دانلود رمان هپروت اقاقیا از الف_کلانتری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هنگامه دختری که بعد از اتمام درس برای کار به مهد کودک میره اونجا با ی پزشک به اسم نریمان آشنا میشه که مالک بخشی از اونجاست و باهم نامزد میشن چند روز قبل از مراسم عقدشون بخاطر یک فیلم از نامزدش نریمان مراسم بهم میخوره. حالا چندسال گذشته دوباره به صورت ناخواسته پای هنگامه یا بهتر بگم ارمغانه نریمان به زندگی و گذشته ی نامزدش کشیده میشه و…
خلاصه رمان هپروت اقاقیا
روی تخت نشسته بودم و مدام دور کارهای تقریبا مناسبی که به چشمم می خورد، خط می کشیدم. گوشی هم کنار دستم بود و تا موردی بهتر می دیدم تماس می گرفتم. هوا کمی گرم تر شده بود. اتاق سه نفره مان که در انحصار دخترها بود. هر کدام دراز می کشیدند و به شعاع دو متر، فقط خودکار و کتاب و دفترشان پهن بود. سر انگشت پاهایم کمی بی حس شده بود اما نمی دانم چرا از همان بچگی، اهل دل کندن از این تخت فرسوده و قدیمی نبودم. کمرم را به دیوار تکیه دادم و روزنامه را به حال خود رها کردم. نمی دانم راز غروب روز جمعه چه بود که من از عصر یک روز قبلش، کمی در خود فرو می رفتم.
پاهایم را به هم چسباندم و چانه ام روی سر زانوهایم نشست. منتظر خبری بودم که ملیکا بدهد. شاید دوست دوران دبیرستانم سبب خیر می شد. نیم نگاهی به آسمان انداختم که ابرهایش خاکستری رنگ و به هم فشرده، آبی زلالش را از تنش می گرفتند. روزنامه و خودکار را پایین پایم گذاشتم و با در دست گرفتن گوشی، روی تخت دراز کشیدم. پاهایم را قائم قرار دادم و دست چپم را زیر سرم گذاشتم.صدای در ورودی هال آمد، نیاز نبود خیلی به جنب و جوش بیفتم تا صاحب صدا را ببینم: _چی شد؟ شارژ خریدنات و سوزوندن شون نتیجه نداد؟ چانه بالا دادم و خود را به دیوار و لبه ی تخت
نزدیک تر کردم تا بتواند لبه ی آن بنشیند. به پهلو شدم و آرنج روی تخت قرار دادم: _همه سابقه می خوان. یکی نیست بگه گور به گورتون بشه مگه خودتون با سابقه از شکم ماماناتون در اومدین که ما بدبختا بیایم! سری برای این حرص خوردنم تکان داد و گوشی اش را از جیب شلوار ورزشی اش بیرون کشید. نگاهی به صفحه اش انداخت و کور نبودم که خزیدن گوشه ی لبش به بالا را نبینم. انگشت هایش تند روی کیبورد گوشی حرکت می کردند اما بی جواب نگذاشت : _خب حالا ته این صرافتت واسه چیه دختر؟ بشین درست رو بخون. از این پهلو به پهلو شدن ها خسته شدم. تنم را بالا کشیدم و نشستم…
دانلود رمان جاسوس دوست داشتنی من از هدیه نصیرزاده با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آلما دختری نوزده ساله است که در کودکی پدر و مادر خود را از دست داده است…او هم مانند یه سریع از آدم ها زندگی معمولی خود را دارد...اما مجبور میشود به دستور کسی راه زندگی خود را تغییر دهد و از توانایی هایی که دارد استفاده کند و برای شخصی چیزی که میخواهد را بیاورد…اما در این راهی که ناخواسته واردش شده است هیچ اخیاری از خود ندارد و باید بین بد و بدتر یکی را انتخاب کند…اما از یک جایی به بعد اتفاقی میافتد که کلا زندگیش را عوض میکند…
خلاصه رمان جاسوس دوست داشتنی من
ای دختره دیونه، تو این هوای سرد فقط مریض شدنت کم بود. چته. چیکار میکنی! جوابی نداد و به سمت ویلا حرکت کرد…نگاهی به سر و رویش که ازش آب میچکید انداختم و خندیدم…حرصی چشم غره ای به روم زد که خندم رو خوردم. وارد ویلا شدیم، ویلای بزرگ و دنجی بود… من رو سمت اتاقی برد و رها کرد..با لباس خیس نمون…لباسات رو در بیار و حوله بپوش تا برات لباس بیارم… سرم رو تکان دادم که رفت…سریع لباس هایم را در آوردم و حوله ای بر تن کردم…
با تقه ای که به در خورد در را باز کردم و لباس هارا گرفتم و در را بستم. تیشرت مشکی رنگش را پوشیدم که برایم بزرگ و گشاد بود…شلوارک را پوشیدم که کمی تا مچ پاییم برایم
فاصله داشت و کمرش را تا جایی که میشد سفت کردم و درون آینه به خودم نگاه کردم و خنده ام گرفت…موهایم را با حوله خشک کردم و رفتم پایین… آرشامم لباس هایش را عوض کرده بود و با اومدنم نگاهش با چشم هایی خندان نشست روم.. نشستم کنارش…
بریم لب ساحل؟ با این سرو وضع؟! یه چیزی از روش میپوشم…کسیم که نیست…مریضم نمیشم… چیزی نگفت و بلند شد که بریم…سریع عقب گرد کردم و از روی آویز کنج خانه پالتویی برداشتم و پوشیدم…وضعیتم واقعا خنده دار بود. آرشامم پالتواش را برداشت و رفتیم سمت ساحل.. بمون برم الان میام. رفت و بعد چند دقیقه با یه گیتار برگشت…ذوق زده گفتم: می خوای بخونی ؟ آره.
دانلود رمان خاطرات سرگرد نیما رضایی از مرضیه اخوان نژاد با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این رمان روایت چندتا از ماموریت های سرگرد رضایی است که یکی از ماموریت ها با داستان دو نفر با نام های سحر و حمید شروع می شود که در روز عروسیشان توسط یک عاقد قلابی به قتل می رسند سرگرد رضایی سعی در پیدا کردن قاتل دارد که با فهمیدن گذشته سحر و حمید داستان رنگ دیگه ای به خود می گیرد….
خلاصه رمان خاطرات سرگرد نیما رضایی
مشتش را محکم روی میز کوباند صدای بلندی که از میز آهنی ساطع شده بود، تورج را از جا پراند. در فضای خالی اتاق اکو شد و تقریباً درحالی که دندان هایش را با غیظ روی هم می سائید، غرید: -بگو ایرج کجاست؟ تورج با سری پایین افتاده، بزاق تلخ گلویش را بلعید و زیر لبی زمزمه کرد: نمی دونم چی میگید! نعره ای زد و مشتش تا حوالی صورت تورج کشیده شد. درست در آخرین دقایق جلوی خودش را گرفت و تنها دندان روی هم سائید. تورج ترسیده در خودش جمع شده بود و دست های دستبند خورده اش را بالا آورده و سپر صورت خود کرده بود. به شدت خودش را عقب کشید و کلافه دستش را
لا به لای موهای پریشانش کشید. پشت به تورج ایستاده بود و خیره به آینه ی پیش رویش که آن طرف آینه مافوق و چند تن از همکارهایش به تماشای آن دو نشسته بودند، گفت: روزی که ایرج بهت زنگ زد و بهت گفت که در صورتی که شاهد بخواد باید بری دادگاه شهادت بدی، نگرانش شدی و ترجیح دادی بری دور و بر خونه ش و سر و گوشی آب بدی. زمانی که رسیدی اونجا، دیدی زن داداشت همراه حمید و مادرش سوار ماشین حمید شدن و به سرعت راه افتادن. دیگه مطمئن شدی اتفاقی افتاده و دنبالشون راه افتادی. وقتی وارد خونه باغ مادر سحر شدن، از یک طریقی فهمیدی مشغول چال کردن
برادرت هستن. تا تاریک شدن هوا صبر کردی و بعد که اونا رفتن، وارد خونه شدی و قبر رو کندی و برادرتو بیرون کشیدی. سمت تورج چرخید، کف دو دستش را محکم روی میز کوبید و نعره زد: -بگو ایرج کجاست؟ تورج به شدت خودش را جمع کرده و ترسیده نگاهش می کرد. بزاقش دهانش را چندین و چندبار پشت سر هم فرو خورد تا گلوی خشکیده اش تر شود ولی انگار چیزی در گلویش قرار داشت و مانع پایین فرستادن آب دهانش میشد. در حالی که لحن صدایش به وضوح می لرزید، زمزمه وار گفت: -و… وقتی رسیدم جلوی خونه باغ مادر سحر، از بالای دیوار سرک کشیدم و متوجه شدم که…
دانلود رمان منفی هشت درجه از نرگس نجمی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ده دوست صمیمی اما با یک خاطرهی بد، بعد از ده سال دوری دور هم جمع میشن. سفر میتونه روزهای قشنگی رو براشون بسازه. برای خاطره بازی، دوباره پیدا کردن همدیگه. اما هیچ کدوم نمیدونن در این سفر چه چیزی انتظارشون رو میکشه. اتفاقاتی که باعث میشه همهی اونها انگشت اتهام به سمت همدیگه بگیرن ولی…
خلاصه رمان منفی هشت درجه
کمند و بهناز زیر طاق شیروانی کلبه ایستادند .هیچ کدام جرات رفتن به داخل را نداشتند. در یک قرار نانوشته و ناگفته از هم جدا نمی شدند. سامیار پاهای آنا را گرفت و اردلان دست هایش را زیر شانه های او برد و بلندش کردند. در آن برف که تا زانو در آن فرو رفته بودند، حمل آنا سخت تر از آن چیزی بود که فکر می کردند. اردلان با دومین قدم ایستاد. -اینطوری نمیشه، تنهایی ببرمش بهتره. سامیار که حتی او را واضح نمیدید، سر تکان داد. -میخوای من ببرمش. -نه. آرام آرام بدن آنا را جلو کشید و وقتی او را روی شانه اش گذاشت، سامیار پاهایش را رها کرد. چراغ قوه را روشن کرد،
و جلوی پای اردلان انداخت. -مراقب باش. آهسته جلو رفتند. وقتی به زیرشیروانی قدم گذاشتند، نفس حبس شده ی بهناز آزاد شد. سامیار دستگیره را کشید و صدای لولای نم خورده ی در پیچید. اردلان با کمک پاهایش، کفش ها را درآورد و آنها را کنار دیوار چوبی پرت کرد. -میرم بالا. سامیار همراهش رفت و نور را تنظیم کرد تا او زمین نخورد. صدای قدم هایشان روی کف چوبی کلبه سکوت وهم آور را می شکست. وقتی به اتاق زیر شیروانی رسیدند، سامیار درب کوچک را باز کرد و اردلان خم شده وارد اتاق شد. آنا را نزدیک در، کنار دیوار خواباند و کنارش زانو زد.
سامیار نور را روی صورت آنا انداخت. صدایش حسرت داشت. -دختر خوبی بود. اردلان ایستاد و پر درد، چهره ی آنا را در چشمانش قاب گرفت. -خیلی. دستش روی دیوار نشست و سر خم کرد و چشم بست. سامیار چراغ قوه را گرداند و با دیدن مکث اردلان به سمت در چرخید. -دخترا تنهان، بهتره بریم پایین. اردلان دست از دیوار کشید و آرام به سمت در رفت. -کی بشه از این ماتم کده بریم. سامیار پشت سرش از پله ها پایین رفت. کمند و بهناز وسط سالن، روبروی پله ها ایستاده و به صدای تیک تاک ساعت بزرگ آونگدار گوش سپرده بودند. بهناز لب زد: دلم می خواد کر بشم و دیگه هیچ صدایی نشنوم…
دانلود رمان پرونده ناتمام از الهه محمدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
گرشا سرگرد کارکُشته ایه که ۵ سال پیش همسرش الیسا، اونو برای پیشرفت در ورزش و کسب مدال قهرمانی، ترک کرده و به آمریکا رفته.. ولی عشقشون بهم، باعث شده همچنان بهم متعهد باشن و حرفی از طلاق نزنن..حالا بعد از ۵ سال، گرشا برای کشف باند قاچاق دارو، بعنوان سرمایه دار وارد هلدینگ شرکت های دارویی شده..در صورتیکه خودش برای درمان خواهرزاده اش محتاج داروست.. همین احتیاج باعث میشه گرشا به الیسا زنگ بزنه و ………..
خلاصه رمان پرونده ناتمام
الیسا که کوتاه بیا نبود. من نمیتونم بشینم منتظر زمانی که شاید برات خالی بشه. یاشار به روبرویش خیره بود انگشت زیر کلاویه ای انداخت و توپید. وقتی درست کار نمیکنی باید گندت انداخت دور آن. گرشا فهمید منظورش به الیساست و عصبی شده هر ممکن بود پیانو را ناقص کند. دستش را سمت او کشید و بلند گفت: حالا نزنی اونو داغون کنی. خدا تومن پولشه ها دامون چشمک پرت شده از سوی گرشا را گرفت و سمت یاشار رفت.
او را روی صندلی چرمی سمت خود برگرداند و زبان ریخت خوب می زنیا واسه مراسم من موزیسین هست الحمد لله یاشار زیر چشمی به الیسا نگاه کرد: آکروبات بازم هست. فقط باید مواظب باشی فکت و پایین نیاره. نگاه الیسا روی یاشار مثل گربه ای وحشی شد.گرشا فهمید اوضاع بد است. فنجانش را روی میز گذاشت و سریع بلند شد. با آنکه دردی بر تنش عارض شد محل نگذاشت و سمت الیسا رفت.بریم!
در حال رفتن سمت در رو به سمانه کرد. دستت درد نکنه زن داداش! شب خوش. سلنا ریز ریز گریه میکرد عمو نرو و سمانه کودک را به خودش چسبانده بود تا اعصاب ها را خراب تر نکند. الیسا با نگاه مستقیم گرشا که سمتش پرت شد از جا برخاست و بیرون رفت. تنها عکس العملی که از خود نشان داد دست تکان دادنی برای سلنا بود. گرشا او را جلو انداخت و پشتش را گرفت. وارد ساختمان که شدند و در را بست گفت: خوشت میاد از جنجال درست کردن؟
دانلود رمان دلبر من باش از ماه پنهان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دلبر دختری شیطون و کنجکاو که ناخواسته پا به بزرگترین باند قاچاق می ذاره و تاوان کنجکاویشو با از دست دادن آزادیش و زندگی اجباری با رئیس اون باند می پردازه غافل از اینکه همه چیز بازی بوده و …
خلاصه رمان دلبر من باش
با دیدن جعبه ای که جلوی مامانم بود با تعجب یه قدم دیگه نزدیک شدم ولی می ترسیدم برم جلوتر.. از اینکه یه سر بریده داخلش باشه می ترسیدم! به سختی آب دهنمو قورت دادم که مامانم سوالی گشت سمتم و جعبه رو به طرفم گرفت و گفت: -برای توعه. با استرس جعبه رو گرفتم و درشو باز کردم که با دیدن کلی گل نرگس داخلش با ذوق نفس عمیقی کشیدم که نگاهم به حلقه ی تک الماسی که وسط گلا بود خورد. با تعجب حلقه رو برداشتم که مامانم گفت:- اینو کی فرستاده برات؟ شونه ای به معنی نمیدونم بالا انداختمو گفتم: چرا تو جیغ زدی
مامان؟ ترسیدم… مامانم پوفی کردو گفت: نمیدونم کدوم بچه مزخرفی سر یه گربه رو کنده بود و گذاشته بود رو جعبه… با شنیدن حرفش یخ زدم نگاه دقیق تری به جعبه انداختم که با دیدن برگه ای که داخلش بود ابرویی بالا انداختمو گفتم: معلومه درست تربیت نشده ولش کن مامان و تند برگشتم تو اتاق و درو بستم برگه رو از لای گلای نرگس برداشتم و آوردمش بالا. این گلهای نرگس و حلقه رو به عنوان عذرخواهی از من بپذیر. یعنی کی این رو فرستاده؟ عرفان؟ نه این غیر ممکنه عرفان اینقدر دقیق هم از علایق من خبر نداره! تک نگین
الماس انگشتر درخشش خاصی داشت. لبخند دندون نمایی زدم و اونو توی انگشت اشاره ی دست چپم… خب دست هر کی اینو برام فرستاده درد نکنه، دمش جیز! گلای نرگسو توی کوزه پر آبی گذاشتم و پریدم رو تخت و بوی خوش نرگسو به ریه هام فرستادم. اینقدر از بوی نرگسا آروم شدم که ناخواسته چشمام بسته شد و از هوش رفتم… با صدای زنگ آلارم کش و قوسی به کمرم دادمو از جام بلند شدم نگاهی به ساعت انداختم و بدون معطلی دستو رومو شستمو لباسامو تنم کردم. کیفمو برداشتم و خواستم از خونه بیام بیرون که مامانم دوید سمتم …
دانلود رمان بازی ملکه (گان سوم) از مهسا حسینی (مهرسا) با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شهزاد مرموزترین نوهی خانوادهی الماسی، تصمیم میگیرد از نیمهی تاریکِ زندگیاش فاصله بگیرد اما برای آخرین بار بازی به راه میاندازد که از کنترل خارج میشود و با مردی گره میخورد که آن را تبدیل به بازیِ مرگ و زندگی میکند…
خلاصه رمان بازی ملکه
شهزاد کلافه غرید جون به لبم کردی، حرف بزن مانی! ببین زیاد نمیتونم بهت اطلاعات بدم. فقط در این حد میدونم که دیشب به طرف ماجرا همین آدمی که اسم میبری بوده. با ذاکری خصومت شخصی داشته؟ حتما همینطوره تا جایی که من میدونم ذاکری و راد میدونم ذاکری رابطه ی خوبی با هم ندارن دیشبم راد سرزده اونجا رفته. به خاطر رستوران بوده؟ یعنی این دشمنی به خاطرِ موقعیت شغلی بوده؟
هر چه فکر میکرد به نظرش منطقی نمی آمد که یوسف به خاطر رستوران و موقعیت شغلی بخواهد جان کسی را بگیرد. صدای مانی به گوشش رسید: بعید نیست. فقط میدونم که اوضاع بینشون شکرابه. اگه چیز دیگه ای دستگیرم شد خبرت میکنم. فعلا باید برم. – توکجایی؟ گیتی پرسیده بود مانی با لبخندی روی لب جواب داد هر چی کمتر بدونید بهتره. سعی میکنم زود برگردم اما اگه کاری داشتید ایمیل بزنید.
تماس را قطع کرد و شهزاد خیره به صفحه ی سیاه موبایلش ماند. گیتی به حرف آمد ذاکری کیه؟ شهزاد را از فکر و خیال بیرون کشید. نیم نگاهی به صورت منتظر گیتی انداخت و گفت: صاحب رستورانی که دیشب رفتیم. چجوری میتونه تو تهران همچین رستورانی داشته باشه؟ مگه میشه که کسی بویی نبره؟ پارتیش کلفته دیشب ندیدی چقدر چهره های معروف اونجا بودن؟ فکر کردی الکی اونجا جمع شدن؟ اومدن اونجا چون میدونن جایی که متعلق به ذاکریه انقدر امنیتش بالاست که لو نمیرن گیتی گیج و مبهم نگاهش میکرد بار دیگر شهزاد توضیح داد…
دانلود رمان زغال های خاموش از لیلا غلطانی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
فروغ که توسط خانوادهی شوهرش متهم به خیانت شده، ناجوانمردانه و بیخبر به باند بزرگ قاچاق فروخته میشه، انسانهای بیرحمی که جز پول، چیزی براشون مهم نیست، در این حین فروغ بیشتر در معرض خظر قرار میگیره چون رازهایی که نباید، فاش میشه و … روایتی عاشقانه، معمایی و بسیار نفسگیر از دل یک پروندهی جنایی…
خلاصه رمان زغال های خاموش
با صدای وحشتناک رعد و برق از خواب پرید. پتویش نازک بود و احساس سرما میکرد. همهجا در تاریکی محض فرو رفته بود. برق دیگری زد و پنجرهها لرزید. هراسان چشم بست. چراغ خواب خاموش شده بود. حتما دوباره برق ساختمان ایراد پیدا کرده بود. خواب از سرش پرید. باید بلند شده و به آشپزخانه میرفت تا شمعی روشن کند، وگرنه با این وضع رعد و برق و تاریکی تا صبح از ترس میمرد. به محض خروج از اتاق سرش با شئ سنگینی برخورد کرد. یادش نمی آمد چیزی جلوی در گذاشته باشد.
همان لحظه رعد و برق سختی زد و نورش تمام پذیرایی را روشن نمود. به محض بالا آوردن سرش نگاهش به دو چشم رنگی متفاوت گره خورد. جیغ وحشتناکی کشید و روی زمین ولو شد. به سختی و با سردرد شدیدی که داشت چشم باز کرد. باز تاریکی مطلق بود و سکوت. چشم در اتاق گرداند. اثری از مرد چشم رنگی ندید. احتمالا کابوس بود، شاید هم عوارض ترس از رعد و برق. تاریکی اتاق اجازه نمیداد بفهمد دور و برش چه خبر است، حال بلند شدن و رفتن به آشپزخانه را هم نداشت.
کاش جریان برق درست میشد و این کابوس پایان مییافت. چارهای نبود فردا باید به امیر تلفن کرده و از او میخواست فکری برای این قطع شدنهای ناگهانی و نصف شبی برق ساختمان بکند. دستش را به دیوار گرفت تا از جایش بلند شود اما دستش در هوا ماند. تا جایی که یادش بود کنار دیوار سر خرده و از حال رفته بود. دوباره برق شدیدی زد که کل اتاقک را مثل روز روشن کرد. سایه ای بالای سرش ایستاده و تماشایش می کرد. از وحشت نزدیک بود قالب تهی کند. حتی قادر به پلک زدن نبود…
دانلود رمان یکاگیر از فاطمه محمودی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ارمغان، تکنسین اتاق عمل که طی یه اتفاق مرموز از یک دختر خانواده دوست و برونگرا، تبدیل به دختر درونگرا که روابط باز با مردها داره، میشه. این بین بیمار تصادفی توی بیمارستان توجهاش رو جلب میکنه طوری که وقتی اونو چند روز بعد کنار خیابون میبینه سوارش میکنه و استارت آشناییش با هاتف زده میشه. اما این آشنایی فقط تا زمانی که…
خلاصه رمان یکاگیر
به سمت همان کمدی که بازدیدش از آن نصفه مانده بود می رود و نیم نگاهی به داخلش می اندازد. می خواهد ساده از آن بگذرد و درش را ببندد که چشمش به نایلون سیاه رنگش میافتد و دستهایش برای بستن کشو، مقاومت نشان میدهند. دست روی پهلویش می گذارد و آرام روی زمین می نشیند. نایلون را برمی دارد و با باز کردنش دقایق طولانی شوکه به آنها نگاه می کند و هیچ کاری از دستش برنمی آید. یکی از پاکت های سیگار را برمیدارد و هزاران فکر از سرش عبور می کند. نکند آن دختر را زرصفت برای جاسوسی فرستاده باشد؟ ولی آن زمان چرا
باید ظفر به قصد کشت چاقو بیخ گلویش بگذارد؟ از طرفی ارمغان دنبال او نبوده و حال… مغزش نتیجه ای برای فکرهایش ندارد. در تاریکی به این تکیه میزند و روی زمین مینشیند. ساعت از هشت گذشته است و هنوز کسی خانه نیامده زخم هایش کمی میخارند و پایش به نظر می رسد که باز هم خونریزی دارد چرا که پانسمان رویش خونی شده است. خسته از نشستن می خواهد از جا بلند شود که صدای باز شدن در، باعث می شود سرش به شدت به سمت آن بچرخد دستهایش شل می شود و دوباره همانجا می نشیند. دختری با شانه های پایین افتاده داخل
می آید و کیفش را روی زمین رها می کند. همان طور که در را می بندد کفش هایش را بدون دخالت دست از پا خارج میکند و بعد با باز کردن دو دکمه ی بالای بارانی اش آن را از سر بیرون می کشد و روی زمین می اندازد تا هاتف میخواهد از جا بلند شود و واکنشی از خود نشان دهد، دستهای ارمغان به سمت تیشرتش می رود و در یک حرکت آن را از تن بیرون می کشد هاتف با دهان باز خیره به دختری که خود را روی مبل می اندازد، می شود. نفسش حبس شده و حتی نمی داند که چه واکنشی نشان دهد. احتمالاً فکر کرده است که او رفته و این چنین…
دانلود رمان اسپرسو از هما پور اصفهانی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
“اسپرسو” اسم رمز عملیاتی است که هم مخفی و مرموز است و هم جذاب و درگیر کننده. پیش از این سه سرگرد دیگر برای کار کردن روی این پرونده به کار گرفته شده اند و این سه فرد به طرز مرموزی ناپدید شده و تنها دو شاخه ی ارکیده پشت سر گذاشته شده است. تا اینکه سرگرد فرزام عظیمی نیا مسئولیت این پرونده هولناک و مهلک را بر عهده می گیرد و برای حل آن از دوستان خود سرگرد شهراد شاهد ، سرگرد اردلان فانی و سرگرد روحان کاویان کمک می گیرد. دکتر آرتان تهرانی ، مشاور و روانشناس ، به عنوان یکی از اعضای تیم به گروه می پیوندد و به این ترتیب جمع آن ها برای رسیدگی به این پرونده ی مخوف تکمیل می شود…
خلاصه رمان اسپرسو
جلسه ای برگزار شد و سرهنگ کاشانی و ” بازی دراز ” که معرف حضور همه تون هست تصمیم گرفتن این بار یک تیم تشکیل بدن. یک تیم مخفی، هیچ کدوم از تصمیمات این تیم نباید علنی بشه. همه چیز باید مخفیانه انجام بشه و اگه هر کسی از این گروه شاخه گلی دریافت کرد باید مستقیم قرنطینه بشه. اول قرار بود پرونده بره دست ماموران عزیز امنیت اما باز هم موافقت نشد. این قضیه امنیت ملی رو تهدید نمی کنه. مثل یه بازی بچه گانس. پس شماها توسط بازی دراز انتخاب شدین چون قبلا آموزش های امنیتی دیدین و مسلما بیشتر می تونین کمک کنین. روحان دستش را محکم روی
بینی اش کشید و گفت: چرا نمیرین مظنون رو بگیرین بکشین به صلابه تا براتون مثل بلبل بریزه بیرون همه چی رو؟ ولش می کنین راست راست بچرخه؟ -این کار رو هم کردن. بعد از گم شدن سرگرد اول، چون دقیقاً بعد از اعلام اسم کامران امیری مفقود شد سراغ کامران امیری هم رفتن و بازجویش هم کردن. اما همون طور که گفتم این شخص علاوه بر اینکه شدیداً موجهه، شاهد هم زیاد داره که در زمان هایی که جرم ها انجام شده مدت داخل بیمارستان بوده. طوری رفتار می کنه که گویا روحش خبر نداره و حتی موقع بازجویی تا حدودی ترسیده بوده و درک نمی کرده برای چی گرفتنش.
بازیگر فوق العاده ایه! مدرکی علیهش نبوده پس ولش کردن. روحان زیر لب فحشی داد که نگاه چپ چپ اردلان را در پی داشت . فرزام بی توجه به آن ها چرخید سمت آرتان و گفت : فعلاً چیز زیادی در دسترس نیست که بخوایم در موردش صحبت کنیم آقای دکتر. جلسه امروز صرفاً جهت اینه که شما در مورد این شخص بیشتر برامون بگین. آرتان که تمام مدت با دقت به حرف های فرزام گوش کرده بود، تک سرفه ای زد و گفت: یکی از لازمه های شغل من اینه که راز نگه دار مراجعینم باشم، اما تا جایی که به خودشون و دیگران آسیبی نزنن. از روزی که با کامران روبه رو شدم ابعاد سیاه زیادی رو درونش پیدا کردم…