دانلود رمان عایشه دختر عرب از مهتا ابراهیمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آذر دختری مححبه قبل از انقلاب توسط شوهر خواهرش که مامور ساواکه مورد دست درازی قرار می گیره و…
خلاصه رمان عایشه دختر عرب
موهام رو محکم بالای سرم بستم و بعد روسریم رو روی سرم انداختم. نگاهی از تو آیینه به خودم انداختم. صورتم رنگ پریده شده بود و زیر چشمهام گود افتاده بود. دهن کجی از تو آیینه به خودم کردم. واقعا اوضاعم خراب بود. رژ کمرنگی روی لب های خشکیده ام زدم تا از رنگ پریدگی در بیام. نگاهی به لباسام انداختم. گشادترین شلوار و لباسم رو پوشیده بودم تا از نگاه های هرز مهراب جلوگیری کنم. نیشخندی به افکار پوچ و بچه گونه ام زدم. پوشیدن لباس گشاد چه فایده داشت وقتی کسی بی همه چیز بود و همه جای بدن من رو با چشم های دریده اش دیده بود. دیگه نمی دونستم چکار کنم پوف
کلافه ای کشیدم و به سمت در رفتم. بهتر بود برم آقاجون منتظرم بود. این همه فکر کردن و رنج خوردن هیچ دردی رو از من کم نمی کرد. آروم از پله ها پایین رفتم هنوز یکم زیر دلم درد می کرد. تو دلم وحشی به مهراب گفتم از اینکه بازم باید امشب اون لعنتی رو تحمل کنم حالم بد میشد. به پذیرایی که رسیدم فقط با آقاجون و آوا رو به رو شدم. آقاجون در حال روزنامه خوندن بود و آوا در شال گردن بافتن. آب دهنم رو قورت دادم و با لبخند مصنوعی گفتم: سلام آقاجون.آقاجون با صدای من نگاهش رو از روزنامه گرفت و به من دوخت. روزنامه رو تا زد و روی میز گذاشت. عینکش رو از چشم هاش
برداشت و جواب داد: سلام دخترم، چه عجب که اومدی دیگه می خواستم خودم بیام دنبالت. با خجالت سرم رو پایین انداختم. ببخشین آقاجون. _خدا ببخشه بابا. حالا بیا بشین باهات حرف دارم دخترم. آخ این مهربونی آقاجون هربار من چقدر شرمنده می کرد. آروم قدم برداشتم و بغل دست آقاجون نشستم. آقاجون دستی به شونه ام زد و من رو به خودش فشرد. نگاهی به آوا انداختم تازه یاد آوا افتادم. آوا با خنده گفت: خوبی شما. _ببخشین آبجی یادم رفت سلام کنم، سلام. آوا خنده ای کرد و گفت: فدا سرت آبجی گلم. انشالله که تنت سلامت باشه. آقاجون فشاری به شونه هام آورد و گفت…
دانلود رمان سوگلی سالهای پیری از دل آرا دشت بهشت با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
حورا دانشجوی فوق لیسانس فیزیک ، بر خلاف میل باطنیش، مجبور به ازدواج با دوست برادرش، آقای طاهر مفاخری میشود. حورا دچار سردرگمی هایی در پذیرش طاهر به عنوان همسر می شود. در این بین با خانم مسنی آشنا می شود که شنیدن شرح حال زندگی آن زن، دیدگاه های جدیدی نسبت به زندگی زناشویی به این تازه عروس می دهد….
خلاصه رمان سوگلی سالهای پیری
چشمامو گرد کردم و به صورت مامان زل زدم و با صدای بلند گفتم: – ن… می…. خوام. همه اش سه بخشه. می فهمید مادرِ من؟ دارم فارسی حرف می زنم. مامان با حرص گفت: -آخه چرا؟ تو یک دلیل منطقی بیار. ما هم می گیم چشم. کلافه پوفی کردم: – بعد از این همه حرف زدن و دلیل آوردن ٬ هنوز میگین لیلی زنه یا مرد؟ مامان دست هاشو به کمرش زد: -والا ٬ تو فقط یک دلیل آوردی که من و بابات قبول نکردیم چون غیر منطقی بود. پسر مردم چه عیبی داره؟ خوش قد و بالا نیست که هست.
تحصیل کرده نیست که هست. خانواده دار نیست که هست. پولدار نیست که هست. از همه مهمتر با این ادا اصولهای تو چند ماهه که پا پس نکشیده. لب هامو جلو دادم و گفتم: – اینو یادتون رفت بگید پیر نیست که هست. صدای عصبیش رو ول کرد: – سی و هفت سال کجاش پیره؟ والا تو هم همچین دختر بچه نیستی! بیست و چهار سالته. باز هم کلافه پوف کردم: – همش سیزده سال اختلاف سنِ ناقابل! …. اون هم چه عدد نحسی. مامان دست هاشو توی هوا تکون داد: – لا اله الا ا… از دست دلیلهای بی منطق این دختره…
دانلود رمان فراسوی خیال چشمانت از میسنا.میم با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هوراد معروف ترین جراح مغز و اعصاب آمریکا کسی که معروفیتش توی ایران زبون زد همه هست و بیمارستان های زیادی زیر نظر خودش و بیمارستان خصوصیش هست کسی که همه ازخداشونه یه گوشه نظر ازین دکتر مغرور و به شدت اخمومون داشته باشن همین که پاش توی بیمارستانش توی ایران میذاره توی اولین برخوردش عاشق پرستارش میشه و برای بدست آوردنش از بیماری مادرش سواستفاده میکنه و پرستارکوچولوی بیمارستانش رو صیغه میکنه و توی این مسیر یه اتفاقایی میفته اتفاقای شیرین و تلخ و…
خلاصه رمان فراسوی خیال چشمانت
“نورا” باورم نمیشه به راحتی صیغه مردی شدم که ازش بدم میومد، که از ضعف و ترسم سواستفاده می کرد، کجام من! توی خونه کسی که هر لحظه ممکنه آینده ای که براش تصمیم گرفته بودم خراب کنه، ولى من باید قوى بمونم نباید حس کنه کم آوردم و ازش میترسم، با یاد چند لحظه پیش دستم رو گذاشتم روی صورتم. از خودم بدم اومد دلم نمی خواست کسی بهم دست بزنه مگه اینکه اونی باشه که عاشقشم اما هوراد عشق من نیست. فردا قرار بود مامانم عمل بشه و باهم
بریم بیمارستان. نمیدونم این هوراد کی بود که به راحتی تونست با یه زنگ قلب پیدا کنه بخودم اومدم و صورتم خیس اشک بود. نگاهی به اتاق انداختم یه اتاق بزرگ به تخت دو نفره طوسی خاکستری میز توالت و کمدای لباس و هر چیزی که توی اتاق بود همه ست هم بودن درکل اتاق خیلی قشنگی بود به پنجره بزرگم داشت ناخواسته بادیدن پنجره لبخندی زدم و رفتم سمتش می خواستم بازش کنم ولی دستم بهش نمی رسید یه کوچولو دیگه باید بلند بشم. عصبی شدم و
بخودم غر میزدم بخاطر قد کوتاهم چندبار پریدم رو هوا دستم دستگیره رو لمس می کرد ولی متاسفانه باز نمیشد. وایسادم و لگدی زدم به دیوار به دیوار و با دردی که توی پام پیچید تازه فهمیدم که به کجا ضربه زدم با یه دستم پام رو گرفتم و با اون یکی دستم دیوار رو گرفتم داشتم از درد میمردم که در باشدت باز شد. هوراد بود با اخم وحشتناک اومد سمتم و غرید: دختر مگه کوری این رفتارا چیه از خودت در میاری. هیچی نگفتم و سرم پایین انداختم ولی فایده نداشت با داد اسمم رو صدا زد:
_نورااااااااااا سکته کردم سریع سرم رو بالا گرفتمو زل زدم توی چشای تاریکش حتى تو اوج عصبانیتم اسمم رو قشنگ صدا میزد یه آوای خاصی توی تن صداش بود با خمون اخمش گفت: وقتی دارم باهات حرف میزنم تو چشام نگاه کن، دید زدنت تموم نشد؟؟ لالی؟؟؟ بخودم اومدم و اروم گفتم: _میخواستم پنجره رو باز کنم دستم نرسید.بعد اروم بغض کرده مچاله شدم و زانوهام بغل گرفتم و سرم رو انداختم رو زانوم و باصدای گرفته ای گفتم:چرا اینقدر سرم داد میزنی. هیچ صدای نیومد..
دانلود رمان گرگ خان از نسیم ابراهیمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ماهک نواب، آقا زاده ای بزرگ شده تو پر قو، بازیگوش و شیطون و دوست صمیمیش مریم شبی برای تنوع و خوشگذرانی راهی مهمانی شبانه ای میشن که زندگیشون رو دست خوش اتفاقات عجیبی میکنه.. چیزی پیدا میکنن که نباید.. و شیطنت کودکانشون اون ها رو وارد بازی خطرناکی میکنه… فردای اون شب مریم ناپدید میشه و چند روز بعد ماهک به چنگال گرگی گرفتار… روزگار چه خوابی برای دو دختر بی خیال و بازیگوش داستان دیده؟ گرگ خان کیه و…
خلاصه رمان گرگ خان
عمادخان: پک محکمی به سیگار توی دستم زدم و همانطور که به صحنه بیهوش شدن و بردن دخترک به درون ون توسط رسول و مهیار خیره شده بودم، شیشه سمت خودم رو کشیدم پایین… دستم رو بیرون بردم و تفاله سیگار رو با انگشت تکوندم و همون بیرون نگه داشتم تا اینکه کاملا دختر رو سوار کردن… در ون در حال بسته شدن بود که رسول با سر به من که توی ماشین نشسته بودم و چند دقیقه قبل با سرعت زیاد نزدیک پای دخترک دلقک اون شبی ترمز کرده بودم، اشاره داد. دستم رو بلند کردم و ماشینشون که حرکت کرد، دنده عقب گرفتم و گاز دادم… ماهک: نگاهی به ساعت گوشی انداختم،
بیشتر از نیم ساعت از شروع کلاس گذشت ولی این دختر فس فسو نیومد… آخ که چقدر این معطل کردن های مریم عصبی ام می کنه… خوب شد با سپهر نرفتیم دنبالش و گرنه باز کلاس رو از دست می دادم… همیشه خدا کلاس های ۸ صبح رو دیر می کنه… سرم گرم مبحث جدیدی شد که استاد مشغول تدریس بود سرم گرم مبحث جدیدی شد که تا خوب یاد بگیرم و به مریم هم یاد بدم. خودش که زحمت کلاس اومدن رو نمیکشه لااقل من بهش یاد بدم تا این درس هم نیافته… کلاس ساعت ۸ تمام شد کلاس ساعت ۱۰ رو هم نیومد… دختره بی عقل گوشی اش رو هم خاموش کرده…. مثلا قهر کرده که چرا
صبح نرفتیم دنبالش. فکر نمی کنه که نگرانش میشم… ازش بعید بود… هیچ وقت تا به حال قهر نکرده بودیم و بارها شده بود به خاطر استاد سختگیری که ساعت ۸ صبح شنبه ها باهاش کلاس داشتیم و بعد از ساعت ۸ کسی رو به کلاس راه نمی داد خودم تنها می اومدم تا دیر نکنم… مریم هم تنها می اومد و با هزار دوز و کلک وارد کلاس می شد ولی مثل اینکه این دفعه بهش حسابی برخورده بود. -دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد… نخیر، مثل اینکه نمی خواد تمام کنه این مسخره بازی رو و این گوشی اش رو روشن کنه… با حرص گوشی رو داخل کیف انداختم و به سمت درب خروج دانشگاه و…
دانلود رمان شوخی از دل آرا دشت بهشت با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مهناز و سپهر که دوران شیرین نامزدی خود را می گذرانند و دغدغه های خود را دارند با دعوتنامههای عجیبی روبرو میشوند که هیچ آدرس یا شماره تماسی از فرستنده در آن موجود نیست. سپهر تمام تلاشش را می کند تا آنها را نادیده بگیرد اما مهناز وسوسه میشود که…این رمان جلد سوم نفرین جسد است.
خلاصه رمان شوخی
سپهر چپ چپ نگاه کرد. _بس کن مهناز. چیه هی به اون برگه نگاه می کنی؟ بدش به من! قبل از اینکه بتونم دست بکشم برگه… یا همون دعوت نامه رو از دستم کشید. مچاله کرد و بیرون انداخت. _قرار شد هیچ وقت دیگه نری دنبال این چیزا! اخم کردم. _من رفتم دنبالش؟ برگه لای در خونه تو بود! دستشو توی هوا تکون داد. _حالا هر چی! ناراحت از این بی منطقی سر چرخوندم و به بیرون زل زدم. نزدیک پنج ماه از آخرین ماجرا گذشته بود… پنج ماه از مرگ مهران… برادر عزیزم. اما این منطقی نبود همه چیز
رو بندازن گردن من. کسی جای من نبود. هیچ کس نمی فهمید جلوی چشم من چه اتفاقی می افته. حتی ماهیسا _دوست جدید و ترکمنم_ با اون همه اطلاعاتی که راجع به از ما بهترون جمع می کرد، دید منو نداشت. به یاد حرف هایی افتادم که مهران بعد از مرگش توی خوابم بهم گفته بود. گفته بود سپهر میشه حجاب چشمام. حق داشت. از وقتی همراه سپهر اومده بودم آمل چیزی ندیده بودم. نه که دروازه بسته شده باشه. هنوزم گاهی، در طی روز یا بیشتر نیمه شب ها توی خوابگاه صداهای مشکوک می شنیدم.
مخصوصا بعد از تعطیلات عید، اما انگار بی توجهی کردنم باعث شده بود ازم قطع امید کنن. شایدم ماجرای خاصی دوروبرم اتفاق نیفتاده بود که کسی ازم کمک بخواد. اصلا دلم نمیخواد دوباره تو خطر بیفتی… دو دفعه قبل تو رو توی شرایط بدی پیدا کردم. بجای اینکه بهش اطمینان خاطر بدم، گفتم: بازم میای نجاتم میدی… درست سر وقت! بی حوصله خندید و سرشو به چپ و راست تکون داد. _نه مهناز… این دفعه نمیذارم توی خطر بیفتی. این ارواح و اجنه نبودن که تو رو اذیت می کردن. بعضی وقت ها…
دانلود رمان ازدواج اجباری از سارا بلا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بهار یه روز که از مدرسه میاد خونه متوجه ماشین ناشناسی میشه که در خونشون پارکه که مسیر زندگیش رو تغییر میده…
خلاصه رمان ازدواج اجباری
موهامو دم اسبی بستم و رفتم تو حیاط وقتی داشتم از جلوی کامران رد میشدم متوجه نگاه خیره اش به خودم شدم -کجا؟ با لحن مظلومی گفتم -حوصلم سر رفته میخوام برم تو حیاط -با اجازه کی؟ -نمیخوام برم سفر قندهار که تو همین حیاطم میترسی فرار کنم خودتم پاشو بیا سرشو تکون داد منم زدم بیرون اهنگ ارومی گذاشته بودم اروم اروم قدم میزدم با احساس اینکه یکی داره دنبالم میاد برگشتم با دیدن چیزی که پشت سرم بود جیغی زدم وکامران و صدا کردم سگ سیاه و زشت کامران داشت دنبالم میومد ترسیده بودم و فقط کامران کامران میکردم من عقب عقب میرفتم و سگم با هرقدم من
میومد جلو -گمشووووووووو فقط جیغ میزدم دیدم کامران با دو از خونه اومد بیرون با دیدن من و اون سگ زشتش زد زیر خنده، بلند داد زدم: -زهرمار، تورو خدا بیا این سگ زشتتو از من دور کن. -حقته. -کامران به خدا الان پس میوفتم جون هرکی که دوست داری. سگه خواست به طرفم خیز برداره که جیغ بلندی کشیدم و دستام و جلوی چشمم گرفتم کامران سوتی زدو گفت -سالییی بدو بیا اینجا پسر. سگ زشت با صدای کامران به طرفش دویید و جلوی پاش واستاد کامرانم زانو زدو سگ و نوازش کرد منم ازین فرصت استفاده کردم و دوییدم سمت خونه که پارس سگه بلند شد نزدیکشون که رسیدم اروم
اروم داشتم از کنارشون رد می شدم که کامران دستمو گرفت و کشید طرف خودش با التماس گفتم -کامران تورو خدا ولم کن ، جون من -بیا بابا بالاخره که چی تو قراره تا اخر عمرت اینجا باشی نمیشه که تا میای بیرون جیغت بره هوا فکر کن من امروز نمی بودم تو می خواستی چیکار کنی؟ با لجبازی سعی داشتم دستم رو از دستای قدرتمندش بکشم بیرون -ولم کن خوب بفروشش اینجوری منم راحت ترم. -عمرا اگه شده تورو بفروشم این و نمی فروشم. از حرفش خیلی ناراحت شدم هیچی نگفتم و سرم و انداختم پایین اونم که فهمید حرف بی ربطی زده گفت -ببخشید اصلا حواسم نبود چی گفتم…
دانلود رمان فصل سرد از رقیه جوانی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دستمال را محکم تر و پر قدرتتر روی میز کشید و دوباره به رویش خم شد و دقیق تر و ریزتر نگاهش کرد. نه خداروشکر دیگر لکی روی میز نبود و مجبور نبود غرغر های بی بی را تحمل کند. با به یاد آوری بی بی چاقالویش که در دل ماهی پف پفی صدایش می کرد لبهایش به سمت بالا منحنی شدند. خدا می دانست که حتی با آن غرغر ها هم عاشقش بود…
خلاصه رمان فصل سرد
بادی به دهان داد و آن را با پوفی به بیرون فرستاد. چشم هایش را ریز کرد و دستانش را به سمت بالا کشید و همانگونه که گردنش را به چپ و راست تکان می داد عقب عقب رفت. با برخورد به چیزی سفت و اما نرم سریع با ترس گردنش را کج کرد و به پشت سرش نگاهی انداخت. با دیدن صدرا قالب تهی کرد. باز طبق معمول گند زده بود. خوب شد حداقل شیما کنارش نبود. با خجالت سرش را پایین انداخت و هر دو دستش را بالا آورد و انگشتانش را بهم چسباند و چند بار عقب و جلویشان کرد.
با صدای خنده ی صدرا سرش را بالا آورد و خیره نگاهش کرد. پسرک با انگشت اشاره اش فشار کوچکی به نوک بینش داد و گفت. _اشکال نداره برو به کارات برس. قدرشناسانه نگاهش کرد و از کنارش گذشت و با کف دست راستش بینیش را مالید. صدرا همیشه با او مهربان بود. نه اصلا دقیق تر که به این موضوع نگاه می کرد همه ی اهل این خانه با او مهربان بودند فقط گهگاهی مورد شماتت شیما و شهرام قرار می گرفت و بس. وارد آشپزخانه شد.
به طرف بی بی که در حال آشپزی بود حرکت کرد. با دست به سر شانه ی او زد و با برگشتنش به سمتش لبخندی مهمان چهره ی خسته اش کرد و چشمانش را برای مادرش لوس کرد. بی بی طبق معمول با دیدن چهره ی فرزندش گل از گلش شکفت و با خنده او را به سمت میز صبحانه خوری هدایت کرد. به آرامی پشت میز نشست و منتظر شد تا بی بی برایش لقمه نانی بدهد. لازم نبود از مادر درخواست کند. بی بی همه ی حرفایش را از چشم هایش می خواند…
دانلود رمان سیندرلا از مهدیه سلیمانی حصاری با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مهدیه دختری که برای تحصیل از مشهد به تهران میاد و با مردی مغرور و جذاب سرگرد امیرسام سلطانی آشنا میشه… همیشه با هم کل کل و لجبازی میکنن ولی کم کم بطور جنون وار دلباخته هم میشـن… تا اینکه روزی که قرار بود عقد کنن امیرسام دچار یه سوءتفاهم بزرگ میشه و مهدیه رو از خودش میرونه در صورتی که داستان یه چیز دیگس… ولی بعد مدتـها دوباره با هم روبه رو میشـن و مهدیه زمین تا آسمون با مهدیه قبل فرق کرده… پسری مغرور و عاشق و دختری لجباز و دلبر….
خلاصه رمان سیندرلا
بالاخره روز اعلام جوابای کنکور رسید… روزی که برای من به شدت استرس زا بود! همگی تو اتاق کار بیژن بودیم… بیژن روی صندلی میز کارش نشسته بود و با لپ تابش داشت نتیجه کنکور رو بررسی می کرد… مریم به دیوار تکیه داده بود و زیر لب دعا می خوند و من!… روی مبل توی اتاقش نشسته بودم و از استرس تند تند پامو تکون می دادم و ناخونامو می خوردم… هر لحظه منتظر بودم بیژن جوابو بگه… تا اینکه با یه قیافه داغون و ناراحت برگشت سمتم… قلبم ایستاد…
با شک و ناامیدی گفتم -قبول نشدم؟؟؟؟! سال بعد حتما قبول _ سرشو با ناراحتی پایین انداخت و گفت: -نه قبول نشدی ولی ناراحت نباش انشاالله میشی… وااااای نههه ایی که مریم جون گفت به گوشم رسید… حالم خیلی بد شد… قلبم انگار نمیزد… آب دهنم خشک شده بود… نگاهم به کف پوش های اتاق خیره موند… سکوت اتاقو فرا گرفته بود… حتی صدای نفسامونم به گوش نمی رسید… یهو بیژن پقی زد زیر خنده… منو مریم جون گیج و متعجب بهش نگاه کردیم…
دلشو گرفته بود و خم شده بود و غش غش می خندید… مریم: -چته بیژن؟ چرا میخندی؟ بیژن به زور خندشو کنترل کرد و دستی به لبش کشید و گفت: -شوخیدم قبول شده نکبت حسابداری دانشکده تهران. مریم-هااان!؟ بلافاصله سرمو آوردم بالا و بهش نگاه کردم داشت با یه لبخند خبیث نگام می کرد که مریم مشت آرومی به بازوش زد و گفت: -ای بدجنس سکتمون دادی و خندید… بعد از چند ثانیه به خودم اومدم و جیغ بلندی کشیدم و پریدم سمت بیژن و شروع کردم به مشت زدن بهش…
دانلود رمان بانکدار (جلد اول) از پنلوپه اسکای با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
اونا پدرمو گرفتند. بعد از اون نوبت منه، مگراینکه باخواستهشون موافقت کنم. زمین زدن قدرتمندترین مرد ایتالیا. کِیتو مارینو. مردی که همه جا توسط گارد امنیتی اش محافظت میشه و کاخ مستحکمش توی توسکانی کاملا غیرقابل نفوذه. اون بدبین ترین مرد کشوره و به هیچکس اعتماد نمیکنه. بنابراین غیرممکنه که بتونم تنهایی اونو از پا دربیارم.اگه بخوام پدرمو نجات بدم، تنها یه انتخاب دارم. اینکه به دل کیتو راه پیدا کنم… و اونجا بمونم!
خلاصه رمان بانکدار
سیانا از مادربزرگم یه خونه کوچیک خارج از فلورانس برام به جا مونده بود. یه خونه قدیمی و عتیقه. لوله های آبش به حدی فرسوده بودند که وقتی سیفون توالت رو می کشیدم میتونستم صدای جریان آب رو تو کل خونه بشنوم. سنگ های بیرونی ساختمون ترک برداشته بودند و شیشه های پنجره ها بقدری عمر کرده بودند که بی توجه به اینکه چندبار تمیزشون کرده باشم همیشه مات و کدر بنظر می رسیدند. تا شهر فاصله کمی وجود داشت، طوری که هیچ وقت احساس نمی کردم واقعا بیرون از شهر و در حومه توسکانی سکونت دارم.
ولی همین فاصله، آرامش و سکوتی رو که همیشه دلم میخواست واسم به ارمغان اورده بود. هرروز صبح تو بهار و تابستون می تونستم صدای سرزنده و شاد پرنده ها رو از پنجره بشنوم. این مکان از مدت ها قبل برام یه پناهگاه شده بود—درست از وقتی که به خانواده ام پشت بودم. ولی در حال حاضر، این خونه هم نمی تونست ازم محافظت کنه. پله های چوبی رو شتاب زده طی کردم و با بالاترین سرعتی که بدنم می تونست خودشو تکون بده دویدم. صدای جیغ و جیرجیر پله ها از زیر پام به گوش می رسید.
ساکت و آروم بودن تو این موقعیت هیچ سودی نداشت—نه وقتی که اونا می دونستند من اینجام. صدای دِیمیِن درحالیکه تعقیبم می کرد و دو تا از نوچه هاش هم پشت سرش بودند بلند شد: – فرار کن. اینجوری خیلی بیشتر خوش میگذره! طنین شیطانیش از همه جای خونه به گوش می رسید، مثل این میموند که از پشت یه سیستم تقویت صدا صحبت می کرد. – لعنتی! بالاخره بالای پله ها رسیدم و روی کف چوبی با عجله به سمت تشکم راه افتادم. بین دوقسمت از تشک هفت تیری رو که برای روز مبادا نگه میداشتم جاسازی کرده بودم….
دانلود رمان سکون از عالیه جهان بین با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
الوند ادیب، مردی که در کودکی از خانواده طرد شده و در خانهی مردی به نام حیدر بزرگ میشود و حالا پریناز دل در گروِ الوند داده… اما حقایقی که از گذشته مخفی مانده و حالا با افشای حقایق و رو شدنِ دروغها، الوند بینِ عشقی پاک و انتقامی مخوف درگیر شده که…
خلاصه رمان سکون
انتظار کشیدن را دوست نداشتم برای همین سعی کردم به موقع برسم و به محض دیدنش تعلل نکردم… جای خوشحالی بود که تقاضای ملاقاتم را برای بار دوم رد نکرده بود… خیلی زود متوجه حضورم شد و من بی مکث کیفم را روی یکی از چهارصندلی پشت میز گذاشتم و دکمه ی کتم را باز کردم… از جا بلند شد و کاملا محترمانه دست بهترین داد و باهم و درست روبروی هم نشستیم… مردی پنجاه و اندی ساله که شقیقه هایش به چند تار سفید، اجازه ی رخ نمایی داده بود… _مشتاق دیدار بودم اما نه تو این وضعیت…
و من وضعیتمان را مورد بررسی قرار دادم… در میانه ی رستورانی شیک پشت میزی چوبی که با اسباب و وسایل کریستال به خوبی تزیین شده بود نشسته بودیم… مناقصه نزدیک بود و اعتمادی مرد خونسرد روبرویم انگار نمی خواست نم پس بدهد… من هم امیدوار بودم تو مناقصه همدیگه رو ملاقات کنیم… متوجه کنایه ی مشهود کلامم شد و جرعه ای از آب درون جام نوشید… اهل حاشیه نیستم… فقط یه سوال دارم… سوالم را به خوبی می دانست و به حتم با آمادگی کامل آمده بود… پای آرمان تو وسط بود؟
صراحتم ابروهاش را تکان نامشهودی داد و من با اینکه جوابم را به خوبی می دانستم اندکی مکث کردم… جوابی نداد و من قبل از آمدن گارسون از پشت میز بلند شدم و ایستادم.. چیزی میل دارید قربان؟ با سکوت هردوی ما کمی عقب ایستاد و منتظر ماند… دستم را دور دسته ی چرم کیفم حلقه کردم و آماده ی رفتن شدم که صدایش باعث شد لحظه ای بایستم… همیشه مناقصه و پیشنهادهای این چنینی هست… چیه که یکبار تکرار میشه؟ نیم نگاهی بهش انداختم… هنوز نشسته بود و دستش به دور پایه ی جام…