دانلود رمان مرد قانون مند و دختر قانون شکن از کیانا بهمن زاد با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دو شخصیت اصلی رمان یه مرد قانونمند و نفوذناپذیر و یه دختر شیطون و لجباز که از سر اتفاقات اطراف با وجود عشق پنهان درونشون درگیر چرخه عشقی دوستاشون میشن و به خاطر وجود یک بچه مجبور به تصمیم هایی میشن که کل مسیر زندگیشونو تغییر میده…. رمانی پر از رمز و راز و درعین حال شیرین و خواندنی طوری که ترجیح میدم حتی ذره ای از داستان رمانو توی لو ندم بهتره خودتون این رمانو بخونید…
خلاصه لو ندم بهتره خودتون این رمانو بخونید…
خلاصه رمان مرد قانون مند و دختر قانون شکن
با شنیدن صد ای آلارم موبایلم کلافه کشو قوسی به بدنم دادم دستمو به سمت موبایلم بردم کلافه صدای اعصاب خورد کنشو قطع کردم هوف این پنجمین باری بود که بدبخت داشت خودشو می کشت روی تختم نشستم یکم چشمامو مالیدم با خستگی از روی تخت بلند شدمو به سمت دستشویی رفتم نمی دونم فلسفه تنظیم آلارم توی خونه ما چیه وقتی همون ساعتی که خودمون می خوایم بلند می شیم:/ صورتمو با حوله تمیز خشک کردم. همون طور که به سمت آشپزخونه نقلیمون میرفتم.
صدامو انداختم پس کلم: _دخترا پاشید صبح شده از یخچال گوجه پیازچه و چندتا تخم مرغ برداشتم می خواستم املت مخصوص براشون درست کنم من عاشق آشپزیم رشته ای هم که داشتم می خوندم آشپزی بود در واقع منو خواهرم نیل برای ادامه تحصیل اومده بودیم استانبول پیش دوست صمیمیم آیلین زندگی می کردیم اینجا دانشگاهش خیلی بهتر از آنتاکیا (یکی از شهرستان ها یترکیه) بود. می تونستم با بزرگترین آشپزهای ترکیه که همه جور غذاهایی بلد بودن ارتباط داشته باشم.
محدودیتی هم نداشتم همین باعث میشد بهتر ادامه بدم پولدار نبودیم دستمون یکم سخت به دهنمون می رسید حداقل من با موفقیتام داشتم زحمات خونوادمو جبران می کردم اما این نیل خانوم… هوف معلوم نیست چه غلطی میکنه. یکم جعفری خورد کردمو داخل ماهیتابه ریختم گوجه و پیازچه ترکیب رنگی قشنگی رو درست کرده بود که منو بیشتر سر ذوق میاورد تخم مرغایی که هم زده بودم آروم داخل ماهیتابه ریختمو یکم همش زدم همون لحظه سروکله آیلین هم پیدا شد…
دانلود رمان جادوی سیاه (جلد دوم) از پرستو_س با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در جادوی سیاه، دوقلو های مانا با نیروی مرگ و زندگی دزدیده شده و همه برای پیدا کردن اون ها متحد می شوند اما…
خلاصه رمان جادوی سیاه
هانی:::::: کارین خیلی عصبی بود. به من پشت کرد و به بیرون پنجره خیره شد. دست امیر را گرفتم و سعی کردم تمرکز کنم… پسرا … با شست دستش دستمو نوازش کرد. یه حس نوستالژی اومد سراغم… اما نمی خواستم کارین از کوره در بره توجه نکردم که از ذهنم نخونه اما یهو یه حجم از خاطرات مشترکم با امیر… امیر داشت به خاطراتمون فکر میکرد و اونا میومد تو سر من… خواستم ذهنمو ببندم که کارین نبینه اما سریع تر از من کارین بود که همون مشت معروفش را ایندفعه به جای دیوار رو صورت امیر پیاده کرد…
کارین رفت سمت امیر که رو زمین افتاده بود و منم رفتم جلوش وایسادم. “کارین… تو ناخداگاهش بود…” چشماشو ریز کرد و به من نگاه کرد و تو ذهنم گفت “چرا برات مهمه؟” تو ذهنش جواب دادم ” مهمه اما نه اونجور که فکر میکنی.. مهمه همونطور که تو نگران کنی” هستی و بهش فکر میکنی چند لحظه همینطور بودیم. امیر کم کم جرئت کرد تا بلند شه و کارین گفت ” اگه کارت تموم شد برگردیم ” سر تکون دادم و رو به سروش گفتم مرسی. خواستم برگردم سمت امیر که دیدم تو اتاق خودمونیم… کارین منو
برگردوند سمت خودشو گفت ” هانی… به خدا میکشمش… الان کنترل اعصابمو ندارم، نزدیکت ببینمش زنده نمیمونه…” خواستم جواب بدم که غیب شد… خواستم تو ذهنش بگم که دیدم بسته است… تو این شرایط آشفته… تو این غم و درد… فقط دعوا با کارینو کم داشتم. دراز کشیدم رو تخت و برای اولین بار به خودم اجازه دادم با صدای بلند گریه کنم شاید غمی که تو دلم بود سبک تر شه. امیر::::: یکم طول کشید تا بفهمم چی شده… یهو بلند شدم و رفتم سمت سروش که با تعجب نگام می کرد و رو مبل نشستم….
دانلود رمان پنجره ای از عشق و آشنایی از ترنم فرحی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رمان پنجره ای از عشق و آشنایی در مورد زندگیه دختریه که اوایل رمان خاطرات یه اتفاق تو زندگیشو میگه اتفاقی که باعث میشه ۸ سال عشقشو گم کنه اما یه اتفاقی براش پیش میاد که… رمان از زبان دو نفرگفته شده هم دختر داستان هم پسر یه موضوع متفاوت عشقی و جنجالی پلیسی…
خلاصه رمان پنجره ای از عشق و آشنایی
با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدارشدم به صفحه ی گوشی نگاه کردم یاسی بود جوابشودادم _چیه باز تودوباره منه بدبختو اول صبحی بیدار کردی من نباید یه روز از دست تو آرامش داشته باشم؟ یاسی: آروم تر چته باز تو پاچه می گیری؟ بهتره بگی سرظهری یه نگاه به ساعتت بنداز بعد بگو اول صبحی. _سگ خودتی دختره پررو خوب دیشب نخوابیدم یاسی: صدف نگو که دیشب باز داشتی دفترخاطراتتو می خوندی که میام کلتومی کنم. _به نظرت چیکارکنم نمی تونم نخونم می فهمی؟
یاسی: حتما یه دریا هم با اشکات راه انداختی. دختر خوب حیف اون چشای خوشگلت نیست آخه به خاطر کی داری داغونشون میکنی؟ _یاسی الآن حال حرف زدن ندارم بذار واسه بعد یاسی: باشه بای ولی دیگه گریه نکنیا _باشه خدافظ. گوشیو قطع کردم به دفترتوی دستم نگاه کردم همیشه با خوندنش سیل اشکام راه می افته. هشت سال انتظار هشت سال زجر کشیدن چیزکمی نیست خدایا دیگه نمی تونم دیگه داغونم. صدای مامان منو از افکارم بیرون آورد. مامان:صدف نمردی از بس خوابیدی؟
پاشو بیا نهار بخور صبحونه که هیچی. باز مامان شروع کرده بود به غر زدن، به ساعت نگاه کردم لنگ ظهر بود، پا شدم صورتم رو شستم رفتم پایین. مامان: آخه دختر تو خجالت نمی کشی پس فردا بری خونه شوهر به من حرف می زنن ۲۳ سالت شده دیگه اما هنوز تا لنگ ظهر می خوابی. _وای مامان باشه خب اصلا من شوهر نمی کنم تا کسی به تو حرف نزنه خوبه؟ هه چه خیال خامی شوهر، یعنی من واقعا می تونم شوهر کنم؟ فکر نکنم با این قلب قفل شده با یه کلید گم شده بتونم شوهر کنم….
دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق از گلناز فرخ نیا با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی از فعالیت ها رو از اون گرفته، به پیشنهاد یکی از اطرافیانش به سراغ شغل آشپزی میره و در خونه هایی که بهش پیشنهاد داده میشه، شروع به کار می کنه و در این بین مردی عجیب و بدخلق که از قضا درگیری های زناشویی بسیاری هم داره ، سر راه سایه قرار می گیره…
خلاصه رمان شب نشینی پنجره های عاشق
به پهلوی مامانم میزنم که داخل برود. تا بخواهد فرصتِ سوالوجواب پیدا کند، خودم سریع پلههای یک طبقه را پایین میآیم. باز موبایلم در جیب شلوار جینم میلرزد. میایستم و با کورسویی از امید در دل میگویم یعنی ممکن است آن شمارهای نباشد که نمیخواهم ببینم! و باز امیدم ناامید میشود. چند لحظه به دیوار راهرو تکیه میدهم. با بهت همانطور که به اسم رضا خیره میمانم. فکر میکنم آخر چطور ممکن است بعد از این همه سال، درست از پنج صبح روز عقد سپیده او باید به یاد من بیفتد.
هر چند دقیقه یکبار هی به من زنگ بزند؟ دوباره گوشی را در جیب شلوارم سر میدهم. با اینکه اصلاً آدم خرافاتی نیستم اما کمکم دارد دلم شور میافتد. به سرعتِ قدمهایم میافزایم. بدو بدو خودم را به حیاط میرسانم. هوای داغ تابستان در جا به استقبالم میآید. سریع میچرخم و از راهروی باریک سمت چپ بهطرف حیاطخلوت میروم. بلافاصله با دیدن تور سپیده که توسط باد لای آجرهای باقیمانده از تعمیرات طبقه سومیها گیر کرده است آه از نهادم بلند میشود.
حیاطخلوت برعکسِ حیاطِ اصلی کثیف و پر از اسباب اضافی و شلوغ و بیسروسامان است. به قول مامان سگ صاحبش را نمیشناسد. سعی میکنم با نهایت دقت و احتیاط تور سپیده را از زمین بردارم. حواسم پیِ دنباله بلندش است که کلا سیاه شده و لبهی تور کوتاهش که به لطف آجرها، گردِ نارنجی گرفته. ناگهان با حسِ حضور شخصی پشت پنجرهی طبقهی اول که کاملاً هم سطح با حیاطخلوت است خون در تنم یخ میبندد. تا سرم را بالا میبرم، میبینم کسی نیست. قلبم بیامان میکوبد….
دانلود رمان یاکان از سحر نصیری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
اسمش یاکان بود بزرگترین قاچاقچی مواد همه ازش میترسیدن تا این که دل سنگ و بی رحمش اسیر دختر سرکش سرهنگ شد! دختری ناز پرورده و افسار گسیخته که هیچ جوره پا به زندگی این مرد شرور و وحشی نمی ذاشت ولی اون یاکان بود! مردی که همه رو به آتیش می کشید و حالا آتیش و تب تندش دامن این دخترک لوند رو گرفته بود پس با دزدیدن دخترک یه شب بی هوا پا به اتاقش میذاره، قسم خورده بود بهش دست نزنه ولی…
خلاصه رمان یاکان
میون خواب و بیداری دست و پا میزدم که سرم از درد تیر کشید. چشم هام رو به سختی باز کردم و به اطراف نگاه کردم. توی یه اتاق دوازده متری نمور و خالی روی به تخت قدیمی دراز کشیده بودم و توی دستم سرم بود. _به هوش اومدی؟ سر بلند کردم با دیدن نوید و پسری که کنارش وارد اتاق شد با گیجی نگاهشون کردم. _اینجا کجاست؟ چه جوری از اون انبار اومدیم بیرون؟ سرش رو به دو طرف تکون داد. شبنم و نیما به موقع سر رسیدن. یه جورایی شهادت دادن تو از وقتی برگشتی از دم خونه ی اون دختره تکون نخوردی و قصدت جاسوسی نبوده در واقع باور که نکردن این دختره شبنم با التماس باباش رو راضی کرد بهمون رحم کنه… یه جون بهشون بدهکاریم. سرم رو به
بالش فشار دادم. _واسه چی به خاطر ما باید به باباش التماس کنه؟ میتونی گوشیم رو گیر بیاری؟چشمکی زد. _به خاطر ما نه و به خاطر من! بالاخره جذابیتم یه جا به درد خورد… نیما نمی دونی گوشیش کجاست؟ شنیدن صدای نازکی باعث شد با تعجب سرم رو بالا بگیرم: صد بار گفتم نیما نه و ندا…. چه میدونم، باید از راشد بپرسیم مردک وحشی. من میترسم باهاش حرف بزنم. به ریش های تازه جوونه زده ابروهای گرفته و آرایش محو صورتش خیره شدم. تازه کم کم داشت دوزاریم جا می افتاد. اون صدای نازک و دخترونه پشت گوشی در واقع مال نیما بود، برادر نوید، سعی کردم به رفتار عجیبش خیره نمونم. _یکی اون گوشی منو برداره بیاره. میخوام زنگ بزنم.
نوید گوشیش رو از جیبش بیرون کشید. _بیا با این زنگ بزن. سرم رو به دو طرف تکون دادم، گوشی خودم رو میخوام نوید. همه ی پیام هامون توی اونه، بیارش شاید برام پیام فرستاده باشه یا آدرسی، چیزی گذاشته باشه. سرش رو تکون داد. _این یعنی پیداش نکردی؟ به سختی روی تخت نشستم و تکیهم رو به بالش دادم. همه ی تنم از درد تیر می کشید. _نه، پیداش نکردم همسایه شون می گفت نصف شب بی سروصدا جمع کردن و رفتن. هیچ کس آدرس و شماره ای ازشون نداره. تنها امیدم اون شمارهس. نچی کرد و به سمت در اتاق راه افتاد. _من برم ببینم این راشد آدم هست بشه باهاش حرف زد!
دانلود رمان تاژ از معصومه کشتار با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آمین دختری معصوم که با خانواده عموش زندگی میکنه و پسر عمو باهاش سر ناسازگاری داره… امین بعد از فوت عموش به خارج سفر میکنه و فرد موفقی میشه تا اینکه ازدواج میکنه… این خانواده یه برند معروف دارن به اسم “تــاج” اما دنیا همیشه برای امین نمیچرخه یه روز دوباره شکست میخوره بعد از دیدن خیانت همسرش و شکست خوردن در برابرش… آمین به ایران بر میگردن و دوباره سورنا رو میبینه سورنای سابق نیست خیلی عوض شده و اما عاشق….
خلاصه رمان تاژ
کلافه شالم و از سرم در آوردم و روی تخت پرت کردم. روی صندلی میز آرایش نشستم و خواستم با دستمال مرطوب، آرایش هر چند اندکم رو پاک کنم که همون لحظه تقه ای به در خورد. می دونستم دایی! برای همین تند از روی صندلی برخاستم و گفتم: _بیا تو. در باز شد و دایی داخل اومد. با دیدن چهره ی پریشونم، نگران پرسید: چیشده؟ خیلی کلافه به نظر میای! سعی کردم جمله ای که همین چند دقیقه پیش در حال تمرینش بودم به زبون بیارم. اما متاسفانه موفق نشدم. فکم به کل قفل کرده بود. -آمین. – هول شدم و و بی مقدمه پریدم سر اصل مطلب. _من نمی خوام ازدواج کنم. چشمای دایی گرد شد و
من قبل از اینکه فکر بدی به ذهنش خطور کنه، ادامه دادم: دایی می دونم شما برای من خیلی زحمت کشیدی… می دونم بهتون خیلی مدیونم! من آدم نا سپاسی نیستم ولی احساس می کنم آمادگی ازدواج رو ندارم. فکر کردم چون بحث آبروش وسط و آقا حامد دوستش، صد در صد ناراحت و عصبی میشه. اما اون بر خلاف انتظارم جلو اومد و با مهربونی دستم و گرفت. اشکالی نداره عزیزم… همون اول بهت گفتم مختاری مجبور تا خودت تصمیم بگیری. یعنی… شما از دستم ناراحت نشدید؟ نه! چرا باید ناراحت بشم؟ زندگی تو… تو هم باید تصمیم بگیری. ذوق زده خودم و در آغوشش انداختم و گفتم:
کاش یه روزی برسه بتونم این لطف و محبت های شما رو جبران کنم. این چه حرفیه… تو مثل دخترم می مونی… منم به عنوان یه پدر وظیفمه تا هر کاری از دستم بر میاد برات انجام بدم. از آغوشش بیرون اومدم که گونم رو کشید و حرف و عوض کرد. من دارم میرم بیرون… یه سری کار دارم که باید انجام بدم… تو هم زود بگیر بخواب که فردا خواب نمونی و سر حال بری مدرسه. _باشه… چشم. سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت. طبق خواسته ی دایی، تند لباسام و عوض کردم و برای خواب آماده شدم. داشتم روی تختم دراز می کشیدم که در به یکباره باز شد. به طرف در برگشتم و….
دانلود رمان بی پناهان یه دنده از کیانا بهمن زاد با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شخصیت مرد این رمان گذشته مجهولی داره که با پرونده گذشته دلارام توی هم پیچ می خوره طوری که کم کم این دو پرونده به صورت باور نکردنی از یه جایی بهم مربوط میشه و در اخر طبق معمول دلارام کنجکاو ما موفق به کشف همه چی میشه طوری که هم میتونه پرونده دادگاهی خودشو حل کنه هم پرونده دادگاهی نکیسارو…
خلاصه رمان بی پناهان یه دنده
نکیسا در اتاقم باز شد… با اخمی که همیشه مهمون صورتم بود از در خارج شدم با قدم هایی که همیشه محکم و استوار بود با ذهنی پر از آشوب سالن عریض رو طی می کردم تا به پله هایی که متصل بودن به سالن پا یین برسم. چه قدر همه جا بی روح و سوتو کور بود چه قدر بو و رنگ این عمارت با نبود صاحباشون کمرنگ شده بود احساس می کردم د یگه اکسیژنی برای نفس کشیدن توی این عمارت نیست احساس می کردم دیگه توی این خونه بویی از زندگی و مهر وجود نداره بویی از امید و سر زندگی.
چه قدر نبود پدر و مادرم آزار دهنده بود چه قدر جایه تنها الگوهای زندگیم توی جای جای این عمارت خالی بود پدر و مادری که پدرو مادر نبودن بلکه فقط یه رفیق و همدم برای تنها پسرشون بودن همون طور که قدم ها ی استوارمو برمی داشتمو رو به جلو حرکت می کردم آدمام بهم احترام می ذاشتنو منم بی توجه بهشون به راه خودم ادامه می دادم کلا همین طوری بودم نسبت به خیلی چیزها و حتی مشکلات و اتفاقات خوب یا بد اطرافم کلا خنثی بودم.
تلخ ترین حرکات دنیا خم به ابروم نمی آورد و شیرین ترین اتفاقات اطرافم حتی یه لبخند سرد رو روی لبام نمی شوند چون دیگه شیرینی اطرافم نبود که لبخندو رو لبام بیاره. علت اصلیش این بود مادرم مثل قبل وجود نداشت یا حتی دیگه تلخ ترین اتفاقات دنیا هم کمرمو خم نمی کنه تلخ تر از مرگ پدرومادر مگر چیز ی هم توی این دنیا هست که به سرم بیاد به خصوص وقتی خودت مقصر باشی شاید دیگه روزگار زیادی فکر کرده بود من قوی ام و این طور ی امتحانم کرد که البته فکر کنم روشو تا حدودی کم کردم…