دانلود رمان استاد دانشجوی شیطون ناشناس

دانلود رمان استاد دانشجوی شیطون ناشناس pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان استاد دانشجوی شیطون از ناشناس با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

سها دختر تخسیه که پدرش تصمیم میگیره اون رو تو سن کم به عقد پسر خان،سینان در بیاره اما سینان که نصف عمرشو تو آمریکا درس خونده بعد از گذشت شب ازدواجشون سها رو ول میکنه و به تهران میره سهامیخواد فراموشش کنه اما دوماه بعدمتوجه میشه بارداره و وقتی میخواد سقط کنه میفهمه بچه‌ها سه قلوان درصورت سقط ممکنه جونش رو از دست بده! دو سال بعد اون مادری ۱۸ساله ست که با سه قلوهاش به تهران میره و دانشگاه ثبت نام میکنه امادرست روز اول متوجه میشه استاد جدی و سختگیری که همه ازش حرف میزنن کسی نیست ب جز سینان دانش پژوه،شوهر و پدر سه قلوهای سها!

خلاصه رمان استاد دانشجوی شیطون

صبح از خواب بیدار شدم جلوی اینه موندم و فکرم رفت دنبال دوماه گذشته من هنوزم خونه عمو بودم اونا اجازه نمی دادن تنها زندگی کنم دیگه تصمیممو گرفته بودم من باید دانشگاه میرفتم داداشم خیلی با رها جور شده بود، خدارو شکر اصلا خونه عمم ناراحت نبود فقط بعضی مواقع یکیو که می دید سریع یاد پدرو مادرم میوفتاد و سراغشونو می گرفت. عمو هم وقتی این رفتار های آرمان رو دید تصمیمش قطعی شد برای نگه داشتن ما توی خونه اش چون میگفت اگه برید توی اون خونه و آرمان پدر مادرشو نبینه حالش بدتر میشه و افسردگی میگیره منم فقط به خاطر داداشم قبول کرده بودم.

یک دست مانتو شلوار مشکی که دیگه همدم این روزهام بود پوشیدم و خیلی ساده بیرون رفتم. سلام کردم و پشت میز نشستم سینان هم اومد وقتی مقنعه سر منو دید با طعنه گفت: جایی تشریف میبرید دختر عمو؟ مثل خودش با طعنه جواب دادم: اره دانشگاه مشکلی دارین. عمو: می دونستم بهترین تصمیم رو میگیری دخترم منتظر بودم زودتر از اینا این تصمیم رو بگیری ولی با اینکه دیر شد بازم من خوشحالم. لبخندی زدم و با خجالت سر زیر انداختم و با ناراحتی رو به زنعمو که با لبخند نگاهم می کرد و عمو که با تحسین نگاهم می کرد گفتم:_عمو زنعمو واقعا شرمندم به خاطر من هیچ فامیلی

سراغتون رو نمیگیره. عمو : هیس دختر ساکت این حرفا چیه مگه مهمه؟ این خانواده همیشه عادتشون این بوده وقتی پدرم با تمام بزرگی و مردم شناسیش اینقدر کینه ای شد معلومه که بقیه هم همین میشن تقصیر ما نیست بزار خوش باشن مگه اون موقع که بودن چه سودی برای من داشت +پاشو حالا دیرت نشه دیرتر برسی راهت نمیدم سر کلاس ها گفته باشم پاشو برو. زن عمو زد روی دست خودشو رو به سینان گفت : اع وا مادر خاک بر سرم تا تو موندی میخوای سها خودش رانندگی کنه خجالت بکش پاشو برو آماده شو با هم برید پاشو ببینم. _مـامـان مگه من شوفر اینم خودش ماشین داره بره…

دانلود رمان استاد دانشجوی شیطون ناشناس pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان دلبرک گمشده (جلد دوم) ناشناس

دانلود رمان دلبرک گمشده (جلد دوم) ناشناس pdf بدون سانسور

دانلود رمان دلبرک گمشده (جلد دوم) از ناشناس با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

گیج و منگ به روبه رو خیره شده بودم هیچی نمی فهمیدم چی به چیه… بابا و دایه سعی می کردن باهام حرف بزنن اما من چیزی درک نمی کردم ذهنم فقط هول این می گشت که اسمای من توی اتیش سوخته.. که اسمای من نیست… خندیدم شروع کردم به خندیدن… صدای خنده هام اوج گرفت… تا اینکه تبدیل شد به صدای گریه… عین دیوونه ها شده بودم… کارم یک ماه این بود… صدای باز شدن در اومد نگاهم بالا اومد و به دایه دوخته شد… اونم این یک ماه پیر شده بود یا کارش رسیدن به من بود یا کارش رسیدن به بچه ها… وارد اتاق شد…

خلاصه رمان دلبرک گمشده

“راوی” دایه بازوی خان رو چنگی زد با گریه گفت : اراد چشه خان.. بچم چشه.. اون تو دارن باهاش چکار میکنن. خان نگاهی به دایه کرد با لب های فشرده گفت: اروم باش ماهرخ… خودمم نمی دونم… صبر کن دکترا بیاین ببینم چشه… دایه با بغضی عمیق از خان فاصله گرفت داشت خفه میشد… نمی تونست بغضش رو قورت بده… قطره اشک تند تند روی گونه هاش بود حالش داشت بد میشد نفس عمیقی کشید خان نگران اومد سمتش دستی به بازوش گرفت و فشاری داد.. _خوبی ماهرخ؟؟ دایه نگاهی به خان انداخت همون موقع با زل توی

چشم های خان بغضش شکست و اشکش کامل روون شد… خان نفسی بیرون داد ماهرخ رو کشید کنارش دستی به سر دایه زد. -اروم باش ماهرخ اراد خوبه تا اون بیاد از اتاق بیرون تو که هلاک شدی زن… گریه نکن… ماهرخ با هق هق پیراهن ماهرخ رو چنگی زد… با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن. انگار که واقعا اراد طوریش شده باشه… خان دایه رو دلداری می داد اما بی فایده بود… دایه حرف نمی فهمید تا چشم های باز اراد رو نمی دید اروم نمیشد تا اینکه در باز شد نگاه خان و دایه سمت در کشیده شد… دکتر از اتاق بیرون اومد با چند تا پرستار…

قلب دایه فرو ریخت رفت… از بغل خان اومد بیرون رفت سمتش.. با همون چشم های اشکی گفت: حال پسرم… خوبه؟؟ حال پسرم… نمی تونست درست حرف بزنه از گریه زیاد دکتر نفسی بیرون داد سری تکون داد و گفت: اره..خانم حالش خوبه فقط فشار عصبی بهش وارد شده. دعوا کرده!؟؟ یا خبر شکه کننده ای شنیده کدومش!! دایه گیج بهش زل زد نمی دونست چی بگه!! _چه دعوایی!؟ چی داری میگی هوم!؟ -اون تموم این چند هفته رو از عمارت بیرون نرفته… فقط توی عمارتش رو می گیره… از لام تا کام حرف نمی زنه… فقط سکوت میکنه…

دانلود رمان دلبرک گمشده (جلد دوم) ناشناس pdf بدون سانسور

دانلود رمان پسر غیرتی ناشناس

دانلود رمان پسر غیرتی ناشناس رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان پسر غیرتی از ناشناس با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

دختر هفده ساله ای که بخاطر فرار خواهرش از مراسم عقد به عقد مرد ظالم در میاد و با اون اندام ریزش خشم و نفرت فَرداد هر شب بهش دست درازی میکنه و… پسری از تبار کُرد.

خلاصه رمان پسر غیرتی

با خستگی خودمو صاف کردم که صدای اخم بلند شد. زهرا خودش رو روی تخت فرداد انداخت و گفت: -وای خدا مردم. قراره اینو یه روز درمیون تمیز کنیم که چیزی از ما نمیمونه. وای پا قدم نحسی داشتی عذرا. دهن کجی بهش کردم و سطل و تی رو برداشتم. داشتم از اتاق می رفتم بیرون که دوباره زهرا ی حراف به حرف اومد: -هوووی کجا بدون من تف تو این رفاقت عذرا یعنی تف. خنده ام گرفت خیلی بامزه گفت. تو جام ایستادم و سرمو برگردوندم و گفتم: اون هیکل گردتت رو تکون بده دیگه دایه گفت کارتون تموم شد بیاین پایین. دستی تو هوا تکون داد. -اخه تو چقدر ساده ای دایه بگه

حتما که نباید زود رفت یکم استراحت بد کار بدی.با سر اشاره کردم: -زهرا پاشوبیا بعدم اون رپوش تخت رو درست کن… زهرا باز غری زد و از جاش بلند شد. منتظر شدم تا بیاد. حدود ده مین فیس افاده اومدن زهرا بلاخره خانم رضایت داد تا باهم از اتاق خارج بشیم… وارد آشپزخونه شدیم بازم همه درحال کار کردن بودن وسحر هم در حال وپاک کردن سبزی. توجه ای بهش نشون ندادم. سطل روگوشه ای گذاشتم. دایه روی صندلی گهواره ای نشسته بود و در حال کتاب خوندن بود. این زن تموم کاراش عجیب بود چه خوب با تمرکز توی همچین جایی می تونست کتاب بخونه . شکمم صدای ارومی داد و

من یه این نتیجه رسیدم که گرسنمه. اما خوب روم نمیشد بگم . زهرا رفت پیش دایه تا دوباره چاپلوسی کنه منم به ناچار همراهش رفتم. دایه با دیدن زهرا و من سرش رو بالا اورد و عینک مطالعه اش رو از رو چشم هاش برداشت. با لبخند عمیقی گفت: -تمیز کردین اتاق اقا رو!!؟ -بله دایه تموم شد کار دیگه چیه انجام بدیم!!؟ -فعلا هیچی نزدیکه نهاره فعلا تااون استراحت کنین بعد نهار بهتون میگم. وقت نهار رسید خواستم برم سمت میز که دایه صدام زد: -عذرا دخترم!!؟ از حرکت ایستادم. سرم رو برگردوندم. دایه سینی به دست ایستاده بود. -بله دایه!؟ دایه با لبخند گفت: -بیا غذای اقا رو ببر اتاقش…

دانلود رمان پسر غیرتی ناشناس رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان مطلقه زیبا و حاج آقا ناشناس

دانلود رمان مطلقه زیبا و حاج آقا ناشناس pdf بدون سانسور

دانلود رمان مطلقه زیبا و حاج آقا از ناشناس با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

این رمان در مورد زن زیبا و مطلقه ای به نام نازگل است. ده سال است که از طلاق نازگل می گذرد و خانواده او بدلیل مقید بودن اصرار بر ازدواج او با یک پیرمرد پولدار دارند ولی نازگل زیر بار این ازدواج نمی رود تا این‌ که…

خلاصه رمان مطلقه زیبا و حاج آقا

میان شلوغی ظهر ، به سختی جای پارکی پیدا می کند. باقی مسیر نسبتاً طولانی را پیاده می رود. به ورودی بازار که می رسد ، کنار دالان سرپوشیده مکثی می کند. میان شلوغی و مردمی که تنه زنان از کنار هم رد می شوند و باربرهایی که با چرخ دستی بارشان را حمل می گرداند وقت زیادی نداشت و باید سریعتر به شهرستان بر می گشت. با جویی کوتاه بالاخره حجره حاج نائب را پیدا می کند.  فرش ها و تابلوهای دست ابریشم نصب شده روی پهن شده کنار در چوبی، فضای بزرگ دکان را شلوغ و بی نظم کرده. پسر جوانی همراه مرد میانسال کنار تخته

فرشی ابریشم ایستاده و طرح و نقش فرش را توصیف می کند نزدیکتر می رود… پسر صحبتش را قطع میکند و با روی گشاده به سمتش بر می گردد: خوش آمدید. چه کمکی از دست من بر میاد؟ -با حاج علی نایب کار داشتم. به ته دکان اشاره می کند: -پشت میزشون نشستن.ته حجره مردی با هیکل متوسط پشت میز چوبی سرش با دفتر و ماشین حساب گرم می باشد. صورت کشیده و مردانه اش با ته ریش مزین شده و حجم سفیدی موهایش چشمگیرست. با افسوس سری تکان می دهد… به نظر خیلی بیشتر از پنجاه سال می آمد. به محض بلند شدن سر مرد به

سمتش قدم تند می کند و بعداز سلام و احوالپرسی های معمول خودش را معرفی می کند. حاجی لبخندی می زند و با دست به صندلی کنار میز اشاره می کند و با صدای بلندتری رو به شاگردش می کند: صمد دو تا چایی بیار. دوباره رو به سالار می کند: خب جناب مهندس این دیدارتون رو مدیون چی هستیم؟ به زبان آوردن درخواستش خصوصا برای مردی در جایگاه پدرش دشوار بود. به چشم هایش زل میزند و سعی می کند اقتدارش را حفظ کند -به خاطر مساله مهمی خدمتون رسیدم درستش اینه که بگم از شما یک درخواستی دارم. ابروی حاج نایب بالا می پرد…

دانلود رمان مطلقه زیبا و حاج آقا ناشناس pdf بدون سانسور

موضوعات
درباره سایت
هایکوبوک
توضیح کوتاه درباره سایت
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " هایکوبوک " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.