
فقط خواستم بگم …
میون حرفش پریدم وگفتم:
-خداحافظ…
گوشیمو پرت کردم تو داشبورد ویه سی دی تو ماشین گذاشتم
وصداشو تا اخر بلند کردم.
از ماشین پیاده شدم… دنبالم اومد وگفت: کی بهت زنگ زد؟
-همونی که یه ماه و دوروز خونه اش بودم… وبه چشمهاش خیره
شدم… تاکی میخواست این شک و از خودش دور کنه… تاکی
میخواست؟!
با هم وارد رستوران شدیم… گره ی کراواتشو شل کرد وگفت: چی
میخوری؟
به ساعت مچیم نگاه کردم وگفتم: دقیقا چهل و پنج دقیقه ی پیش
بهت گفتم که هوس شیشلیک کردم… حافظه ات به اندازه ی 45
دقیقه هم یاری نمیکنه؟
نفسشو فوت کرد وپیش خدمتی وکه داشت از کنار میزمون رد
میشد وصدا زد.
سفارش غذا و مخلفاتشو داد … از جام بلند شدم تا دست و رومو
بشورم.
به اینه خیره شدم … موهای هایلایتمو زیر شالم فرستادم… رژ گونه
ام کاملا محو شده بود. دستهامو شستم وباز به خودم نگاه کردم…
نفسمو فوت کردم. اصلا دلم نمیخواست بغضی که تو گلوم بود
اجازه ی خروج داشته باشه… اشکهایی که گیر کرده بودن، اجازه ی
فرود داشته باشن! نفس عمیق کشیدم وشروع کردم تا ده
شمردن… یک … دو… سه … چهار… پنج… شش … هفت… هشت
… نه… ده!
از دستشویی بیرون اومدم.
اخمهاش تو هم بود. گوشیم دستش بود. صندلی و عقب کشیدم و
مقابلش نشستم.
تمام صورتش منقبض بود