دانلود رمان عشق مخفی از سارا با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان ما شخصیت دختری فقیر و شخصیت پسر غنی دارد. جانان، دختری فقیر خانواده خود را بشدت نیازمند به پول میبیند خواهری که جهیزیه می خواهد، پدری که برای داشتن درامد و کاری ماشینی لازم دارد… جانان چه تصمیمی میگیرد… هنگامی که نیما پسری پولدار و صاحب هتل هایی که برایش ارث رسیده، که از کودکی یاد گرفته همه مشکلات با پول حل می شود از ترک شدن توسط نامزدش در نزدیکی عروسی خشمگین است و دنبال دختری جاگزین است ، با درخواست وام از جانب جانان روبرو می شود ….
خلاصه رمان عشق مخفی
به خودم که اومدم رو به رو ی دفتر رئیس بودم. با پشت انگشت چند ضربه به در زدم و منتظر موندم تا اذن ورود بده…. چند لحظه ی بعد صدای بم و مغرورش از داخل به گوشم رسید: “بیا داخل…” آب دهنم رو با ترس قورت دادم و درو باز کردم و رفتم داخل. با اون هیبت کمرش رو تکیه داده بود به جلوی میزش و درحالی که مچ پای راستش رو ی مچ پای چپش بود و در ارامش سیگار دود می کرد، با صدایی که حس می کردم بخاطر کشیدن سیگار زیاد یکم خش دار شده بود گفت: _بیا جلو.
چشم از اون قدو بالا و صورت همیشه ی خدا عبوس و کاریزماتیکش برداشتم و با ترس گفتم: -س..سال…م… رئیس چشم. با گام هایی شل و درحالی که حتی هنوز هم راه رفتن با اون پاشنه بلندای لعنتی برام سخت بود چند قدمی جلو رفتم. تعادلم رو از دست دادم و پام کج شد.نزدیک بود بیفتم اما خوشبختانه به موقع تعادلم رو حفظ کردم. گرچه تو اون لحظه از خجالت رنگ باختم اما نیشخندی زدم و با بالا گرفتن سرم محض اینکه فکر نکنه دست و پا چلفتی نیستم،
صاف و صوف ایستادم و دروغی که در ثانیه به ذهنم رسیده بود رو به زبون آوردم و گفتم: -ببخشید پاشنه کفشم خرابه! نسبت به این اتفاق هیچ واکنشی نشون نداد. تکیه از میز برداشت. اطراف صورتش پر از دود بود و این نشون می داد تعداد سیگارایی که کشیده بیشتر از دو سه نخ بوده! قدم زنان به سمت منی اومد که تو اون شرایط مدام سینمو سپر می کردم، با ترس گفتم: -رئیس میشه… میشه منو اخراج نکنین!؟ بخدا من خیلی خدمتکار وظیفه شناسی هستم. تو فاصله ی یک قدمیم ایستاد…
دانلود رمان ماه صنم از عارفه کشیر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان دختری به اسم ماه صنم… دختری که درگیر عشق عجیب برادرشِ، ماهان برادر ماه صنم در تلاشِ تا با توران زنی که چندین سال از خودش بزرگتره ازدواج کنه. ماه صنم با این ازدواج به شدت مخالفه اما بنا به دلایلی تسلیم خواستهی برادرش میشه… روز عقد میفهمه تنها مخالف این ازدواج اون نیست. کوروش مرد عجیب و مرموزی که نگرانی ماه صنم رو بیشتر درگیر زندگی برادرش میکنه و سعی داره از برادرش در برابر مخالفت های کوروش محافظت کنه. کوروش که فقط سعی داره از طریق آزار دادن به ماه صنم از ماهان و مادرش توران انتقام بگیره اما…
خلاصه رمان ماه صنم
کلید رو توی در انداختم و وارد خونه شدم، صدای روشن تلوزیون نشون می داد که ماهان خونه است، کیفم رو همون جا کنار در رها کردم. با لبخند به سمت کاناپه ی جلوی تلوزیون رفتم، سرش رو به پشتی مبل تکیه داده بود و چشم هاش رو بسته بود… حس کردم خوابیده، از همون مدل خواب ها که نمی فهمی کی و چطور اسیرت می کنه آروم کنارش نشستم، با سر کج شده نیم رخش رو نگاه کردم… دلم برای شنیدن صدای خنده هاش تنگ شده بود اما این چند وقت فقط سکوتش رو گوش کرده بودم… دیگه خسته شدم ! از این که به خاطر توران از داداشم دور باشم من وخسته کرده بود. هر نفسش
اش بالا پایین می شد… با گوش دادن صدای ضربان قلبش چشم هام رو با آرامش بستم. _صنم تویی؟ کی اومدی؟ صداش به خاطر خواب دورگه شده بود، بهش خیره شدم. _تازه اومدم… خوابیده بودی. انگشت شست و اشاره اش رو روی هر دو چشمش گذاشت و اونا روماساژ داد، هم زمان گفت: خیره نگاهش کردم و آروم گفت: _ماهان. _هوم… _تو… تو… زبونم نمی چرخید که حرفم رو بزنم… دلم داشت ترکید، یه چیزی توی سرم فریاد میزد ” به خاطر ماهان… فقط به خاطر برادرت ” چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم، با صدای خفه ای گفتم: تو هنوز هم تصمیم داری با توران ازدواج کنی؟
گیج و متعجب نگاهم کرد ، کمی توی جاش جا به جا شدو لب هاش رو با استرس تر کرد و گفت: چرا… چرا این و می پرسی؟ بی حرف سرم رو پایین انداختم، با دیدن سکوتم هیجان زده گفت: ماه صنم تو… تو راضی شدی؟ آهی کشیدم و چیزی نگفتم، شونه هام درد گرفت… صنم با توام با بغض سرم رود گرفتم و نالیدم: نمی… نمی خوام دیگه ناراحت ببینمت… فقط به خاطر خودت لبخند بزرگی زد و بی توجه به بغض و ناراحتی ای که توی دلم ریشه کرده بود کنارم اومد. – نمی دونم اون موقع تصمیم درستی گرفتم که رضایت دادم یا نه اما، یه چیزی رو خوب فهمیدم… زندگی من و ماهان در حال تغییر کردن بود…
دانلود رمان فصل سرد از رقیه جوانی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دستمال را محکم تر و پر قدرتتر روی میز کشید و دوباره به رویش خم شد و دقیق تر و ریزتر نگاهش کرد. نه خداروشکر دیگر لکی روی میز نبود و مجبور نبود غرغر های بی بی را تحمل کند. با به یاد آوری بی بی چاقالویش که در دل ماهی پف پفی صدایش می کرد لبهایش به سمت بالا منحنی شدند. خدا می دانست که حتی با آن غرغر ها هم عاشقش بود…
خلاصه رمان فصل سرد
بادی به دهان داد و آن را با پوفی به بیرون فرستاد. چشم هایش را ریز کرد و دستانش را به سمت بالا کشید و همانگونه که گردنش را به چپ و راست تکان می داد عقب عقب رفت. با برخورد به چیزی سفت و اما نرم سریع با ترس گردنش را کج کرد و به پشت سرش نگاهی انداخت. با دیدن صدرا قالب تهی کرد. باز طبق معمول گند زده بود. خوب شد حداقل شیما کنارش نبود. با خجالت سرش را پایین انداخت و هر دو دستش را بالا آورد و انگشتانش را بهم چسباند و چند بار عقب و جلویشان کرد.
با صدای خنده ی صدرا سرش را بالا آورد و خیره نگاهش کرد. پسرک با انگشت اشاره اش فشار کوچکی به نوک بینش داد و گفت. _اشکال نداره برو به کارات برس. قدرشناسانه نگاهش کرد و از کنارش گذشت و با کف دست راستش بینیش را مالید. صدرا همیشه با او مهربان بود. نه اصلا دقیق تر که به این موضوع نگاه می کرد همه ی اهل این خانه با او مهربان بودند فقط گهگاهی مورد شماتت شیما و شهرام قرار می گرفت و بس. وارد آشپزخانه شد.
به طرف بی بی که در حال آشپزی بود حرکت کرد. با دست به سر شانه ی او زد و با برگشتنش به سمتش لبخندی مهمان چهره ی خسته اش کرد و چشمانش را برای مادرش لوس کرد. بی بی طبق معمول با دیدن چهره ی فرزندش گل از گلش شکفت و با خنده او را به سمت میز صبحانه خوری هدایت کرد. به آرامی پشت میز نشست و منتظر شد تا بی بی برایش لقمه نانی بدهد. لازم نبود از مادر درخواست کند. بی بی همه ی حرفایش را از چشم هایش می خواند…
دانلود رمان سکون از عالیه جهان بین با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
الوند ادیب، مردی که در کودکی از خانواده طرد شده و در خانهی مردی به نام حیدر بزرگ میشود و حالا پریناز دل در گروِ الوند داده… اما حقایقی که از گذشته مخفی مانده و حالا با افشای حقایق و رو شدنِ دروغها، الوند بینِ عشقی پاک و انتقامی مخوف درگیر شده که…
خلاصه رمان سکون
انتظار کشیدن را دوست نداشتم برای همین سعی کردم به موقع برسم و به محض دیدنش تعلل نکردم… جای خوشحالی بود که تقاضای ملاقاتم را برای بار دوم رد نکرده بود… خیلی زود متوجه حضورم شد و من بی مکث کیفم را روی یکی از چهارصندلی پشت میز گذاشتم و دکمه ی کتم را باز کردم… از جا بلند شد و کاملا محترمانه دست بهترین داد و باهم و درست روبروی هم نشستیم… مردی پنجاه و اندی ساله که شقیقه هایش به چند تار سفید، اجازه ی رخ نمایی داده بود… _مشتاق دیدار بودم اما نه تو این وضعیت…
و من وضعیتمان را مورد بررسی قرار دادم… در میانه ی رستورانی شیک پشت میزی چوبی که با اسباب و وسایل کریستال به خوبی تزیین شده بود نشسته بودیم… مناقصه نزدیک بود و اعتمادی مرد خونسرد روبرویم انگار نمی خواست نم پس بدهد… من هم امیدوار بودم تو مناقصه همدیگه رو ملاقات کنیم… متوجه کنایه ی مشهود کلامم شد و جرعه ای از آب درون جام نوشید… اهل حاشیه نیستم… فقط یه سوال دارم… سوالم را به خوبی می دانست و به حتم با آمادگی کامل آمده بود… پای آرمان تو وسط بود؟
صراحتم ابروهاش را تکان نامشهودی داد و من با اینکه جوابم را به خوبی می دانستم اندکی مکث کردم… جوابی نداد و من قبل از آمدن گارسون از پشت میز بلند شدم و ایستادم.. چیزی میل دارید قربان؟ با سکوت هردوی ما کمی عقب ایستاد و منتظر ماند… دستم را دور دسته ی چرم کیفم حلقه کردم و آماده ی رفتن شدم که صدایش باعث شد لحظه ای بایستم… همیشه مناقصه و پیشنهادهای این چنینی هست… چیه که یکبار تکرار میشه؟ نیم نگاهی بهش انداختم… هنوز نشسته بود و دستش به دور پایه ی جام…
دانلود رمان صدای نفس هایت از راضیه درویش زاده با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ﺭﻭﮊﺍﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻗﺼﻪ ﯼ ﻣﺎ ﻋﺎﺷﻖِ ﻓﺮﻫﺎﺩ هست ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﻋﺸﻖ ﺭﻭ ﻓﺮﻫﺎﺩ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ. ﻓﺮﻫﺎﺩ ﺍﯾﻦ ﻋﻘﯿﺪﻩ ﺭﻭ ﺩﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﻋﺸﻖ ﺭﻭﮊﺍﻥ ﻓ ﻘﻂ ﯾﻪ ﺣﺲِ ﺑﭽﮕﻮﻧﻪ ﺍست ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺎﻋﺚ میﺸﻪ ﺭﻭﮊﺍﻥ ﺭﻭ ﭘﺲ ﺑﺰﻧﻪ و ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ چهار ﺳﺎﻝ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻭ ﺩﺳﺖ تقدیر ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ رو به رو ﮐﻨﻪ. ﻫﻤﯿﻦ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺮﻭﻉ ﻗﺼﻪ ﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﭘﺮ ﭘﯿﭻ ﻭ ﺧﻢ ﺭﻭﮊﺍﻥ ﻣﯿﺸﻪ…
خلاصه رمان صدای نفس هایت
-روژان. گوشی رو کنار تخت گذاشتم. -بله مامان؟ از لای در سرش رو داخل آورد: -روژان؟ از روی تخت بلند شدم: بله! پاشو دیگه چقدر بیام صدات کنم! گیج برگشتم سمتش: -چرا؟ -مگه دانشگاه نداری؟ تای ابروم رو بالا بردم: دارم ولی از کی تا حالا دانشگاه رفتن من برات مهم شده؟ مامان چشم غره ای بهم رفت و بیرون رفت شونه ای بالا انداختم. فرهاد پرونده رو روی میز انداختم تلفن رو برداشتم: -سیدی به خانوم احمدی بگو بیاد اتاقم. -چشم. تلفن رو سرجاش گذاشتم احمدی وارد اتاق شد.
-بله آقای مهرداد؟ چشم غره ای بهش رفتم: خانوم احمدی شما خودتون این پرونده رو نگاه کردید؟با حالت مغروری جواب داد: نه چطور؟ ابرویی بالا آورد و با لحن نه چندان درستی گفت: نگید که مشکلی داشت! عصبی از جام بلند شدم پرونده رو سمتش انداختم: -پس خودت نگاه کن. با صدای بلند گفتم: خانوم احمدی تو این ماه این باره چندمه که از این مشکلات داره پیش میاد اگه مشکلی دارید و نمی تونید رو کارتون تمرکز کنید بگید تا راه حلی پیدا کنم براتون.
اینبار سرش رو پایین انداخت: ببخشید اصلاح میکنم، میارم خدمتتون روم رو ازش گرفتم، حرفی نزدم. صدای بسته شدن در حاکی بر این بود که بیرون رفت. روی صندلی نشستم. دوباره در اتاق باز شد. این بار میلاد وارد اتاق شد. به بیرون اشاره کرد: -احمدی چش بود؟ -بی حوصله گفتم: -دوباره تو حساب ها اشتباه کرد. و با یادآوری حرف های شکیبا سریع گفتم: -راستی فردا زنگ بزن به شکیبا. روی مبل رو به روی میز نشست: -چرا؟ -فسخ قرداد. -بهت زده تکیش رو از مبل گرفت: -چی؟ سری تکون دادم…
دانلود رمان من بهی ام از س. رهی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
محمدعلی راسخ نوهی حاج وهاب ارجمند!! مردی آرام و مرموز… وارثی که از هر طرف یه مدعی داشت. وقتی پدربزرگم دختری رو به عمارتش آورد بخاطر شبیه بودنش به کسی که در گذشته می شناختم ازش دور شدم! تا برام دردسر نشه! تا روزی که فهمیدم شبیه به اون کسی بود که سالها در تنهایی و سکوتم دنبالش بودم! بهش نزدیک شدم… عاشقش شدم… و حاج وهاب اجازه نداد و هویتش رو پنهان کرد…!! وقتی فهمیدم اون واقعا کیه و چرا اومده عمارت که دیگه دیر شده بود! حاج وهاب بود بخاطر رازهایی که توی سینه اش پنهان کرده بود آیندهی منو مثل گذشتهام تباه کرد ولی من دیگه اون آدم آروم و ساکت نبودم… شدم وارثش!! وارثی که زور هیچکس بهش نرسه!!
خلاصه رمان من بهی ام
نافع فشار بیشتری به دستش آورده از دیدن صورت درهم شده از درد بهی لذت برده با حرص گفت: – بایدم با دیدن اون جلال و جبروتش فکر کنی من که ضرر کردم دروغ میگـم! اونم وقتی مدرکی ندارم ولی تو هم وقتی مثل من تا ماتحتت گیر کرد تو گِل می فهمی که دیگه خیلی دیر شده احمــق…!! – ولم کن.. دستمو شکستــی! نافع بی توجه به دردی که دختر ظریف و لاغر کنار دستش میداد بهی را جلوتر کشیده گفت – ول می کنم وقتی کارم باهات تموم شد…
نمی دونم چرا همیشه کار من با تو درست میشه با توئی که کارت گیر منــه! خوش شانسم نه؟! بهی از درد بدشانسی خودش جیغ کشیـد – ولم کــن…! دست بهــی را رها کرده به در کوبیــدش برای توجیهاش با حرص غریـد – خوب گوش کن بهـی! اون حاجی جونت انقدر کارشو خوب بلده که محاله گیر تو جوجه بیفته! وقتی گیرم انداخت نه خودش اومد جلو نه اون محافظش که خفتم کرده بود! انگار نه انگار چه غلطی کردن… وکیلشو فرستاد که بگه آدرس بده نیره رو پیدا کردیم میای بیرون!
با خندهی حرصی زده ادامه داد – نمی دونست منم اندازهی خودش زرنگم که دو بار از یه سوراخ نمیخورم! اونم سوراخ اون پیری! وقتی فهمیدم همهاش نقشه بوده گفتم حالا که اون زده چرا من نزنـم؟ من نبـرم؟ بهش گفتم یه بار گولم زدی همون اندازهای که کردی تو پاچم بازم میسُلفی تا بگم نیره کجاست! گفت خودم پیداش می کنم ولی باج نمی دم! نمی دونست می دونم اگر می تونست پیداش کنه همچین نقشهای برای گیر انداختن من نمی کشید! تنها راهش من بودم.. فقط من…! ناگهان مثل مجانین قهقهه زد…
دانلود رمان شور عشق از مریم پیروند با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بردیا دکتر مغروری که عاشق خواهر ناتنیش میشه اما چون غزل از بچگی پیششون بزرگ شده و بهش داداشی میگه حاج بابا مانع ازدواجشون میشه ولی بردیا یه شب که حاجی خونه نیست قصد داره به غزل دست درازی کنه که حاجی سر میرسه و با دیدن این وضعیت پسرشو از خونه طرد میکنه اما بردیا بعد از ۵ سال قصد داره انتقام این دوری رو از غزل پس بگیره…
خلاصه رمان شور عشق
نمیدونم چه مرگش بود، چی تو سرش داشت جولان می داد اما هر هدفی پشت کارش بوده می خواست با کم کردن سرعت ماشین اون موتور سوارا بهمون نزدیک بشن و با نزدیک شدنشون بردیا لحظه ای سرعتش رو بالا برد و یهو ترمز کرد که هر دو موتور سیکلت به عقب ماشین برخورد کردن و بعد بخاطر افتادن، صدای بلند آخ گفتنشون به گوشمون رسید، بردیا شیشه رو پایین داد و به فحش خیلی خیلی رکیک نثارشون کرد و با عصبانیت بلندی گفت: – از مادر زاییده نشده کسی بخواد دست به ناموس من بزنه من هارتر خودش میشم از وسط میدرمش. دوباره ماشین رو با سرعت از اونجا دور کرد.
انقدر عصبی بود که با این کارش حتی فکر ماشینش رو نکرد،از گفتن اینکه من ناموسشم و جمله ای که بعد از فحش به اون عوضیا داد یه جوری دلم رو از این همه نا آرومی رها کرد، ولی این فقط در حد چند ثانیه بود چون به قدری حالم بد شد که اثرات این حادثه مخرب تر از قبل بدنم رو تحت احاطه خودش در آورد. رسیدیم به جاده اصلی اما هنوز اشک میریختم و هق هقی از روی بیچارگی و ترسم سر میدادم… اگه بردیای کثیف واسه انتقام گرفتنش منو اینجا نمی آورد هیچکدوم از این اتفاقا نمی افتاد… وای وای اصلا تقصیر خودمه من چرا اومدم؟ چرا دوباره بهش اعتماد کردم؟ چرا اصلا جریان رو به
حاج بابا نگفتم که بردیا بهم زنگ زده و میخواد منو ببینه تا باهام حرف بزنه و من میخوام برم به دیدنش، تا اگه بردیا با این دیدارمون خط قرمزی رو رد کرد بلافاصله با حاج بابا طرف بشه؟ دستش پشت کمرم نشست، با اینکه از اون حادثه و جاده نفرت انگیز دور شده بودیم اما بخاطر پیشامد این اتفاق و ترس تلقینیم جیغ زدم و خودم رو به در چسبوندم که گفت: -نترس… نترس تموم شد غزل… میبینی که دیگه کسی نیست که دنبالمون کنه. با هق هق نالیدم: – تو… تو… منو می… میخواستی امشب… امشب بدبخت کنی! اگه اونا با من… با من… اخم شدیدی کرد، اخمش برای حال منو رفتارم نبود…
دانلود رمان طواف و عشق از اکرم امیدوار با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره مردیه که به سبب حادثه ای عشقی که در ۲۵ سالگی براش رخ داده، تصمیم گرفته هرگز ازدواج نکنه… ولی بعد از ده سال که می خواد مشرف به حج عمره بشه مجبور میشه علی رغم میلش زنی رو…
خلاصه رمان طواف و عشق
پنجره ماشین را پایین داد و هوای بهاری را به کام کشید مطبوع بود. به محض رسیدن به چهار راه چراغ قرمز شد. اجبار به ایستادن بود ناچار ترمز کرد. هنوز درست متوقف نشده بود که صدای بچگانه پسری از پنجره او را مخاطب قرار داد: _آقا گل… گل می خرید؟ به سرتاپای او نگاهی کرد هنوز سنی نداشت حدود نه ساله به نظر می رسید وقت بازی کردنش بود. اما گل می خواست چه کار؟ خم شد و به محتویات داشبورد نظری انداخت. همه شکلات تلخ، از مزه آن ها خوشش می آمد.
لعنتی یک شکلات بچگانه هم آنجا پیدا نمی شد. اگر هدیه آنجا بود کلی سرش غر می زد که “آخه شکلات هم تلخ می شه. مزه شکلات به شیرینیشه. از دست تو که هیچ کارت به آدمیزاد نرفته، لبخندی زد. آهان حالا یادش افتاد… سریع از کیفش یک بسته نسبتا بزرگ شکلات بیرون کشید و به طرف بچه گرفت. هر چند آن را برای آیسیل گرفته بود ولی او از این چیزها زیاد داشت. _بیا آقا پسر. و همراه آن یک اسکناس هم بدستش داد. پسر به زور می خواست چند شاخه گل به او بدهد اما قبول نکرد.
نگاهش به سمت تایم چراغ قرمز کشیده شد. کلاج دنده آماده حرکت و گاز… اولین ماشینی بود که حرکت کرد. اینقدر بدش میامد از راننده هایی که پشت چراغ میخوابند. وارد حیاط شد… اولین چیزی که توجهش را جلب کرد، ۲۰۶ البالویی هدیه بود. لبخندی زد و به سمت خانه رفت هنوز در را باز نکرده بود که آیسل با سر و صدا وارد حیاط شد و به سمت او رفت… –داییدایی …کمک کمک و سرش را محکم میان سینهاش پنهان کرد. هر چه سعی نمود تا او را از خود جدا کند نتوانست…
دانلود رمان دل من دل تو از rain_girl80 با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان دختری هست به نام آرامش وقتی۱۶سالش بود از پرورشگاه فرار میکنه. بعد ۵ سال بنا بر دلایلی از خونه ای که به زور گیر آورده بود بیرونش میکنن و به خاطر اصرار دوستش میره واحد اون ها زندگی میکنه. و توی یک عطر فروشی کار می کرده… عاقبت قاچاقچی بودن رئیسش و نارفیق شدن تنها رفیقش باعث میشه کلی اتفاق از جمله عاشقی توی زندگی و…
خلاصه رمان دل من دل تو
آسانسور که وایستاد اومدم بیرون و رفتم سمت خونم در رو باز کردم و نگاهی به ساعت انداختم که نزدیک هشت و نیم بود فوری لباس کندم و سوسیس با تخم مرغم رو سرخ کردم. بدنم خسته بود اما چاره نداشتم تا که در زنگ خورد شالم رو گذاشتم روی سرم و رفتم سمت در با دیدن سایه لبخند زدم: -جانم عزیزم؟! -آرامش خانوم پاشو بیا بریم شام. -شام؟! اما من دارم شام میخورم کجا بیام؟! -داری شام میخوری؟ راستی راستی؟! ای بابا چه بد! -بیا تو یه چیزی بخور! – نه بابا الان مامان میکشتم! -بابات اومده؟ سلامم رو به شوهر خاله برسون دیگه نمیخوام تلمپ شم خونتون فقط سلامم رو برسون!
سری تکون داد و گفت: دیگه بی اجازه ی من غذا نخور! خندیدم و بلاخره رفت شامم رو خوردم و همه چیز رو مرتب کردم! یهو صدای بارون و رعد و برق اومد! نگاه به پنجره کردم ای جونم چه بارونی میاد! ولی از رعد و برق وحشت داشتم.. هیچ وقت خاطره ی تلخم با رعد و برق فراموش شدنی نبود. وای فردا جمعست؟ کیف میده خوابیدن! نیشم پت و پهن شد و پریدم توی تراس! دستام رو زیر بارون چرخوندم و حس طراوت بهم دست داد چه آرامشی… مثل اسمم آرامش! اما.. آرامشم با یه فکر از بین رفت… آرزوم بود بدونم خونوادم کین یا کی بودن! کجان یا کجا بودن چیکار میکنن…
اصلا چرا من رو تنها گذاشتن و من از ابتدای تولدم چشمم به افراد پرورشگاه بود؟! اصلا واسه ی چی من؟ چقدر سختی و یکنواختی توی زندگیم تحمل کنم.. بعضی اوقات واقعا میبُرم دیگه! خوبه سایه رو دارم واگرنه از پرورشگاه که فرار کرده بودم یک راست روانه ی تیمارستان میشدم!!! گردنم رو مالیدم و رفتم مثال بخوابم خیلی سرد بود یه لباس گرم پوشیدم و دراز کشیدم روی تخت… پتو رو کشیـدم روی خودم و پلکام رو هم روی هم گذاشتم و کم کم خوابم برد… با افتادن نور توی صورتم اخمام رو کشیدم توی هم و بالشت رو گرفتم جلوی صورتم.. آخ آخ شکمم میخاره! پوفی کردم و یکی از چشمام رو باز کردم…
دانلود رمان آتش عشق من از گیسوی پاییزی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان آتش عشق من درباره ی دختریه که تو زندگیش ضربه می خوره ولی سعی می کنه راهش رو ادامه بده و بشه همون آدم سابق با تجربه های جدید و خدا هم یه آدم خوب رو سر راهش قرار میده. داستان از زبون تمنا و مهبد گفته میشه.
خلاصه رمان آتش عشق من
“تمنا”عمو سعی می کرد آروم صحبت کنه… فکر می کردن تو اتاقم خوابم… دیگه نمی دونستن این چشما انقدر اشک برا ریختن داره که جایی برای استراحت نمی مونه… صدای عمو آروم بود ولی از طرز صحبتش معلوم بود عصبانیه… صدای آروم گریه هم میومد…. عمو – واقعاً خجالت نمی کشن… راست راست تو روم نگاه می کنن می گن زندگی خودشونه شما دخالت نکن… داداش می خوای بذاری تمنا با این پسره زندگی کنه؟… با این چیزایی که شما تعریف کردین و حرفای بهناز… اصلا به صلاح نیست بیشتر از این صبر کنین…. صدای بابا نمیومد… معلوم بود ساکته… صدای گریه ها تموم نمی شد…
بابا – الان وضع فرق می کنه… یعنی وضع تمنا فرق کرده… من نه می تونم بهش بگم طلاق بگیر و نه می تونم بگم برو باهاش زندگی کن… در هر دو صورت روزگار خوشی در انتظارش نیست… خودش باید تصمیم بگیره… کاش این حرفا رو که الان گفتین زودتر می دونستم… اونوقت اجازه نمی دادم این اتفاقا بیفته و ته تغاریم این بلاها سرش بیاد… مامان – بچم تو این چند روز شده پوست و استخون… فقط گریه می کنه… خدا ازشون نگذره… گریه امونش نداد… فقط صدای اروم گریش تو صداهای دیگه گم شد…. زن عمو – بسه بنفشه جون… به خدا داری خودتو از بین میبری… تو باید به اون بچه دلداری بدی…
باید مرهم دردش باشی… عمو – من نمی دونم این دوتا دختر چه فکری کردن که ماجرای تو باغ رو برای ما نگفتن… د آخه تمنا ساکت بود تو چرا هیچی نگفتی؟ بهناز – به خدا فکر نمی کردم کار به اینجا بکشه… فکر می کردم خود تمنا یه کاری می کنه… بهناز هم گریه می کرد… عمو – حتماً باید این اتفاقا می افتاد؟ شما چرا داداش اجازه دادین عقد کنن؟ آقاجون یه چیزی گفت شما چرا به حرفش گوش دادین؟ شما که این پسره رو می شناختین… بابا – به این پسره اطمینان نداشتم… گفتم میاد اینجا می خواد دست تمنا رو بگیره یا ببرتش بیرون به هم محرم باشن… الان میگم این بلا ها رو شوهرش سرش آورده…