دانلود رمان حاکم از فرشته تات شهدوست با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
چهار خال… حاکم تویی… از خشت اول دل حکم کرده بودی… سیاه برگ هایت را بریدم… حالا حکم لازم… دل هایت را بریز…
خلاصه رمان حاکم
غلتی زد و به پهلوی راست چرخید. بوی عطر غریبه ولی اندکی آشنا مشامش را پر کرد. با رخوت و سستی لای پلک هایش را باز کرد و نگاهی گنگ به او که کنارش بود انداخت. با دیدن نیمرخ امیر بهادر مغزش به ناگهان همچون فیلمی که روی دور تند گیر کرده باشد همه ی اتفاقات دیشب را پیش چشمانش مرور کرد. سرش تیر کشید، اخم هایش جمع شد و دستش را به پیشانی گرفت. زیر لب زمزمه کرد: چه اتفاقی افتاده؟ من… و بر حسب همان هشدار کوچک،چشمانش را اطراف چرخاند و به خودش نگاه کرد. با طمانینه همان نگاه را جانب امیر بهادر کشاند. از او بعید بود که برای به سرانجام رساندن کاری
اراده کند و به آن جامهی عمل نپوشاند. امیر بهادر با او کاری نکرده بود! بی اختیار نفسی از سر آسودگی کشید و نیمخیز شد. سرش همچون وزنه ای چند کیلویی روی تن سنگینی می کرد. از یادآوری مکالمه ها و اتفاقات دیشب قلبش تیر کشید. نشست، پتو را کنار زد و به صورت امیربهادر خیره شد. در خواب عمیقی فرو رفته بود. بی خیال از هیاهویی که در قلب پریزاد به پا کرده بود. حتی فارغ از اینکه دخترکی شوریده دل آنطور بی پروا به صورتش زل بزند و در حسرت یک نگاه عاشقانه اش بسوزد و بسازد و سکوت کند. شاید او اولین کسی بود که در عین عاشقی از عشق خود متنفر می شد. حسی که در دلش
وجود داشته باشد اما کسی نباشد تا به پای عشقش تمامی حس های ناب دخترانه اش را پیش چشمان او نشان دهد، دیگر چه سودی داشت؟ این عشق از هر طرف هم که بخواهد پاک باشد باز هم یک طرفه است. امیربهادر، از نازیلا دست نمی کشید. دختری که به خیال پریزاد از خودش سرتر بود. چشمان روشن و گیرا. پوستی همچون برف یک دست سفید، جذابیتش زبانزد بود. اما خودش… با چشمان مشکی و پوست گندمگون و زبان لکنتی که که گاه به او دست می داد و همین امر باعث شده بود مورد تمسخر خیلی ها باشد از جمله امیر بهادر. سادگی بیش از حدی که در رفتارش داشت آزارش می داد…
دانلود رمان مه جبین از فرشته تات شهدوست با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شاهپور زند تهرانی الاصل اتابکی، جوان خوش قلب، که از موقعیت اجتماعی بسیار خوبی برخورداره… و چون مورد اعتمادترین فرد طایفه ی زند محسوب میشه، بنابر وصیت خاتون مجبور به قبول درخواستی میشه که از توانش خارج و غیر ممکنه. شاهپور زند خلاف عقیده و خواسته ی قلبی خودش، باید قیومیت مه جبین رو که هفده سال داشته به عهده بگیره تا زمانی که مه جبین با مرد معقول و خوبی ازدواج کنه…
خلاصه رمان مه جبین
شاهپور همانطور که دیواره ی داغ و بلورین استکان را میان انگشتانش لمس می کرد نگاهش را اجمالی دور تا دور هال نسبتا بزرگ خانه ی طوبی چرخاند و روی قاب منبت کاری شده ی «آیت الکرسی» کمی بیشتر مکث کرد. استکانش را روی میز گذاشت و دستی به ریش و سبیل مرتب و آراسته ی خود کشید … همانطور اخم آلود و جدی، نگاهش از روی قاب نوشته کش آمد و سمت طوبی رفت و روی چهرهاش تامل کرد … بی آنکه حواسش باشد گوشه ی سبیلش را بین دو انگشت گرفته و نرم نرمک تاب می داد.
طوبی لبخندی از سر مصلحت روی لب آورد و طعنه زد: به گمونم راه گم کردی شاهپور جان … به خوابم نمی دیدم روز عیدی همچین سعادتی نصیبم بشه که بچه ی خواهرم بعد از عهد و سالی به خالهاش سر بزنه… شاهپور با خونسردی لبخند زد… دستش را از سبیلش انداخت و تسبیح عقیق سلیمانی را از جیب کتش بیرون آورد… آن را با طمانینه کف دستش سایید و آرام آرام از زیر انگشتش دانه کشید… نگاه طاهره به دست او بود شاهپور مستقیم به صورت خالهاش نگاه می کرد…
طوبی نگاهش را می دزدید، ولی قوام و مهابت صدای شاهپور چیزی نبود که از نظرش پنهان بماند … شما لطف داری خاله خانم، ولی شرمنده… محض دید و بازدید خدمت نرسیدم… طوبی اخم کرد و با تعجب نگاهش را به خواهرزاده ی جوانش داد… شاهپور با همان لبخند، محکم و صریح به چشمان او زل زد و بی پرده رفت سر اصل مطلب! دیروز همه ی حرفاتونو با عمه تاج شنیدم… اما خب… حقیقتش میون کلامتون یه جریانی خیلی اذیتم کرد… انقدر مهم بود که به خاطرش پا شم بیام اینجا و ازت بخوام رو در رو همه چیزو بهم بگی…
دانلود رمان تباهکار از فرشته تات شهدوست با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
لیلی دختر خودساخته ایه که با مادرش تنها زندگی می کنه… مادرش دچار عارضه ی قلبیه و طبق گفته ی پزشکش باید هرچه زودتر تحت عمل جراحی قرار بگیره… لیلی درگیر جور کردن پول عمل و داروهای مادرش میشه و چون پشتوانه ی مالی نداشته خیلی زود به بن بست می خوره… از طرفی حال مادرش روز به روز بدتر میشه… تا اینکه با مرد جوون و مرموزی به اسم ارشیا رو به رو میشه که ازش می خواد یک مدتی رو باهاش باشه…
خلاصه رمان تباهکار
به نفس نفس افتاده بودم.. تو سکوت فقط نگاهم می کرد.. دستای سردمو مشت کردم.. خواستم برم سمت در که گوشیم زنگ خورد.. با نگاهی سرسری دنبال صدا رو گرفتم.. کیفم کنار میز افتاده بود.. به طرفش رفتم و گوشیمو بیرون آوردم.. شماره ی ثریا خانم افتاده بود.. دل نگران و دستپاچه جواب دادم.. _ بله؟.. لیلی جان کجایی دخترم؟!.. بیرونم ثریا خانم.. چی شده ؟! مامان حالش خوبه؟!.. دخترم بهت میگم ولی تو رو خدا هول نکنی.. یا امام غریب.. ثریا خانم مامانم چی شده؟!.. کجاست؟!.. حالش چطوره؟!.. امون بده دختر.. تو رو خدا بگید چی شده؟!..
نزدیکای ظهر حال مامانت بد شد منم پیشش بودم، زنگ زدم اورژانس اومد رسوندیمش بیمارستان امام حسین.. تا الان هم هرچی به گوشیت زنگ می زدم دخترم در دسترس نبودی.. الان تو بخش مراقبت های ویژه ست منم اومدم خونه کارامو بکنم برگردم پیشش که گفتم بهت زنگ بزنم شاید اینبار جواب دادی.. الو.. الو لیلى جان؟!.. لیلی دخترم.. الو…. انگشتام بی حس شدن.. گوشی از بینشون سر خورد و جلوی پاهام افتاد وسط اتاق خشکم زده بود.. مامانم.. خدایا.. یکی بازومو گرفت و تکونم داد.. واضح نمی شنیدم.. انگار داشت صدام می زد..
دختر چت شده؟!.. با توام.. با تکون محکمی که بهم داد به خودم اومدم.. وحشت زده نگاهش کردم.. خم شد گوشیمو از کف اتاق برداشت و داد دستم.. نگاهی به صورت رنگ پریده ام انداخت و گفت: چی شده؟!.. پشت تلفن چی بهت گفتن که به این حال و روز افتادی؟!.. و من فقط زیر لب اسم مامانم رو زمزمه می کردم.. _مامانم.. همه کسم.. تنها امیدم تو این دنیا.. نه.. من اینجا چکار می کنم؟!.. باید برم.. باید برم پیشش.. و دیگه نفهمیدم چجوری و با چه سرعتی دویدم و تونستم از اون ویلای لعنتی بزنم بیرون.. پشت سرم می اومد و صدام می زد..