دانلود رمان رقص قاصدک از ریحانه نیاکام با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
قاصدک، دختر زیبا و دلربایی که به محله جدید میاد… همسایش حسان حسینی مرد مذهبی بی نهایت خشن و متعصبیه که به خاطر پوشش دخترک باهاش سر لجبازی میفته و همه جا دهنش و سرپیس می کنه… اما نمیفهمه که کِی و کجا، دلش برای قاصدک سُر میخوره…
خلاصه رمان رقص قاصدک
صدای جیغ قاصدک خانه را پر کرده بود با عصبانیت دنبال سهند بود و او را با فحش هایش مستفیض می کرد. سهند با لیوانی آب سرد که روی قاصدک خوابیده ریخته و او را از خواب نازش بیدار کرده و حال که… یک وحشی به تمام معنا شده بود، می خندید. خشم وجود قاصدک را پر کرده بود خانجون مستاصل نگاه آن دو می کند و دائما لب می گزد و از آنها می خواهد که صدایشان را پایین بیاورند. گوش هیچ کدام بدهکار نبود… قاصدک در طی یک اقدام تلافی جویانه شلنگ آب را… از باغچه بیرون می کشد و روی
سهند می گیرد صدای قهقهه قاصدک حیاط را در برگرفته بود و… سهند مانند موش آب کشیده شده بود… خانجون هم دل به دلشان می دهد و می خندد… توله… ! شلنگ رو بگیر اون ور، خیس اب شدم!!… حقته تا تو باشه من با آب بیدار نکنی… سهند مقاومت می کند و جلو رفته و با یک حرکت دست قاصدک را گرفته و آن را پشتش میبرد و دستش را می پیچاند و شلنگ را ازش گرفته و… خیسش می کند… جیغ می کشد و سهند می خندد… هر دو موش آب کشیده بهم نگاه می کنند خانجون توبیخ گرانه تشر می زند:
اندازه خر علی بابا سن دارین اما اندازه همون خر هم نمی فهمین! بیچاره حیوون که اسمش بد در رفته !!… از در و همسایه خجالت بکشین… هنوز دو هفته نیست که اومدم تو این محل، حتما باید خودتون و نشون بدین که چه جونورایی هستین؟… خانجون؟!… خانجون و زهرمار خرس گنده… !!! نگاه قد درازت بکن بعد بچه شو...!! سهند نیشخندی میزند و ابرویی بالا می اندازه که او… با تشر خانجون خفه می شود خر تیمار کرده بودم کمتر جفتک مینداخت.. نمی دونم از دست شما دو تا چیکار کنم…!؟ قاصدک زور می زند تا نخندد…
دانلود رمان فتنه گر از ریحانه نیاکام با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نازگل و مادرش طناز با اختلاف سنی چهارده سال به همراه بی بی زندگی می کنند… طناز برای اینکه سالن آرایشگاهش رو بزرگتر کنه باید نقل مکان کنه که در این جابه جایی با مردی برخورد می کنه که زیادی آشناست…
خلاصه رمان فتنه گر
به اتاقم رفتم و بعد از دقایقی وقت تلف کردن و برداشتن وسایل هایم اعلام رفتن کردم…. مامان باز هم تذکر داد و من هم با گردن شکسته به چشمم زدم و بعد از یک ساعت راهی خانه آوا اینا شدم… من و مامان و بی بی جز خودمان کسی را نداریم… بی بی بعد از مرگ پسر عزیزش که یک جورهایی پدرم هم بود، خانه عزیزش را فروخت تا در کنار من و مامان باشد و البته با اصرارهای زیادش هر سه در یک خانه ویلایی نقلی زندگی می کنیم… زندگی من یک راز بزرگ داشت که هیچ کس نمی دانست… مامان با
تمام پس اندازش و وامی که گرفته بود سالن آرایشگاهی را در یکی از بهترین مناطق که یک چهار راه با خانه فاصله داشت رهن کرد… مامان یکی از بهترین و مطرح ترین آرایشگر های بنام شهر هست که مشتری های زیادی هم دارد… به دم خانه آوا که رسیدم از ماشین پیاده شده و سمت خانه اشان رفتم… جای مامان خالی بود تا من را در این میهمانی ببیند. بی شک باد به گوشش می رساند، قلم جفت پایم را خورد می کرد… به شدت روی این جور مهمانی ها حساس است و نفرت دارد و متاسفانه دلیلش را هم می
دانم اما چه کنم که ذات فضول و لجبازم همیشه جلوتر از خودم اعلام حضور می کند… ماشاالله اینجا کم از پارتی نداشت… دختر و پسر کنار هم افتاده بودند یا در حال سیگار کشیدن و مواد بودند… صدای اهنگ کم بود. لباس هایمان به نسبت دیگران پوشیده تر بود. -عه وا چقدر تو خوشگلی؟ براوو… چه چشمایی…؟ صدا دقیقا از بغل گوشم می آمد. سمت صدا برگشتم و آدمی را دیدم که بین پسر و دختر بودنش شک کردم.. متعجب بودم اما لبخند زدم: ممنونم چشمات خوشگل میبینن… -نه عزیزم من کاملا جدی گفتم…