دانلود رمان شوخی از دل آرا دشت بهشت با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مهناز و سپهر که دوران شیرین نامزدی خود را می گذرانند و دغدغه های خود را دارند با دعوتنامههای عجیبی روبرو میشوند که هیچ آدرس یا شماره تماسی از فرستنده در آن موجود نیست. سپهر تمام تلاشش را می کند تا آنها را نادیده بگیرد اما مهناز وسوسه میشود که…این رمان جلد سوم نفرین جسد است.
خلاصه رمان شوخی
سپهر چپ چپ نگاه کرد. _بس کن مهناز. چیه هی به اون برگه نگاه می کنی؟ بدش به من! قبل از اینکه بتونم دست بکشم برگه… یا همون دعوت نامه رو از دستم کشید. مچاله کرد و بیرون انداخت. _قرار شد هیچ وقت دیگه نری دنبال این چیزا! اخم کردم. _من رفتم دنبالش؟ برگه لای در خونه تو بود! دستشو توی هوا تکون داد. _حالا هر چی! ناراحت از این بی منطقی سر چرخوندم و به بیرون زل زدم. نزدیک پنج ماه از آخرین ماجرا گذشته بود… پنج ماه از مرگ مهران… برادر عزیزم. اما این منطقی نبود همه چیز
رو بندازن گردن من. کسی جای من نبود. هیچ کس نمی فهمید جلوی چشم من چه اتفاقی می افته. حتی ماهیسا _دوست جدید و ترکمنم_ با اون همه اطلاعاتی که راجع به از ما بهترون جمع می کرد، دید منو نداشت. به یاد حرف هایی افتادم که مهران بعد از مرگش توی خوابم بهم گفته بود. گفته بود سپهر میشه حجاب چشمام. حق داشت. از وقتی همراه سپهر اومده بودم آمل چیزی ندیده بودم. نه که دروازه بسته شده باشه. هنوزم گاهی، در طی روز یا بیشتر نیمه شب ها توی خوابگاه صداهای مشکوک می شنیدم.
مخصوصا بعد از تعطیلات عید، اما انگار بی توجهی کردنم باعث شده بود ازم قطع امید کنن. شایدم ماجرای خاصی دوروبرم اتفاق نیفتاده بود که کسی ازم کمک بخواد. اصلا دلم نمیخواد دوباره تو خطر بیفتی… دو دفعه قبل تو رو توی شرایط بدی پیدا کردم. بجای اینکه بهش اطمینان خاطر بدم، گفتم: بازم میای نجاتم میدی… درست سر وقت! بی حوصله خندید و سرشو به چپ و راست تکون داد. _نه مهناز… این دفعه نمیذارم توی خطر بیفتی. این ارواح و اجنه نبودن که تو رو اذیت می کردن. بعضی وقت ها…
دانلود رمان ازدواج اجباری از سارا بلا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بهار یه روز که از مدرسه میاد خونه متوجه ماشین ناشناسی میشه که در خونشون پارکه که مسیر زندگیش رو تغییر میده…
خلاصه رمان ازدواج اجباری
موهامو دم اسبی بستم و رفتم تو حیاط وقتی داشتم از جلوی کامران رد میشدم متوجه نگاه خیره اش به خودم شدم -کجا؟ با لحن مظلومی گفتم -حوصلم سر رفته میخوام برم تو حیاط -با اجازه کی؟ -نمیخوام برم سفر قندهار که تو همین حیاطم میترسی فرار کنم خودتم پاشو بیا سرشو تکون داد منم زدم بیرون اهنگ ارومی گذاشته بودم اروم اروم قدم میزدم با احساس اینکه یکی داره دنبالم میاد برگشتم با دیدن چیزی که پشت سرم بود جیغی زدم وکامران و صدا کردم سگ سیاه و زشت کامران داشت دنبالم میومد ترسیده بودم و فقط کامران کامران میکردم من عقب عقب میرفتم و سگم با هرقدم من
میومد جلو -گمشووووووووو فقط جیغ میزدم دیدم کامران با دو از خونه اومد بیرون با دیدن من و اون سگ زشتش زد زیر خنده، بلند داد زدم: -زهرمار، تورو خدا بیا این سگ زشتتو از من دور کن. -حقته. -کامران به خدا الان پس میوفتم جون هرکی که دوست داری. سگه خواست به طرفم خیز برداره که جیغ بلندی کشیدم و دستام و جلوی چشمم گرفتم کامران سوتی زدو گفت -سالییی بدو بیا اینجا پسر. سگ زشت با صدای کامران به طرفش دویید و جلوی پاش واستاد کامرانم زانو زدو سگ و نوازش کرد منم ازین فرصت استفاده کردم و دوییدم سمت خونه که پارس سگه بلند شد نزدیکشون که رسیدم اروم
اروم داشتم از کنارشون رد می شدم که کامران دستمو گرفت و کشید طرف خودش با التماس گفتم -کامران تورو خدا ولم کن ، جون من -بیا بابا بالاخره که چی تو قراره تا اخر عمرت اینجا باشی نمیشه که تا میای بیرون جیغت بره هوا فکر کن من امروز نمی بودم تو می خواستی چیکار کنی؟ با لجبازی سعی داشتم دستم رو از دستای قدرتمندش بکشم بیرون -ولم کن خوب بفروشش اینجوری منم راحت ترم. -عمرا اگه شده تورو بفروشم این و نمی فروشم. از حرفش خیلی ناراحت شدم هیچی نگفتم و سرم و انداختم پایین اونم که فهمید حرف بی ربطی زده گفت -ببخشید اصلا حواسم نبود چی گفتم…
دانلود رمان فصل سرد از رقیه جوانی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دستمال را محکم تر و پر قدرتتر روی میز کشید و دوباره به رویش خم شد و دقیق تر و ریزتر نگاهش کرد. نه خداروشکر دیگر لکی روی میز نبود و مجبور نبود غرغر های بی بی را تحمل کند. با به یاد آوری بی بی چاقالویش که در دل ماهی پف پفی صدایش می کرد لبهایش به سمت بالا منحنی شدند. خدا می دانست که حتی با آن غرغر ها هم عاشقش بود…
خلاصه رمان فصل سرد
بادی به دهان داد و آن را با پوفی به بیرون فرستاد. چشم هایش را ریز کرد و دستانش را به سمت بالا کشید و همانگونه که گردنش را به چپ و راست تکان می داد عقب عقب رفت. با برخورد به چیزی سفت و اما نرم سریع با ترس گردنش را کج کرد و به پشت سرش نگاهی انداخت. با دیدن صدرا قالب تهی کرد. باز طبق معمول گند زده بود. خوب شد حداقل شیما کنارش نبود. با خجالت سرش را پایین انداخت و هر دو دستش را بالا آورد و انگشتانش را بهم چسباند و چند بار عقب و جلویشان کرد.
با صدای خنده ی صدرا سرش را بالا آورد و خیره نگاهش کرد. پسرک با انگشت اشاره اش فشار کوچکی به نوک بینش داد و گفت. _اشکال نداره برو به کارات برس. قدرشناسانه نگاهش کرد و از کنارش گذشت و با کف دست راستش بینیش را مالید. صدرا همیشه با او مهربان بود. نه اصلا دقیق تر که به این موضوع نگاه می کرد همه ی اهل این خانه با او مهربان بودند فقط گهگاهی مورد شماتت شیما و شهرام قرار می گرفت و بس. وارد آشپزخانه شد.
به طرف بی بی که در حال آشپزی بود حرکت کرد. با دست به سر شانه ی او زد و با برگشتنش به سمتش لبخندی مهمان چهره ی خسته اش کرد و چشمانش را برای مادرش لوس کرد. بی بی طبق معمول با دیدن چهره ی فرزندش گل از گلش شکفت و با خنده او را به سمت میز صبحانه خوری هدایت کرد. به آرامی پشت میز نشست و منتظر شد تا بی بی برایش لقمه نانی بدهد. لازم نبود از مادر درخواست کند. بی بی همه ی حرفایش را از چشم هایش می خواند…
دانلود رمان سکون از عالیه جهان بین با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
الوند ادیب، مردی که در کودکی از خانواده طرد شده و در خانهی مردی به نام حیدر بزرگ میشود و حالا پریناز دل در گروِ الوند داده… اما حقایقی که از گذشته مخفی مانده و حالا با افشای حقایق و رو شدنِ دروغها، الوند بینِ عشقی پاک و انتقامی مخوف درگیر شده که…
خلاصه رمان سکون
انتظار کشیدن را دوست نداشتم برای همین سعی کردم به موقع برسم و به محض دیدنش تعلل نکردم… جای خوشحالی بود که تقاضای ملاقاتم را برای بار دوم رد نکرده بود… خیلی زود متوجه حضورم شد و من بی مکث کیفم را روی یکی از چهارصندلی پشت میز گذاشتم و دکمه ی کتم را باز کردم… از جا بلند شد و کاملا محترمانه دست بهترین داد و باهم و درست روبروی هم نشستیم… مردی پنجاه و اندی ساله که شقیقه هایش به چند تار سفید، اجازه ی رخ نمایی داده بود… _مشتاق دیدار بودم اما نه تو این وضعیت…
و من وضعیتمان را مورد بررسی قرار دادم… در میانه ی رستورانی شیک پشت میزی چوبی که با اسباب و وسایل کریستال به خوبی تزیین شده بود نشسته بودیم… مناقصه نزدیک بود و اعتمادی مرد خونسرد روبرویم انگار نمی خواست نم پس بدهد… من هم امیدوار بودم تو مناقصه همدیگه رو ملاقات کنیم… متوجه کنایه ی مشهود کلامم شد و جرعه ای از آب درون جام نوشید… اهل حاشیه نیستم… فقط یه سوال دارم… سوالم را به خوبی می دانست و به حتم با آمادگی کامل آمده بود… پای آرمان تو وسط بود؟
صراحتم ابروهاش را تکان نامشهودی داد و من با اینکه جوابم را به خوبی می دانستم اندکی مکث کردم… جوابی نداد و من قبل از آمدن گارسون از پشت میز بلند شدم و ایستادم.. چیزی میل دارید قربان؟ با سکوت هردوی ما کمی عقب ایستاد و منتظر ماند… دستم را دور دسته ی چرم کیفم حلقه کردم و آماده ی رفتن شدم که صدایش باعث شد لحظه ای بایستم… همیشه مناقصه و پیشنهادهای این چنینی هست… چیه که یکبار تکرار میشه؟ نیم نگاهی بهش انداختم… هنوز نشسته بود و دستش به دور پایه ی جام…
دانلود رمان اگه بدونی از niloo joon با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درباره ی یه دختر که از یه خانواده متوسطه… دختری که بخاطر زندگی پدرش زندگی خودشو تباه می کنه!! پدر سوگند قصه ما که یه راننده تاکسی سادست به جرم قتل محکوم به اعدام میشه در این بین پسر مقتول شرطی می ذاره که این خانواده به کلی متعجب میشن!! پایان خوش
خلاصه رمان اگه بدونی
باورم نمیشه!! چرا اینجوری شد؟؟ چرا یدفعه همه چی بهم ریخت؟؟؟ چرا انقدر زود همه چی خراب شد؟؟ باور کردن این که الان پدرم مکوم به اعدامه برام خیلی سخته!… اونم به جرم قتل!! پدر من ازارش به یه مورچه هم نمی رسید چه برسه به یه ادم!!… هنوزم نمیدونم رابطه ی پدر من که یه راننده تاکسی ساده بود با شاهین جهانبخش، یه ادمه تیلیاردر چی می تونست باشه؟ توی تمام این مدت منو مادرم به هر دری زدیم که سر و ته این قضیه رو بفهمیم، نتیجه ای نگرفتیم…
دیگه واقعا نمی دونستم باید چی کار کنم!؟ من مادرم تنها و بی کس توی این شهر بزرگ… انقدر بی کس بودیم که حتی یه فامیلم برای اینجور وقتا نداشتیم… با این که کوه درد بودم ولی برای دلگرمی مامانمم که شده بود خودمو کنترل می کردم… بغضی که تمام روز توی گلوم جمع میشه… شبا توی تخت خوابم می شکنه و راه تنفسمو باز می کنه… دیگه هیچ راهی نمونده که نرفته باشیم جز یه راه… اونم گرفتن رضایته! اما اینم نمیشه ما که پولی نداریم…
حتی خونمونم اجارست… اگرم بتونیم جور کنیم بازم یه مشکل وجود داره… این خانواده انقدر پول دارن که یه میلیارد براشون پول خورده… وای خدا دارم دیوونه میشم!!!! چقدر خستم… از این همه پستی بلندی های زندگی که داره خوردم میکنه… از این همه مشکلات که روی دوشم تلمبار شده… تنها نور امیدم حرفه اقای سعیدی (وکیل پدرم) بود… سعی کردم باز حرفشو به یاد بیارم… “پسر دوم اقای جهانبخش فردا میرسن ایران… اگه بتونین از ایشون رضایت بگیرید پدرتون ازاد میشه”…
دانلود رمان تاسیان از فرزانه شفیع پور با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شخصیت گیسو برداشت آزاد از شخصیت واقعی هست! گیسو که از طرف عشقش طرد شـده بود بعد از سال ها تـو یه مهمونی با اون رو به رو میشه و این دیدار یکهویی تموم حس های خفته ی اونا رو بیدار می کنه! گیسو برای گرفتن انتقام سعی مـی کنه به رایکا نزدیک بشه که این نزدیکی کشمکش های زیادی بین شون به وجود میاره که در نهایت باعث خشم رایکا و سوق دادن اون به طرف ازدواجی ناخـواسته میشـه سرنوشت گیسو، دختری که تموم احساسش رو پای مردی خائن گذاشته چی میشه؟
خلاصه رمان تاسیان
شهاب دو روز دیگر باز می گشت و من باید خود را برای رویارویی با او آماده می کردم اما اصرار ناخوشایند سامان نمی گذاشت افکارم نظم بگیرند و این موضوع به شدت آشفته ام کرده بود! روی آهن خاک گرفته دست کشیدم و لبخند تلخی زدم! شهاب با پول کارگری یک ماهش این دستگاه پرس را خرید و بدون این که به من یا آهو بگوید آن را به خانه آورد. آهو که تا آن زمان چنین چیزی ندیده بود، دورش چرخید و الله اکبری گفت و شهاب با شیطنت و نگاهی زیر چشمی به من روی میز نشست و وزنه را بلند کرد. هیچ وقت آن نگاه پر غرورش را از خاطر نمی برم که با دستپاچگی آهو و دست انداختن های من رنگ باخت!
دستم دور هالتر مشت شد و نگاهم در انباری تاریک گشت که پر از غبار و تار عنکبوت شده بود. شهاب به زودی از راه می رسید و آهو آخرین لحظه شماری هایش را برای دیدن دوباره ی نوه اش می کرد. نفس عمیقی که کشیدم باعث شد گرد و خاک معلق در هوا وارد ریه هایم شود و به سرفه بیفتم . دستم را روی دهانم گذاشتم و همان طور که سرفه کردم ، خم شدم و دبه را برداشتم و از انباری بیرون آمدم و پله ها را پشت سر گذاشتم. چی شد دردت به جانم؟! آب دهانم را فرو دادم تا خشکی گلویم کم تر آزارم دهد و نگاه غرق آبم را بالا آوردم و به آهو دوختم که داشت پشتی سنتی بهار خواب را
مرتب می کرد. _خدا نکنه. چرا با این پا درد هی پله ها رو بالا و پایین می کنی ؟! با خستگی همان جا نشست و من دبه را روی پله گذاشتم و به او پیوستم. _حواسم هست شازده پسرت داره میاد آروم و قرار نداری ها! با دست چروکیده اش دستم را گرفت و صورتم را نوازش کرد. _اون نور چشم منه و تو صبح روجای من!چی فکر می کنی با خودت کیجا؟ لبخندم از محبتش عمق گرفت و با گوشه ی چشم به دبه اشاره کردم. ترشی کلم محبوب شازده تون هم آوردم… صدای چرخیدن کلید در قفل، کلامم را برید و نگاهم در دم سوی در زنگار گرفته ای رفت که قامت بلند شهاب را در خود جای داده بود!
دانلود رمان نها از بهجت باسلیقه با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نارمینا آریامنش،به همراه همسرش در عمارت بزرگی که برایش به ارث رسیده، زندگی می کند. او به تازگی پدربزرگ و مادربزرگش را در سانحه ای از دست داده است و همین موضوع باعث شده است که نبود پدر و مادرش برایش پررنگ تر شود به طوری که یک جعبه از خاطرات کودکی اش را از انبار بیرون کشیده و در اتاقشان قرار می دهد. در بین آن وسایل قدیمی عروسکی است به اسم نِها. ورود نها به عمارت اتفاقات عجیبی را به دنبال دارد ولی، تمامِ ماجرا این نیست.
خلاصه رمان نها
حال بچه ای را داشت که برای اولین بار، با سلیقه ی خودش برایش لباس خریده بودند. ذوق زده بود و لبخند از لب هایش محو نمی شد. می توانست دنیایش را با همین اتفاقات معمولی، رنگ کند. فریبا اطلاع داده بود که شب را به عمارت نمی آید و به خاطر تصادف ناگهانی خاله اش باید شب را در بیمارستان سپری کند. انگار مشکل فقط شکستگی پای خانم سعیدی بود. به فریبا گفته بود اگر کمکی از دستش برمی آید حتماً خبرش کند. البه که فردا صبح سری به بیمارستان می زد.
امیدوار بود مشکل خانم سعیدی خیلی جدی نباشد و زود بتواند به زندگی عادی برگردد. بعد از نیامدن فریبا، پریسا خیلی جدی، گفت که مهمان است و غذای آماده هم دلش نمی خواهد. غذای ناری پز می خواهد. هر دو به آشپزخانه رفته بودند. پریسا پشت میز نشسته بود و به تلاشش برای پختن ماکارونی، کلی خندیده بود. خودش نیز پا به پای پریسا صدای خنده اش بلند شده بود. آخر سر خود پریسا به دادش رسیده بود و ماکارونی را دم داده بود. -پریس، خوشمزه ترین ماکارونی بود که خوردم.
دارم می ترکم. -منم ناری. می دونی، همیشه دلم می خواست یه خواهر داشته باشم بعد کلی با هم روزای خوب بسازیم. الان نمی دونی چه حس فوق العاده ای دارم. من با سه تا داداش همیشه عادت کرده بودم با آقایون راحت تر از خانم ها ارتباط برقرار کنم. ناری خودتم می دونی تو تنها دختری بودی توی دانشگاه که باهاش دوست بودم. سیبی را که قاچ کرده بود، کنار پرتقال پوست کنده گذاشت و بشقاب را وسطشان روی مبل قرار داد. -می دونم. راستش پریسا یه چیزی بگم؟! می
دونی…
دانلود رمان جوانه ی عشق از غزل پولادی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
جوانه عاشقانه و از صمیم قلب امیر رو دوست داره اما امیر هیچ علاقه ای به جوانه نداره و خیلی جوانه رو اذیت می کنه تحقیر می کنه و دل می شکنه… دلش می خواد جوانه خودش تقاضای طلاق بده و از زندگیش خارج بشه جوانه با تمام مشکلات می جنگه و با عشق_امیر در قلبش زندگی می کنه… تا اینکه سر کله ماهیار عشق قدیمی امیر پیدا میشه… امیر که خاکستر عشق قدیمیش روشن میشه نازایی جوانه رو بهانه قرار میده و تقاضای طلاق می کنه… امیر با دور شدن از جوانه دلتنگی هاش شروع میشه و می فهمه که چقدر عاشق جوانه هست…
خلاصه رمان جوانه ی عشق
امیر صورتش چنان در هم رفته بود که دلم برایش سوخته بود. دوشت داشتم جلو بروم و دستش را بگیرم اما چیزی جلویم را می گرفت، شاید صدای جوانه توی گوشم زنگ می زد. “تو به زن دیگه فکر کردی و فکر می کنی …” -امیر… با صدای آرام و غمگین ماهیار خودم را از افکارم بیرون کشیدم و یک قدم به طرف ماهیار برداشتم. روی تخت دراز کشیده بود. هر دو منتظر این بودیم تا برای نوبت عصر راهی اتاق عمل شود . شانس آورده بودیم که دکتر جراح ماهیار جز امروز عمل دیگری نداشت.
وقتی ماهیار به خاطر حال بدش بعد از تلفنی که به پدرش زده بود گفته بود عمل حراحی را کنسل کنند دکتر برگشته بود. نمی دانم چقدر خواهش و تمنا کرده بودم و از موقعیت شغلی ام استفاده کرده بودم تا برای همین امروز عمل اورژانسی دیگری برای ماهیار ترتیب دهم، ماهیاری که حالا هر دقیقه به وضعیت وخیم و غیرقابل بیماری اش نزدیک می شد. لبه ی تخت ایستادم. صورتش مثل وقت هایی که همکلاسی بودیم مظلوم، بی آرایش و ساکت از پشت چشم های سبز درشتش به من خیره بود.
یک لحظه ماهیار سالها پیش مقابلم ایستاده بود و من چه احمقانه دلم برای آن روزهای خودم تنگ شده بود. وقتی من بودم و عشق ماهیار… عشقی که هنوز درک نکرده بودم تا چه اندازه بی رحم و تلخ است … و بعد نفرت و دلخوری عمیقی نه دلم روشن شد اگر ماهیار جلوی پدرش می ایستاد، اگر من و ماهیار کنار هم می ماندیم هم من به عشقم رسیده بودم هم این وسط جوانه ای وجود نداشت که به خاطر حضور من اینطور درد بکشد. مقصر اصلی چه کسی بود؟ من یا ماهیار؟…
دانلود رمان نقص از آسنات با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بهش گفتم این با عشق فرق داره. من عاشقت نیستم.! من معتقدم به تو… که آدم توی این دنیای هچل هف باید لااقل به یک چیزی معتقد باشه… یک تعلق، دست آویز، امید… تو مثل احیای بعد از مرگی. که بعدِ هر تموم شدن با فکر کردن بهت بشه ایستاد… بشه دوباره شروع کرد… گفتم تو حتی خیالت حتی تصور حضورت توی این دنیا هم معجزه میکنه. یک آدم بهم نشون بده که ایمان نیاره به معجزه. من ایمان دارم به تو!
خلاصه رمان نقص
کت و شلوار کرم رنگی که روی تنم نشسته، هیکلم رو خوش فرم تر نشان میده. آرایشی ساده و لایت روی صورتم نشوندم و شال حریرم رو روی سر می کشم و نگاه آخرو به آینه میندازم و با قدم های کوتاه ولی محکم و باوقار، خرامان خرامان به سمت سالن پذیرایی میرم. این پیشنهاد زن دایی ( مادر ایلیا ) بود که من بعد از اینکه مهمان ها در سالن جاگیر شدند وحرف های متفرقه شون تموم شد و وقتی مادر صدام زد به جمعشون بپیوندم. منکر استرسی که دارم نمیشم، چون هر دختری در این شرایط دست و پاش رو گم میکنه حتی تسلط کامل بر روی خودش داشته باشه ، تمام تلاشمو می کنم تا در چهره
ام جز خونسردی و لطافت با کمی چاشنی نازو خجالت دخترانه چیزی مشخص نباشه. به محض گذشتن از راهروی اتاق خواب ها، در دید جمع نشسته روی مبل قرار می گیرم و با صدایی ظریف و بدون لرزش میگم: سلام، خیلی خوش اومدی. لبخند متینی به لب میارم و جلوتر میرم. جمع به احترام من بر می خیزند و اول از همه آقای فرامرزی با رویی گشاده جواب سلامم رو میده: به به عروس گلم… سلام به روی ماهت. همسر آقای فرامرزی که نامش در خاطرم مونده ( جمیله خانوم ) کت و دامن زرشکی رنگی به تن داره. چهره اش معمولیه که با آرایش پیری پوستش کمتر به چشم میاد، خندونه و میشه
گفت مهربانیش تظاهر نیست، دستش رو به سمتم دراز می کنه و منو در آغوش می گیره، نسبتا قدش کوتاهه… سرم رو به سمت پایین می کشه و گونه امو می بوسه: هزار ماشالا به این دختر، مثل یه تیکه جواهره عروسکم. به لبخندم عمق میدم و دستش رو می فشارم و به نشانه ی احترام سرمو به آرومی تکان میدم.لبخند پدر نشون دهنده رضایتش در قبال رفتارمه و دلم رو قرص میکنه، خواهرش نیست و این یعنی لطف خدا در حق من چون اگر بود قطعا زیر ذره بین نگاهش ذوب می شدم. _سلام عرض شد… به سمت صدا می چرخم و می بینمش اصل کاری رو… آقای ساشا فرامرزی اعتراف میکنم صدای گیرایی داره…
دانلود رمان صدای نفس هایت از راضیه درویش زاده با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ﺭﻭﮊﺍﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻗﺼﻪ ﯼ ﻣﺎ ﻋﺎﺷﻖِ ﻓﺮﻫﺎﺩ هست ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﻋﺸﻖ ﺭﻭ ﻓﺮﻫﺎﺩ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ. ﻓﺮﻫﺎﺩ ﺍﯾﻦ ﻋﻘﯿﺪﻩ ﺭﻭ ﺩﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﻋﺸﻖ ﺭﻭﮊﺍﻥ ﻓ ﻘﻂ ﯾﻪ ﺣﺲِ ﺑﭽﮕﻮﻧﻪ ﺍست ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺎﻋﺚ میﺸﻪ ﺭﻭﮊﺍﻥ ﺭﻭ ﭘﺲ ﺑﺰﻧﻪ و ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ چهار ﺳﺎﻝ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻭ ﺩﺳﺖ تقدیر ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ رو به رو ﮐﻨﻪ. ﻫﻤﯿﻦ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺮﻭﻉ ﻗﺼﻪ ﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﭘﺮ ﭘﯿﭻ ﻭ ﺧﻢ ﺭﻭﮊﺍﻥ ﻣﯿﺸﻪ…
خلاصه رمان صدای نفس هایت
-روژان. گوشی رو کنار تخت گذاشتم. -بله مامان؟ از لای در سرش رو داخل آورد: -روژان؟ از روی تخت بلند شدم: بله! پاشو دیگه چقدر بیام صدات کنم! گیج برگشتم سمتش: -چرا؟ -مگه دانشگاه نداری؟ تای ابروم رو بالا بردم: دارم ولی از کی تا حالا دانشگاه رفتن من برات مهم شده؟ مامان چشم غره ای بهم رفت و بیرون رفت شونه ای بالا انداختم. فرهاد پرونده رو روی میز انداختم تلفن رو برداشتم: -سیدی به خانوم احمدی بگو بیاد اتاقم. -چشم. تلفن رو سرجاش گذاشتم احمدی وارد اتاق شد.
-بله آقای مهرداد؟ چشم غره ای بهش رفتم: خانوم احمدی شما خودتون این پرونده رو نگاه کردید؟با حالت مغروری جواب داد: نه چطور؟ ابرویی بالا آورد و با لحن نه چندان درستی گفت: نگید که مشکلی داشت! عصبی از جام بلند شدم پرونده رو سمتش انداختم: -پس خودت نگاه کن. با صدای بلند گفتم: خانوم احمدی تو این ماه این باره چندمه که از این مشکلات داره پیش میاد اگه مشکلی دارید و نمی تونید رو کارتون تمرکز کنید بگید تا راه حلی پیدا کنم براتون.
اینبار سرش رو پایین انداخت: ببخشید اصلاح میکنم، میارم خدمتتون روم رو ازش گرفتم، حرفی نزدم. صدای بسته شدن در حاکی بر این بود که بیرون رفت. روی صندلی نشستم. دوباره در اتاق باز شد. این بار میلاد وارد اتاق شد. به بیرون اشاره کرد: -احمدی چش بود؟ -بی حوصله گفتم: -دوباره تو حساب ها اشتباه کرد. و با یادآوری حرف های شکیبا سریع گفتم: -راستی فردا زنگ بزن به شکیبا. روی مبل رو به روی میز نشست: -چرا؟ -فسخ قرداد. -بهت زده تکیش رو از مبل گرفت: -چی؟ سری تکون دادم…