دانلود رمان ناشناس آشنا از فاطمه شرفا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درمورد زندگی سه قلو هایی هست که با آدمای عادی تفاوت های خیلی زیادی دارن،اونا وقتی نوزاد بودن از دنیای خودشون دور میشن چون هیچکس قبولشون نداشته! این سه تا بچه قدرت های فرا طبیعی دارن مخصوصا قل اول! این رمان روایت زندگی دونفرشونه حالا چرا؟چون خواهرشون طی یک اتفاقات گم میشه، باید بخونین تا متوجه بشین چی میگم…
خلاصه رمان ناشناس آشنا
“یک هفته بعد” یک هفته از اون ماجرا گذشته بود من برگشتم تو آپارتمان خودم پانیذ رو هم آوردم پیش خودم. تو این مدت اصلا خونه پدریم نرفتم ولی آیهان رفت اونجا سعی می کردن به هر طریقی که شده بهم زنگ بزنن و بگن که برم پیششون ولی من همه راه های ارتباطی رو قطع کرده بودم نمی خواستم اصلا ببینمشون یه جورایی ازشون کینه داشتم چون پانیذ رو قبول نکرده بودن. وقتی پانیذ میره اونجا تو خونه راهش نمیدن و میگن تو معلوم نیست تو این مدت چیکارا کردی جات تو این خونه نیست اونم دلش میشکنه آیهان آدرس این خونم
رو داشت، بخاطر همین مجبور شدم برم هتل. می خواستم چند مدتی رو برم لندن باید اول کارای اقامتمون رو درست می کردم یک هفته طول کشید کارهاش و ما دو ساعت دیگه پرواز داریم به مقصد لندن هیچکس خبر نداشت داریم میریم حتی آیهان البته دلیل اصلی رفتنمون بخاطر دیانا بود من عاشقش شده بودم بهش اعتراف کردم ولی گفت من تورو نمیخوام و این گفتنش بدجور دلمو شکست نابودم کرد فکر کن هفت سال عاشق یکی باشی ولی اون بگه نمی خوامت درد داره منم گفتم شاید اگه برم بتونم فراموشش کنم پانیذ باید ادامه تحصیل میداد
و منم می خواستم یه کارایی بکنم فقط بیست دقیقه دیگه وقت داشتیم وارد اتاق پانیذ شدم با یه حالت بسیار مظلومی خوابیده بود دلم نیومد بیدارش کنم به جهانگیر گفتم چمدون هامون رو برداره خودمم پانیذ رو بغل کردم و رفتیم پایین سوار ماشین شدیم چون فرودگاه نزدیک بود سریع رسیدیم اینجا دیگه مجبور بودم بیدارش کنم. من: پانیذ؟ خوشگلم؟ سرشو تکون داد و هوم بلندی گفت. من: شیطونک پاشو باید بریم سریع. سرشو بلند کرد پانیذ: اینجا کجاست؟ من: ساعت خواب فرودگاهیم باید بریم که ده دقیقه تا پرواز مونده از ماشین پیاده شدیم…
دانلود رمان شوخی از دل آرا دشت بهشت با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مهناز و سپهر که دوران شیرین نامزدی خود را می گذرانند و دغدغه های خود را دارند با دعوتنامههای عجیبی روبرو میشوند که هیچ آدرس یا شماره تماسی از فرستنده در آن موجود نیست. سپهر تمام تلاشش را می کند تا آنها را نادیده بگیرد اما مهناز وسوسه میشود که…این رمان جلد سوم نفرین جسد است.
خلاصه رمان شوخی
سپهر چپ چپ نگاه کرد. _بس کن مهناز. چیه هی به اون برگه نگاه می کنی؟ بدش به من! قبل از اینکه بتونم دست بکشم برگه… یا همون دعوت نامه رو از دستم کشید. مچاله کرد و بیرون انداخت. _قرار شد هیچ وقت دیگه نری دنبال این چیزا! اخم کردم. _من رفتم دنبالش؟ برگه لای در خونه تو بود! دستشو توی هوا تکون داد. _حالا هر چی! ناراحت از این بی منطقی سر چرخوندم و به بیرون زل زدم. نزدیک پنج ماه از آخرین ماجرا گذشته بود… پنج ماه از مرگ مهران… برادر عزیزم. اما این منطقی نبود همه چیز
رو بندازن گردن من. کسی جای من نبود. هیچ کس نمی فهمید جلوی چشم من چه اتفاقی می افته. حتی ماهیسا _دوست جدید و ترکمنم_ با اون همه اطلاعاتی که راجع به از ما بهترون جمع می کرد، دید منو نداشت. به یاد حرف هایی افتادم که مهران بعد از مرگش توی خوابم بهم گفته بود. گفته بود سپهر میشه حجاب چشمام. حق داشت. از وقتی همراه سپهر اومده بودم آمل چیزی ندیده بودم. نه که دروازه بسته شده باشه. هنوزم گاهی، در طی روز یا بیشتر نیمه شب ها توی خوابگاه صداهای مشکوک می شنیدم.
مخصوصا بعد از تعطیلات عید، اما انگار بی توجهی کردنم باعث شده بود ازم قطع امید کنن. شایدم ماجرای خاصی دوروبرم اتفاق نیفتاده بود که کسی ازم کمک بخواد. اصلا دلم نمیخواد دوباره تو خطر بیفتی… دو دفعه قبل تو رو توی شرایط بدی پیدا کردم. بجای اینکه بهش اطمینان خاطر بدم، گفتم: بازم میای نجاتم میدی… درست سر وقت! بی حوصله خندید و سرشو به چپ و راست تکون داد. _نه مهناز… این دفعه نمیذارم توی خطر بیفتی. این ارواح و اجنه نبودن که تو رو اذیت می کردن. بعضی وقت ها…
دانلود رمان نها از بهجت باسلیقه با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نارمینا آریامنش،به همراه همسرش در عمارت بزرگی که برایش به ارث رسیده، زندگی می کند. او به تازگی پدربزرگ و مادربزرگش را در سانحه ای از دست داده است و همین موضوع باعث شده است که نبود پدر و مادرش برایش پررنگ تر شود به طوری که یک جعبه از خاطرات کودکی اش را از انبار بیرون کشیده و در اتاقشان قرار می دهد. در بین آن وسایل قدیمی عروسکی است به اسم نِها. ورود نها به عمارت اتفاقات عجیبی را به دنبال دارد ولی، تمامِ ماجرا این نیست.
خلاصه رمان نها
حال بچه ای را داشت که برای اولین بار، با سلیقه ی خودش برایش لباس خریده بودند. ذوق زده بود و لبخند از لب هایش محو نمی شد. می توانست دنیایش را با همین اتفاقات معمولی، رنگ کند. فریبا اطلاع داده بود که شب را به عمارت نمی آید و به خاطر تصادف ناگهانی خاله اش باید شب را در بیمارستان سپری کند. انگار مشکل فقط شکستگی پای خانم سعیدی بود. به فریبا گفته بود اگر کمکی از دستش برمی آید حتماً خبرش کند. البه که فردا صبح سری به بیمارستان می زد.
امیدوار بود مشکل خانم سعیدی خیلی جدی نباشد و زود بتواند به زندگی عادی برگردد. بعد از نیامدن فریبا، پریسا خیلی جدی، گفت که مهمان است و غذای آماده هم دلش نمی خواهد. غذای ناری پز می خواهد. هر دو به آشپزخانه رفته بودند. پریسا پشت میز نشسته بود و به تلاشش برای پختن ماکارونی، کلی خندیده بود. خودش نیز پا به پای پریسا صدای خنده اش بلند شده بود. آخر سر خود پریسا به دادش رسیده بود و ماکارونی را دم داده بود. -پریس، خوشمزه ترین ماکارونی بود که خوردم.
دارم می ترکم. -منم ناری. می دونی، همیشه دلم می خواست یه خواهر داشته باشم بعد کلی با هم روزای خوب بسازیم. الان نمی دونی چه حس فوق العاده ای دارم. من با سه تا داداش همیشه عادت کرده بودم با آقایون راحت تر از خانم ها ارتباط برقرار کنم. ناری خودتم می دونی تو تنها دختری بودی توی دانشگاه که باهاش دوست بودم. سیبی را که قاچ کرده بود، کنار پرتقال پوست کنده گذاشت و بشقاب را وسطشان روی مبل قرار داد. -می دونم. راستش پریسا یه چیزی بگم؟! می
دونی…
دانلود رمان حربه ی احساس از کیمیا وارثی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درمورد، دختری بهاسم رهاست، دختری ۲۳ساله که کمی متفاوتتر از سایر دخترهای دیگهاست، تظاهر میکند بی احساس است اما برعکس، کوهی از احساسات است! اما از بخت بدش تنهاست، پدر رها یه عملی معتاده که زنش را موقع دعوا به قتل میرساند و از آن به بعد رهای ۱۸ساله را مدام کتک میزند، رها تا جایی که میتواند تحمل می کند اما زمانی که پدرش قصد سو استفاده از او را دارد، از خونه فرار میکنه! تک و تنها و آواره میچرخد، تا اینکه کسی پیداش میکند، یک زن، مثل یه ناجی نجاتش میدهد اما…
خلاصه رمان حربه ی احساس
سام رو به دری ایستاد و بعد برگشت سمتم و آروم گفت: آماده باش در رو که باز کرد تفنگ رو درمیاری و به پاش شلیک میکنی! سر تکون دادم. برگشت و در زد، من هم همزمان لباسم رو بالا زدم و کلت رو از دور رونم باز کردم. به محض اینکه در باز شد، سریع شلیک کردم و بعد کپ کردم! متعجب به اون ور در که هیچ کس نبود زل زدم من به هوا شلیک کردم؟ قبل از اینکه به خودم بیام، شخصی پشت در ظاهر شد و تو چشم به هم زدنی سام رو نشونه گرفت و بعد شلیک کرد تو یه تصمیم ناگهانی پریدم جلوی سام و بعد کمرم سوخت. ناله ی بلندی کردم،
چشم هام رو بهم فشار دادم و پرت شدم داخل دست های سام. سام هم تو شوک بود و سریع من رو گرفت. سرش رو بلند کرد و به روبه روش زل زد. صدای مردی که فارسی حرف میزد، اومد: چی شد سامیار راد؟ سورپرایز شدی نه؟ فکر کردی پیچوندن من به همین راحتیاست؟ بعد صدای ضامن اسلحه اومد و وقتی یارو خواست شلیک کنه سام لگد محکمی به ساق پاش زد و بعد تو یه حرکت من رو روی دست هاش بلند کرد و دوید سمت پله ها. کمرم به شدت درد می کرد و می سوخت. لب هام رو به هم فشار دادم. و با صدای آرومی گفتم: کیف… کیف رو
چرا برنداشتی؟ تندتند از پله ها پایین اومد و بعد گفت: وضعیت تو وخیم تره. و به سمت در دوید. نمی دونستم تعجب کنم یا ازش متشکر باشم سامی که به فکر هیچ کس نیست الان به خاطر من قید چیزی که براش مهم بود رو زد! وارد حیاط شد که همون موقع سروکله ی تیرداد پیدا شد. با دیدن وضعیتمون چشم هاش گرد شد و متعجب گفت: چی شده؟ _وقت برای سؤال پرسیدن نیست برو مانی رو خبر کن و سریع بیاین و دوید سمت ماشین و تیرداد هم سریع رفت داخل. جیغ زدم که تیرداد گفت: خب دختره خنگ چرا تکون میخوری؟ رو بهش حرصی گفتم..
دانلود رمان زاده ماه از شکیلا زنگنه با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مهزاد روشن برترین طراح سرویس جواهرات که با نقشه قبلی وارد شرکت بزرگ جاویدها میشه، طبق رازهای قدیمی که مادرش از گذشته برای اون گفته میخواد از پسر این خاندان امیرجاوید انتقام بگیره اونو عاشق خودش میکنه و کم کم دنیاشو نابود میکنه تا اینکه ورق برمیگرده…
خلاصه رمان زاده ماه
تاوان من اینه… این ویلچر لعنتی که ده سال آزگاره زمین گیرم کرده. دیگه طاقت نیاوردم و عصبی به سمتش برگشتم. نادر جاوید، پدر من همه ی این حرفارو چند سال داری میزنی و من دونه به دونشو از حفظم…. می بینی که با گفتنش هیچیم عوض نشده بلکه داغمو تازه تر میکنه… بس بس کن…نه من اون پسر ده، یازده ساله ام نه تو اون بابای قبلی… همون اشتباه بزرگی که سهل انگاری کوچیکی میدونیش چندتا زندگیو از گذشته تا به الان نابود کرده…
به سنگ قبر اشاره کردم. زندگی مادرم که الان سینه قبرستون جوان مرگ خوابیده… زندگی اون زن لعنتی که تصویرش لحظه ای از جلوم کنار نمیره. اتفاقا اونم سینه قبرستون خوابوندی… اگه تو باشو به این زندگی باز نمیکردی هیچ اتفاق نمی افتاد و الان مامان کنارمون بود… و در آخر زندگی من. دیگه جون نداشتم و لحن صدام آرومتر شد و به خودم اشاره کردم. منه به ظاهر پاره تنت که نمیتونم نگا تو صورت به زن کنم، چه برسه به اینکه بخام اعتماد کنم و…
دانلود رمان تعبیر دل همراه با عشق از زهرا عبدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نازگل، جنس مونث با رایحه ای ساده، دل نازک، دختریست که ناز پرورده ای پدر و مادرش است، غم با او و دل او بیگانه است، راست گفته اند اگر پدر و مادرت تو را تربیت نکنند و آن وقت روزگار تو را تربیت می کند آن هم با تجربه های تلخ وسنگینش، قضیه از یک ماجرا از یک اتفاق و از یک حادثه شروع میشه، بله از یک اتفاق! در یک روز بارانی اتفاقی رخ می دهد که دختر ساده ای ما، میشود درد رنج و سخت، حال روزگار می گذرد دختر داستان ما، همان چهره و نگاه و نگار و رنگین است فقط فرقش این است که دیگر او ساده و دلنازک نیست او …
خلاصه رمان تعبیر دل همراه با عشق
از حمام خارج شدم موهای نمناکم را لمس کردم، جلوی آیینه ام ایستادم نگاه چشمان درشت زیتونی ام کردم و موهای طلایی خدادی ام، که زیبایی خاصی را به چهر ام داده بود. قیافه ای من خاص بود و گیرا بود ولی مغرور و تکبر نداشتم، همیشه هم حجابم را حفظ می کردم فقط طلای موهایم را محرم های زندگی ام دیدند نه کسی والبته رضایی هیز! لقبش برازنده اش بود. نشستم سر میز درسم کتابم را باز کردم وشروع به خواندن کردم. در وسط های درسم یادم افتاد از مونا جزوه را نگرفتم آن جزوه مهم بود… کلافه گوشی ام را از روی میزم برداشتم و
زنگی به او زدم و گفتم که عکسی از جزوه بگیرد و برایم بفرستد. تا تماس را قطع کردم مادر وارد اتاقم شد و گفت شام حاضر است. سر میز شام پدرم را دیدم، تا دیدمش حسابی از خجالتش در آوردم آنقدر ماچش کردم که دیگر راهی برای تنفسش وجود نداشت وخنده های ریز مادر که به کارهای من و پدر بود. چقدر بابایی بودم من! و صد البته لوس و دور دانه ای آن ها!… دانشگاه هفته ی بعد تعطیل بود و این هم شانس زیبای من بود چرا که دارم میروم شمال خانه ی خانم بزرگ و آقاجان. ساک بزرگم را برداشتم و گذاشتم وسط اتاق، خم شدم و
چهار دست مانتو و سارافون زیبایی را برداشتم و همراه با وسایل های دیگر…که خیلی نیازشان داشتم. _بابا می شه من ماشین برونم شما خسته می شید! پدر لبخندی زد و گفت: قربان تو بابا جان ماشین مال توعه. دستم را دور گردنش انداختم و یک ماچ محکم از گونه اش گرفتم که بلند خندید وخنده اش با صدای مادر قاطی شد. مادر: پدر سوخته شوهرمو ناکار کردی ولش کن. شیطون گفتم: شوهر شما باشه پدر منم هست. هر دو غلیظ خندیدند. که من تا ته معنی خنده هایشان را فهمیدم. به گفته ی پدر ماشین را من راندم. تا به فک و فامیل رسیدیم…
دانلود رمان خوب ترین حادثه از زینب پیش بهار با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
خزر در تدارک مراسم عروسی با نامزدش پدرام است. همه چیز خوب پیش میرود تا اینکه درست چند روز مانده به مراسم عروسی، جسد افرا، خواهر فراری خزر، توسط پلیس پیدا می شود و مراسم عروسی به هم میخورد. با یافتن یک عکس در اینستاگرام خزر در پی گذشتهی تاریک خواهرش افرا راهی امارات میشود تا راز قتل خواهرش را بفهمد و این تازه شروع ماجراست. زیرا پای پدرام به عنوان …
خلاصه رمان خوب ترین حادثه
پدرام کلافه و عصبی است دلیلش را هنوز نگفته و من هم نپرسیده ام به ظرف غذای روی پایم نگاه میکنم و بعد چشم میدوزم به سمت راستم حاشیهی خیابان تند تند از زیر نگاهم رد میشود و من میان سکوت ماشین و سرمایی که از رفتار پدرام ساطع میشود بلاتکلیفم بی حوصلگی و حال بدش با حرف های مادرش بدتر هم شد. توی راهرو ماندم و شهلا جون ملاحظهی حضور دامادهایش، زن برادرهایش و حسین شوهر المیرا را نکرد. صدایش را بالا برد: وقتی میدونی یه امشب
همه هستیم باید بیای سنگم که از آسمون بباره باید بیای.صدای خسته پدرام به گوشم رسید: مأموریت بودم شهلا جون گفت: پدرام تا حالا هر سازی زدی رقصیدیم ولى… پدرام حرفش را برید: خسته ام شهلا بعدا حرف میزنیم. _برو این و بذار خونه شون برگرد همینجا تا حرف بزنیم. پلک زدم و المیرا سر رسید و من نگاهم را از قالی کناره مانند کف راهرو گرفتم. قابلمهی غذا را به سمتم گرفت: زود بخورین سرد نشه. دستش را بالا آورد و کشید روی گونه ام. لب زد: حیف پدرام و دوست داری خزر!…
نگاهش کردم و او گونه ام را نوازش کرد: حقت این نیست به خدا. پدرام رسید و عصبی گفت: چی داری تو گوشش پچ پچ می کنی خاله؟ خاله گفتن یعنی اینکه حالش خوش نبود. المیرا با تأسف لب زد: خیلی بی عرضه ای پدرام حیف خزر واسه تو و خونواده ت. پدرام پوزخند زد: چه خوبه که یادآوری می کنی هر چند وقت یه بار. دست انداخت دور شانه ام و لب زد: بریم. با توقف ماشین به سمت پدرام میچرخم ریموت میزندو در پارکینگ باز میشود. کمى بعد وقتی توی خانه ایم پدرام می گوید …
دانلود رمان احساس سرد از عسل بمانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آخرش دیدی چه شد؟ یادت که هست همیشه میگفتی آخرش دیگه خوشبختیه. انگار راست میگفتی آخر قصمون خوشبختی بود اما فقط برای خودت برای من آخرش تنهایی بیش نبود. آخرش من موندمو اون همه خاطرات. آخرش من موندم فکر خیال تو، عشقِ تو. من موندم یه دل شکسته راستش، انگار آخرش پایانِ من بودُ آغاز تو …
خلاصه رمان احساس سرد
هنوز چند دقیقه نگذشته که در اتاق باز میشه سریع بلند میشم و به سمتش بر میگردم به سمتم میاد با ترس بهش خیره میشم نزدیک تر که میشه قدمی به عقب بر میدارم به دیوار میخورم دستش به سمت صورتم میاد دستام روی سینه اش میزارم و به عقب هلش میدم اما بی خیال نمیشه و دستش دور کمرم حلقه میکنه ازش انقدر ترس دارم که احساس میکنم دارم میلرزم. ارمان: اینطوری نترس عزیزم کاری باهات ندارم فقط واست لباس اوردم به لباس های روی تخت اشاره میکنه و ازم جدا میشه.
ارمان:من میرم بیرون در قفل کن اروم بخواب از هیچی نترس. از اتاق خارج میشه به سمت در اتاق میرم و قفلش میکنم بر میگردم و به سمت تخت میرم و لباس که گذاشته بود برمیدارم لباس هام رو عوض میکنم به سمت تختش میرم و روی تخت دراز میکشم. تخت بوی عطر تنش میده و دل بی قرارم اروم میکنه. چشمام میبندم و سیاهی مطلق. با برخورد کمربند و قهقه های ارمان چشمای سرخش و خونی که روی زمین ریخته شده جیغ بلندی میکشم و از خواب میپرم پاهام جمع میکنم و
میلرزم بالا و پایین شدن دستگیره در ترسم دو چندان میکنه جیغ بلند تری میکشم که کسی از بالکن خودش داخل اتاق پرت میکنه با دیدن سایه سیاه یه مرد اسم ارمان رو فریاد میزنم. اون مرد به سمتم میاد و بغلم میکنه. مرد: اروم باش دریا اروم منم ارمان در قفل بود از بالکن اومدم نترس عزیزم. خواب دیدی همش خواب بود. باحرفاش اروم نمیشم و بیشتر می ترسم میخوام ازش جدا بشم اجازه نمیده. ارمان: نترس عزیزم ببین من پیشتم اروم باش. سرم روی سینه اش میزاره ….
دانلود رمان راز مانا از پونه سعیدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هانی، دختری که با ارتباط گرفتن افراد مشکل داره، متوجه میشه نامزدش بهش خیانت کرده! درست تو همین شبی که فکر میکنه زندگیش سیاه شده، مردی رو میبینه که سال هاست میشناسه! البته تو خواب! مردی که ادعا میکنه هانی عادی نیست و اون رو با خودش به یه گروه جدید میبره، گروه جدید، خانواده جدید! قدرت های جدید و… عشق و خطرات جدید… این داستان یه عاشقانه راز آلود از دنیای جادو و انسان های متفاوته…
خلاصه رمان راز مانا
“هانی” خسته بودم، خیلی خسته. شاید اگه دست کارین دورم نبود و نگهم نداشته بود حتی نمیتونستم بشینم خوندن ذهن اینهمه آدم اونم برای پیدا کردن احساس و نیت اصلی خیلی سخت بود خیلی خاطرات واحساساتشون دردناک بود. یه بغض تو گلوم بود که نمیدونستم از چیه جسمم تو جلسه بود اما فکرم تو خاطراتی که دیدم. سعی میکردم رو حرفا و نظرات تمرکز کنم اما نمیتونستم. کارین پیشنهاد مزاکره با هاتف رو داد، داشتن گزینه های موجودو بررسی میکردن اما کارین اکثرا مخالفت میکرد میدونستم
نگران منه. اما این برزخ خیلی بده اینکه ندونی آخر چی میشه اینکه همش نگران باشی یه عده بدزدنت یا حتی… نمیخوام بمیرم. مخصوصا حالا. قبل اینکه انتقام پدر مادرم رو نگیرم نمیخوام بمیرم. دست کارین دورم محکمتر شد. من میخوام با کارین زندگی کنم. میخوام تا میتونم حسش کنم، دوستش دارم نمیخوام بمیرم. _آروم هانی، کسی قرار نیست بمیره. با صدای کارین به خودم اومدم که تمام صورتم از اشک خیس بود. مکس رو به کارین گفت: «برای امروز کافیه اگه خبری شد بهتون خبر میدیم. کارین
سر تکون داد و تو یه لحظه دیدم به جای کاناپه انجمن اس اس روی تخت اتاق جدیدمون نشستم. کارین اشک هام رو پاک کرد و گفت: یکم استراحت کن تا من برم یه چیزی درست کنم برات. _نه رین… تنهام نذار… باهات میام. به اجبار سری تکون داد و بلند شدیم با هم رفتیم طبقه پایین کارین دوتا پیتزای آماده در آورد و گفت: سریع ترین گزینه ماست. سری تکون دادم و پیتزاها رو گرفتم و رفتم سمت ماکروفر: خوبه وسایل برقی ضروری هست. رین گفت: آره فقط انرژی محدوده. نمیشه هم زمان زیاد برق مصرف کرد!