دانلود رمان من آیه طوفانم از سمیرا حسن زاده با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
گاهی باید بکنی و بری… گاهی مرگ رو باید خودت بگردی تا پیدا کنی… گاهی برای خیلی چیزها دیره… حتی واسه مردن… من رفتم… تا تهش رفتم… برای مردن رفتم… ولی نتوستم مرگ رو پیدا کنم… چون حواسم به این نبود که آدمها فقط یکبار میمیرن… من یکبار مرده بودم… درست همون روز… زیر همون بارون… توی همون فصل تابستون… با یه جمله… من با همون یه جمله مرده بودم… پس این همه سال… دنبال نخود سیاه فرستاده شده بودم… الکی رفته بودم پی مردن… من خود مرگ بودم و خودم نمیدونستم… من طوفانم، یه روانی کله خراب… که حتی از مرگ هم نمیترسم… اونقدر این جملهام رو بگو تا منو خوب بشناسی… من طوفانم، یه روانی کله خراب…
خلاصه رمان من آیه طوفانم
لواسان… پاییز سال نود و پنج … _ قمار زندگی می دونی چه کوفتیِ؟! اشک صورتم را پاک می کنم. طوفان عاصی لگد محکمی به عسلی می زند و فریاد می کشد: _ این که زن اجباریت برات رو بازی نکنه! دستش را تهدید وار تکان می دهد. _ اگه اون کلیپ درست باشه، خونت حلالِ، خودم با دست های خودم گردنت رو می شکونم. بی پناه و درمانده می نالم: _ وقتی همچی واضحه، وقتی همچی مشخصه، چرا نمی خوای واقعیت رو قبول کنی؟!
فریاد می کشد: _ واقعیت یعنی این که اونی که اسمش تو شناسنامه ی منه تنش می خاره. می برم، از بی رحمی اش می برم، از کله شقی اش لبریز می شوم و کاسه ی صبرم به انتهایش می رسد به خاطر همین برای اولین بار به خودم جرات داده و میان اشک ریختن های چشمانم من هم فریاد می کشم: مگه تو نبودی که این زندگی رو قبول نداشتی؟! مگه تو نبودی که منو حتی تو یه وجبیت راه نمی دادی…
دانلود رمان ساچلی از سمیرا حسن زاده با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سید محمد علی سی و دو ساله به علاقهی ساچلی شانزده ساله پشت میکند و میرود ولی درست سالها بعد زمانی که برمیگردد با دختری روبه رو میشود که زیباییاش چنان خیره کننده است که حتی نمیشود ثانیهای از او چشم گرفت… ولی اکنون ساچلی، ساچلی سابق نیست بزرگ شده است لوند شده است خانم شده است جایگاهها عوض میشود… حال نوبت علی است که او را به سمت خود بکشد و او را از آن خود کند… امّا سوال این است آیا ساچلی همچنان عاشق علی است یا نه؟! یا مهر کسی دیگر را بر دل نشانده است…
خلاصه رمان ساچلی
(زمستان سال هشتاد و پنج) _ مطمئنی؟! پوزخندی میزنم. _ هیچ وقت تا این حد مطمئن نبودم. _ ولی اون مادر بچته. _ مادر بچه ام بود! مُرد، برای من مُرد، می خوام برای نازلی هم بمیره! تعجب می کند! این منه رو به رویش را باور ندارد. _ علی! تو کی اینقدر سنگدل شدی؟! تو که سنگدل نبودی! روی پاشنه ی پاهایم چرخی زده و به سمتش برمی گردم. _ نبودم ولی می خوام باشم یعنی باید باشم اگه نباشم کلاهم پس معرکه ست! میخوام یکی باشم از هر یخی سردتر و از هر سنگی سخت تر….
ماتش میبرد . _شاید… نمی گذارم باقی حرف هایش را بزند خشونت به خرج می دهم صدایم را بالا میبرم. دیواری کوتاه تر از دیوار او پیدا نمی کنم. این روزها هر چه دق دلی دارم را حواله ی وهاب بیچاره می کنم. _ نگو! هیچی نگو! بذار تموم شه! اون زن دیگه برای من زن نمیشه! شکست وهاب، کمرم رو شکست طوری شکست که دیگه صاف نمیشه! وهاب کمرم شکست، کمرم رو اون شکست. پس هیچی نگو، نگو چون جای من نیستی و نمیفهمی که چی میکشم، جای من نیستی تا بفهمی دارم چه دردی رو تحمل میکنم.
مَردم ولی نه غیرتم سر جاشه، نه ناموسم، نه شرفم! گرفت، همه رو گرفت، دیگه هی چی ندارم. هر چی هست رو بخشیدم آتیش زدم، به همه چی آتیش زدم، فقط میخوام برم! برم یه جا که هیشکی نه اسمم رو تا حالا شنیده باشه نه از گذشته ام چیزی بدونه من کندم از این خونه و از این شهر کوفتی هم کندم. میخوام برم و دیگه هم هیچ وقت برنگردم. میخوام جایی برم که کسی نفهمه که علی مرصاد کیه! اگه می تونستم از خودمم می کندم ولی حیف که نازلی هست و منه احمق پدرش! نازلی رو نمیتونم ول کنم…