دانلود رمان بانکدار (جلد اول) از پنلوپه اسکای با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
اونا پدرمو گرفتند. بعد از اون نوبت منه، مگراینکه باخواستهشون موافقت کنم. زمین زدن قدرتمندترین مرد ایتالیا. کِیتو مارینو. مردی که همه جا توسط گارد امنیتی اش محافظت میشه و کاخ مستحکمش توی توسکانی کاملا غیرقابل نفوذه. اون بدبین ترین مرد کشوره و به هیچکس اعتماد نمیکنه. بنابراین غیرممکنه که بتونم تنهایی اونو از پا دربیارم.اگه بخوام پدرمو نجات بدم، تنها یه انتخاب دارم. اینکه به دل کیتو راه پیدا کنم… و اونجا بمونم!
خلاصه رمان بانکدار
سیانا از مادربزرگم یه خونه کوچیک خارج از فلورانس برام به جا مونده بود. یه خونه قدیمی و عتیقه. لوله های آبش به حدی فرسوده بودند که وقتی سیفون توالت رو می کشیدم میتونستم صدای جریان آب رو تو کل خونه بشنوم. سنگ های بیرونی ساختمون ترک برداشته بودند و شیشه های پنجره ها بقدری عمر کرده بودند که بی توجه به اینکه چندبار تمیزشون کرده باشم همیشه مات و کدر بنظر می رسیدند. تا شهر فاصله کمی وجود داشت، طوری که هیچ وقت احساس نمی کردم واقعا بیرون از شهر و در حومه توسکانی سکونت دارم.
ولی همین فاصله، آرامش و سکوتی رو که همیشه دلم میخواست واسم به ارمغان اورده بود. هرروز صبح تو بهار و تابستون می تونستم صدای سرزنده و شاد پرنده ها رو از پنجره بشنوم. این مکان از مدت ها قبل برام یه پناهگاه شده بود—درست از وقتی که به خانواده ام پشت بودم. ولی در حال حاضر، این خونه هم نمی تونست ازم محافظت کنه. پله های چوبی رو شتاب زده طی کردم و با بالاترین سرعتی که بدنم می تونست خودشو تکون بده دویدم. صدای جیغ و جیرجیر پله ها از زیر پام به گوش می رسید.
ساکت و آروم بودن تو این موقعیت هیچ سودی نداشت—نه وقتی که اونا می دونستند من اینجام. صدای دِیمیِن درحالیکه تعقیبم می کرد و دو تا از نوچه هاش هم پشت سرش بودند بلند شد: – فرار کن. اینجوری خیلی بیشتر خوش میگذره! طنین شیطانیش از همه جای خونه به گوش می رسید، مثل این میموند که از پشت یه سیستم تقویت صدا صحبت می کرد. – لعنتی! بالاخره بالای پله ها رسیدم و روی کف چوبی با عجله به سمت تشکم راه افتادم. بین دوقسمت از تشک هفت تیری رو که برای روز مبادا نگه میداشتم جاسازی کرده بودم….
دانلود رمان خاکستری (جلد چهارم از مجموعه چهار جلدی پنجاه طیف) از ای ال جیمز با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
کریستین گری کنترل کردن بروی تمام مسائل رو تمرین کرده. دنیای اون منظم مرتب و کاملا تهی هست تا اینکه در روزی اناستازیا استیل با موهای پریشون قهوه ای و دست و پایی خوش ترکیب وارد دفتر اون میشه. اون سعی میکنه اون دختر رو فراموش کنه ولی بجای اون درگیر طوفان احساسات و عواطفی میشه که نمیتونه اونا رو درک و در مقابلشون مقاومتی بکنه. برخلاف تمام زنهایی که اون قبلا میشناخت، انای خجالت زده و کم حرف، انگار دقیقا درون وجود اون رومیبینه… از اعجوبه بیزنس و زندگی سبک پنت هاوسی اون گذشته و به کریستین سرد و قلب زخمی وی میرسه…
خلاصه رمان خاکستری
سرم رو بلند کردم ، غروب خورشید سوئیتم رو با سایه های خاکستری رنگی پوشونده. داشتن یه شب تنهای دیگه، نا امید کننده ست. وقتی که عمیقا تو فکر بودم که چی کار کنم، گوشیم بروی میز چوبی پولیش شده لرزید و شماره ای ناشناش ولی به طرز مبهمی آشنا با کد مخصوص واشنگتون بروی صفحه گوشی خاموش و روشن شد. یکدفعه قلبم به تپش افتاد، انگار که ۱۰ مایل دویدم. خودشه؟؟ جواب دادم. ” اممم…. آقای گری؟ آناستازیا استیل هستم ” صورتم با نیش باز مزخرفی به دو قسمت شکافته شد. خب ، خب ، صدای نرم خانم استیل بی نفس و مضطرب، شبم بهتر شد! ” خانم استیل،
چقدر خوبه صداتو میشنوم ” شنیدم که نفسش بند اومد و اون صدا مستقیما به کشاله رونام حرکت کرد. عالیه. من روش تاثیر گذارم. مثل همون طوری که اون روی من تاثیر میگذاره. ” اممم… ما میخواستیم که قرار عکس رو برای فردا باهاتون بزاریم. اگر براتون ممکنه… کجا راحتتر هستین آقا ؟ ” تو اتاقم . فقط تو ، من و بست پلاستیکی… “من تو هتل هیتمن تو پورتلندم. میتونیم فردا صبح ساعت ۹:۳۰ اینجا قرار بزاریم؟ ” با هیجان گفت: ” باشه پس… فردا میبینیمتون ” نمیتونست راحتی خیال و شادی اش رو در لحن صداش پنهون کنه. ” با اشتیاق منتظرم خانم استیل ” گوشی رو قبل از اینکه بتونه
هیجان و وسعت خوشحالیم رو حس کنه قطع کردم. به عقب و پشتی صندلی تکیه دادم، به افق تاریک خیره شدم و جفت دستام رو داخل موهام کشیدم. من چطوری این معامله ی لعنتی رو جوش بدم؟؟ آهنگ موبی گوشخراشانه در گوشام پخش میشد و من خیابان جنوب غربی سالمون رو به سمت رودخانه ی ویالمت میدویدم. ساعت ۶:۳۰ صبحه و من دارم سعی میکنم ذهنم رو آروم و شفاف کنم. دیشب خوابش رو دیدم. چشمای آبیش، صدای به نفس افتاده اش… جمله اش که با کلمه ی «آقا» زمانی که جلوم زانو زده بود، تموم میشد. از زمانی که ملاقاتش کردم، رویاهام از کابوس های همیشگی شبانه ام، تغییر خوشایندی کردن…
دانلود رمان دشمن عزیز از کریستن کالیهان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دلیله بیکر و میکن سینت از هم متنفر بودن. میکن زیبا بود اما دلیله اینو میدونست که اون برخلاف اسمش خود شیطانه. این که اون با خواهر کمی شرور دلیله یعنی سامانتا قرار گذاشته بود هم چیز عجیبی نبود. وقتی اون دوتا از هم جدا شدن رویای دلیله به حقیقت پیوست: اون دیگه مجبور نبود میکن رو ببینه. تا این که ده سال بعد تو یک روز عادی دشمن قدیمی دلیله بهش تکست میده…
خلاصه رمان دشمن عزیز
باید از دیدن خونه میکن متنفر باشم ولی نیستم لعنتی خیلی زیباست این که عاشق خونه م باعث میشه دلم بخواد یه لگدی ترجیحا به میکن بزنم. یه بار دیگه نورث جواب زنگ در رو میده: “صبحتون بخیر خانم بیکر” “لطفا دلیله صدام کن” وارد خونه میشم یه نفس عمیق از اون بوی دوست داشتنی لوندر و لیمو کشیدم اووووف لعنتی. “باشه دلیله” همونطور که در رو پشت سرم میبنده ازش میپرسم: “نورث اسمته یا فامیلیت؟” بینیش چین میخوره و قبل از جواب دادن کمی مکث میکنه. _اسم کوچیکمه. به طور مشهودی قبل از اینکه خودش رو معرفی کنه میلرزه.
“اسم کاملم نورث وسته” معنى تحت اللفظیش میشه شمال غربی.خیلی چیزا هست که میتونم بگم اما مطمئنم اون همه شونو شنیده. “شمال از شمال غربی فیلم مورد علاقه منه” نورث قبل از اینکه یه لبخند نصفه و نیمه بزنه طوری بهم نگاه میکنه انگار دیوونه ای چیزی باشم. “داری سر به سرم میذاری؟ سینت راجع به اسمم بهت چیزی گفته؟” “نه! چرا؟” نورث سرش رو تکون میده و میگه: “شمال از شمال غربی فیلم مورد علاقه مامانم بود” “اوه پس اسمت رو از این فیلم برداشتن” “خب باید بگم اسم منو از روی عمه بزرگم گذاشتن دلیله که توی یه پای خفه شد”
نورث با خنده گفت: “ببخشید، چی؟” اون خم شده بود که یکی از شیرینای برنده روبان آبی شده خوشمزه توت فرنگیش رو برای یه شب نشینی دوشنبه شب ببره که بیهوش میشه دکتر فکر میکنه که اون دچار افت قند خون شده و بعد با صورت رفته توی پای” نورث پلک میزنه: “من…” “تو افسانه های دلیله گیر نکن نورث” میکن اینو از ورودی در گفت و بعد ادامه داد. “این یکی از اون موقعیتاییه که اصلا دلت نمیخواد واردشون بشی” اون روی ویلچیره که منظره وحشتناکیه. من ممکنه میکن رو با اسمای عوضی و آشغال صدا کنم ولی توی ذهنم اون همیشه …
دانلود رمان ملکه اسکاچ (جلد دوم از مجموعه اسکاچ) از پنلوپه اسکای فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ادامه ی داستان فوق العاده ی کْرو و لاندن لاندن ،بخاطر کلاهبرداری برادرش، توسط کرو، یکی از بی رحم ترین جنایتکاران دنیا، دزدیده میشه و تنها کاری که برای نجات خودش میتونه انجام بده، اغوا کردن اونه..
خلاصه رمان ملکه اسکاچ
مطمئن نبودم چه چیزی نظرم رو درمورد فرختن لاندن به بُونز عوض کرد، اما یه چیزی در عدم انجام این کار دخیل بود. الان لاندن بطور رسمی مال منه. اون جسور و شجاعه و با اینکه تحت کنترلمه ولی هنوز منو با رفتارش توبیخ میکنه. عاشق این برخورداشم. چندین اتفاق همزمان با هم افتاده با برادران بارستی قراری دارم، ژوزفین هنوز ناامیدانه منو دوست داره و حس انتقام بشدت روی روانم سنگینی میکنه. مطمئن نیستم حالا که دیگه قرار نیست لاندن رو بکشم میخوام باهاش چکار کنم. ولی قطعا قرار نیست عاشقش بشم.
لاندن کرو جت شخصی داشت! با اینکه نباید، اما از این مسئله شگفت زده شدم. آدماش بعد از اینکه همه چیز رو بسته بندی کردن، در زیر هواپیما قرارشون دادن و بعد به داخل اومدن و روی صندلی هاشون در عقب جت نشستند. با اینکه در فرودگاه بین المللی بودیم، ولی تفنگ هاشون در زیر ژاکتهایی که پوشیده بودن جا سازی شده بود. آریل تنها عضو گروه بود که جایگاهی در قسمت جلوی هواپیما، بجز من، به همراه کرو داشت. اون در حالی که روی صندلی چرمی کنار پنجره نشسته
بود، تبلت به دست داشت.
درهمون حال برگه ای بیرون اورد و مشغول به کار شد. واضح بود تمام اطلاعات وای فای رو در اختیار داره. کرو منو در طرف دیگه ای از راهرو به سمت صندلی کنار پنجره هدایت کرد. نشستم و کمربند ایمنی ام رو بستم. همزمان با به صدا در اومدن موتور هواپیما، مهماندار برای گرفتن سفارشات ظاهر شد. جت به بزرگی هواپیماهای مسافربری نبود، اما قطعا بزرگتر از اون مدل از هواپیماهای ریزه میزه بود درکل اندازه ای متوسط داشت و بطور واضحی بسیار گروه قیمت بود…
دانلود رمان بوسه بر تابوت ها (جلد دوم) از ایلین شریدر با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در جلد ۱ الکساندر بعد از اتفاقی که در پایان شب مهمانی بین اون و راون میفته از قصر میره. و راون که شدیدا اون رو دوست داره و به اون علاقه مند شده برای پیدا کردنش به خونه ی عمه لیبی میره. اینکه از کجا متوجه میشه الکساندر در کدام شهر هست رو خودتون دنبال کنید.اون به باشگاه تابوت ها میره. ولی چطور با وجود سن کم زیر ۱۸ سال اون رو به باشگاه راه میدن رو هم بخونید. اون یک برادرکوچک تر از خودش داره که هیچ وقت اون رو به اسم صدا نمی کنه. چون از اون خوشش نمیاد و فکر میکنه که اون احمقه. اسم برادر اون بیلی هست( یک نابغه کوچک)…
خلاصه رمان بوسه بر تابوت ها
صبح روز بعد با سرعت تمام به سمت از انس مسافرتی ارمسترانگ دویدم و قبل از اینکه اژانس باز شود به آنجا رسیدم . صدای کلید را که در قفل می چرخید و باز شدن قفل ها را از پشت سرم شنیدم این جانیس آرمسترانگ مالک آنجا بود ، مشتاقانه پرسیدم : ” روبی کجاست ؟ ” در حالی که در را باز می کرد جواب داد : اون روزهای سه شنبه تا بعد از ظهر نمیاد . ” نالیدم : “بعد از ظهر ” او در حالی که جلوتر می آمد گفت : ” راستی ، چیزی درباره پیش خدمت الکساندر می دونی ؟ ” پر سینم ” مرد نفرت انگیز ؟ منظورم اینه که جیمسون ؟ ”
او در حالی که چراغهای دفتر را روشن و ترموستات را تنظیم می کرد اعتراف کرد : ” اونا با هم قرار داشتند ” ساده لوحانه پرسیدم : ” چطور پیش رفت ؟ ” جانیس بعد از اینکه کیفش را در کسوی میزش گزاشت ، کامپیوترش را روشن کرد و به من و گفت : ” از قبل خبر نداشتی ؟ اون پیداش نشد . و با وجود جذابیت روبی ، اون باید خیلی خوش شانس بوده باشه که رویی حتی بهش نگاه کرده ” من بیشتر فشار آوردم اون گفته چرا قرار رو کنسل کرده ؟ ” “نه، فکر می کردم الکساندر بهت گفته” او سری تکان داد و گفت:
” به مرد خوب خیلی کم پیدا میشه اما می دونی ، تو الکساندر رو داری ” لب های سیاهم را گاز گرفتم . او در حالی که به ساعت اژانس مسافرتی آرمسترانگ نگاه می کرد گفت : ” هی ، برای مدرسه دیرت نشده ؟ ” ” من همیشه دیر می کنم ، جانیس ، می تونی آدرس روبی رو بهم بدی ؟ ” ” چرا پس نمی کنی و آخر روز بر نمی گردی ؟ ” ” اخه اون جعبه آرایشش رو پیش من جا گزاشته … ” جانیس پیشنهاد کرد : ” چرا اینجا نمی زاریش ؟ ” درب جلویی باز شد و روبی وارد شد . من او را در شلوار جین و در حالی که یک سیگار و…
دانلود رمان فرضیه عشق از علی هیزلوود با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
وقتی یه رابطه دروغین بین دانشمندها تسلیم نیروی کشش قوی بینشون میشه، اون وقت نظریههای آماری و دقیق یه زن درباره عشق رو از سکه میاندازه. اولیو اسمیت به عنوان کسی که سال سوم پی اچ دی رو میگذرونه، برخلاف بهترین دوستش به روابط عاشقانهی پایدار باوری نداره و این چیزی بود که دقیقا اون رو توی یه موقعیت جدید قرار داد. متقاعد کردن آنه در این باره که اولیو با دیگران قرار میذاره و جاده زندگیاش به سوی شادی پیش میره خیلی بیشتر از حقههای ذهنی دم دستی جدی کار میبرد: هرچی باشه دانشمندها دنبال اثبات چیزها هستند…
خلاصه رمان فرضیه عشق
<< فرضیه: هر شایعه ای در مورد زندگی عاشقانه من با سرعتی پخش میشه که مستقیماً با تمایل من به نگه داشتن اون شایعه به عنوان راز در تناسبه. >> اولیو اسمیث یک دانشجوی پی . اچ.دی در اوایل سال سومش در یکی از بهترین دانشکده های زیست شناسی کشور بود. جایی که بیش از صد دانش آموخته رو در خودش جای داده و اغلب چیزی شبیه به چندین میلیون دانشجوی کارشناسی به نظر می رسید. اون هیچ ایده ای راجع به تعداد دقیق هیئت علمی نداشت، اما اگر می خواست از روی بسته های نامه در اتاق کپی قضاوت کنه،
می گفت که مطمئن ترین حدس اینه: خیلی زیاد. بنابراین، این توجیه رو می آورد که اگر تا قبل اون شب، تو این دو سال از بابت رویایی با آدام کارلسن هرگز بداقبالی نیاورده، پس کاملا این امکان وجود داشت تا دوباره بدون برخورد با اون توی پیاده رو، درسش رو تموم کنه ( فقط به اندازه ی انگشت های یک دست از ماجرای بوسه گذشت اما اولیو می دونست که راجع به جمعه گذشته و اون شب در بقیه ی عمرش فکر میکنه) . در حقیقت، نه تنها کاملا مطمئن بود که آدام کارلسن نمی دونست اون کیه، بلکه علاقه ای هم به فهمیدنش نداشت —
و احتمالا تمام اتفاقاتی که افتاده، از یاد برده بود. مگر این که اون در اشتباه بود و اون (آدام ) فرم IX رو برای شکایت ازش پر کرده بود. و در این صورت، اولیو تصور می کرد که مجددا اون رو میبینه، البته وقتی که به عنوان متهم در دادگاه فدرال فراخوانده میشد. اولیو فهمید که میتونست وقتش رو صرف دلواپسی برای هزینه های حقوقی هدر بده یا این که روی مسائل مهمتری تمرکز کنه. مثل پونصد اسلایدی که باید برای کلاس نوروبیولوژی آماده می کرد. کلاسی که در ترم پاییز تدریس می کرد و کمتر از دوهفته دیگه شروع میشد…
دانلود رمان نشست محرمانه (جلد چهارم از مجموعه شب شیاطین) از پنلوپه داگلاس با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
“دیمن” ویل رفته است. ماه هاست کسی او را ندیده و پیام هایی که از گوشی اش می رسند تقریبا مطمئن هستیم قلابی اند. چیزی این وسط درست نیست. باید همین الان اقدام کنیم. مایکل آماده است تا کوو را بخواباند. ریکا چیزی را پنهان می کند. اونز کریست یک تهدید است و پدر وینتر هنوز آن بیرون است. هر کس به هزاران جهت مختلف می روند و ما آسیب پذیر هستیم. وقتش شده تا کارمان را انجام دهیم. وقتش شده است تا جایگاه خودمان را مطالبه کنیم.
خلاصه رمان نشست محرمانه
ما در ماشین هستیم و به سمت انتهای جاده و خانه ی فین می رویم. باورم نمی شود که وقتی نبودم این کار را بکنند. اگر امشب برنمی گشتم، اصلا خبردار می شدم؟ وینتر صاف می نشیند و یک شلوار جین و پلیور سرمه ای پوشیده است. موهای خیسش را شانه کرده و دم اسبی سفتی بسته است رویش را به سمت من برمی گرداند و می گوید: از دستم عصبانی نباش. فرمان را در مشتم می فشارم و می گویم: “می دونی در این مورد چه احساسی دارم. هیچ کس دیگه ای طرف من نیست نه حتی نیک باید سر این موضوع طرف من باشی.” با عجله می گوید:
“هستم… فقط نمی دونم” نگاه ناراحتی در چهره اش می نشیند و می گوید: “احساس می کنم براش متاسفم. ریکا گفت هر دقیقه پیشش می مونه من پسرم رو تو خطر نمی ندازم دیمن.” “مادربزرگش خطر است”. می خواهم از دست وینتر عصبانی باشم. بیشتر از هر کس دیگری باید طرف من باشد. او می داند چرا نمی خواهم آیوارسون دوروبر کریستین باشد و دلیل لعنتی خوبی هم دارد. ولی اینطوری هم نیست که هوایش را نداشته باشم که گاه گداری حساب طراح رقصش را کف دستش نگذارم یا متوجه نباشم که دوست قدیمی اش ایتان ناگهان
علاقه اش به عکاسی را از دست داد. ولی لعنت خدا، این پسر ماست. بدون من اجازه ندارند راجع به او تصمیم بگیرند. به ریکا ربطی ندارد که دماغش را در این موضوع فرو کند. وینتر می گوید “میدونی اگه بهش فرصت ندی نمیتونه خودش رو ثابت بکنه.” “فرصت داشت.” بعد از مکث کوتاهی وینتر اضافه کند: “بله. ما هم داشتیم”. همانطور که از شیشه جلو به بیرون خیره شده ایم صدایش محزون است و ادامه میداد: خداراشکر که بهم یه فرصت دادیم”. در حالی که دست وینتر را گرفتم با عجله طول خانه را می پیمایم و می بینم که ریکا بیرون کتابخانه ایستاده است…
دانلود رمان دیکتاتور (جلد دوم) از پنلوپه اسکای با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سیانا برای نجات جون پدرش مجبور میشه با مردی خشن و ثروتمند رابطه داشته باشه و اونو بعد از وابسته کردن به خودش فریب بده.. ولی کیتو که کم کم نسبت به سیانا احساس پیدا کرده از نقشه اون مطلع میشه و تصمیم میگیره همون لحظه ماشه رو بکشه و اعدامش کنه اما…
خلاصه رمان دیکتاتور
سیانا مردها وسایلمو از خونه ام جمع کردند و به عمارت سه طبقه در توسکانی آوردند. تمام لباس هام و چیز هایی رو که فکر کرده بودند ضروریه برداشته بودند. بهم حق انتخابی داده نشد. خونه ام بی سکنه باقی می موند. لندن بالاخره می فهمید من گم شدم و کیتو هنوزم زنده است. احتمالا تصور می کرد مرده ام مگر اینکه شایعات فرزندِ کیتو به گوشش می رسید. اینجوری خیالش راحت میشد که حالم خوبه. حداقل تا نه ماه دیگه. اتاق خوابم شامل یک سرویس شخصی بود.
یک نشیمن کوچک، و یک بالکن که به مناطق جلویی ملک کیتو اشراف داشت. اون صاحب هکتار ها زمین بود و پول زیادی بابت دیوار بلندی که دور تا دور خونه رو احاطه می کرد و پیچک های سبز روی سنگ آهکی اش بالا می رفتند پرداخته بود. هر کس دیگه ای جای من بود فکر می کرد تو بهشته. ولی من میدونستم توی یه زندانم. کیتو سه روز بود که باهام حرف نزده بود. یا توی اتاق خوابش میموند یا خونه رو به قصد کار ترک می کرد. عملا اون نمی تونست تا ابد ازم دوری کنه، ولی اگه به همین روش پیش می رفت، شایدم می تونست.
بدون اینکه حتی یکباربهم نگاه کنه فقط صبر می کرد تا نه ماه دیگه بچه رو بهش تحویل بدم. لبه ی تخت نشستم و دستمو رو شکمم گذاشتم. بدون هیچ تغییر قابل توجهی، مثل همیشه صاف بود. ولی دستم یه زندگی درحال رشد رو احساس می کرد، پسر یا دختری که قصدی برای حضورشون نداشتم. جلوگیری از بارداریم همیشه به قوت خودش باقی بود ولی دکتر ها می گفتند تنها نود و نه درد موثره. احتمالا کیتو همون یک درصد محسوب میشد. زیبا ترین اتفاق دنیا برام رخ داده بود، ولی…
دانلود رمان باشگاه پنج صبحی ها از رابین شارما با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سحرخیزی نهتنها در این روزگار پرمشغله حائز اهمیت است بلکه از دیرباز از سوی بزرگان و افراد موفق گوشزد شده است. ضربالمثل «سحرخیز باش تا کامروا شوی!» نشان از اهمیت و ارزش بالای سحرخیزی است زیرا افراد با انجام این عمل میتوانند بیشترین بهرهوری را از روزشان داشته باشند. صبح زود بیدار شدن تنها یک عمل ساده نیست بلکه یک عادت خوب است که منجر به انجام امور در اسرع وقت میشود.
خلاصه رمان باشگاه پنج صبحی ها
کارآفرین، به دروغ به افراد داخل اتاق می گفت ، که آمده است تا فرمول فوق العاده افسونگر برای افزایش بهره وری را از او یاد بگیرد که سال ها برای افراد بسیار موفق تدریس می کرده است. او با خودش فکر می کرد که روش آن افسونگر، در کسب و کارش به او اجازه می دهد تا خیلی زود به تسلط بی چون و چرایی برسد. دلیل واقعی رفتن او به آن مراسم را می دانید، او نیاز داشت تا دوباره امیدوار شود. او می خواست زندگی اش را نجات دهد. هنرمند آمده بود تا خلاقیتش را برانگیزد و توانایی اش را چند
برابر کند و بتواند با کارهایش ، اثری را از خود در این حوزه بر جای بگذارد. و به نظر می رسید، آن بی خانمان هم دزدکی وارد اتاق کنفرانس شده بود و کسی او را ندیده کار آفرین و هنرمند، کنار هم نشسته بودند. این اولین بار بود که همدیگر را می دیدند. خانم کارآفرین، در حالی که هنرمند با موهای بافت هاش بازی می کند، پرسید: «فکر می کنی مرده؟ » صورت کار آفرین ناموزون و دراز بود. در پیشانی او چین و چروک و ترک های زیادی دیده می شد. موهای قهوه ای متوسطی داشت. گویی با چهره اش می گفت:
« من جدی هستم، سر به سر من نگذار. » مانند یک دونده دوی استقامت لاغر بود. بازوانی لاغر و پاهایی چست و چالاک داشت و دامن آبی رنگی پوشیده بود، چشمای او غمگین بود. غم او، از دردهای قدیمی بودند که هرگز التیام پیدا نکرده بودند آشفتگی کنونی کسب و کار عزیزش، به دردهای او اضافه کرده بود. هنرمند با اضطراب گفت: «مطمئن نیستم. خیلی بد افتاد زمین، خدای من، واقعا بد افتاد. هیچ وقت چنین چیزی ندیده بودم. » کارآفرین گفت: « من اهل چنین مراسم هایی نیستم. اما خیلی از گفته هایش…
دانلود رمان دکمه و بخشش (جلد ششم مجموعه دکمه) از پنلوپه اسکای با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من یه جنگ خونین شروع کردم. من یه دشمن وحشتناک برای خودم درست کردم. فقط سر یه زن. این یه تصمیم احمقانه بود ولی من هیچ پشیمونی ندارم. چون بلیسیما بالاخره مال من شد.
خلاصه رمان دکمه و بخشش
باید از اینجا میرفتم بیرون. من تنها توی یه انبار کوچک بودم. بتون، از نشتی یکی از لوله ها خیس بود. بهم می گفت که داخل یک مجتمع قدیمی هستم، چیزی که در حومه پیدا میشه. چند تا زنجیر از سقف اویزان بود و بهم میگفتن که اول از اینجا برای محموله های سنگین استفاده میشد. این به این معنا بود که ما نزدیک یک جاده بودیم که کامیونهای بزرگ به راحتی به این منطقه دسترسی داشتن. احتمالا این فرصت رو نداشتم که با کین صحبت کنم، اما اگه بتونم این کار رو بکنم، باید تا جایی که ممکنه اطلاعات بیشتری بهش بدم. چشم راستم از ضربه
ورم کرده بود و سمت راست فکم شکسته بود. تریستان ساعد دستم رو برید، مراقب بود که به یه شریانم نزنه، اما تیغه اش به اندازه کافی بهم نفوذ کرد تا روی زمین خون جاری بشه و منو ضعیف کنه. خیلی از دنده هام شکسته بودن. ضربان نبض شقیقه ام متوقف نمیشد. کتک جانانه ای بهم زد تا انتقام همه کسانی رو که کشتم بگیره. تمام مدت صدایی از خودم رها نکردم. می دونستم که چه اتفاقی داره میوفته، می دونستم چطوری از پسش بر بیام. من بهش رضایت نمی دادم که باعث درد واقعی من بشه. تنها چیزی که واقعا می تونست بهم صدمه بزنه زنم بود
و اون خیلی از اینجا دور بود و یکی از بهترین افرادم ازش محافظت می کرد. تریستان هیچ چیزی علیه من نداشت. در باز شد و سایه ای شبیه به نیمرخ تریستان ظاهر شد. چکمه هاش محکم در زمین ضرب گرفته بود در حالی که با دو تا از نگهبان ها وارد اتاق شد و اونا در سکوت تماشاش می کردن. هر کدوم یه اسلحه روی کمرشون داشتن. دستام پشت سرم بسته شده بودن. قوزک پاهام با زنجیر بهم بسته شده بودن. هیچ راهی نبود که خودم تنهایی از این ماجرا خلاص بشم، مگه اینکه یک وسیله مناسب پیدا کنم تا منو آزاد کنه. تریستان رو دیدم که به طرفم اومد و…