دانلود رمان بانکدار (جلد اول) از پنلوپه اسکای با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
اونا پدرمو گرفتند. بعد از اون نوبت منه، مگراینکه باخواستهشون موافقت کنم. زمین زدن قدرتمندترین مرد ایتالیا. کِیتو مارینو. مردی که همه جا توسط گارد امنیتی اش محافظت میشه و کاخ مستحکمش توی توسکانی کاملا غیرقابل نفوذه. اون بدبین ترین مرد کشوره و به هیچکس اعتماد نمیکنه. بنابراین غیرممکنه که بتونم تنهایی اونو از پا دربیارم.اگه بخوام پدرمو نجات بدم، تنها یه انتخاب دارم. اینکه به دل کیتو راه پیدا کنم… و اونجا بمونم!
خلاصه رمان بانکدار
سیانا از مادربزرگم یه خونه کوچیک خارج از فلورانس برام به جا مونده بود. یه خونه قدیمی و عتیقه. لوله های آبش به حدی فرسوده بودند که وقتی سیفون توالت رو می کشیدم میتونستم صدای جریان آب رو تو کل خونه بشنوم. سنگ های بیرونی ساختمون ترک برداشته بودند و شیشه های پنجره ها بقدری عمر کرده بودند که بی توجه به اینکه چندبار تمیزشون کرده باشم همیشه مات و کدر بنظر می رسیدند. تا شهر فاصله کمی وجود داشت، طوری که هیچ وقت احساس نمی کردم واقعا بیرون از شهر و در حومه توسکانی سکونت دارم.
ولی همین فاصله، آرامش و سکوتی رو که همیشه دلم میخواست واسم به ارمغان اورده بود. هرروز صبح تو بهار و تابستون می تونستم صدای سرزنده و شاد پرنده ها رو از پنجره بشنوم. این مکان از مدت ها قبل برام یه پناهگاه شده بود—درست از وقتی که به خانواده ام پشت بودم. ولی در حال حاضر، این خونه هم نمی تونست ازم محافظت کنه. پله های چوبی رو شتاب زده طی کردم و با بالاترین سرعتی که بدنم می تونست خودشو تکون بده دویدم. صدای جیغ و جیرجیر پله ها از زیر پام به گوش می رسید.
ساکت و آروم بودن تو این موقعیت هیچ سودی نداشت—نه وقتی که اونا می دونستند من اینجام. صدای دِیمیِن درحالیکه تعقیبم می کرد و دو تا از نوچه هاش هم پشت سرش بودند بلند شد: – فرار کن. اینجوری خیلی بیشتر خوش میگذره! طنین شیطانیش از همه جای خونه به گوش می رسید، مثل این میموند که از پشت یه سیستم تقویت صدا صحبت می کرد. – لعنتی! بالاخره بالای پله ها رسیدم و روی کف چوبی با عجله به سمت تشکم راه افتادم. بین دوقسمت از تشک هفت تیری رو که برای روز مبادا نگه میداشتم جاسازی کرده بودم….
دانلود رمان دیکتاتور (جلد دوم) از پنلوپه اسکای با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سیانا برای نجات جون پدرش مجبور میشه با مردی خشن و ثروتمند رابطه داشته باشه و اونو بعد از وابسته کردن به خودش فریب بده.. ولی کیتو که کم کم نسبت به سیانا احساس پیدا کرده از نقشه اون مطلع میشه و تصمیم میگیره همون لحظه ماشه رو بکشه و اعدامش کنه اما…
خلاصه رمان دیکتاتور
سیانا مردها وسایلمو از خونه ام جمع کردند و به عمارت سه طبقه در توسکانی آوردند. تمام لباس هام و چیز هایی رو که فکر کرده بودند ضروریه برداشته بودند. بهم حق انتخابی داده نشد. خونه ام بی سکنه باقی می موند. لندن بالاخره می فهمید من گم شدم و کیتو هنوزم زنده است. احتمالا تصور می کرد مرده ام مگر اینکه شایعات فرزندِ کیتو به گوشش می رسید. اینجوری خیالش راحت میشد که حالم خوبه. حداقل تا نه ماه دیگه. اتاق خوابم شامل یک سرویس شخصی بود.
یک نشیمن کوچک، و یک بالکن که به مناطق جلویی ملک کیتو اشراف داشت. اون صاحب هکتار ها زمین بود و پول زیادی بابت دیوار بلندی که دور تا دور خونه رو احاطه می کرد و پیچک های سبز روی سنگ آهکی اش بالا می رفتند پرداخته بود. هر کس دیگه ای جای من بود فکر می کرد تو بهشته. ولی من میدونستم توی یه زندانم. کیتو سه روز بود که باهام حرف نزده بود. یا توی اتاق خوابش میموند یا خونه رو به قصد کار ترک می کرد. عملا اون نمی تونست تا ابد ازم دوری کنه، ولی اگه به همین روش پیش می رفت، شایدم می تونست.
بدون اینکه حتی یکباربهم نگاه کنه فقط صبر می کرد تا نه ماه دیگه بچه رو بهش تحویل بدم. لبه ی تخت نشستم و دستمو رو شکمم گذاشتم. بدون هیچ تغییر قابل توجهی، مثل همیشه صاف بود. ولی دستم یه زندگی درحال رشد رو احساس می کرد، پسر یا دختری که قصدی برای حضورشون نداشتم. جلوگیری از بارداریم همیشه به قوت خودش باقی بود ولی دکتر ها می گفتند تنها نود و نه درد موثره. احتمالا کیتو همون یک درصد محسوب میشد. زیبا ترین اتفاق دنیا برام رخ داده بود، ولی…
دانلود رمان دکمه و بخشش (جلد ششم مجموعه دکمه) از پنلوپه اسکای با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من یه جنگ خونین شروع کردم. من یه دشمن وحشتناک برای خودم درست کردم. فقط سر یه زن. این یه تصمیم احمقانه بود ولی من هیچ پشیمونی ندارم. چون بلیسیما بالاخره مال من شد.
خلاصه رمان دکمه و بخشش
باید از اینجا میرفتم بیرون. من تنها توی یه انبار کوچک بودم. بتون، از نشتی یکی از لوله ها خیس بود. بهم می گفت که داخل یک مجتمع قدیمی هستم، چیزی که در حومه پیدا میشه. چند تا زنجیر از سقف اویزان بود و بهم میگفتن که اول از اینجا برای محموله های سنگین استفاده میشد. این به این معنا بود که ما نزدیک یک جاده بودیم که کامیونهای بزرگ به راحتی به این منطقه دسترسی داشتن. احتمالا این فرصت رو نداشتم که با کین صحبت کنم، اما اگه بتونم این کار رو بکنم، باید تا جایی که ممکنه اطلاعات بیشتری بهش بدم. چشم راستم از ضربه
ورم کرده بود و سمت راست فکم شکسته بود. تریستان ساعد دستم رو برید، مراقب بود که به یه شریانم نزنه، اما تیغه اش به اندازه کافی بهم نفوذ کرد تا روی زمین خون جاری بشه و منو ضعیف کنه. خیلی از دنده هام شکسته بودن. ضربان نبض شقیقه ام متوقف نمیشد. کتک جانانه ای بهم زد تا انتقام همه کسانی رو که کشتم بگیره. تمام مدت صدایی از خودم رها نکردم. می دونستم که چه اتفاقی داره میوفته، می دونستم چطوری از پسش بر بیام. من بهش رضایت نمی دادم که باعث درد واقعی من بشه. تنها چیزی که واقعا می تونست بهم صدمه بزنه زنم بود
و اون خیلی از اینجا دور بود و یکی از بهترین افرادم ازش محافظت می کرد. تریستان هیچ چیزی علیه من نداشت. در باز شد و سایه ای شبیه به نیمرخ تریستان ظاهر شد. چکمه هاش محکم در زمین ضرب گرفته بود در حالی که با دو تا از نگهبان ها وارد اتاق شد و اونا در سکوت تماشاش می کردن. هر کدوم یه اسلحه روی کمرشون داشتن. دستام پشت سرم بسته شده بودن. قوزک پاهام با زنجیر بهم بسته شده بودن. هیچ راهی نبود که خودم تنهایی از این ماجرا خلاص بشم، مگه اینکه یک وسیله مناسب پیدا کنم تا منو آزاد کنه. تریستان رو دیدم که به طرفم اومد و…
دانلود رمان معشوق (جلد سوم مجموعه نامزد) از پنلوپه اسکای با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
تنها چیزی را که برایم مهم بود از دست دادم.” همسرم” و من تنها خودم مقصر هستم. بنابراین زندگی، غرور و هر چیز دیگر را فدای زنی که دوستش دارم می کنم. خواه او مرا دوست داشته باشد یا نه…
خلاصه رمان معشوق
(سوفیا) احساس سقوط کردم درخت ها و چمنزارها در دور دست رنگ هاشون رو تغییر می دادن. سبز عمیق تابستان به تدریج به رنگ قرمز و زرد دراومده بود روی بالکن نشستم و سعی کردم روی زیبایی ذاتی اطرافم تمرکز کنم اگه به اندازه کافی تمرکز داشته باشم مجبور نبودم به واقعیت زندگی خودم فکر کنم. کاری که هر شب باید می کردم. من توی این اتاق خواب می موندم و غذام رو توی بالکن می خوردم من اجازه نداشتم اینجا رو ترک کنم، پس این اتاق تمام دنیام شده بود وقتی به اطراف شهر نگاه کردم، گاهی تصور می کردم که اون و افرادش رو
میبینم که به طرف من میان، با ماشین های مسلح و با اسلحه اما بعد پلک زدم و متوجه شدم که این یک توهمه هر شب که می گذشت و ذهنم آشفته میشد، گزینه ای که مددوکس بهم پیشنهاد داده بود رو بررسی کردم. تنها کاری که باید می کردم این بود که ماشه رو بکشم. اگه کسی بهم اهمیت نمیداد احتمالا این کار رو می کردم اما هادس اگه من میمردم هرگز التیام نمییافت. مادرم تنها بود و مددوکس هم برنده میشد مجبور بودم مدت زیادی زنده بمونم تا نجات پیدا کنم. باید ایمان داشته باشم که هادس میاد نمی تونستم تسلیم بشم. نه وقتی که هرگز هادس به
خاطر من تسلیم نمیشد پس همه چیز رو از ذهنم بیرون کردم و وانمود کردم که این اتفاق نمیوفته. من روانشناس خودم شدم و خودم رو آموزش دادم تا اون وحشت رو که در حال وقوع بود رو سرکوب کنم. اگه همه چیز رو به تکه ها کوچیک تقسیم می کردم می تونستم وانمود کنم که اصلا وجود نداره صدای پایی از پشت سرم شنیدم، سنگینی اونا رو شناختم. این صدا معمولا در طول میومدن، اما حالا اواسط روز بود. مددوکس در صندلی کنارم نشست زانوهاش از هم باز شد در حالی که لم داد حومه شهر رو به روش رو بررسی کرد انگار که بیشتر از اینکه…