دانلود رمان مرگ با آرزوی زندگی از رضوان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان ما راجع به دختریه که گذشته ی سختی داشته و زندگیش کلی پستی بلندی داره دختر داستانمونو از عشقش جدا می کنن اما دست تقدیر اونارو بعد از سالها سر راه هم قرار میده اما پسره وجود دخترو انکار می کنه، عاشق وجود معشوقو قبول نداره اما چرا…
خلاصه رمان مرگ با آرزوی زندگی
صبح با صدای نحس و نکره ی بیتا از خواب پا شدم مثل عجل معلق بالا سرم ایستاده بود و م یگفت پاشم حاظرشم. حاظرشم برای مردن. حاظر شم برای مراسمی که به اجبار قرار بود انجام شه. سرم داشت می ترکید. پاشدم و بعد از شستن دست و صورتم رو کردم سمت بیتا و گفتم: شاهرخ اومده؟ نه نیومده. همون بهتر که نیاد. -ببین بیتا تو هر کاری کنی بالا بری پایین بیای زن اونی زن شاهرخی. بس کن شاهین. -حقیقت تلخه مگه نه؟ میگم بسه. – چرا دروغ احمقانه راجع به بچه رو به شاهرخ گفتی هان؟
گفتم که بره! بره و دیگه به فکر من نباشه. اصلا دوست داشتم بگم. -عه؟ دوست داشتی؟ بدبخت مگه نمی دونی چقدر می خوادت؟ پس انثد همینطوری سرکش باش که خود شاهرخ آخر دو تا گلوله حروممون کنه بمیریم! نموند تو اتاق و سریع رفت بیرون. هوف خیلی کلافه بودم. دلم برای اون دختره ی روانی تنگ شده بود. رفتم تا یه سری بهش بزنم که با دیدنم با نفرت سرشو برگردوند به سمت دیگه و هق هقاش فضای اتاقو پر کرد. رفتم ستشو آروم گفتم: چت شده حالت خوبه؟ -برو بیرون
لازمه که دوباره یادآوری کنم که کی هستم و باید چطوری رفتار کنی؟ -چیه این دفعه کورم می کنی؟ زبونمو می بری لالم می کنی؟ یا منو همخواب سگا می کنی هان؟ حد خودتو بدون دیانا انقدرم پررو نباش از دخترای پررو متنفرم. -من حدم خودمو می دونم لطفا شما حد خودتونو بدونین و از این به بعد با منم مثل بقیه خدمه برخورد کنید من فقط یه کلفتم یه کلفت ساده دلیلی نداره حرص گذشته ها رو سر من خالی کنید. هی بی محلی می کرد و پشت چشم نازک می کرد. ببینم الان اینی که گفتی خواهش بود؟ -نخیر اصلا…
دانلود رمان آسمان مشکی از Eli با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آوا دختری شیطون و پرانرژی است که در شرکتی مشغول به کار می شود و آنجا با پسری به نام سپهر آشنا می شود…
خلاصه رمان آسمان مشکی
-خانم لطفا کارتونو بهتر انجام بدین این چه وضعشه؟ _خب اخه اون نمونتون درست نبود منم مجبور شدم… -لطفا برا من بهونه نتراشین. _بهونه چیه آقای مهندس شما کارتون اشتباه بود منم درستش کردم. بفهم دیگه اشگول جون حقیقت عین ته خیار تلخه، نقشه هایی که دستش بود و انداخت رو میزمو رفت بیرون. منم خرما دلم واسه این مهندس سوخت بسکه دوستش دارم این کارو کردم… چی؟ من الان چه زری زدم؟ دوستش دارم؟ کیو؟ بهرادو؟ اینم حرف بود من زدم؟ من بهرادو دوست دارم؟ عمراااا؟ یه درصد فک کن… دلم یه حالی شد.
واسه اینکه از فکر بیام بیرون بلند گفتم: اه اه این با اون عقل مشنگ مانندش چه جوری مهندس شده. _همونجور که به شما مدرک دادن راستی چه جوری دادن؟ خیر و خوشی نبینی تو از کجا پیدات شد بت یاد ندادن بدون اجازه نباید بیایی تو اتاق. -بله؟ بله و بلا این وسط بلت کجا بود آوایی خر. ابروشو انداخت بالا، سوال پرسیدم ازتون: ا بیست سوالیه؟ بپرس عزیزم جواب میدم -بفرمایید سوالتونو؟ -چه جوری به شما مدرک دادن. _به سختی. – همون دیگه به سختی. بعد ابروشو با حالت قشنگی انداخت بالا: با اجازه. اجازه ی مام دست شماست عزیزم.
هنوز گیج حالت قشنگش بودم که در بسته شدو رفت بیرون. اوه چه عطر خوبی داشت بینیمو از عطرش پر کردم یه بوی تلخو مردونه یهو چشمم افتاد به نقشه ها عجب نقشه های قشنگو مامانی هستن یکم خراب کاری روشون بکنم چه طوره؟… خراب کاری که نه یکم تغییرای خوب خوب… خوبه هنوز با مداده. مدادمو برداشتمو با ذوق افتادم به جونشون اندازه هایی رو که زده بودو عوض کردمو دوباره سر جای قبلیشون گزاشتمو با هیجان منتظر شدم که رئیس خوگشل و خوشتیپمون بیاد. ۵ دقیقه بعد بدون حتی در زدن اومد تو. _بفرما تو دم در بده عزیزم…
دانلود رمان عشق به توان شش از غزل، مینا، نگین با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یه اکیپ ۳ نفره دختر که برای دانشگاه تو شیراز قبول شدن اما خوابگاها همه پر بوده بعد میگردن دنبال خونه که به یه اکیپ ۳پسر برمیخورن که اونام همین مشکلو داشتن ولی با این تفاوت که خونه پیداکرده بودن ولی شرط صابخونه که یه پیرمرد مردیه که راحته اروپایی رفتار میکنه یکم شوخه و فضول در عین حال زن ها رو هم آدم حساب نمیکنه و پی عشق وحالشه بوده، متاهل بودن اوناس…
خلاصه رمان عشق به توان شش
“میشا” داشتم با نفس حرف میزدم وبه این نتیجه رسیدیم که از فردا بریم دنبال خونه… راستش ازدست نفس هم من هم شقایق خیلی عصبی بودیم ولی خب دیگه اونم صلاح ما رو میخواد دیگه اگه برمی گشتیم تایک سال دانشگاه بی دانشگاه… یکهو صدای شقایق پارازیت، انداخت. شقایق: چی میگید نیم ساعته؟ من: هیچی توبگیر بکپ پارازیت. شقایق: میشا اینجوری مثل این مادرا حرف نزن که با زور بچه رو میفرستن داخل تخت خواب… خنده ام گرفت چون مادرخودمم بچه بودم منو همین جوری
میفرستاد تو رخت خواب گفتم. من: باباهیچی میخوایم ازفردا بریم دنبال خونه… شقایق: چی؟؟ میدونید قیمت خونه اجاره کردن با خوابگاه چه قدر فرق داره؟؟ پولشو از سر قبر من میارید. نفس: خفه بمیری. مثل این پیر زنای هشتاد ساله یک دم غرمیزنه… بابا مگه من این گندو نزدم؟ خودمم درستش میکنم.پولش با من شما هر چقدر دارید بدید… من: اخ قربون دوست گلم برم. بیا بغلم یک ماچ بلبلی کنمت… نفس درحالی که می رفت زیر پتو گفت، نفس: برو اونور الان ابیاریم میکنی. نه به اون موقع که می
خواستی بزنی نه الان. شقایق: بگیرید بخوابید فردا رو که ازتون نگرفتن. من:چشب خانم معلم الان میخوابیم. بعدم یک شکلک دراوردم که شقایق متکاشو پرت کرد سمتم. شقایق: میشا یا میخوابی یا میام اون متکاتو میکنم توحلقت. من: باشه منو باش می خواستم نصف شبی یکم بخندونمتون که شب خوابای خوب ببینید. شقایق: از این لطفا به ما نکن توبکپ… بالاخره خوابیدیم و من رفتم به زمانی که من به مامان بابام گفتم تو شیراز قبول شدم. رفتم داخل خونه یک اپارتمان معمولی که ما طبقه ی دومش می نشستیم…
دانلود رمان مطلقه زیبا و حاج آقا از ناشناس با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این رمان در مورد زن زیبا و مطلقه ای به نام نازگل است. ده سال است که از طلاق نازگل می گذرد و خانواده او بدلیل مقید بودن اصرار بر ازدواج او با یک پیرمرد پولدار دارند ولی نازگل زیر بار این ازدواج نمی رود تا این که…
خلاصه رمان مطلقه زیبا و حاج آقا
میان شلوغی ظهر ، به سختی جای پارکی پیدا می کند. باقی مسیر نسبتاً طولانی را پیاده می رود. به ورودی بازار که می رسد ، کنار دالان سرپوشیده مکثی می کند. میان شلوغی و مردمی که تنه زنان از کنار هم رد می شوند و باربرهایی که با چرخ دستی بارشان را حمل می گرداند وقت زیادی نداشت و باید سریعتر به شهرستان بر می گشت. با جویی کوتاه بالاخره حجره حاج نائب را پیدا می کند. فرش ها و تابلوهای دست ابریشم نصب شده روی پهن شده کنار در چوبی، فضای بزرگ دکان را شلوغ و بی نظم کرده. پسر جوانی همراه مرد میانسال کنار تخته
فرشی ابریشم ایستاده و طرح و نقش فرش را توصیف می کند نزدیکتر می رود… پسر صحبتش را قطع میکند و با روی گشاده به سمتش بر می گردد: خوش آمدید. چه کمکی از دست من بر میاد؟ -با حاج علی نایب کار داشتم. به ته دکان اشاره می کند: -پشت میزشون نشستن.ته حجره مردی با هیکل متوسط پشت میز چوبی سرش با دفتر و ماشین حساب گرم می باشد. صورت کشیده و مردانه اش با ته ریش مزین شده و حجم سفیدی موهایش چشمگیرست. با افسوس سری تکان می دهد… به نظر خیلی بیشتر از پنجاه سال می آمد. به محض بلند شدن سر مرد به
سمتش قدم تند می کند و بعداز سلام و احوالپرسی های معمول خودش را معرفی می کند. حاجی لبخندی می زند و با دست به صندلی کنار میز اشاره می کند و با صدای بلندتری رو به شاگردش می کند: صمد دو تا چایی بیار. دوباره رو به سالار می کند: خب جناب مهندس این دیدارتون رو مدیون چی هستیم؟ به زبان آوردن درخواستش خصوصا برای مردی در جایگاه پدرش دشوار بود. به چشم هایش زل میزند و سعی می کند اقتدارش را حفظ کند -به خاطر مساله مهمی خدمتون رسیدم درستش اینه که بگم از شما یک درخواستی دارم. ابروی حاج نایب بالا می پرد…
دانلود رمان سایه های مست از فاطمه اصغری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سایه، به صورت اتفاقی شاهد قتل یک دختر جوون میشه. میخواد خودش رو بیتفاوت نشون بده و از خطر دور بمونه اما طاقت نمیاره و به ادارهی پلیس میره تا دیده هاشو گزارش بده. غافل از اینکه چیز مهمی رو پیش قاتل جا گذاشته نشونهای که مثل یه آدرس دقیق، قاتل رو بهش میرسونه …
خلاصه رمان سایه های مست
این ما نیستیم که احساساتمان را مدیریت میکنیم، بلکه آنها هستند که با اولین کوتاه آمدنمان، افسار ما را به دست می گیرند احساسات آنقدر قوی هستند که اگر بخواهند میتوانند خیلی راحت آدمیزاد را بازی بدهند مانند توپی او را از یک حس به حس دیگر پرتاب کنند، او را بالا بکشند و پایین بیاورند قدرت و یا ضعف را به او هدیه بدهند… کاری که داشتند با من میکردند! در سه روز گذشته که چیز غیر معمولی ندیدم خیالم تا حدودی راحت شد که کسی من را ندیده و دنبال نکرده است. ترس فشار پایش را روی عصب
هایم کم کرده و به جایش، عذاب وجدان با من بازی چشم در چشم به راه انداخته بود. قرار بود کسی که زودتر پلک میزند بازنده باشد و من تند و تند پلک میزدم پلک میزدم چون روی نگاه کردن در چشمان وجدانم را نداشتم. برای کم شدن شرمندگیم زمان میخریدم. صدای زنگ گوشی شقایق بلند میشود. خیلی کم پیش می آید که گوشی را از خودش جدا کند اما بعد از اولتیماتوم مامان، سعی میکرد لااقل جلوی چشم مامان مراعات سرم را به سمت تختش می چرخانم. پتوی یاسی رنگش را مرتب روی تخت انداخته و
گوشی را جایی نزدیک بالشتش رها کرده خودش در اتاق نیست اما من برخلاف همیشه اشتیاق ندارم که از این فرصت طلایی استفاده گوشی اش را زیر و رو کنم. سرم را به دیوار تکیه داده و پتوی قهوهای رنگم را محکمتر دور پاهایم میپیچم هنوز لرز در جان پاهایم است. انگار تمام قدرتش را در همان پریدن از روی جوب و دویدن تا ماشین خرج کرده و حالا ناتوان مانده بود. سه روز بود که به جای آن قدرت، دردی ریز و موذی به استخوان هایش چسبیده بود. تمام تلاشم برای بی تفاوتی است اما نمیشود. فکر به اینکه …
دانلود رمان رخساره از هانی زند با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نگاهش را با لبخند از جایگاه عروس و داماد گرفت و دکمهٔ کت خوشدوخت و اسپرتش را بست. با دقت اطراف را از نظر گذراند. همهچیز مرتب بود. بهقاعده و طبق اصول. بیخود نبود تکتک تاریخهای چندماه آیندهاش هم برای مراسم عروسی رزرو شده بود. حالا تالار پذیراییاش حسابی اسم و رسم در کرده بود. تذکری به یکی از پیشخدمتها داد و جلوتر رفت. امشب مراسم خاصی بود. برای عروسی خواهر دوست قدیمیاش حسابی سنگ تمام گذاشته بود. همه چیز باید به نحو احسن انجام میشد.
خلاصه رمان رخساره
عروسی که بیهوش روی دستان مرد خوش قد و بالای کت و شلوارپوش افتاده و دستش به پهلو آویزان مانده بود. بدون آن که در صندوق را ببندد به سمت آسانسور به راه افتاد اما دکمه را که فشرد قید منتظر ماندن برای آسانسوری که در طبقه ۴ توقف کرده بود را زد. اصلاً به ریسکش هم نمی ارزید. آهسته به سمت پله ها قدم برداشت. طبقه اول را گذراند و وقتی به پاگرد طبقه دوم رسید و در واحد خودش را دید نفس راحتش را از سینه بیرون فرستاد. رسیدیم عروس خانم!
گفت و پشت در رفت و آهسته با پا به در ضربه کوبید و منتظر ماند. به ثانیه نرسیده در با صدای قیژی روی لولا چرخید و به داخل باز شد. سلام! جوابی نگرفت. با همان کفشها داخل شد. با اون کفشای کثیفت نیا توا دخترک را روی دستهایش بالا گرفت نمی بینی؟ طولی نکشید که در چهارچوب در ظاهر شد. بیام فانوس نگه دارم واست شاه دوماد؟ چاوش کلافه از روی تخت بلند شد. اعصاب این نیش و کنایه ها را نداشت.
و هیچ راهی جز تحمل پیدا نمی کرد. مقابل زن ایستاد و نگاهش را دقیق توی صورتش چرخاند پای پلکهایش سیاه بود. پس سیاه بود. گریه کردی! گوشه لبهایش بالا رفت. برو بابا… من امشب عروسیمه خودم! می گفت و مرتب نگاه میدزدید. گریه کرده بود. چاوش دقیق تر نگاه کرد. بلوز و شلوار خانگی راحتی به تن داشت و موهای مشکی کوتاهش را مثل همیشه بالای سرش بسته بود. همه چیز مثل همیشه بود به جز آن سیاهی لعنتی پای پلک هایش که روی اعصاب چاوش خط میانداخت.
دانلود رمان از غرور تا جنون (دو جلدی) از شبنم با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان راجع به پسری سنگدل. پسری که واسه یه شب هیجان دست به هرکاری میزنه حتی به قیمت جونش! پسری به نام کارِن! دختری مغرور، لجباز وخودخواه، دختری عاشق خانواده و موقعیت مالی… دختری به نام دایانا! کارن و دایانا سر راه هم قرار میگیرن، غافل ازاینکه…
خلاصه رمان از غرور تا جنون
ساعت ۹شب رسیدیم خونه، بابا جلوی تلوزیون خوابش برده بود، نمیدونم چرا نمیتونم مثل گذشته دوستش داشته باشم، روبه مریم کردم و گفتم بیدارش کن بره سرجاش بخوابه! مریم چشمی گفت ومنم راه اتاقمو پیش گرفتم. حوصله ام سررفته بود، حوصله ی نمایشگاه وغرغرهای مهران رو هم نداشتم! یه مدته یه خط درمیون سرکار میرم. دنبال کارهای رفتنمم، میخوام اقامت دائم بگیرم، دیگه دلم نمیخواد برگردم ایران، اما باتموم این عجله کردنم ازایران دل نمیکنم! هردفعه که یک کارم راه میفته ته دلم خالی میشه و به رفتن نزدیک ترمیشم! اما.. وابستگی واسم مهم نیست، کارن به هیچی دل نمی بنده!
لباسامو عوض کردم و با لپتابم موزیک آرومی پلی کردم… روی تختم دراز کشیدم وطبق عادتم ساعدمو روی چشمم گذاشتم! یادم ماشینم افتادم! یاد پلاک اون ماشین پارک شده! کاش وقتی اون کارو می کرد می دیدمش! اونوقت می دونستم چطوری به گه خوردن بندازمش! بازم داشتم عصبی میشدم آهنگو عوض کردم وپانیذ زنگ زدم، حوصله ام سررفته بود، تنها کسی که می تونست حالمو خوش کنه پانیذ بود! می خواست بیرون قرار بزاره که گفتم خونه منتظرشم! سارا پشت خطم بود بدون خداحافظی با پانیذ تماس سارا رو وصل کردم! خنده ام گرفته بود! ساراهم توراه خونه ی ما بود!
تصور اینکه سارا وپانیذ به جون هم بیفتن باعث شد خنده ام شدت پیداکنه! سارا- وا؟ عزیزم حرف خنده داری زدم؟ باته مونده ی خنده ام گفتم نه! سارا امشب نیا، من یه جایی کار دارم باید برم! سارا دلخورگفت از دیدارمون مهم تره! دلم می خواست بگم فرقی نمیکنه و با هر دو تاش کارم راه میفته اما گفتم آره یه قرار کاریه! سارا ناراضی گفت نزدیک خونتون بودما.. باشه.. برمیگردم! انگاری انتظار داشت تعارفش کنم! اما من باخودمم تعارف ندارم! -اوکی پس فعلا خداحافظ! منتظر ادامه ی حرفش نشدم وقطع کردم.. آهنگ هارو پشت سرهم ردکردم و یه آهنگ باریتم تند انتخاب کردم وصداشو زیادکردم…
دانلود رمان امانت عشق از فریده شجاعی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان دختری (سپیده) بود تک فرزند که توی خانواده شلوغ زندگی می کرد و از بین این همه یکی از پسرای (علی) فامیلشونو دوست داشت و البته خانوادش برای یکی دیگه از پسرا (سیاوش) در نظر گرفته بودنش که اسمش سیاوش بود!..
خلاصه رمان امانت عشق
مادربزرگ نگاهی به من و مهناز کرد. احساس کردم به خاطر ما راضی شد تا به مهمانی بیاید. من و مهناز به اتاق سارا که خلوت شده بود رفتیم تا حاضر شویم. من از کمد لباسم را که آویزان کرده بودم برداشتم و به آن نگاه کردم، پیراهن ترک بلندی به رنگ شکلاتی که رنگ آن خیلی به چشمان میشی و موهای روشنم هماهنگ بود. مهناز هم لباس بلند باسی رنگی پوشیده بود که کت زیبایی روی آن داشت و به نظر من فوق العاده جذاب شده بود، او موهای بلندش را ساده پشت سرش جمع کرده بود که در این حالت
خیلی ظریف به نظر می رسید من نیز خودم را جلو آینه تماشا کردم و موهایم را شانه کردم و آن را روی شانه هایم پخش کردم، از پخش بودن موهایم احساس نفس تنگی کردم و لیس چون خیلی به من می آمد به خود تلقین کردم این چند ساعت را تحمل می کنم، سادگی صورتم را با صورت آرایش کرده دخترها مقایسه کردم و ترجیح دادم سادگی ام را با آرایش چهره ام خراب نکنم. ولی پریدگی رنگم باعث شد کمی رژ گونه بزنم. وقتی برای برداشتن مانتو و روسری به هال رفتم دایی و مادربزرگ را منتظر دیدم.
دایی با دیدن ما سوتی کشید و گفت چه خبره؟ مثل اینکه قرار است خانه خرابمان کنید، از فردا خواستگارها پاشنه در خواهرهای بیچاره مرا از جا در می آورند. اخمی کردم و گفتم: -مامانی به دایی سعید به چیزی بگو… مادربزرگ با مهربانی رو به دایی کرد و گفت: سعید بچه ها را اذیت نکن ماشالله هزار ماشالله یکی از یکی گلتر هستند. دایی سعید که میخندید برای سر به سر گذاشتن با ما گفت: شما اینجا باشید من بروم ببینیم اگر کسی نبود بیایم شما را ببرم میترسم بین راه ترورم کنند.مادربزرگ گفت: سعید بس کن…
دانلود رمان کلنجار از زکیه اکبری با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان شرحی از زندگی و روابط بین چند دوست خانوادگی است. دوستان خوبی که شاید روابطشان فرای یک دوستی عادی باشد، پر از خوبی، دوستی، محبت و فداکاری… اما اتفاقی پیش می آید که تک تک اعضای این باند دوستی را به چالش می کشد و هر کدام به نحوی با این مسئله و پیامدهای بعدش کلنجار میروند. داستان روایتی از دغدغه های انسانی و تصمیمات انسان هاست…
خلاصه رمان کلنجار
نگاهم به بخار آرام و گرم ماگ نسکافه بود. تمام شب گذشته را با گریه های فرشته صبح کرده بودم. منتظر سامان بودیم اما نیامده بود. اگر می آمد جای تعجب داشت. سامان و منت کشی؟ همیشه خود فرشته دست از پا درازتر به خانه برمی گشت و تا مدت ها سوژه ی خنده امان جور بود. پلک های خواب آلودم روی هم افتاده با صدای قدم های اولین مراجعه کننده ی امروز چشم های بی حالم باز شد و نگاهم بالا آمد. با دیدن استاد نجفیان ایستادم و لبخند کمرنگی زدم، طبق عادت، دستی به ریش های بلند و سپید چانه
اش کشید و عینک گرد دور طلایی و آویزان از گردنش را بر چشم زد. نگفته میدانستم بجای سلام و صبح بخیر چه میشنوم: – یا رب این ” نوگل ” خندان که سپردی به منش، می سپارم به تو از چشم حسود چمنش، لبخندم عمیق تر شد و با خوش رویی گفتم: -صبح بخیر هنرجوتون توی ” راهه . ” در حالی که به سمت اتاقش میرفت، دف آویز شده ی روی ” دیوار ” را برداشت و گفت : -من ” راه ” تو را بسته، تو راه مرا بسته. امید رهایی نیست ، وقتی همه ” دیواریم . ” نگاه خوشحالم را بدرقه ی راهش کردم تا زمانی
که در را پشتش ببندد. از وقتی که با مادر در این آموزشگاه مشغول به کار شده بودیم، روحیه ی هردوامان هزاران مرتبه بهتر شده بود و دلیلش هم همین آدم های اهل ذوق و هنر اطرافمان بودند. تمام این حس های خوب را مدیون سامان و فرشته بودم و برای همین بود که تا این حد دوستشان داشتم. خلا های زندگی ما با وجود هم پر میشد. سیستم را روشن کردم و کم کم خودم را برای برخورد با سایر اساتید و هنرجوها آماده کردم. با پیچیدن صدای پاشته های کفش زنانه، سرم را از مقابل مانیتور کنار کشیدم و…
دانلود رمان هرنگ از فروزان امانی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یعنی ماجرای صیغه دروغه؟ نگاهش ناراحت شد ، معلوم بود دوست نداره جوابم را بده. _نه. قلبم از درد تیری کشید. از تصور اینکه چه چیزایی بینشون بوده که کار با حامله شدن دختره رسیده دلم می خواست بمیرم… انتظار نداشتم که بدون هیچی بوده باشه ولی انتظار این را هم نداشتم که تا این حد پیش بره و شوهر من دوست دخترش ازش حامله بشه . قبول کردن همچین موضوعی به سختی این بود که قبول بکنی یکی چاقو را توی قلبت فرو بکنه…
خلاصه رمان هرنگ
انگار شیرین خانم و آقا جلال کلا از بطن با ازدواج اشوان و طرف مقابلش مشکل داشتند و هر چی به اشوان گفتن که اون دختر مناسبش نیست به گوش اشوان نرفت که نرفت واخر سر دختره را عقد کرد ولی بعد از عقد دختره ذات واقعی خودش رو نشون داد، چیزی که برای اشکان پنهان و برای شیرین خانم آقا جلال کاملاً رو بود. همین که عقد کردن شروع کرد به اذیت کردنش انقدر یهویی عوض شد و اشوان را اذیت کرد که کامل عشق از سرش پرید و سرسال نکشیده دختره را با یه مهریه نسبتاً سنگین طلاق داد بود.
همین زن کافی بود تا اشوان از دخترای اطرافش بدش بیاد و کلا اعتمادش را نسبت به زن ها از دست بده. ماهرو هم چون پیشنهاد پدر و مادرش بود قبول کرد. احتمالا با خودش فکر کرد از انتخاب خودم که خیری ندیدم، بزار انتخاب پدر و مادرم را ببینم چی ازش در میاد. با صدای زنگ گوشی از جا بلند شدم با دیدن اسم روی صفحه لبخند عمیقی روی لبم شکل گرفته، از فکر ماهرو بیرون اومدم و جواب دادم: _سلام به عشق خودم، شبت بخیر. ساعد_سلام عزیزم خوبی؟ شب تو هم بخیر. من خوبم تو چطوری؟
چه خبر؟ نامرد دیگه خیلی دیر به دیر بهم زنگ میزنی، فکر نکن حواسم نیست بهت. حس کردم صداش کمی گرفت. -ببخشید عزیزم. مشکوک پرسیدم _مشکلی پیش اومده؟ من و منی کرد و گرفته تراز قبل گفت: _راستش نمیدونم چجوری بهت بگم ببین آروم جوری که انگار داره با خودش حرف میزنه گفت: چه جوری بهش بگم خدا. ساعد قشنگ حرف بزن! جون به لبم کردی، چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ کسی چیزیش شده؟ نه موضوع این نیست، فقط، فقط من خیلی وقته میخواستم بهت بگم، ببین بانو من واقعا متاسفم…