دانلود رمان عشق دیرینه (جلد اول) از ناشناس بی احساس با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
راجع به یک زنی هست که دخترش تو مهد توسط یکی از همکلاسی هاش که بچه ان بوسیده میشه و زن میاد مهد برای شکایت با بابای مجرد پسر آشنا میشه و ازش کینه میگیره این در حالی که بابای مجرد…
خلاصه رمان عشق دیرینه
در ورودی مهدکودک رو، با اضطرب باز کردم. با دیدن یسنا کوچولوم، که روی مبل نشسته و تو بغل مربیش جمع شده بود، قلبم داشت مچاله می شد. با ترس رفتم سمتش و اونم با دیدنم از بغل مربیش پرید پایین و دویید سمتم. نشستم رو زانوم و محکم بغلش کردم. محکم گردنم رو بی ن دستای کوچولوش گرفته بود و گریه می کرد. نگران، کمی از خود م جداش کردم و یه وارسی کل ی با چشم انجام دادم: جانم دخترم… -گریه نکن بگو چی شده؟ -اون پسله منو بوسید… مات تو چشمای یسنا نگا کردم.
پسره یسنا رو بوسیده؟ به معنای واقعی هنگ کرده بودم. گیج به جایی که اشاره کرده بود نگاه کردم، تازه متوجه مرد هیکل درشتی شدم که روی مبل نشسته بود و پسر بچه بورچشم رنگی ای رو بین بازو هاش گرفته بود. نگاهم بین یسنا و پسره در حال گردش بود که یسنا، دوباره با گریه گردنم رو محکم گرفت و گفت: – خواستم مشل سما که اونطفه زدی تو تهن اون مرده منم بزنمس اما نداشت…(خواستم مثل شما که اون دفعه زدی تو دهن اون مرده بزنمش اما نذاشت) کم کم اخمام رو کشیدم توهم.
آروم دستای یسنا رو از دورم باز کردم. به مربیش نگاه کردم و گفتم: – ببرش تو اتاق . به یسنا نگاه کردم و گفتم: – با ستاره جون برو من صدات می کنم، باشه؟ درحالی که چشمای خوشگلش خیس بود و اشکای روی گونه هاش، عین مروارید غلطون بودن، “باشه” بامزه ای گفت و رفت سمت مربیش و باهم رفتن. وقتی از رفتنشون مطمئن شدم، از جام بلند شدم. مدیر مهد با نگرانی شروع کرد به تندتند توضیح داد: -باور کنین اینطوری نیست. یه برخورد ساده بوده که یسنا جون براش سوءتعبیر شده…
دانلود رمان سیندرلا از مهدیه سلیمانی حصاری با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مهدیه دختری که برای تحصیل از مشهد به تهران میاد و با مردی مغرور و جذاب سرگرد امیرسام سلطانی آشنا میشه… همیشه با هم کل کل و لجبازی میکنن ولی کم کم بطور جنون وار دلباخته هم میشـن… تا اینکه روزی که قرار بود عقد کنن امیرسام دچار یه سوءتفاهم بزرگ میشه و مهدیه رو از خودش میرونه در صورتی که داستان یه چیز دیگس… ولی بعد مدتـها دوباره با هم روبه رو میشـن و مهدیه زمین تا آسمون با مهدیه قبل فرق کرده… پسری مغرور و عاشق و دختری لجباز و دلبر….
خلاصه رمان سیندرلا
بالاخره روز اعلام جوابای کنکور رسید… روزی که برای من به شدت استرس زا بود! همگی تو اتاق کار بیژن بودیم… بیژن روی صندلی میز کارش نشسته بود و با لپ تابش داشت نتیجه کنکور رو بررسی می کرد… مریم به دیوار تکیه داده بود و زیر لب دعا می خوند و من!… روی مبل توی اتاقش نشسته بودم و از استرس تند تند پامو تکون می دادم و ناخونامو می خوردم… هر لحظه منتظر بودم بیژن جوابو بگه… تا اینکه با یه قیافه داغون و ناراحت برگشت سمتم… قلبم ایستاد…
با شک و ناامیدی گفتم -قبول نشدم؟؟؟؟! سال بعد حتما قبول _ سرشو با ناراحتی پایین انداخت و گفت: -نه قبول نشدی ولی ناراحت نباش انشاالله میشی… وااااای نههه ایی که مریم جون گفت به گوشم رسید… حالم خیلی بد شد… قلبم انگار نمیزد… آب دهنم خشک شده بود… نگاهم به کف پوش های اتاق خیره موند… سکوت اتاقو فرا گرفته بود… حتی صدای نفسامونم به گوش نمی رسید… یهو بیژن پقی زد زیر خنده… منو مریم جون گیج و متعجب بهش نگاه کردیم…
دلشو گرفته بود و خم شده بود و غش غش می خندید… مریم: -چته بیژن؟ چرا میخندی؟ بیژن به زور خندشو کنترل کرد و دستی به لبش کشید و گفت: -شوخیدم قبول شده نکبت حسابداری دانشکده تهران. مریم-هااان!؟ بلافاصله سرمو آوردم بالا و بهش نگاه کردم داشت با یه لبخند خبیث نگام می کرد که مریم مشت آرومی به بازوش زد و گفت: -ای بدجنس سکتمون دادی و خندید… بعد از چند ثانیه به خودم اومدم و جیغ بلندی کشیدم و پریدم سمت بیژن و شروع کردم به مشت زدن بهش…
دانلود رمان ژیکال از سحر مرادی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هامین صولت کشتیگیر معروفی که درست چند روز بعد از عقدش با ژیکال تست دوپینگ مسابقاتش مثبت میشه و برای همیشه از صحنهی ورزشملی محروم میشه. مجبور به تصمیم گیریهای بزرگ و سختی برای زندگیش میشه. اما این تنها اول ماجراست و تمام وقایع از طلاق هامین و ژیکال به پنج سال بعد موکول میشه. حالا هامین بعد از پنج سال با عنوان بزرگترین فایتر ایرانی برگشته تا پرده از رازهای مهمی برداره و ژیکال رو به خودش و زندگیش برگردونه. غافل از اینکه ژیکال تصمیمات جدیدی برای زندگیش گرفته و…
خلاصه رمان ژیکال
قلبم دچار بی قراری شده بود و اگر نمی گریختم قبل از آنکه چیزی بگویم قاعده ام را در برابرش باخته بودم. عزمم را جزم کردم… به خود وامانده ام التماس کردم تا کم نیاورم. من تمام این سال ها تمرین کرده بودم اگر روزی جایی اتفاقی دیدمش اوج بی تفاوتی و محکم بودنم را به رخش بکشم. قدم هایم را آنچنان استوار برداشتم که پژواک صدای پاشنه های بلندم برای خودم هم ناآشنا بود. از کنارش که گذشتم به عمد بازویش را ضربه زدم درست یک قدمی تخت ایستاده بود.
نگاه آسایش و افشین مستاصلانه روی من خیره مانده بود. برای برداشتن کیفم خم نشدم… آسایش را طوری نگاه کردم که بی هیچ اعتراضی کیف را مقابلم گرفت و من به برق اشک میان چشم هایش هیچ اعتنایی نکردم. رفیق های بی معرفتم با من چه کرده بودند؟ هیچ تعللی برای گفتن حرف هایم نداشتم… باید سنگینی اش را روی زمین نم دار زیر پاهایم خالی می کردم و می رفتم. مثل همان روزی که جلوی در محضرخانه زمین خوردم… زانوام خراشید و وقتی به خانه رسیدم.
تازه متوجه شدم که شلوارم هم پاره شده است… ولی با درد ایستادم… ب ی نفس قدم برداشتم و دستش را از روی بازویم پس زدم… دست مردی را که فقط چند دقیقه از نامحرم شدنش بهم گذشته بود و باز حس گرمای دستش مرا از خودم بی خود می کرد. -شماها باقی مونده ی نحسی روزای گذشته ام بودید… ولی عزیز موندید برام… الان منو کشوندید اینجا… مسبب نحسی اون روزهامم اینجاست… با من چکار کردید خوش انصاف ها؟ اینبار بیشتر به صورت افشین نگاه کردم….
دانلود رمان فصل وصال از فرناز حسینی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رمان فصل وصال داستان دختری بنام مایساست که در ابتدای داستان با بعد افسرده اش آشنا میشیم و با ورود پسری به زندگیش که درواقع حکم ناجیش رو داشته، به کل روحیاتش تغییر میکنه… در ابتدا داستان میشه گفت روی یک خط راست سیر میکنه از وسطای داستان فراز و فرود زیادی داره ونمیشه اتفاقات قسمت بعدی داستان رو حدس زد. در اواسط داستان به کل ممکنه ناامید بشید اما پایان خوش و زیبایی داره…
خلاصه رمان فصل وصال
متوجه ی تکون خوردن پلک های دختر شد برگشت سمت مادربزرگ پیرش که مشغول رسیدگی به باغچه ی گل نازش بود. -اااا خانوم جون… انگاری بیدار شد. پیرزن از روی زانو بلند شد وسمت پنجره ی اتاقی رفت که دختر درش خواب بود… بادیدن چشم های بازش زیرلب خداروشکری گفت واز پله ها بالا رفت… از حال کوچک خونه گذشت و وارد اتاقش شد… کنار تخت نشست ومهربون روی سرش دستی کشید خوبی مادر ؟؟ مایسا که تازه موقعیتش رو درک کرده بود. خواست از جایش بلندشه که ناگهان شکمش تیر کشید.
و باعث شد جیغ بلندی از سر درد بکشد و افتاده روی تخت، به خودش بپیچه. گوشه ی چشم هاش روجمع کرده بود و اروم اشک می ریخت… بادیدن وضعیت دخترک دل پیرزن به دردآمده بود… دستش رو جلو برد تا پیراهنی که خودش دیشب تن دختر کرده بود رو بالا بزنه اما وسط راه منصرف شد و برگشت سمت نوه اش که بانگرانی به دختر خیره شده بود با کمی اخم گفت -تو اینجا چرا وایسادی ؟؟ انگار نه انگار نامحرمه… برو ببینم علیرضا. -خب منم نگرانم خانوم جون برو چیزایی که لیست کردمو بگیر… برو.
دستی به سرش کشید و دور شد، چشم. با رفتن علیرضا لباس مایسارو بالا برد و نگاهش روی کبودی شکمش خشک شد. بمیرم الهی… بشکنه دستشون… ببین چه به روز دختر مردم آوردن… دیشب کبود نبود. سرش پر از سوال بود… که الان کجاست… که چطور سرازاینجا درآورده… اما توان حرف زدن نداشت و فقط آروم از سر درد اشک میریخت.. نگران مادری بود که ناراحتی قلبی داشت وبی خبر بود از احوالش… دیشب ناگهانی غیبش زده بود، درست وقتی که عروس وداماد وارد تالار شدند…
دانلود رمان انتقام و آبرو (جلد اول) از لیانا دیاکو با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دوست پسر من یه چیز ارزشمند از سردسته ی مافیا دزدید.! آخرین همسرش رو که به خاطر زیبایی خیره کننده اش، بهش لقب پرنسس خورشید داده بودند. اونا فرار کردند و منو تو لونه شیر جا گذاشتند. حالا من تو چنگ رئیس مافیا اسیر شدم. مردی عضلانی با سری شیو شده و شهرتی وحشتناک: همسرکُش. در حالی که سر و صورتم از کتک هایی که خوردم کبوده، اون عاقبتم رو توی صورتم تف میکنه: از این به بعد مال منی. تاوان بلایی که دوست پسرت سر آبروم آورد از تو میگیرم….
خلاصه رمان انتقام و آبرو
همگی آرام و بیصدا پشت میز ناهار خوری مشغول خوردن سوپ بودیم. چیزهای زیادی از زمان ورودم به این عمارت اتفاق افتاده بود که هنوز هضمشون نکرده بودم. در بدو ورود حس کردم دارم وارد یک اثر تاریخی میشم و بعدا فهمیدم حسم درست بوده. تونی تایید کرد که این عمارت حداقل ۳۰۰ سال پیش به دست اجداد خانواده برونی ساخته شده. البته این سورپرایز دوم بود چرا که متوجه شدم تونی اسم فامیلش رو در آمریکا عوض کرده تا بتونه بیزینس خودش رو مستقلاً راه اندازی کنه.
این دلیلی بود که من نتونستم هیچ پیشینه خانوادگی ازش تو گوگل پیدا کنم عمارت ۳ طبقه با دو بال عظیم شرقی و غربی، نمای چشم گیر و باشکوهی داشت. با این حال فضای تاریک داخل با مبلمان عتیقه و ساکنین عتیقه تر و تا حدودی ترسناکش چنان انرژی منفی ای داشت که لرزه ی سردی به تنم انداخت. اتاق من در بال شرقی بود، با بالکنی بزرگ که بال غربی باز میشد. با تعجب تونی اتاق جداگانه ای درست روبروی من داشت که در دور دست میشد منظره ی دریچه ی بسیار زیبایی رو مشاهده کرد.
از اونجایی که هیچ کدام از اعضای خانواده به استقبال ما نیامدند قرار شد که من اونها رو سر میز شام ملاقات کنم، تلاش کردم لباسی بپوشم که با شکوه و کلاس این عمارت ست باشه و درست سر ساعت آماده بودم اما تونی غیبش زده بود. قرار بود با هم به سر میز شام بریم. نمیدونستم باید چیکار کنم. تو اتاقش نبود و گوشیش هم از دسترس خارج کرده بود.تصور اینکه برای اولین بار تک و تنها خانواده اش رو ملاقات کنم خجالت زده ام می کرد. مادرم ایتالیایی بود و من هیچ مشکلی نداشتم که….
دانلود رمان آغاز انتها از صدیقه بهروان فر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
صبا فوق تخصص زنانی است که گذشته ای پر فراز و نشیب دارد. گذشته ای که آنقدر تلخ است که یاد آوری اش هم حالش را به شدت بد می کند. داستان از ویزیت بیماری شروع می شود که نقش مهمی در گذشته ی تلخ صبا دارد و این ملاقات غیر منتظره او را مجبور به مرور گذشته کرده و زندگی اش را یک بار دیگر زیر و رو می کند. همراه همیشگی او مردی است به اسم نوید که…
خلاصه رمان آغاز انتها
صدای هق هق آرام و پر سوز ستاره، تنها صدایی است که سکوت مخوف اتاق را می شکند. من از این صدا هم می ترسم. سال ها قبل، هر وقت این زن با مظلوم نمایی، خودش را برای همسر عزیزش لوس می کرد و با کلی آب و تاب اتفاقات نیفتاده ی خانه، در نبود همسرش را برای او بازگو کرده و با کلی مکر و حیله اشک می ریخت، چهار ستون بدنم از واکنش همسر مهربانش می لرزید، چرا که می دانستم اتفاق شیرینی انتظارم را نمی کشد و دستان سنگین این مرد قرار است نوازشم کنند. هوای اتاق، به شدت خفه کننده شده است. نمی دانم چند دقیقه دیگر می توانم اوضاع را تحمل کنم ولی مطمئنم
مدت زیادی وقت ندارم تا خودم را محکم نشان دهم. باید راهی برای فرار پیدا کنم وگرنه همین جا، وسط همین اتاق و جلوی چند جفت چشم سقوط خواهم کرد. در حال سبک، سنگین کردن اوضاع و پیدا کردن راه فرار هستم که در اتاق ناگهان باز شده و نغمه سراسیمه و در حالی که پروندهای دستش است، وارد می شود: ببخشید خانم دکتر … مزاحم شدم… ولی مریض اتاق صد و دو حالش خوب نیست… اگه می شه الان بیاید و ببینیدش. نفس عمیقی می کشم و در حالی که از خوشحالی دلم یک جفت بال برای پرواز طلب می کند، می گویم: شما برو منم الان میام . عجیب است که نغمه متوجه حال
خرابم نمی شود و با عجله می گوید: باشه… با اجازه اوج بی انصافی است که از حال بد بیمارم راضی باشم ولی با خودم که تعارف ندارم، این اتفاق بهترین اتفاقی است که میتوانست در این لحظه بیفتد. با صدایی که با تمام تلاشم باز هم رگه های شادی از گوشه و کنارش تراوش می کند رو به خانواده درستکار کرده و می گویم: ببخشید… ولی همونطور که متوجه شدید مریض اورژانسی دارم… بهتره شما هم فکرهاتون رو بکنید و هر چه سریع تر تصمیم بگیرید… فکر کنم خودتون بهتر از من در جریان قانون باشید… تا قبل از نوزده هفته باید مجوز سقط گرفته بشه …بعد از اون کار سخت میشه و پزشکی قانونی موافقت نمیکنه …
دانلود رمان عاشق شدیم از زهره بیگی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
عاشق شدیم به قلم زهره بیگی ،روایت دختر شیطونیه که دل به دوست برادر فوق غیرتیش داده… خودتون بخونید دلداگی ها و بیقراری های پریناز قصه ام رو ،کنار شیطنت های خاص خودش… حرص خوردن های برادرش… و احساس ناب و نادرِ کیارش پسر قصه…
خلاصه رمان عاشق شدیم
سه روز به سرعت گذشت. خیلی بهم خوش نگذشت هر جا که می رفتیم، پارک و گردش و پاساژها، باز هم حالم گرفته بود که نتونستم زیارت کنم. روز آخر هم که برای خداحافظی رفتند حرم، من نرفتم و موندم خونه و کلی گریه کردم. چمدون ها رو داخل ماشین ها گذاشتیم و نشستیم تو ماشین ها. باز با مهسا نشستم توماشین کیارش. این بار نه به خاطر اینکه می خواستم پیش کیارش باشم، اصلا حواسم به کیارش نبود. همه ذهنم پیش امام رضا بود که چرا من رو راه نداد تو حرمش.
این حس که آدم بدی ام و سعادت زیارت نداشتم بدجوری آزارم میداد .بدتر از اون اینکه فکر می کردم همه حاجت می گیرند به جز من. انگار زیارت رو فقط واسه گرفتن حاجت می خواستم. واقعا بچه شده بودم. از خودم خجالت کشیدم. بی حوصله به منظره های بیرون خیره شده بودم که صدای پخش بلند شد نگاه کردم امیر حافظ بود که پلی رو زد کاش آهنگ شاد باشه چون بغضم منتظر یه تلنگر بود که بشکنه ” بیا شانسه منه دیگه خودم کم سادیسم داشتم این آهنگم بیشتر حالم رو خراب کرد”
آهنگ آغالما پویا بیاتی گریه نکن که تقدیر نخواست که مال من شی، می خواست تنها بمونم پس سهم عشق من چی، کیارش صدای پخش رو زیاد کرد. اشکهام فرو ریختند. جدیداچقدر زود گریه ام می گرفت. البته قبلا هم به قول امیرحافظ زرزرو بودم ولی نه اینقدر! گریه نکن می میرم تموم میشن نفس هام، خدا کنه نبینم دست تو نیست تو دست هام، گریه نکن اشکای تو آتیش به جونم میزنه، بغضم ترکید و دیگه صدای پویا بیاتی رو نشنیدم. مهسا بغلم کرد و آروم زیر گوشم گفت: پری جونم بسه دیگه…
دانلود رمان قول فرشته از Aleatha_Romig با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درحالی که دست رت دور مچم محکم تر میشد، وارد سالن شدیم. اما اینجا با همه جای عمارت که قبال دیده بودم خیلی فرق می کرد. اینجا خیلی شاهانه بود. انگار برای اعضای خانواده سلطنتی درست شده بود. نفس عمیقی کشیدم و به کسی که کنارم نشسته بود نگاه کردم، پیراهن سفید مردانه رت تو بدن عضلانیش کشیده شده بود و روش تاکسیدویی که کاملا برازنده اش بود پوشیده بود. چشم هام رو بالا نبردم تا نبینم که اون داره با اون نگاه تاریکش نگاهم میکنه…
خلاصه رمان قول فرشته
“رت” وقتی که با اما نزدیک در سوییتش شدیم. دوباره برای گوشیم پیام اومد. از وقت شام بارها برام پیام اومده بود و من در حالت بی صدا گذاشته بودم. حتما میس کال هم داشتم. هنری اشتباه بزرگی کرده بود که عیسی بوردو دوم و ویلیام اینگالس رو به خانه من اره داده بود. به موقع به اون هم رسیدگی می کردم. کاری که الان در حال انجامش بودم این بود که مهمان های سرزده امروزمون رو جابجا کنند. اما این جابجایی به شکلی بود که اون ها فراموش نکنند. لازم نبود که تو این مورد به کسی توضیح بدم، هیچ احتیاجی نیست.
حرف من قانون بود. اینکه امشب جونشون رو نگرفته بودم به این معنا نبود که بهشون راحت می گرفتم. قرار بود اون ها رو به مکانمون نزدیک دریاچه لوییزینا ببرن. اونجا جاده خیلی بدی داره و وقتی که اون ها به اونجا برسن ممکنه تو راه تلف بشن. اینطوری هم به قولی که به زنم دادم پایبند میمونم و هم کار خودم به روشی که می خواستم پیش میره. هیچ کس از افرادم قرار نبود به اون ها شلیک بکنه و اون ها برای زنده موندن باید به توانایی های خودشون اکتفا می کردند. اونجا محل حیوانات وحشی بود و
تقریبا یه منطقه شکار حساب میشد و هرکسی که به اونجا وارد میشد زنده برنمی گشت. بعد از باز کردن در، اما رو بلند کردم و تو بغلم گرفتمش. خنده های ریزش از موسیقی جز هم خیلی دوست داشتم هم زیباتر بود. «رت من رو زمین بگذار.» گذاشتمش زمین و در رو بستم. دارم تو رو جابجا میکنم.» بعد از چند قدم زمین گذاشتمش و دورش چرخیدم. به اما دوباره نگاه کردم و به تاجی که روی سرش بود. قبل از شام تورش رو ازش جدا کرده بودم. «تو واقعا لایق یه تاجی اما.» تو ملکه من هستی. ملکه نیواورلئان. و به زودی همه این رو میفهمن.
دانلود رمان ممنوعه از مهتاب_ر با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
اتابک پسری مغرور و قمار بازه حرفه ای که سره بازی قمار با یه نفر سر زنش شرط بندی میکنه و ازش زنشو می خواد رامش به عنوان یه برده پا به خونه ی اتابک میزاره که داستانای جذابی با هم دارن….
خلاصه رمان ممنوعه
توی این اتاق، با صحبت هایی که شنیدم حس عجیبی داشتم، فرو رفته بودم توی یه مشت خاطرات قدیمی. خاطراتی که قلبم و مچاله می کردن. بوی سیگار برگ و عطر گرون قیمت مردونه ای که یه روزی عاشقش بودم وادارم می کرد نفس عمیقی بکشم. اون بوی آشنا باعث میشد لبخندی بزنم، چقدر دلتنگ اون روزا بودم. صدای کامران منو از فکر و خیال بیرون کشید: خب البرز خان، زمین های لواسون همه آماده ی بهره بردارین تا اونجایی که تونستم سعی کردم کارا درست انجام بشه.
حالا که اومدی همه چیز و می سپارم به خودت مردی که کت و شلوار مشکی به تن داشت لیوان نوشیدنی رو از روی میز برداشت و جواب داد: – این لطفت و هیچ وقت فراموش نمی کنم. فقط مونده استخدام کارکنان هتل. بغض سنگینی توی گلوم نشسته بود و نمی تونستم قورت بدم، اون حرفا خاطراتی رو زنده می کردن که خیلی برام عزیز بودن. حتى وجود اون دو مرد هم نمی تونست جلوی چکیدن اشکم رو بگیره. اونقدر احساساتی شده بودم که دستم شروع به لرزیدن کرد .
بطری نوشیدنی از بین انگشتام رها شد اما قبل از اینکه روی زمین بیفته البرز بطری رو بین زمین و هوا گرفت و روی میز گذاشت. کامران نیم خیز شد و با اخم نگاهم کرد: -حواست کجاست دختر! قبل از اینکه جوابی بدم البرز مچ دستم و بدون در نظر گرفتن چیزی توی دستش گرفت و با حالت نگرانی پرسید: -خوبی؟ مچم رو بین انگشتاش گرفت و به آرومی فشار داد، انگار می خواست بهم بفهمونه حواسش بهم هست. دستاش اونقدر داغ بود که پوست یخ زده م رو می سوزوند…
دانلود رمان همراز روزهای تنهایی از فاطمه مفتخر با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
روز های ابری…! لرز خفیفی بر تنم نشست که نمیدانم دلیلش، سرمای قطرات باران بود، یا شوک عصبی حرف هایی که شنیدهام. به اسمان بارانی چشم دوختم و بغض گلویم را خراشید…
خلاصه رمان همراز روزهای تنهایی
_چرا؟ _نپرس! کم ترین حقم دانستن حقیقتی بود که بی رحمانه از من دریغ میکرد. _ سراغمو نگیر، برو پی زندگیت. یاد میگیری همه چیو فراموش کنی، یعنی باید فراموش کنی! دستم نرسیده به شال گلبهی رنگم، با ناباوری پایین امد. _ شوخیه؟ میدونم شوخیه. بسه دیگه، اذیتم نکن. در حالی که صدایم میلرزید، اشک از چشمانم جاری شد و چرا حس کردم او هم صدایش خش دارد؟ _ نمیذارم زندگیتو پای من حروم کنی. _چرا؟… _نپرس…هیچی نپرس… جواب چرایم را قرار نبود بگیرم انگار.
بی حال لب زدم: از وقتی که بهم گفتی تو جهنمم، دلت میخواد عذاب بکشم؟ چرا؟ مگه من چیکار کردم؟ چرا؟ زیر باران بودم و تمام تنم می سوخت و من باران را دوست داشتم، اخر باهم خاطرات زیبایی زیر باران داشتیم! _فراموش می کنی، کم کم… همه چیزو فراموش می کنی… اگه می خوام هر چی بینمونه تموم شه، فقط و فقط برای خودته… باران شدت گرفت و اشک هایم سرعتش از قطرات باران پیشی گرفت و زار زدم: هیچ وقت نمیبخشمت، بخاطر دلم… بخاطر دلی که شکوندی، بخاطر…
هق هقم اجازه ی حرف زدن را از من گرفت و دستم لغزید روی ایکون قرمز و امروز. امروز….امروز…امروز… امروز من مُردم! دوسال بعد دستی بر لباس هایم کشیدم تا از چین و چروک رویش کم کنم، هر چند تاثیر چندانی هم نداشت! بیخیال مانتوی زبان بسته ام شدم و با بی حالی وسایلم را جمع کردم و از اتاقم بیرون امدم . به سمت میز خانم جلالی رفتم، مثل همیشه لبخند زیبایی به لب داشت ناخواسته با دیدن روی ماهش لبخند روی لب هایم نقش بست. اصلا از نظر من این شغل به او نمی امد…