
پشت در آن خانه منحوس ایستاده بود. خانهای که هرگز
تصویرش را از یاد نمیبرد. دری قرمز و براق داشت در میان
دیوارهای سفید کنیتکس کاری شده. یک لکه قرمز در بین
سفیدی اطرافش درست مثل یادگاری که در این خانه جا
گذاشت. قطرات خونی که روی ملحفه سفید ماند و تصویر
زشتش مثل همین در قرمز که دیوارهای سفید با خوشحالی آن
را در آغوش گرفتهاند دائم جلوی چشمش بود. مسافت طولانی
و پیاده بالا آمدن از سربالایی زعفرانیه اجازه نمیداد نفس
بکشد. ریههایش میسوخت و خس خس میکرد. عرق روی
پیشانیاش را با پشت آستین پاک کرد و دوباره به سایه خودش
روی در براق قرمز خیره شد.
چند بار دستش بالا آمد تا دکمه گرد عجیبی که در میان یک
صفحه فلزی قرمز روی دیوار جلب توجه میکرد و به نظر
میرسید زنگ خانه است را بفشارد اما لرزش انگشتانش را
که میدید توانش را از دست میداد. یک بار دیگر مرور کرد.
آمده توهین بشنود.
قرار است تمام ارزشهایش له و پاره پاره شوند. بار دوم است
که اینجا میمیرد. مفهوم حکم دو بار اعدام را این لحظه به
خوبی درک میکرد. از این در که دور شود باید با یک جنازهمحکوم به تن تو مریم چاهی
متحرک، بار مسئولیتی سنگین را به دوش بکشد. قطره اشکی
از چشمش فرو چکید و چانهاش لرزید. حقش این نبود.
نگاهی به سر و وضعش کرد و دوباره یاد آن سربالایی لعنت
شده افتاد:
«لعنت به بخت سیاه من…. لعنت به زعفرانیه…»