رویی میتونستم جواب بدم؟ سعید در مورد من چی فکر می کرد؟ سعی کردم به چیزی فکر نکنم و جوابش بدم. الو… غزاله خوبی؟؟ * خوبم. تو چطوری؟! _منو ول کن… میدونی از دیشب چقدر به تلفنت زنگ زدم؟؟ هیچ نگاه کردی ببینی چقدر بهت پیام دادم؟؟
آخه دختر خوب از دیشب تا حالا چند بار مردم و زنده شدم. *ببخش منو کیمیا! وقتی خونه رسیدم نمیدونم کی خوابم برده بود… من معذرت میخوام. _دیشب اتفاقی نیافتاد که؟ اون دیوونه باهات کاری نکرد؟ *چه کاری؟! _نمیدونم! نزد تو رو که؟ من همش نگران بودم که نبره خونتون. یعنی اینقدر دست رو من بلد کرده بود که کیمیا هم می دونست؟! می خواستم اون موقع زمین دهن باز می کرد و من رو می بلعید !!! _الو… غزاله تو اونجایی؟ صدامو میشنوی؟ * آره صداتو میشنوم… نه هیچکاری باهام نکرد. _مطمئن باشم؟ *آره عزیزم. _پس چرا صدات اینطوریه؟ *کیمیا بیست سوالی راه انداختی؟!
مثل اینکه الان از خواب بیدار شدم! _باشه، باشه! حالا عصبی نشو…!!! حالا زنگ زدم بگم ساعت آموزشگاه یادت نرفته که؟ *نه یادم هست. _پس ساعت ۱۳ جلوی آموزشگاه منتظر تم دیر نکنیا! *باشه چشمممم! امر دیگه ای نداری؟ _امر دیگه اینکه کی میای خواستگاریم؟! *مثل اینکه تازه فهمیدی موندی رو دست مامان و بابات؟!!! _آره عزیزم ! به همین خاطر هست گیر دادم بیای منو بگیری!!! داداشم نداری که بیاد منو بگیره! عوضش ببین پام به دانشگاه برسه چه پسرهایی تور کنم، خوشگل و مامانی! *اینطور که تو پیش میری فکر نکنم پات به دانشگاه برسه، با همون آقای شمسی آبدار چی مدرسمون ازدواج میکنی!!
دانلود رمان عشق مخفی از سارا با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان ما شخصیت دختری فقیر و شخصیت پسر غنی دارد. جانان، دختری فقیر خانواده خود را بشدت نیازمند به پول میبیند خواهری که جهیزیه می خواهد، پدری که برای داشتن درامد و کاری ماشینی لازم دارد… جانان چه تصمیمی میگیرد… هنگامی که نیما پسری پولدار و صاحب هتل هایی که برایش ارث رسیده، که از کودکی یاد گرفته همه مشکلات با پول حل می شود از ترک شدن توسط نامزدش در نزدیکی عروسی خشمگین است و دنبال دختری جاگزین است ، با درخواست وام از جانب جانان روبرو می شود ….
خلاصه رمان عشق مخفی
به خودم که اومدم رو به رو ی دفتر رئیس بودم. با پشت انگشت چند ضربه به در زدم و منتظر موندم تا اذن ورود بده…. چند لحظه ی بعد صدای بم و مغرورش از داخل به گوشم رسید: “بیا داخل…” آب دهنم رو با ترس قورت دادم و درو باز کردم و رفتم داخل. با اون هیبت کمرش رو تکیه داده بود به جلوی میزش و درحالی که مچ پای راستش رو ی مچ پای چپش بود و در ارامش سیگار دود می کرد، با صدایی که حس می کردم بخاطر کشیدن سیگار زیاد یکم خش دار شده بود گفت: _بیا جلو.
چشم از اون قدو بالا و صورت همیشه ی خدا عبوس و کاریزماتیکش برداشتم و با ترس گفتم: -س..سال…م… رئیس چشم. با گام هایی شل و درحالی که حتی هنوز هم راه رفتن با اون پاشنه بلندای لعنتی برام سخت بود چند قدمی جلو رفتم. تعادلم رو از دست دادم و پام کج شد.نزدیک بود بیفتم اما خوشبختانه به موقع تعادلم رو حفظ کردم. گرچه تو اون لحظه از خجالت رنگ باختم اما نیشخندی زدم و با بالا گرفتن سرم محض اینکه فکر نکنه دست و پا چلفتی نیستم،
صاف و صوف ایستادم و دروغی که در ثانیه به ذهنم رسیده بود رو به زبون آوردم و گفتم: -ببخشید پاشنه کفشم خرابه! نسبت به این اتفاق هیچ واکنشی نشون نداد. تکیه از میز برداشت. اطراف صورتش پر از دود بود و این نشون می داد تعداد سیگارایی که کشیده بیشتر از دو سه نخ بوده! قدم زنان به سمت منی اومد که تو اون شرایط مدام سینمو سپر می کردم، با ترس گفتم: -رئیس میشه… میشه منو اخراج نکنین!؟ بخدا من خیلی خدمتکار وظیفه شناسی هستم. تو فاصله ی یک قدمیم ایستاد…
دانلود رمان ازدواج اجباری از سارا بلا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بهار یه روز که از مدرسه میاد خونه متوجه ماشین ناشناسی میشه که در خونشون پارکه که مسیر زندگیش رو تغییر میده…
خلاصه رمان ازدواج اجباری
موهامو دم اسبی بستم و رفتم تو حیاط وقتی داشتم از جلوی کامران رد میشدم متوجه نگاه خیره اش به خودم شدم -کجا؟ با لحن مظلومی گفتم -حوصلم سر رفته میخوام برم تو حیاط -با اجازه کی؟ -نمیخوام برم سفر قندهار که تو همین حیاطم میترسی فرار کنم خودتم پاشو بیا سرشو تکون داد منم زدم بیرون اهنگ ارومی گذاشته بودم اروم اروم قدم میزدم با احساس اینکه یکی داره دنبالم میاد برگشتم با دیدن چیزی که پشت سرم بود جیغی زدم وکامران و صدا کردم سگ سیاه و زشت کامران داشت دنبالم میومد ترسیده بودم و فقط کامران کامران میکردم من عقب عقب میرفتم و سگم با هرقدم من
میومد جلو -گمشووووووووو فقط جیغ میزدم دیدم کامران با دو از خونه اومد بیرون با دیدن من و اون سگ زشتش زد زیر خنده، بلند داد زدم: -زهرمار، تورو خدا بیا این سگ زشتتو از من دور کن. -حقته. -کامران به خدا الان پس میوفتم جون هرکی که دوست داری. سگه خواست به طرفم خیز برداره که جیغ بلندی کشیدم و دستام و جلوی چشمم گرفتم کامران سوتی زدو گفت -سالییی بدو بیا اینجا پسر. سگ زشت با صدای کامران به طرفش دویید و جلوی پاش واستاد کامرانم زانو زدو سگ و نوازش کرد منم ازین فرصت استفاده کردم و دوییدم سمت خونه که پارس سگه بلند شد نزدیکشون که رسیدم اروم
اروم داشتم از کنارشون رد می شدم که کامران دستمو گرفت و کشید طرف خودش با التماس گفتم -کامران تورو خدا ولم کن ، جون من -بیا بابا بالاخره که چی تو قراره تا اخر عمرت اینجا باشی نمیشه که تا میای بیرون جیغت بره هوا فکر کن من امروز نمی بودم تو می خواستی چیکار کنی؟ با لجبازی سعی داشتم دستم رو از دستای قدرتمندش بکشم بیرون -ولم کن خوب بفروشش اینجوری منم راحت ترم. -عمرا اگه شده تورو بفروشم این و نمی فروشم. از حرفش خیلی ناراحت شدم هیچی نگفتم و سرم و انداختم پایین اونم که فهمید حرف بی ربطی زده گفت -ببخشید اصلا حواسم نبود چی گفتم…
دانلود رمان برای نفسم از نغمه جنتی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مهرداد زندگی خودشو داره هیچوقت کم و کسری رو حس نمیکنه به نظرش دخترا لیاقت عشق رو ندارن، طرز تفکرش هم برمیگرده به شکستی که چند سال قبل خورده…برای همین همه دخترا رو به بازی میگیره، شخصیتش، یه شخصیت کاملا خاکستریه، نه سفیده سفیده نه سیاهه سیاهه، اما…
خلاصه رمان برای نفسم
نگاهی از پنجره به بیرون انداختم، زمستون بود و برف میبارید… روی زمین رو، لایه ی کلفتی از برف پوشونده بود، نگاهم رو از برفای سفید گرفتم برگشتم روی صندلی نشستم و گفتم: – هیچی باید یه سری از پرونده ها و نقشه ها رو چک کنم -امروز دیگه شرکت نمیری؟ نه صبح رفتم… لازم نیست الان دوباره برم، چطور خاله جون؟ -می خوام ببینم میتونی بری دنبال پریسا؟ هوا برفیه، میترسم ماشین گیرش نیاد نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: -آره، کی کلاسش تموم میشه؟ تا سه ظهر کلاس داره.
-باشه یه ساعت دیگه میرم دنبالش. نگاهی از سرقدردانی به چشمام انداخت و گفت: -مرسی پسرم. لبخندی به روش زدم و نگام رو ازش گرفتم…معلوم نبود چه نقشه یی تو سرشون بود هم خاله ناهید هم مامانم… یکم روی نقشه ها کار کردم، باید اعتراف کنم به حرفای مامان فکر کردم و از سادگیش خندم گرفت چون یه بار پریسا رو تو بغلم دیده بود فکر میکرد حالا دیگه بین من و اون چیزیه و ما شدیم لیلی و مجنون! بعد از خوردن ناهار، که اکرم خانوم زحمتشو کشیده بود، از خونه اومدم بیرون.
هوا خیلی سرد شده بود یه ژاکت مشکی رنگ تنم بود و روشم یه پالتویی پوشیدم که تا بالای زانوم بود، شلوار جین سرمه یی پام کردم با کفشای مشکی رنگ، شال گردن مشکی طوسیمو هم دور گردنم انداختم، دره پورشمو باز کردم و سوار ماشین شدم و درو سریع بستم هوا خیلی خیلی سرد بود ماشینو روشن کردم چند تا گاز بستم بهش تا سریع تر گرم شه. گوشیمو درآوردم و شماره پریسا رو گرفتم بعد چند تا بوق جواب داد، الو مهرداد…سره کلاسم بهت زنگ میزنم.- نه خانم کوچولو من دارم میام دنبالت صبر کن…
دانلود رمان استاد دانشجوی شیطون از ناشناس با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سها دختر تخسیه که پدرش تصمیم میگیره اون رو تو سن کم به عقد پسر خان،سینان در بیاره اما سینان که نصف عمرشو تو آمریکا درس خونده بعد از گذشت شب ازدواجشون سها رو ول میکنه و به تهران میره سهامیخواد فراموشش کنه اما دوماه بعدمتوجه میشه بارداره و وقتی میخواد سقط کنه میفهمه بچهها سه قلوان درصورت سقط ممکنه جونش رو از دست بده! دو سال بعد اون مادری ۱۸ساله ست که با سه قلوهاش به تهران میره و دانشگاه ثبت نام میکنه امادرست روز اول متوجه میشه استاد جدی و سختگیری که همه ازش حرف میزنن کسی نیست ب جز سینان دانش پژوه،شوهر و پدر سه قلوهای سها!
خلاصه رمان استاد دانشجوی شیطون
صبح از خواب بیدار شدم جلوی اینه موندم و فکرم رفت دنبال دوماه گذشته من هنوزم خونه عمو بودم اونا اجازه نمی دادن تنها زندگی کنم دیگه تصمیممو گرفته بودم من باید دانشگاه میرفتم داداشم خیلی با رها جور شده بود، خدارو شکر اصلا خونه عمم ناراحت نبود فقط بعضی مواقع یکیو که می دید سریع یاد پدرو مادرم میوفتاد و سراغشونو می گرفت. عمو هم وقتی این رفتار های آرمان رو دید تصمیمش قطعی شد برای نگه داشتن ما توی خونه اش چون میگفت اگه برید توی اون خونه و آرمان پدر مادرشو نبینه حالش بدتر میشه و افسردگی میگیره منم فقط به خاطر داداشم قبول کرده بودم.
یک دست مانتو شلوار مشکی که دیگه همدم این روزهام بود پوشیدم و خیلی ساده بیرون رفتم. سلام کردم و پشت میز نشستم سینان هم اومد وقتی مقنعه سر منو دید با طعنه گفت: جایی تشریف میبرید دختر عمو؟ مثل خودش با طعنه جواب دادم: اره دانشگاه مشکلی دارین. عمو: می دونستم بهترین تصمیم رو میگیری دخترم منتظر بودم زودتر از اینا این تصمیم رو بگیری ولی با اینکه دیر شد بازم من خوشحالم. لبخندی زدم و با خجالت سر زیر انداختم و با ناراحتی رو به زنعمو که با لبخند نگاهم می کرد و عمو که با تحسین نگاهم می کرد گفتم:_عمو زنعمو واقعا شرمندم به خاطر من هیچ فامیلی
سراغتون رو نمیگیره. عمو : هیس دختر ساکت این حرفا چیه مگه مهمه؟ این خانواده همیشه عادتشون این بوده وقتی پدرم با تمام بزرگی و مردم شناسیش اینقدر کینه ای شد معلومه که بقیه هم همین میشن تقصیر ما نیست بزار خوش باشن مگه اون موقع که بودن چه سودی برای من داشت +پاشو حالا دیرت نشه دیرتر برسی راهت نمیدم سر کلاس ها گفته باشم پاشو برو. زن عمو زد روی دست خودشو رو به سینان گفت : اع وا مادر خاک بر سرم تا تو موندی میخوای سها خودش رانندگی کنه خجالت بکش پاشو برو آماده شو با هم برید پاشو ببینم. _مـامـان مگه من شوفر اینم خودش ماشین داره بره…
دانلود رمان آتش عشق من از گیسوی پاییزی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان آتش عشق من درباره ی دختریه که تو زندگیش ضربه می خوره ولی سعی می کنه راهش رو ادامه بده و بشه همون آدم سابق با تجربه های جدید و خدا هم یه آدم خوب رو سر راهش قرار میده. داستان از زبون تمنا و مهبد گفته میشه.
خلاصه رمان آتش عشق من
“تمنا”عمو سعی می کرد آروم صحبت کنه… فکر می کردن تو اتاقم خوابم… دیگه نمی دونستن این چشما انقدر اشک برا ریختن داره که جایی برای استراحت نمی مونه… صدای عمو آروم بود ولی از طرز صحبتش معلوم بود عصبانیه… صدای آروم گریه هم میومد…. عمو – واقعاً خجالت نمی کشن… راست راست تو روم نگاه می کنن می گن زندگی خودشونه شما دخالت نکن… داداش می خوای بذاری تمنا با این پسره زندگی کنه؟… با این چیزایی که شما تعریف کردین و حرفای بهناز… اصلا به صلاح نیست بیشتر از این صبر کنین…. صدای بابا نمیومد… معلوم بود ساکته… صدای گریه ها تموم نمی شد…
بابا – الان وضع فرق می کنه… یعنی وضع تمنا فرق کرده… من نه می تونم بهش بگم طلاق بگیر و نه می تونم بگم برو باهاش زندگی کن… در هر دو صورت روزگار خوشی در انتظارش نیست… خودش باید تصمیم بگیره… کاش این حرفا رو که الان گفتین زودتر می دونستم… اونوقت اجازه نمی دادم این اتفاقا بیفته و ته تغاریم این بلاها سرش بیاد… مامان – بچم تو این چند روز شده پوست و استخون… فقط گریه می کنه… خدا ازشون نگذره… گریه امونش نداد… فقط صدای اروم گریش تو صداهای دیگه گم شد…. زن عمو – بسه بنفشه جون… به خدا داری خودتو از بین میبری… تو باید به اون بچه دلداری بدی…
باید مرهم دردش باشی… عمو – من نمی دونم این دوتا دختر چه فکری کردن که ماجرای تو باغ رو برای ما نگفتن… د آخه تمنا ساکت بود تو چرا هیچی نگفتی؟ بهناز – به خدا فکر نمی کردم کار به اینجا بکشه… فکر می کردم خود تمنا یه کاری می کنه… بهناز هم گریه می کرد… عمو – حتماً باید این اتفاقا می افتاد؟ شما چرا داداش اجازه دادین عقد کنن؟ آقاجون یه چیزی گفت شما چرا به حرفش گوش دادین؟ شما که این پسره رو می شناختین… بابا – به این پسره اطمینان نداشتم… گفتم میاد اینجا می خواد دست تمنا رو بگیره یا ببرتش بیرون به هم محرم باشن… الان میگم این بلا ها رو شوهرش سرش آورده…
دانلود رمان گناهکاران ابدی از کیانا بهمن زاد با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آنیدا با گذشته ای عجیب و پر رمز و راز، برای عملی کردن نقشه های پدرش که رئیس یک باند قدرتمند و خلاف است، وارد شرکت زرگران میشود، آنجا با ویهان آشنا و طی اتفاقات و ماجراهای زیادی بهم علاقمند شده اما موانع زیادی برای رسیدن آن ها بهم وجود دارد مانند پدر آنیدا و …
خلاصه رمان گناهکاران ابدی
“آنیدا” چه نسبتی با این آقا دارید؟ خنده مسخره ای کردمو نمایشی دستمو بین حلقه بازوی ویهان تنگ تر کردمو گفتم: نسبت؟ بلا نسبت! پسره چشماش گرد شد که باعث شد ویهان ضربه آرومی بهم وارد کنه و باعث بشه خنده عصبیمو ادامه بدم. ویهان: همسرشون هستم با شیخ عبدالحمید رجبی کار داشتیم گفتن توی این هتل اقامت دارن. _بله درسته ایشون با خانوم صوفی قرار ملاقات داشتن. ویهان لبخند پر از حرصی زدو سری به نشونه تایید تکون داد. ویهان: بله منتها عرض کردم من همسرشون هستم لطفا
هماهنگ کنید. _چشم حضور داشته باشید هماهنگ میکنم. ویهان سری به نشونه تایید تکون دادو منو دنبال خودش به یه گوشه دیگه کشوند بعد باحرص غرغر کرد: ایشون با خانوم صوفی قرار داشتن عی گل بگیرن دم این هتل… یکهو بقیه حرفشو خورد و عصبی دستی توی موهاش کشید دستمو از بازوش بیرون کشیدمو یکم با دست خودمو باد زدم. _حتی برای چند دقیقه نقش همسر تو باز کردن خیلی سخته… بلا به دور. ویهان_اینطوری نگو دلم میشکنه چون من عاشق اینم که همسر تو باشم. _ببخشیدا ولی نقشه شما
بود. ویهان: چاره دیگه ای هم داشتیم؟ هیچ میدونی این یارو کیه و چه سابقه ای داره؟ اومده برام توی هتلشم قرار گذاشته شیطونه میگه برم… _استوب استوب. ویهان سرشو به سمتم چرخوند و بقیه حرفشو خورد منتظر بهم نگاه کرد. منم در برابرش یه تای ابروم بالا پرید: الان اینهمه جوش زدنت دقیقا به خاطر چیه؟ مگه من چه صنمی با تو دارم که اینطوری برای من رگ گردنی میشی؟ تو هنوز منو نشناختی نمیدونی چقدر میتونم حیله بازو مکار باشم. ویهان دست به سینه مقابلم ایستاد. ویهان: که اینطور ببینم میتونی …
دانلود رمان پرستار من از گیسوی شب دنیا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره ی دختری به اسم یگانه س که پدر و مادرش رو از دست داده و در خانه ای زندگی می کنه که پسر معتادی دارند. پسر تنها زندگی می کند و یگانه به درخواست مادر او که برایش زحمت زیادی کشیده قبول می کند پرستاری پسرش شهاب را به عهده بگیرد. کم کم با کمک دوست صمیمی اش سهند تلاش می کنند او را ترک دهند اما…
خلاصه رمان پرستار من
تند تند راه می رفتم وبا خودم حرف می زدم. ازکاری که می خواستم انجام بدم مطمئن نبودم، یعنی برام خطری نداره؟ زندگیم چی؟ زندگیم وسرنوشتم رو با دستای خودم خراب نمی کنم؟ “خدایا این کاری که می خوام انجام بدم برای دل مادریه که ازغصه فرزندش افسرده شده. خدای مهربونم تو همه یار و یاور من، تو این دنیایی… کمکم کن من راهنمایی ندارم تو این راه تاریکی که قدم گذاشتم تنهام نذار”
از ترس و دلهره دستام یخ کرده بود. همیشه همین طور بود وقتی زیادی استرس داشتم قلبم تو دهنم بود. رسیدم به در خونه… نگاهی به ساختمان کردم. سه طبقه بود، بزرگ ومجلل. همون جوری که لیلا جون تعریف کرده بود. عین قصر می درخشید. یعنی این خونه فقط ماله پسرشه؟ خب آره دیگه اون خونه ای که ماله باباش بود ششصد متر زیربنا داشت. این که چیزی نیست!!! بالاخره زنگ رو زدم، اما عین بید می لرزیدم…
دانلود رمان آرمینا از khazoon با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان در مورد دختری به اسم آرمینا ست که برای داداش دوقلوش به نام آرمین اتفاقی میوفته و مجبور میشه واسه یه مدت نقش داداش دو قلوش رو بازی کنه و در همین راستا با سه تا پسر به نام های دانیال، ماکان و سپهر توی کانادا هم خونه میشه و…
خلاصه رمان آرمینا
با شروع کلاسا، منم دیگه حواسم رو دادم به درس و کلاسام و سعی کردم دانی و رفتار زشتش رو فراموش کنم دیگه بیشتر وقتم رو توی کالج بودم زمانی که به خونه میومدم هم اگه دانی خونه بود، می رفتم توی اتاقم نمی خواستم چشمم بهش بیفته یا حرفی بزنه که مجبور بشم جوابش رو بدم. تنها زمانایی که مجبور بودم ببینمش موقع شام بود و هر چهار روز به روز آماده کردن میز و شستن ظرفا با من بود از اون جایی که توی ایران با آرمین کلاسای زبان فرانسه و انگلیسی رو گذرونده بودم از نظر صحبت کردن مشکلی نداشتم و همه چی خوب بود.
توی کالج هم یه همکلاسی خوب پیدا کرده بودم به اسم ساینا ساینا دختری با پوست سفید و موهای بلند بلوند و چشمای سبز تیره بود یه دختر کانادایی که از نظر هیکل مثل خودم ریزه میزه و ظریف بود. از بین بچههایی که باهام همکلاسی بودن ساینا از همه بهم نزدیک تر بود و توی همین مدت کم، دوستای خوبی برای هم شده بودیم طوری که یکی از روزا که توی محوطه با ساینا داشتیم قدم می زدیم و در مورد یکی از کلاسا حرف میزدیم چشمم به سپهر افتاد که داشت با یه لبخند شیطون نگامون می کرد تعجب کرده بودم چرا این جوری نگاه میکنه؟!
که دیدم خودش با همون لبخند داره به سمتمون میاد. سپهر به فارسی گفت:سلام آرمین جون خوش میگذره دیگه؟ و با چشم و ابرو به ساینا اشاره کرد. به فارسی گفتم: سلام. تو نمی خوای دست از این مسخره بازیا برداری؟ و بعد به فرانسه اون دو تا رو به هم معرفی کردم. _ساینا همکلاسیم و سپهر هم همخونه ام. بعد از این که اونا با هم آشنا شدن و دست دادن چون یکی از دوستای ساینا صداش کرد، با عذرخواهی از پیشمون رفت و من موندم و سپهر. سپهر ــ میگم استعدادت خیلی زیاده آرمین جان میذاشتی می رسیدی این جا، یه کم با محیط آشنا میشدی!
دانلود رمان با من قدم بزن از نیلوفر شقاقی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان یه دختر شر به نام شادیه که بخاطر مسئله ای مجبور میشه یه چند ماهی خونه یکی از دوستای پدرش بمونه. توی این چند ماه اتفاقایی براش میوفته که…
خلاصه رمان با من قدم بزن
یوهو! چه حالی میده میخوام با کیوون جون برم ددر!سریع شماره شقایقو گرفتم. خواب الوده جواب داد: – بله؟ – چار دستو پات نله! چطوری پشه جون؟ – تویی شادی؟ – نه په غمگینم! – مرض! نمیتونه مثل ادم حرف بزنه! خبرت چی کار داری؟ – نشد دیگه حالا که این حرفو زدی اون خبر خوبه رو بهت نمیگم! – ا … لوس نشو دیگه! بگو! به جون شادی موندم تو کف! – بمون تا تمیز شی! – بی شعور مگه اینکه نبینمت! حالا بنال ببینم چی شده که انقدر با مزه شدی؟ با اشتیاق گفتم: – گاری جور شد عشخم! شقایق هنگ کرده ازم پرسید: – چی؟ چی جور شد؟ – گاریه بابا گاریه! خندید و گفت: – دیوونه! خب حالا
این گاری واسه کی هست؟ – واسه کیوون جونه خودشم اشانتیون بهم دادن! – مرگ من راست میگی؟ – مرگ تو راست میگم! – دمت گرم بابا! چیکار کردی مگه! همه ماجرا رو واسش کردم فیلم سینمایی! شقایق – یعنی عاشقتما! – تو غلط میکنی! – بی جنبه ای دیگه… حالا بر و گمشو منم به سپهر (همون نامزد بی مصرفش!) میگم با اون میام! – به سپهر برا چی بگی گفتم که ماشین هست! – خوب دیوونه من که نمیتونم با شما بیام! -کیوان قبول کرده! – نه مشکلم اون نیست! – پس میشه بگی مشکلت چیه؟! یکم مکث کرد بعد مثل این شلغم ابپزا گفت: – اقامون! یعنی یه لحظه احساس کردم گلاب به
روتون معدم تهی شد! – قطع کن تا نیومدم خفت نکردم گلابی! حالمو بهم زدی! خاک بر سر شوهر ذلیلت کنن! برو گمشو ابرو هر چی دختر بردی! – شادی خانوم ایشالا یه روز خودتم گرفتار میشی! – عزیز دلم من گرفتارم بشم خر نمیشم! فعلا بای! خندید و گفت: -خواهیم دید مشنگ جونم! برو تا بعد بای. به ساعتم خیره شدم… تقریبا ۴ بعد از ظهر بود خوب دیگه باید عملیاته تیپ و قیافه رو شروع کنم! دوباره این گوشی وامونده ی من صداش در اومد! پشه بود… – چیه؟ – ارپیچیه ، نخودچیه ، کیشمیشیه! این چه وضع حرف زدنه؟ – همین که هست میخوای بخوای نمیخوایم باز مجبوری بخوای!