دانلود رمان ماه کامل از آیرا حبیبی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در شبی که ماه کامل می شود… تو می آیی، و من.. دختری که زادهی نور و روشنایی است… مستانه در آغوشِ گرمت قهقهه سر میدهم! بی آنکه بدانم نیروی پلیدی در کمینمان است. و زیر چشمی عاشقانههایمان را میپاید. و حال من… آرمیتی، بانوی نیرومند سپیدی… به زانو در میآورم هر آنچه میان عشق من و تو قرار گیرد…
خلاصه رمان ماه کامل
“یاسی” همونطور که فرمون رو می چرخوندم زیر چشمی نگاهی به آرمیتی انداختم. استرس از حرکاتش به خوبی مشخص بود اما استرس به خاطر چی؟ ناخن هاش رو مدام داخل گوشت دستش فرو می کرد و پاهاش رو کف ماشین به رقص در می آورد. جلوی پرورشگاه ترمز زدم و به طرف آرمیتی چرخیدم. لبخند اطمینان بخشی روی لبم نشوندم و گفتم: _ نگران نباش آرمیتی، بهت اطمینان می دم همه چیز درست می شه.
لبخند کم رنگی روی لب های زیباش نشست و چشم هاش رو آروم باز و بسته کرد. از ماشین پیاده شدیم و همشونه ی هم به سمت ورودی پرورشگاه حرکت کردیم.
آرمیتی با نگهبان دم در که مهربونی از چهره ی چروکیده و دوست داشتنیش می بارید کمی خوش و بش کرد و بعد وارد محوطه ی دلباز پرورشگاه شدیم. تعدادی از دخترها مشغول قدم زدن بین درخت ها و گلها بودن و از طبعیت سرشار فضا لذت می بردن. لبخندی از این همه سرزندگی روی لبم نشست و نگاهم رو به آرمیتی دوختم که برای بعضی ها سری به نشونه ی آشنایی تکون می داد. وارد سالن شدیم و به طرف دری که تابلوی اتاق مدیر روش خورده بود رفتیم و آرمیتی چند تقه به در زد. چند لحظه بعد صدای آروم و گرم زنی به گوش خورد: _ بفرمایید. آرمیتی در رو باز کرد و با احترام من
رو به داخل هدایت کرد. وارد شدم و مودبانه سلام کردم. زن به گرمی جوابم رو داد و ما رو به سمت مبل های چرم مشکی رنگ هدایت کرد.هر دو روی مبل دو نفرهای نشستیم و آرمیتی بلافاصله با لحنی که از هیجان و استرسی که سعی می کرد پنهانش کنه می لرزید گفت: _ خانم مددی ایشون یاسی خانم هستن. نفسی گرفت و دوباره ادامه داد: _ قرار بود بیارمش خدمتتون تا باهاش آشنا بشید. خانم مددی نگاه موشکافانه اش رو به صورتم دوخت. لبخندی میلح روی صورتم نشوندم و به چشم های قهوه ایش چشم دوختم. _ از آشنایی با شما خوش وقتم خانم مددی عزیز. دستش رو به سمتم آورد و…
دانلود رمان معشوقه رئیس از فاطمه صالحی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
برکه دختر بی پناه یکی از اعضای باند برای محافظت از جون پدر و برادرش مجبور میشه معشوقه رئیس یه باند خلافکار بشه. مسیح سر دسته باند مافیا برکه رو به عقد موقت خودش در میاره و برکه مجبوره…
خلاصه رمان معشوقه رئیس
هیچی نمی گفت و منتظر بود اول من شروع به صحبت کنم…. یه سیگار دستش بود و پشت به من رو به پنجره بیرون رو تماشا می کرد. حتی به سمت من بر نمی گشت تا نگام کنه…!! سرفه مصلحتی کردم که بلافاصله مسیح گفت: بگو می شنوم… صداش به شدت خشک و جدی بود و همین باعث میشد یکم بترسم… با هول و ترسی که واقعا داشتم گفتم: خودتون میدونین برای چی اومدم اینجا…. مسیح گفت: گفته بودم که نمیشه…!!! می دونستم این حرفو میگه.
مثل چندین بار قبل ولی من باید هر جور شده تو سازمان باشم پس با لحن ملتمسی گفتم: خواهش میکنم من میخوام تو سازمان باشم…. مسیح گفت: سازمان جای تو نیست…!!! اه لعنتی همش ساز منفی میزنه ولی من عمرا از موضع خودم کوتاه بیام: من از پسش برمیام خواهش می کنم بزارین من هم تو سازمان جزوی از شما
باشم…!! با لحن مسخره ای گفت: چند سالته؟؟ با استرس گفتم: ۲۲ سالمه. صدای پوزخند و بعد صداش اومد که می گفت: برای بودن تو سازمان بچه ای میفهمی؟؟!!!
تو که قوانین سازمان رو می دونی حتی پسر تو این سن نیست و همه پسرا بالای ۲۵ سالن همونجور که میدونی تعداد دختر خیلی کمه که اونم سناشون بالای ۳۰ بعد تو چطور با ۲۲ سال سن میخوای تو سازمان باشی؟! تمام قوانین سازمان رو از بر بودم و می دونستم سنم برای سازمان کمه و می دونستم مسیح اینو حتما به روم میاره دوباره با لحن ملتمس گفتم: من میخوام اونجا شروع به کار کنم…!!! میخوام قوی باشم…!! مسیح با لحن هشدار دهنده گفت: دختر جون داری خودت رو به خطر میندازی…
دانلود رمان فراز در هبوط از ساغر بانو با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
چطور می تونم عاشق مردی بشم که برادرم رو ازم گرفت؟ اون یه لاته… یه لاتِ آدم کش و من یه دختر بی پناه و فقیر. اون جذابه، نفس گیره! اما من از اون متنفرم. اون برادرم رو کشته و حالا می خواد مجبورم کنه به زور زنش بشم…
خلاصه رمان فراز در هبوط
چند روز گذشته وامروز می خواهم به ایران برگردم.دلم برای حاج صابر و پدرانه هایش تنگ می شود… دلم برای جوانان از جان گذشته ام تنگ می شود… در این چند روز سه نفر از بچه های مدافع حرمی که در مقرمان بوده اند توسط داعشی ها به شهادت رسیده اند… فیلم لحظه ی به شهادت رسیدن یکی از آنها را همراه حاج صابر دیدم با دست از جرثقیلی آویزانش کرده بودند و مدام به زیر آب می برند ودرش می آوردند و در آخر تیر بارانش کردند… ندیده بودمشم اما رشادت هایش ورد زبان بچه های مقر بود.
حاج صابر حالش گرفته است و کمتر حرف می زند…حال من هم گرفته است… اما هر چه تقلا می کنم نمی توانم خودم را در زمرهی این مردان بی ادعا قرار دهم من مرد این میدان نیستم یا به قول غلومی در ایران بیشتر به من نیاز دارند… این مردان شجاع نیازی به کمک انسانی معمولی مثل من را ندارند… پس بهتر که زحمت را کم کنم. در اتاقم زده می شود و حاج صابر داخل می شود. دستی پشت شانه ام می گذارد. و می گوید:پس دیگه پیش ما نمی مونی؟
لبخند کم جانی می زنم که حاج صابر می گوید: دلم واست تنگ می شه بنده ی خاص خدا… خیلی بهت عادت کرده بودم. _منم همینطور حاجی… دل کندن از اینجا با همه ی سختی هاش… خیلی واسم سخته. _طوری نیست، اونجا بیشتر بهت نیازه… تو که عرضه ی کشتن او ن ملعونام رو هم نداری… بهتره بری به همون عاشقیت برسی. بغلش را باز می کند و می گوید:می تونم بغلت کنم؟ لبخند می زنم و در آغوش حاج صابر فرو می روم . چند ضربه به کمرم می زند ومی گوید:پسر منی!پسر خودمی! نمی ذارم ناامید بشی…
دانلود رمان آناهیتا باران کن از آتوسا ریگی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
محمد میعاد مردی با ایمان و خدا دوست است که از همسر خود، طهورا جدا شده و از او یک دختر سه ساله دارد، به خواستگاری آناهیتا میرود و خواستگاری او از آنا زندگی دختر را دست خوش تغییرات میکند…
خلاصه رمان آناهیتا باران کن
خنده ام گرفت یاد آن جمله قصار «دوست داری با دوست من که دوست داره با دوست تو دوست بشه دوست بشی؟ افتادم. سرم را کمی خم کردم تا لبخندم را نبیند نگاهم افتاد به فیروزه اش که بین انگشتها و مچ دستش پیچ و تسبیح
تاب خورده بود. همیشه وقتی تسبیح نمیگرداند این طور بین انگشتانش قرارش میداد و….اعتراف میکنم من عاشق تسبیح فیروزه اش بودم وقتی لای انگشتهایش پیچ و تاب خورده بود.
و متاسفانه دوباره نگاهم رفت روی انگشتری که توی دست چپش خودنمایی میکرد. انگشتری که طهورا در عقدکنان توی انگشتش قرار داده بود و بعد از طهورا و بعد از سه سال هنوز توی دستش بود. حرفی نزد. مطمئن نبودم بتواند با این مسأله کنار بیاید. خیلی از مردها با چنین چیزی کنار نمی آمدند. یادم بود آیناز با توصیه مشاورش در مورد رابطه ای که داشت به نامزدش گفت و همه چیز خراب شد.
همیشه و همه جا و به همه دخترها توصیه میکرد صداقت را با حماقت اشتباه نگیرند. گذشتت به فردی که قراره در آینده کنارت باشه ربطی نداره پس خود شیرینی نکن. بهت شکلات نمیدن اگه واقعیتو بگی. این جمله ای بود که چندین بار به خود من و بعد از هر خواستگاری توی گوشم میخواند.من هم میخندیدم و میگفتم باشه بابا فهمیدیم آبستن شدم با تزت بسه دیگه.
دانلود رمان خانوم باش از ونوس با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
حامی مردی ثروتمند، خشن، قلدر و قدرتمندیه که عاشق خواهر ناتنی خودش، پناه میشه و برای اینکه اونو مال خودش بکنه بهش دست درازی میکنه، پناه قصد داره خودشو از حامی دور کنه و همه چیز رو مخفی کنه، اقدام به ترمیم میکنه ولی به طور اتفاقی متوجه ی باردار شدن ناخواسته اش میشه. وحشت زده دست به سقط میزنه که حامی از وجود بچه اش با خبر میشه و…
خلاصه رمان خانوم باش
دنیای منو حامی از هم فاصله گرفت… مردی که حس می کردم بعد از بابای خدا بیامرزم اول اون پناهمه بعد آقاجون اما نامردی کرد و خواست تا بی عفتم کنه… وای… وای بازم مرور… بازم حس خاطرات.. تموم اون تلنگرها مثل خط قرمزی رو مغزم آژیر خطر میزدن… چرا بازم اجازه دادم بیارتم اینجا وقتی بی رحمانه بهم نامردی کرده؟ نامحسوس و با کمی ترس سعی می کردم دستمو بیرون بکشم اما موفق نبودم چون حامی زود متوجه میشد و در مقابل کارم رفتارش رو به شکل بدتری تغیبر داد، آستین مانتوم رو از روی مچ دستم بالا داد، به ظاهر قصد تلافی
کردن کارمو داشت ولی نگاه خمارش روی پوست سفید دستم چیز دیگه ای می گفت. _نیاز نیست مستقیم بهش بگی نه من نمیخوام ازدواج کنم آهسته آهسته برو جلو و بگو نشستی فکر کردی دو دوتا چهارتاتو کردی دیدی فعلا نمیتونی ازدواج کنی. – میشه دستمو ول کنی؟ چشم های خمارش رو از دستم گرفت و بهم نگاه کرد. اما نوازش دستشو از روی مچ و ساعد دستم قطع نکرد. آتیشی درونم روشن شده بود که با حرارتش داشتم از درون میسوختم ولی چاره ای جز سکوت و سازگاری نداشتم چون از حامی می ترسیدم. واقعا که با تقلا و سرسختیه من از
اینی که هست درنده تر بشه. صورت حامی بی نهاییت جدی شد و با جذابیت و چشم های ریز شده پرسید: _تو دانشگاه با کسی دوستی؟ اصلا متوجه منظورش نشدم فقط سرم رو تکون دادم:- اوهوم. چه سوال مسخره ای !! تو ذهنم در حال تمسخر این سوال بی موقعش بودم که با سوال بعدیش از مفهوم سوال قبلش روشنم کرد: – منظورم اون دوستای خاله زنکت نیستن، دوست پسر که نداشتی احیانا؟ چه عمقی چه سطحی…. وقت برای بحث کردن با این حیوون تخس نداشتم: _نه نداشتم تو که باید بهتر بشناسیم که دختر این غلطا نیستم…
دانلود رمان بار دیگر دلدادگی از مژگان زارع با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رها در دبیرستان با سهیل آشنا شده و بعد از مدتی از طریق دوست سهیل متوجه میشود که او بهش… می کنه، برای همین تمام وقتش رو میگذاره روی درس و توی دانشگاه به دختری درسخون مشهور میشه، ترم آخر باز سر و کله سهیل پیدا میشه و هم کلاسی رها به اسم پدرام هم اتفاقی به اون نزدیک میشه.در حالی که رها هنوز عاشق سهیله و پدرام میره که به رها علاقهمند بشه رها پی به یک راز بزرگ زندگیش میبره که مسیر زندگیش رو عوض میکنه و زندگیش از اون حالت منظم قبلی در میاد و به آشوب کشیده میشه…
خلاصه رمان بار دیگر دلدادگی
روز اول کلاس بود. دو روز میشد که رها به دانشگاه برگشته بود، اما در این مدت خواب و خوراک نداشت. تصمیم گرفته بود هرطور شده سهیل را پیدا کند و از رفتارهای عجیب و غریبش سر در بیاورد. اگر همان دختر هجده ساله ای بود که اولین بار عاشق سهیل شده بود باز هم بی خیالش میشد و با قهر کردن همه چیز را تمام می کرد ، اما حالا همان قدر که ظاهرش پخته تر و رفتارش متین تر شده بود ، تصمیماتش هم . و سنجیده تر شده بودند طبق روال همیشگی اش صندلی ردیف اول را انتخاب کرده بود و بیشتر از آن که در نخ اطرافش باشد غرق در خودش به دنبال راهی بود تا بتواند سر و ته قضیه اش
را با سهیل بی دعوا و دلخوری هم بیاورد ، پریسا هم کنارش نشسته بود و بعد از شنیدن ماجرای رها و سهیل دیگر از تب و تاب افتاده بود . حالا مرتب به ساعتش نگاه می کرد و چشم از در کلاس برنمی داشت. رها خوب می دانست که او چشم انتظار کیست. جوابش ساده بود ، همان کسی که همه دخترهای آن کلاس به دنبال دیدنش بودند ، ” پدرام ایران پور ، بالاخره انتظار همه شان به سر رسید . پدرام از در وارد شد و پریسا هم توانست نفس راحتی بکشد . همه دخترها محو قد کشیده پدرام و لباس زیبایی شده بودند که پوشیده بود . پدرام با آن لباس رسمی سفید که آستین هایش را تا آرنج تا زده بود و
شلوار جین خوش دوختی که پوشیده بود حتی رها را هم برای لحظه ای در جایش میخکوب کرد ! هوا در آن روز سرد زمستانی نسبتا گرم به نظر می رسید و موهای خوش حالت و حلقه حلقه پدرام تا پیشانی اش پایین آمده بود و دل هر دختر جوانی را غنج میزد . پدرام به خاطر قد بلندش از میان نیمکت ها رد شد و در ردیف آخر نشست . اگر چه پسرهای کلاس او را نمی شناختند ، ولی مهم ترین هنر پدرام رفتار جذاب و شوخ طبعی مخصوص به خودش بود که در همان آغازین لحظه ها همه را جذب خودش می کرد. پریسا غرغرکنان سر در گوش رها کرد و گفت: اگه رفته بودیم ردیف آخر بهتر نبود؟
دانلود رمان ماهلین از رویا احمدیان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پریماه سال ها قبل نامزدیش را با محمد پسر سربریز و ساکت برهم زده حالا که پدرش، به دلیل ورشکستگی فوت کرده و مادرش دوباره ازدواج کرده است با دایی و زن دایی اش زندگی می کند، محمد با کوهی از عقده و دلی پر از انتقام برگشته تا پریماه را به عقد خود در اورد…
خلاصه رمان ماهلین
حدوداً یک ساعت در مطب منتظر ماندند که بلاخره نامشان خوانده شد. پریماه قطرات اشکش را پاک کرد و بسم الله گویان از جایش برخاست. خواست قدمی بردارد که صدای نگران مهدی را شنید. – محمد داره زنگ میزنه. پریماه آب دهانش را سخت قورت داد. نش را سخت قورت داد. _جواب بده بگو از من خبر نداری اگه چیزی هم پرسید. مهدی چشم بست و زمزمه کرد: – نمیتونم. پریماه بدون توجه به پاهایش جان داد و سریع خودش را به دَرِ سفید بزرگ اتاق دکتر رساند. دستان لرزانش را بالا برد و چند تقه به در زد. صدای بفرمایید زن را که شنید،
برگشت و نگاهی به مهدی انداخت. مهدی سرش به معنی تأسف تکان داد و پریماه بی درنگ دستگیره ی در را پایین کشید.صدای لرزانش در اتاق طنین انداخت. -سلام. زن عینکش را روی چشمش بالا برد و چشم های آبی رنگش تنگ شد. -بفرمایید. زن حدودا ۳۰ ساله میخورد و صورتی جوان و شاداب اما کمی جدی داشت. پریماه آب دهان قورت داد تا بغضش را به نحوی محو کند و کمتر رسوا شود. – من از طرف علیرضا اومدم گفت صبح بهتون سپرده… زن با جدیت سری تکان داد. -درسته واسه سقط اومدی دختر جان؟ پریماه به سختی جوابگو شد
_بله، فقط میشه یکم عجله کنید. دکتر در حالی که داشت به تخت گوشه ی اتاق نزدیک می شد، با شک و دو دلی لب زد:رضایت پدر چی میشه؟ رضایت اونو هنوز نداریم… شر درست نکنی برای ما! به ناچار به دروغ متوصل شد. _بابای بچه تا چند دقیقه دیگه میاد، شما کارتون و شروع کنید. _باشه. بخواب روی تخت. پریماه با پاهای لرزان و در حالی که داشت زیر لب ذکر میخواند روی تخت دراز کشید. دکتر بالای سرش آمد و دستی به صورت عرق کرده پریماه کشید. به من دروغ نگو دختر، اگه که نمیاد حداقل کار و تر تمیز انجام بدم کسی بعدا نفهمه…
دانلود رمان ورق های پوسیده از زهرا بیگدلی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
روایت عاشقانه ای متفاوت و پر شور از دامون و باران که با آشناییشون سر از رازهای پنهانی و ممنوعه درمیارند که سرگذشتشون رو دستخوش بازی زنی از دل این راز میکنه، چند سال جدایی و درد فراغ میکشند ولی خبر از بازی تقدیر ندارن و با پیوند دوبارهشون پرده از راز برمیدارند و…
خلاصه رمان ورق های پوسیده
به شرکت رسیده ایم. لبخندی بی اختیار از مرور گذشته به لبم آمده است. کرایه ی راننده تاکسی را پرداخت می کنم و پیاده می شوم. داخل آسانسور می روم و لیست کنار دکمه ی طبقات را نگاه می کنم” شرکت رایان طبقه یازدهم”. دکمه طبقه یازدهم را با سر انگشتم فشار می دهم. با استرس داخل شرکت می روم. به سمت میزی که خانومی آراسته پشتش نشسته قدم بر می دارم. -سلام روز بخیر. نگاهش را از صفحه ی رایانه بالا می کشد و لبخند می زند. -سلام عزیزم روز شما هم بخیر، امرتون؟ -با آقای رایان نوبت مصاحبه داشتم. شما خانوم؟ _باران کبیر هستم.
لحظه ای کنجکاوانه نگاهم می کند که علتش را درک نمی کنم! گوشی را برمی دارد و دکمه ای را می زند. -سلام آقای کبیر خانومی به نام باران کبیر درخواست
ملاقات دارند… بله چشم.گوشی را روی دستگاه می گذارد و باز لبخند را وصله ی لب هایش می کند. -بفرمایید عزیزم. می خواهم بروم که سریع صدایم می زند. -ببخشید خانوم کبیر؟ -جانم؟ -از اقوام آقای کبیر هستید؟ آقای کبیر!؟ این شرکت دو مدیر داره آقای رایان و آقای کبیر، سهام دارای اصلی شرکت. – نمی دونستم. فکر می کنم تشابه اسمیه. لبخند می زند. _چه جالب! کجاش جالب است!؟
ایران پر از کبیر است! پر از محمدی، پر از حسینی…. تشابه اسمی عادیست! لبخندی در جواب لبخندش می زنم و با تقه ای به در اتاق رییس و شنیدن صدای 《بفرمایید》 در را باز می کنم و داخل می روم. -سلام روز بخیر. با خوشرویی جواب سلامم را می دهد و با دست به مبل رو بروی میزش اشاره می کند. تشکر می کنم و می نشینم. خودش هم بلند می شود و روی مبل روبرویی ام می نشیند. نگاهش معذبم می کند جوری نگاه می کند انگار می خواهد ارزیابی ام کند! لب هایم را از استرس تر می کنم و برای اینکه سکوت را بشکنم و از این نگاه و…
دانلود رمان بندهای رنگی از بیتا فرخی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بندهای رنگی روایت دو خانواده در شرایطی متفاوت است که درنهایت نقاط مشترکی با هم دارند. یندهای رنگی قصه دختری است که شانههای نحیفش را با اقتدار، زیر بار مسئولیتهای خانه و خانواده، محکم نگه داشته و مردی جوان که در سکوت به کار و بار خودش میرسد. در این میان سوءتفاهماتی آنها را به هم نزدیک میکند تا جایی که دیگر جدایی ممکن به نظر نمیرسد. بندهای رنگی از کینهورزی و خستگی و در عین حال از عشق و نشاط میگوید از انتخابهایی که سرنوشت و زندگی آدمها را تغییر میدهد.
خلاصه رمان بندهای رنگی
مثل همیشه مقابل آینه ایستاد و موهای بلندش را روی شانه چپ ریخت و مشغول بافتن شد وقتی کم حوصله بود شل تر می بافت و گاهی اواخر روز گیس بافتش تقریبا از هم وا میشد تازگی چند تکه لابه لای سیاهی موهایش قهوه ای کرده بود و از دیدن هایلایت محو آن لذت میبرد. پدرش دوست نداشت او به رنگ موهایش دست بزند ولی بالاخره خاله مرجان راضی اش کرده بود به چند تکه رضایت بدهد حالا اضطراب عکس العمل مادرش را داشت و همین باعث میشد کمی رنگ پریده شود گیس بافته اش را تا کرد و با کشی بست تا از زیر شال کمتر معلوم باشد. کارش که تمام شد جین سیاه رنگی پوشید و
پالتوی ظریف زرشکی اش را روی بلوز جذب پشمی به تن کشید و شالی زغالی روی سرانداخت. در آخرین لحظه ریملش را برداشت و سمت آینه خم شد تا در نور کمرنگ، اتاق خودش را بهتر ببیند. یک ماه میشد یکی از لامپ های لوستر دو شاخه اتاقش سوخته بود و مسعود هنوز وقت نکرده بود آن را عوض کند به خودش گفت برگشتنی حتما الکتریکی محل میرم و لامپ میخرم ابروهایش را با نوک انگشت بالا داد و لبخندی غمگین به روی خودش زد. از اتاق خارج شد و آهسته از پله های موکت شده پایین رفت. حین رفتن نوک انگشتان یک دستش برجستگی های نرده قدیمی را لمس می کرد و دست
دیگر روی دیوار رنگ و رو رفته کشیده میشد. صدای بم و قوی مسعود که مشغول تمرین نمایشنامه بود، در خانه طنین انداخته بود. اگر آدم غریبه ای وارد خانه میشد به نظرش می رسید رادیو روشن است پایین پله ها به نشیمن سرک کشید مسعود روی مبل راحتی نشسته و متنش را می خواند: “این همه حقیقت نیست… باید به حرف های ویلیام هم گوش کنی ولی بذار یه چیزی رو برات معلوم کنم”. _من دارم میرم بابا. مسعود انگار از عالمی دیگر بیرون افتاده باشد، برای لحظه ای گنگ به دخترش نگاه کرد و سریع به ذهنش سامان داد. _باشه دختر بابا.
دانلود رمان قصه عشق از زهرا فاطمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
قصه ی عشق… قصه ی چند عشق رو حکایت میکنه.. با پایان های خوب و بد... کسایی که سبک مودب پور رو دوست دارن مطمئنم از این رمان خوششون میاد.. داستانش طنز که اواسط داستان برمیگرده به گذشته دور و قصه ی عشق دیگه رو بازگو میکنه که به آینده مربوط میشه… راوی داستان پسریه به اسم رضا که برخلاف بیشتر رمان ها از قشر معمولی جامعه اس… پایان خوش… البته بستگی به خودتون داره که اونو خوش تلقی کنید یا نه… مطمئنم شیفته آقایی رضا میشین…
خلاصه رمان قصه عشق
لباسامو که عوض کردم اومدم بیرون حدود نیم ساعت بعد پونه با سرو شکل جدید اومد تو سالن.. اینبار یه لباس بلند بادنجونی پوشیده بود.. نگاهمو که دید اخم کرد اومد سمتم..! هان؟ دیگه چیه باز دیگه میخوای چ چرت و پرتی تحویلم بدی… حتما میخوای بگی شدم شکل بادمجون؟ یا ن شدم هاپوی بنفش… من: اتفاقا من کاری با ذهن خرابت ندارم داشتم فکر میکردم این رنگ بهت میاد… جا خورد… اولین بار بود ازش تعریف می کردم… یه سیب از روی میز برداشتم گاز زدم… اینجوری نگام کنی ملت نا امید میشن، نمیان خواستگاریا…. چشماشو ریز کرد. خودت اعتراف کن چی تو سرت می پرورونی؟
-هیچی فقط موندم با این علاقه ی بنده خدا چجوری بگم ازم خواسته ازت خواستگاری کنم؟ -چی؟ -کاچی، یواشتر تا ی چیزی میشد هوار میکشه .. نشست بغل دست، -کیه؟ خندیدم… -قشنگ معلوم شد خواستگار کمیابه.. -اذیت نکن بگو… – واقعیتش دو نفرن به نظر من جفتشون خوبن و از سرتم زیادن… -دروغ میگی… -آخی که الانست ذوق مرگ بشی. ۔ اذیت نکن رضا بگو… -چ عجب ی بار ب اسم منو صدا زدی… محکم زد تو ساق پام.. -بگو تا نکشتمت… -اون بدبختا با چ استرسی به من گفتن خبر نداشتن چه ذوقی میکنی تو.. نصفه ی باقیمانده ی سیبو ازم گرفت.. -بگو.. یه موز برداشتم…
اونو خودت بخور مزش خوب بود… رضاااا… خندیدم… -باشه بابا خودتو نکش حالا قتلت می افته گردنم… تکه زدم به صندلی اولیش رسولی… سیبو محکم کوبوند تو قفسه ی سینه ام… خیلی اشغالی می دونستم آدم بشو نیستی… -بابا به پیر به پیغمبر راست میگم… باورت نمیشه برو از خودش بپرس… -جون خاطره رو قسم بخور… -من بمیرم هم جون خاطره رو قسم نمیخورم… -باشه پس بگوب چون دوس دخترم… -با اینکه سخته ولی باشه… -به جون دوس دخترم این هایی ک میگم راسته راسته… بعدیش… با اخم گفت، از قیافش خندم گرفت. -از دستت در میره ها پسر خوبیه…