دانلود رمان باران از لیلی نیکزاد با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان راجع به دختری به نام باران هست که پدرش رو از دست داده و دانشجوئه و با مادر و ۳ تا خواهرش زندگی میکنه. توی دانشگاه با یه پسری فوق العاده مشکل داره. به دلایلی مجبور میشن خونشون رو عوض کنن و دست بر قضا همسایه و صاحب خونشون همون پسره هستش…
خلاصه رمان باران
خواب مانده بودم، یعنی نیم ساعت دیرتر از ساعتی که باید، بیدار شده بودم. خیلی هنر می کردم، فقط یک ربع اول کلاس را از دست میدادم. دکتر بزرگمهر عادت داشت اول کلاس حضور و غیاب کند. لعنتی… تند تند مانتویم را تنم کردم پای خزر را هم لگد کردم تا مقنعه ام را پیدا کنم، چروک بود وضعیت بحرانی بود مقنعه ی تر و تمیز خزر را که همیشه از در کمد آویزان می کرد، قاپیدم و کشیدم روی سرم حداقل جلویم مرتب باشد.
بعد هلشان دادم پشت گوشم جورابم را هم پرت کردم توی کیف تا بعدا توی اتوبوس بپوشم موبایلم را هم برداشتم و از اتاق بیرون زدم مامان از آشپزخانه صدایم زد. فقط چتری هایم را شانه زدم. کجا؟ یه چیزی بخور… دیرم شده نمی تونم. تا کفشم را پیدا کردم و پاهای بدون جورابم را به سختی هول دادم تو، مامان سررسیده بود. لقمه ی نان و پنیری داد دستم و من ذوق کردم قربونت. توی باغ معین را هم دیدم که داشت به سمت ماشینش می رفت…
از باغ بیرون زدم و همینطور که لقمه ام را گاز می زدم تند تند قدم برداشتم. مطمئن بودم معین نگه میدارد و تعارف میکند که سوار شوم. برنامه داشتم رویش را زمین بزنم و قیافه بگیرم که دیر برسم بهتره اینه که با تو برم. بعد او کمی تعارف می کرد و اگر قیافه ی مهربانی داشت من قبول می کردم! خب، دیرم شده بود، در این شرایط استراتژی ها تغییر می کرد اصلا مامانش گفته بود با هم برویم خودش هم قبول کرده بود، مگر نه؟!
دانلود رمان گیس بریده از پارا با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پریا یک دختر بی پروا که ته تغاری خانواده مذهبی و سنتی هست ،پا روی خط قرمزهای حاج باباش میذاره و با روابط آزادی که با فرزاد دوست پسرش داره دچار اعتیاد به مواد روان گردان میشود. با برملا شدن این موضوع و اتفاقی که برای خواهرزاده اش سوگند کوچولو که به دلیل مصرف قرص های که در کیف پریا میبیند، به کما میرود، از طرف خانواده طرد می شود. صدرا پسر عموی او برای حفظ آبروی خاندان معتمد و برای اینکه پریا بیشتر از این بی راهه نره بر سر سفره عقد با دختر عموی سر به هوا و طرد شده اش میشینه و سعی میکنه اون رو ترک بده…
خلاصه رمان گیس بریده
کلافه و عصبی در اتاقش قدم رو می رفت و پشت سر هم شماره ی فرزاد را می گرفت، اما باز هم صدای اپراتور “مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد” بلند شد و روی اعصاب نداشته اش خط کشید. – لعنتی… لعنتی… گوشی را با عصبانیت روی تخت پرت کرد و با چند گام نامتعادل خودش را به کمد لباس هایش که درست کنار پنجره بود، رساند. با عجله در کمد را باز کرد و بی توجه به این که چه لباسی بر می دارد، مانتویی از آن بیرون کشید. دلش برای دیدن او سر ناسازگاری برداشته بود.
بند، بند وجودش او را تمنا می کرد. هنوز در کمد را نبسته بود که صدای آیفون در فضای خانه پیچید. همانطور که مانتوی اسپرت سورمه ایش را تن می کرد به سمت پنجره ی اتاق رفت تا بفهمد باز مادرش چه کسی را برای مخ زنی او دعوت کرده تا به قول خودش او را از خر شیطان پایین بیاورند. نمی دانستند که او شیفته ی این خر سواری است. گوشه ی پرده ی حریر سفیدی که گل های فیروزه ای داشت را کمی کنار زد با دیدن خاله فرزانه و دخترش فرناز گره ی بین ابروه هاش کورتر شد.
این ها دیگر چه از جانش می خواستند حوصله ی فرناز را که اصلا نداشت. همان بهتر که دارد از خانه بیرون می رود و دیگر لازم نبود خودشیرینی های فرناز را تحمل کند. نگاه فرناز که همراه مادرش از مسیر سنگ فرش بین باغ خانه را طی می کرد، بالا امد و در نگاه پر غیض پریا افتاد. پریا پرده را توی مشتش فشرد و با چشم غره ای که به فرناز رفت، آن را محکم کشید. -باز اومده تریپ روانشناسی برداره دختره ی نچسب! بدون این که درون آیینه نگاهی به سر و وضع نامرتبش بیاندازد…
دانلود رمان پرستار من از گیسوی شب دنیا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره ی دختری به اسم یگانه س که پدر و مادرش رو از دست داده و در خانه ای زندگی می کنه که پسر معتادی دارند. پسر تنها زندگی می کند و یگانه به درخواست مادر او که برایش زحمت زیادی کشیده قبول می کند پرستاری پسرش شهاب را به عهده بگیرد. کم کم با کمک دوست صمیمی اش سهند تلاش می کنند او را ترک دهند اما…
خلاصه رمان پرستار من
تند تند راه می رفتم وبا خودم حرف می زدم. ازکاری که می خواستم انجام بدم مطمئن نبودم، یعنی برام خطری نداره؟ زندگیم چی؟ زندگیم وسرنوشتم رو با دستای خودم خراب نمی کنم؟ “خدایا این کاری که می خوام انجام بدم برای دل مادریه که ازغصه فرزندش افسرده شده. خدای مهربونم تو همه یار و یاور من، تو این دنیایی… کمکم کن من راهنمایی ندارم تو این راه تاریکی که قدم گذاشتم تنهام نذار”
از ترس و دلهره دستام یخ کرده بود. همیشه همین طور بود وقتی زیادی استرس داشتم قلبم تو دهنم بود. رسیدم به در خونه… نگاهی به ساختمان کردم. سه طبقه بود، بزرگ ومجلل. همون جوری که لیلا جون تعریف کرده بود. عین قصر می درخشید. یعنی این خونه فقط ماله پسرشه؟ خب آره دیگه اون خونه ای که ماله باباش بود ششصد متر زیربنا داشت. این که چیزی نیست!!! بالاخره زنگ رو زدم، اما عین بید می لرزیدم…
دانلود رمان آرمینا از khazoon با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان در مورد دختری به اسم آرمینا ست که برای داداش دوقلوش به نام آرمین اتفاقی میوفته و مجبور میشه واسه یه مدت نقش داداش دو قلوش رو بازی کنه و در همین راستا با سه تا پسر به نام های دانیال، ماکان و سپهر توی کانادا هم خونه میشه و…
خلاصه رمان آرمینا
با شروع کلاسا، منم دیگه حواسم رو دادم به درس و کلاسام و سعی کردم دانی و رفتار زشتش رو فراموش کنم دیگه بیشتر وقتم رو توی کالج بودم زمانی که به خونه میومدم هم اگه دانی خونه بود، می رفتم توی اتاقم نمی خواستم چشمم بهش بیفته یا حرفی بزنه که مجبور بشم جوابش رو بدم. تنها زمانایی که مجبور بودم ببینمش موقع شام بود و هر چهار روز به روز آماده کردن میز و شستن ظرفا با من بود از اون جایی که توی ایران با آرمین کلاسای زبان فرانسه و انگلیسی رو گذرونده بودم از نظر صحبت کردن مشکلی نداشتم و همه چی خوب بود.
توی کالج هم یه همکلاسی خوب پیدا کرده بودم به اسم ساینا ساینا دختری با پوست سفید و موهای بلند بلوند و چشمای سبز تیره بود یه دختر کانادایی که از نظر هیکل مثل خودم ریزه میزه و ظریف بود. از بین بچههایی که باهام همکلاسی بودن ساینا از همه بهم نزدیک تر بود و توی همین مدت کم، دوستای خوبی برای هم شده بودیم طوری که یکی از روزا که توی محوطه با ساینا داشتیم قدم می زدیم و در مورد یکی از کلاسا حرف میزدیم چشمم به سپهر افتاد که داشت با یه لبخند شیطون نگامون می کرد تعجب کرده بودم چرا این جوری نگاه میکنه؟!
که دیدم خودش با همون لبخند داره به سمتمون میاد. سپهر به فارسی گفت:سلام آرمین جون خوش میگذره دیگه؟ و با چشم و ابرو به ساینا اشاره کرد. به فارسی گفتم: سلام. تو نمی خوای دست از این مسخره بازیا برداری؟ و بعد به فرانسه اون دو تا رو به هم معرفی کردم. _ساینا همکلاسیم و سپهر هم همخونه ام. بعد از این که اونا با هم آشنا شدن و دست دادن چون یکی از دوستای ساینا صداش کرد، با عذرخواهی از پیشمون رفت و من موندم و سپهر. سپهر ــ میگم استعدادت خیلی زیاده آرمین جان میذاشتی می رسیدی این جا، یه کم با محیط آشنا میشدی!
دانلود رمان من بازنده نیستم از رویا رستمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
با مرگ مازیار و بیوه شدن شادان، فردین بعد از چهار سال اتفاقی از سوئد بر می گرده در صورتی که هیچ کس بهش خبر نداده که شادان سه سال که مازیار رو از دست داده و تنهاست، شادان به عنوان یک بیوه ی ثروتمند با سیل زیادی از خواستگار روبروست ولی این وسط فردین وارد بازی میشه…
خلاصه رمان من بازنده نیستم
شیطان بیخ گوشش کری می خواند. چند روزی بود کاری به کارش نداشت. همان بهتر هم کاری به کارش نداشت. اعصابش آرام بود حرص هم نمی خورد. اما پایین از مریم خانم شنیده بود فروزان خانه نیست. نه به قصد اذیت کردنش، به قصد دیدنش از پله ها بالا رفت. شاید جوری عادت بود. اما گاهی وقتی خسته می شد دیدن صورت گردش انگار یک مسکن عمل می کرد. وگرنه خودش همان دهانی سیاه پوش زبان دراز بود. تغییر هم نمی کرد. جلوی در اتاقش ایستاد. می خواست در بزند اما پشیمان شد.
هر بار که سر زده داخل می شد در کمال خباثت او را در موقعیت های دلخواهش می دید. تازه ترس و دستپاچه شدن هایش را دوست داشت. دستگیره را فشرد و داخل شد. در را پشت سرش بست. نگاهش کرد. خواب بود با موهای باز و دستی که زیر صورتش گذاشته بود. ناکس بدون اینکه بخواهد رفتارهایش ناز و عشوه داشت. خدا لعنتش کند. هی می خواست کاری به کارش نداشته باشد. تن و بدنش را مال خودش نکند باز نمی شد. همان شب هم که بازیش داد خودش دلش بیشتر می خواست.
شاید اگر جلوی خودش را نمی گرفت شادان در آغوشش جولان می داد. اما بودن فروزان و همان حرمت بین شان مانع شد. به سمتش رفت. لبه ی تخت نشست. موهایش را از روی صورتش کنار زد. درست روی گونه اش خال سیاه کم رنگی بود. انگشتش را روی گونه اش کشید. پلکش کمی تکان خورد. حس کرد کمی تند نفس می کشد. احتمالا در حال خواب دیدن و شاید هم ترسیدن بود. می خواست بیدارش کند اما حوصله داد و بیدادش را نداشت. چهره اش پر از اخم و ترس شد. دستش روی شانه ی شادان نشست…
دانلود رمان آسمان مشکی از Eli با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آوا دختری شیطون و پرانرژی است که در شرکتی مشغول به کار می شود و آنجا با پسری به نام سپهر آشنا می شود…
خلاصه رمان آسمان مشکی
-خانم لطفا کارتونو بهتر انجام بدین این چه وضعشه؟ _خب اخه اون نمونتون درست نبود منم مجبور شدم… -لطفا برا من بهونه نتراشین. _بهونه چیه آقای مهندس شما کارتون اشتباه بود منم درستش کردم. بفهم دیگه اشگول جون حقیقت عین ته خیار تلخه، نقشه هایی که دستش بود و انداخت رو میزمو رفت بیرون. منم خرما دلم واسه این مهندس سوخت بسکه دوستش دارم این کارو کردم… چی؟ من الان چه زری زدم؟ دوستش دارم؟ کیو؟ بهرادو؟ اینم حرف بود من زدم؟ من بهرادو دوست دارم؟ عمراااا؟ یه درصد فک کن… دلم یه حالی شد.
واسه اینکه از فکر بیام بیرون بلند گفتم: اه اه این با اون عقل مشنگ مانندش چه جوری مهندس شده. _همونجور که به شما مدرک دادن راستی چه جوری دادن؟ خیر و خوشی نبینی تو از کجا پیدات شد بت یاد ندادن بدون اجازه نباید بیایی تو اتاق. -بله؟ بله و بلا این وسط بلت کجا بود آوایی خر. ابروشو انداخت بالا، سوال پرسیدم ازتون: ا بیست سوالیه؟ بپرس عزیزم جواب میدم -بفرمایید سوالتونو؟ -چه جوری به شما مدرک دادن. _به سختی. – همون دیگه به سختی. بعد ابروشو با حالت قشنگی انداخت بالا: با اجازه. اجازه ی مام دست شماست عزیزم.
هنوز گیج حالت قشنگش بودم که در بسته شدو رفت بیرون. اوه چه عطر خوبی داشت بینیمو از عطرش پر کردم یه بوی تلخو مردونه یهو چشمم افتاد به نقشه ها عجب نقشه های قشنگو مامانی هستن یکم خراب کاری روشون بکنم چه طوره؟… خراب کاری که نه یکم تغییرای خوب خوب… خوبه هنوز با مداده. مدادمو برداشتمو با ذوق افتادم به جونشون اندازه هایی رو که زده بودو عوض کردمو دوباره سر جای قبلیشون گزاشتمو با هیجان منتظر شدم که رئیس خوگشل و خوشتیپمون بیاد. ۵ دقیقه بعد بدون حتی در زدن اومد تو. _بفرما تو دم در بده عزیزم…
دانلود رمان عشق به توان شش از غزل، مینا، نگین با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یه اکیپ ۳ نفره دختر که برای دانشگاه تو شیراز قبول شدن اما خوابگاها همه پر بوده بعد میگردن دنبال خونه که به یه اکیپ ۳پسر برمیخورن که اونام همین مشکلو داشتن ولی با این تفاوت که خونه پیداکرده بودن ولی شرط صابخونه که یه پیرمرد مردیه که راحته اروپایی رفتار میکنه یکم شوخه و فضول در عین حال زن ها رو هم آدم حساب نمیکنه و پی عشق وحالشه بوده، متاهل بودن اوناس…
خلاصه رمان عشق به توان شش
“میشا” داشتم با نفس حرف میزدم وبه این نتیجه رسیدیم که از فردا بریم دنبال خونه… راستش ازدست نفس هم من هم شقایق خیلی عصبی بودیم ولی خب دیگه اونم صلاح ما رو میخواد دیگه اگه برمی گشتیم تایک سال دانشگاه بی دانشگاه… یکهو صدای شقایق پارازیت، انداخت. شقایق: چی میگید نیم ساعته؟ من: هیچی توبگیر بکپ پارازیت. شقایق: میشا اینجوری مثل این مادرا حرف نزن که با زور بچه رو میفرستن داخل تخت خواب… خنده ام گرفت چون مادرخودمم بچه بودم منو همین جوری
میفرستاد تو رخت خواب گفتم. من: باباهیچی میخوایم ازفردا بریم دنبال خونه… شقایق: چی؟؟ میدونید قیمت خونه اجاره کردن با خوابگاه چه قدر فرق داره؟؟ پولشو از سر قبر من میارید. نفس: خفه بمیری. مثل این پیر زنای هشتاد ساله یک دم غرمیزنه… بابا مگه من این گندو نزدم؟ خودمم درستش میکنم.پولش با من شما هر چقدر دارید بدید… من: اخ قربون دوست گلم برم. بیا بغلم یک ماچ بلبلی کنمت… نفس درحالی که می رفت زیر پتو گفت، نفس: برو اونور الان ابیاریم میکنی. نه به اون موقع که می
خواستی بزنی نه الان. شقایق: بگیرید بخوابید فردا رو که ازتون نگرفتن. من:چشب خانم معلم الان میخوابیم. بعدم یک شکلک دراوردم که شقایق متکاشو پرت کرد سمتم. شقایق: میشا یا میخوابی یا میام اون متکاتو میکنم توحلقت. من: باشه منو باش می خواستم نصف شبی یکم بخندونمتون که شب خوابای خوب ببینید. شقایق: از این لطفا به ما نکن توبکپ… بالاخره خوابیدیم و من رفتم به زمانی که من به مامان بابام گفتم تو شیراز قبول شدم. رفتم داخل خونه یک اپارتمان معمولی که ما طبقه ی دومش می نشستیم…
دانلود رمان در حسرت آغوش تو از niloofartavoosi با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره ی دختری به نام پانته آ ست که عاشق پسری به نام کیارشه اما داستان از اونجایی شروع میشه که پانته آ متوجه میشه که کیارش به خواهرش پریسا علاقه منده و برای خواستگاری از پریسا پا به خونه ی اون ها میذاره اما طی جریاناتی کیارش مجبور میشه که پانته آ رو به عقد خودش در بیاره و……
خلاصه رمان در حسرت آغوش تو
بی بی امروز حالش خیلی بهتر شده بود و تونست از جاش بلند بشه! طبیعتا غر زدناش دوباره شروع شد. ولی خوشبختانه به من غر نمیزد به لباسی که پریسا قرار بود اون شب بپوشه گیر داده بود. من یه کت و شلوار کرم رنگ زیبا برای اون شب انتخاب کردم. موهام و اتو کردم هرچند قرار نبود دیده بشند. یه ارایش ملایم هم چاشنی کارم کردم. خوشگل شده بودم. ساعت نزدیکای ۷ بود که مهمون ها از راه رسیدند. من هنوز تو اتاقم داشتم به خودم می رسیدم. نمی خواستم چیزی کم و کسر باشه! ۵ دقیقه بعد به طرف سالن به راه افتادم.
هنوز روی پاگرد بودم که کیانا را دیدم که پریسا را در آغوش گرفته و می بوسد. صدای پدر و مادرش هم می آمد . لبخندی زدم و آرام از پله ها پایین رفتم. بوی بسیار آشنایی فضا را پر کرده بود. لبخندم کم کم رنگ می باخت. همین که پایم را روی پارکت کف سالن گذاشتم، از پشت خواستگار پریسا را دیدم که در حال احوال پرسی با پدرم بود .پریسا من را دید و رو به جمع گفت: اینم از خواهرم، بالاخره اومد. خواستگار پریسا با کنجکاوی به سمت من برگشت. از آنچه که می دیدم قلبم هزار تکه شد و به گریه افتاد. کیارش با لبخند رو به روی من ایستاده
بود و لبخند میزد. گیج تر از اون بودم که بخوام عکس العمل درستی نشون بدم و حرف بزنم. حتی اگر میتونستم حرف بزنم نمیدونستم که چی باید بگم! کیارش! من برای اولین بار عاشق شده بودم اما عاشق کی؟ خواستگار خواهرم!!! کسی که به احتمال زیاد در آینده شوهر خواهرم میشد. امکان نداره! حتما دارم خواب می بینم! دنیا نمی تونه انقدر بی رحم باشه که با قلب و احساسم همچین بازی کثیفی کنه! اصال نمی تونستم باور کنم ولی دست کیارش که دور انگشتام حلقه شد بیش از حد واقعی به نظر می رسید، احساساتم من و از درون می خوردند…
دانلود رمان دلیار از mahsoo با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دلیار دختری که پدرش را از دست داده مدتی پیش عموش که پسری را به فرزندی قبول کرده زندگی می کنه پسری زورگو و شکاک… حالا بین این دو نفر اتفاقاتی میوفته که باعث…
خلاصه رمات دلیار
با نوازش موهایم چشمانم را گشودم… پژمان بود! با اخم سرم را از زیر دستش کنار کشیدم و گفتم: برو بیرون.. راحتم بزارو چشمام و بستم.. از اتاق خارج شد و در را بست! از پنجره ی اتاق که رو به راهرو بود عمو کیومرث را دیدم که به دیوار تکیه داده بود داشت با بغل دستیش صحبت می کرد! به چهره اش دقیق شدم… موهای طوسی “سفیدش! ته ریش چند روزه اش! چشمان مهربانش! قد بلندش… هیکل پرش! همه مرا یاد بابا می انداخت… اخ که چقدر هر دویشان را دوست دارم..! نگاهم را به فرد کناری اش دوختم! سپهر بود که به دیوار تکیه داده بود و
نگاهش به زمین بود و هر از چند گاهی سری به نشانه تایید تکان می داد! یک گرمکن مشکی که کنارش خط سفید داشت پایش بود با یک تیشرت سفید که لکه های خون رویش مشخص بود!! موهای کوتاه براق مشکییش بر خلاف همیشه که ژل زده و اراسته بود”به طور نامرتب پخش بود.. ته ریش چند روزه ای روی صورتش نمایان بود که جذابیتی خاص به چهره اش می داد! در دل پوزخندی زدمو گفتم: جای یاسمن خالی.. ! پیش خودم فکر کردم حتما خوشحال و راضیه از مصیبتی که به سرمون اومده! انتقامش از خانواده ی ما گرفته شد!!
حتما نتیجه آه های او بوده.. ! با کلافگی چرخیدم و پشت به پنجره دراز کشیدم.. دقایقی نگذشت که بیتا و عمو وارد اتاق شدن! بیتا کنارم ایستادو دست باند پیچی شده ام را در دستش گرفت و نوازش کرد! عمو بالا سرم ایستادو نگاهش را به من دوخت!! و من با لجبازی تمام نگاهم را به دیوار مقابل دوختم.. چرا درکم نمی کردند؟؟ چرا راحتم نمی گذاشتند؟؟ چرا متوجه نبودن که زندگی برایم تموم شده س و دیگر میلی به ادامه ی راه ندارم! من زندگیم را باخته بودم… چطور می توانستم بدون خانواده ام زندگی کنم؟؟ سعی کردم با نفسی عمیق جلوی ریزش اشکام و بگیرم..
دانلود رمان بی پناهم پناهم بده از غزل با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان راجع به دختری به اسم گلساست که تنها بامادرش زندگی می کنه دختری زیبا وجذاب که اسیر بابک میشه ولی دخترقصه ما بخاطر مریضی مادرش مجبوربه ترک کشورش میشه و در اونجا به عشق زندگیش می رسه …
خلاصه رمان بی پناهم پناهم بده
ھراسون به طرف صدا برگشتم، علی بود کنارشم بابک ایستاده بود که با لبخند نگاھمون می کرد، برگشتم و نگاھی به مھرناز کردم، خانم درحالی که نیشش از دیدن علی تا بنا گوشش باز شده بود با چشمانی بی گناه نگاھم کرد، فرصت نشد حالش رو بگیرم چون بابک در حالیکه سلام می کرد کنارم نشیت و آروم زمزمه کرد: مگه قرار نبود ناھار باھم باشیم؟ خواستم دلیل بیارم که گفت: مھم نیست عزیزم… مھم اینه که الان با ھمیم و به طوری که مھرناز و علی نشدند دستمو از زیر میز گرفت.
خواستم دستمو آزاد کنم که نگذاشت، موقع غذا خوردن ھم حاظر نبود دستمو ول کنه، باز دستمو کشیدم ولی زورم بھش نمی رسید، دیدم مھرناز داره با استفھام نگاھمون میکنه، آروم گفتم ول کن لطفا نمی خوام این بفھمه، نگاھی به مھرناز کرد و دستمو ول کرد، بعد از ناھار وقتی از رستوران بیرون اومدیم مھرناز رفت سوار ماشین علی شد و دستشو برام تکون داد (می دونست با من تنھا بشه حالشو می گیرم) بابک ھم رو کرد به من: گلسا خانم من ماشین نیاوردم زحمت رسوندن من میفته گردن شما.
در جلو رو باز کرد و نشست (عجب برنامھ ریزی) !!!! با علی خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم،خسته بودم و خوابم می اومد، در اینطور مواقع خیلی ساکت می شدم، بی توجه به بابک ماشین رو روشن کردم و راه افتادم، می دونستم داره نگاھم میکنه، گرمی نگاھشو رو خودم حس می کردم ولی عمدا نگاھش نمی کردم، دکمه ی ضبط رو زدم و در سکوت به صدای ستار گوش دادیم: انگار با من از ھمه کس آشناتری از ھر صدای خوب برایم صدا تری آیینه ای به پاکی سرچشمه ی یقین
با اینکھ رو به روی منی و مکدری…