دانلود رمان آسمان مشکی از Eli با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آوا دختری شیطون و پرانرژی است که در شرکتی مشغول به کار می شود و آنجا با پسری به نام سپهر آشنا می شود…
خلاصه رمان آسمان مشکی
-خانم لطفا کارتونو بهتر انجام بدین این چه وضعشه؟ _خب اخه اون نمونتون درست نبود منم مجبور شدم… -لطفا برا من بهونه نتراشین. _بهونه چیه آقای مهندس شما کارتون اشتباه بود منم درستش کردم. بفهم دیگه اشگول جون حقیقت عین ته خیار تلخه، نقشه هایی که دستش بود و انداخت رو میزمو رفت بیرون. منم خرما دلم واسه این مهندس سوخت بسکه دوستش دارم این کارو کردم… چی؟ من الان چه زری زدم؟ دوستش دارم؟ کیو؟ بهرادو؟ اینم حرف بود من زدم؟ من بهرادو دوست دارم؟ عمراااا؟ یه درصد فک کن… دلم یه حالی شد.
واسه اینکه از فکر بیام بیرون بلند گفتم: اه اه این با اون عقل مشنگ مانندش چه جوری مهندس شده. _همونجور که به شما مدرک دادن راستی چه جوری دادن؟ خیر و خوشی نبینی تو از کجا پیدات شد بت یاد ندادن بدون اجازه نباید بیایی تو اتاق. -بله؟ بله و بلا این وسط بلت کجا بود آوایی خر. ابروشو انداخت بالا، سوال پرسیدم ازتون: ا بیست سوالیه؟ بپرس عزیزم جواب میدم -بفرمایید سوالتونو؟ -چه جوری به شما مدرک دادن. _به سختی. – همون دیگه به سختی. بعد ابروشو با حالت قشنگی انداخت بالا: با اجازه. اجازه ی مام دست شماست عزیزم.
هنوز گیج حالت قشنگش بودم که در بسته شدو رفت بیرون. اوه چه عطر خوبی داشت بینیمو از عطرش پر کردم یه بوی تلخو مردونه یهو چشمم افتاد به نقشه ها عجب نقشه های قشنگو مامانی هستن یکم خراب کاری روشون بکنم چه طوره؟… خراب کاری که نه یکم تغییرای خوب خوب… خوبه هنوز با مداده. مدادمو برداشتمو با ذوق افتادم به جونشون اندازه هایی رو که زده بودو عوض کردمو دوباره سر جای قبلیشون گزاشتمو با هیجان منتظر شدم که رئیس خوگشل و خوشتیپمون بیاد. ۵ دقیقه بعد بدون حتی در زدن اومد تو. _بفرما تو دم در بده عزیزم…
دانلود رمان عشق به توان شش از غزل، مینا، نگین با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یه اکیپ ۳ نفره دختر که برای دانشگاه تو شیراز قبول شدن اما خوابگاها همه پر بوده بعد میگردن دنبال خونه که به یه اکیپ ۳پسر برمیخورن که اونام همین مشکلو داشتن ولی با این تفاوت که خونه پیداکرده بودن ولی شرط صابخونه که یه پیرمرد مردیه که راحته اروپایی رفتار میکنه یکم شوخه و فضول در عین حال زن ها رو هم آدم حساب نمیکنه و پی عشق وحالشه بوده، متاهل بودن اوناس…
خلاصه رمان عشق به توان شش
“میشا” داشتم با نفس حرف میزدم وبه این نتیجه رسیدیم که از فردا بریم دنبال خونه… راستش ازدست نفس هم من هم شقایق خیلی عصبی بودیم ولی خب دیگه اونم صلاح ما رو میخواد دیگه اگه برمی گشتیم تایک سال دانشگاه بی دانشگاه… یکهو صدای شقایق پارازیت، انداخت. شقایق: چی میگید نیم ساعته؟ من: هیچی توبگیر بکپ پارازیت. شقایق: میشا اینجوری مثل این مادرا حرف نزن که با زور بچه رو میفرستن داخل تخت خواب… خنده ام گرفت چون مادرخودمم بچه بودم منو همین جوری
میفرستاد تو رخت خواب گفتم. من: باباهیچی میخوایم ازفردا بریم دنبال خونه… شقایق: چی؟؟ میدونید قیمت خونه اجاره کردن با خوابگاه چه قدر فرق داره؟؟ پولشو از سر قبر من میارید. نفس: خفه بمیری. مثل این پیر زنای هشتاد ساله یک دم غرمیزنه… بابا مگه من این گندو نزدم؟ خودمم درستش میکنم.پولش با من شما هر چقدر دارید بدید… من: اخ قربون دوست گلم برم. بیا بغلم یک ماچ بلبلی کنمت… نفس درحالی که می رفت زیر پتو گفت، نفس: برو اونور الان ابیاریم میکنی. نه به اون موقع که می
خواستی بزنی نه الان. شقایق: بگیرید بخوابید فردا رو که ازتون نگرفتن. من:چشب خانم معلم الان میخوابیم. بعدم یک شکلک دراوردم که شقایق متکاشو پرت کرد سمتم. شقایق: میشا یا میخوابی یا میام اون متکاتو میکنم توحلقت. من: باشه منو باش می خواستم نصف شبی یکم بخندونمتون که شب خوابای خوب ببینید. شقایق: از این لطفا به ما نکن توبکپ… بالاخره خوابیدیم و من رفتم به زمانی که من به مامان بابام گفتم تو شیراز قبول شدم. رفتم داخل خونه یک اپارتمان معمولی که ما طبقه ی دومش می نشستیم…
دانلود رمان خاکستر عشق از رویا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دو فرد دو سرنوشت دو خط موازی دانیار لاقید که دنیا پشیزی براش ارزش نداره و زندگیش تو دوچیز شده. زن… مسابقه تا حد مرگ. ماریایی که از جبر زمانه در قالب یک پسر خودش را ظاهر میکنه در انزار دو چیز براش تو زندگیش مهمه. رقص… دزدی… حالا دست تقدیر این دو فرد رو با یک قرار داد ازدواج الکی کنار هم میزاره. باید دید دانیار با فایتر بودنش میتونه قلب سنگی ماریا رو آب کن یا… ماریا میتونه با رقصش فرازو فرود کمرش دانیار لاقید رو پا بند و بنده و عبید خودش کنه.. مبارزه مشت های یک فایتر.. و قوس و لرزش کمر یک رقاص..
خلاصه شده. زن… مسابقه تا حد مرگ. ماریایی که از جبر زمانه در قالب یک پسر خودش را ظاهر میکنه در انزار دو چیز براش تو زندگیش مهمه. رقص… دزدی… حالا دست تقدیر این دو فرد رو با یک قرار داد ازدواج الکی کنار هم میزاره. باید دید دانیار با فایتر بودنش میتونه قلب سنگی ماریا رو آب کن یا… ماریا میتونه با رقصش فرازو فرود کمرش دانیار لاقید رو پا بند و بنده و عبید خودش کنه.. مبارزه مشت های یک فایتر.. و قوس و لرزش کمر یک رقاص..
خلاصه رمان خاکستر عشق
ازدواجشون رو رسمی کردن و دانیار چند دست لباس به خونه جدیدش اورد. دانیار روی تخت نشست و گوش یش رو از جیبش بیرون کشید، باید با پدرش صحبت می کرد، یه بهونه یا یه دروغ کوچیک، می خواست چند روزی از دیدن اون مرد خودش رو معاف کنه! _بله؟ می دونست دانیاره ولی بازم مثل همیشه با سردی و غریبگی جواب داد. سردی که به این گودال عمیق بینشون شبیخون میزد و علاوه بر تاریکی و فاصله، سرما و دلمردگی هم اضافه می کرد. نیم نگاهی به در بسته ی اتاق انداخت و توی موهای مشکیش دست کشید، کی می دونست دانیار
کوچولو محتاج محبت پدرشه و نمیخواد کسی این ضعف رو ببینه! صداش رو صاف کرد اما اون رسایی که انتظار داشت توی دهنش شکست و زمزمه اش به گوش پدرش رسید. _منم! _میشنوم. محض رضای خدا مرد! _من چند روزی خونه نمیام خواستم در جریان باشی و موش هات رو نفرستی مزاحمت ایجاد کنن. چند ثانیه سکوت برقرار شد، در اتاق باز شد و ماریا با یه نایلون سفید داخل اومد. -دانیار، بیا شام. دانیار کلافه چشم روی هم گذاشت، مطمئنا پدرش شنیده بود و با جمله ی پدرش شکش به یقین تبد یل شد، چشم غره ای به ماریا رفت و چشم از
شونه هایی که بالا انداخت گرفت. _پیش اون دهاتی رفتی؟ شب میای خونه دانیار. ماریا نایلون رو کنار تخت گذاشت و از داخل کمد کوچیک و قهوه ای لباسی دراورد. چطور پدر دانیار فکر می کرد، یه پسر ۲۴ ساله که به شدت هم لجباز و مغرور بود جلوی این لحن دستوری سر خم می کرد؟ بلند شد و نایلون رو برداشت و داخلش رو چک کرد و جواب پدرش رو داد. _متاسفم بابا! قطع میکنم. گوشی رو روی تخت انداخت و ماریا با یه شلوارک کنارش ایستاد. _قرار بود تو آشپزی کنی اما انگار گشادتر از منی و به وظایف آشپزیت عمل نمیکنی. بخاطر همین لطف کردم…
دانلود رمان در حسرت آغوش تو از niloofartavoosi با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره ی دختری به نام پانته آ ست که عاشق پسری به نام کیارشه اما داستان از اونجایی شروع میشه که پانته آ متوجه میشه که کیارش به خواهرش پریسا علاقه منده و برای خواستگاری از پریسا پا به خونه ی اون ها میذاره اما طی جریاناتی کیارش مجبور میشه که پانته آ رو به عقد خودش در بیاره و……
خلاصه رمان در حسرت آغوش تو
بی بی امروز حالش خیلی بهتر شده بود و تونست از جاش بلند بشه! طبیعتا غر زدناش دوباره شروع شد. ولی خوشبختانه به من غر نمیزد به لباسی که پریسا قرار بود اون شب بپوشه گیر داده بود. من یه کت و شلوار کرم رنگ زیبا برای اون شب انتخاب کردم. موهام و اتو کردم هرچند قرار نبود دیده بشند. یه ارایش ملایم هم چاشنی کارم کردم. خوشگل شده بودم. ساعت نزدیکای ۷ بود که مهمون ها از راه رسیدند. من هنوز تو اتاقم داشتم به خودم می رسیدم. نمی خواستم چیزی کم و کسر باشه! ۵ دقیقه بعد به طرف سالن به راه افتادم.
هنوز روی پاگرد بودم که کیانا را دیدم که پریسا را در آغوش گرفته و می بوسد. صدای پدر و مادرش هم می آمد . لبخندی زدم و آرام از پله ها پایین رفتم. بوی بسیار آشنایی فضا را پر کرده بود. لبخندم کم کم رنگ می باخت. همین که پایم را روی پارکت کف سالن گذاشتم، از پشت خواستگار پریسا را دیدم که در حال احوال پرسی با پدرم بود .پریسا من را دید و رو به جمع گفت: اینم از خواهرم، بالاخره اومد. خواستگار پریسا با کنجکاوی به سمت من برگشت. از آنچه که می دیدم قلبم هزار تکه شد و به گریه افتاد. کیارش با لبخند رو به روی من ایستاده
بود و لبخند میزد. گیج تر از اون بودم که بخوام عکس العمل درستی نشون بدم و حرف بزنم. حتی اگر میتونستم حرف بزنم نمیدونستم که چی باید بگم! کیارش! من برای اولین بار عاشق شده بودم اما عاشق کی؟ خواستگار خواهرم!!! کسی که به احتمال زیاد در آینده شوهر خواهرم میشد. امکان نداره! حتما دارم خواب می بینم! دنیا نمی تونه انقدر بی رحم باشه که با قلب و احساسم همچین بازی کثیفی کنه! اصال نمی تونستم باور کنم ولی دست کیارش که دور انگشتام حلقه شد بیش از حد واقعی به نظر می رسید، احساساتم من و از درون می خوردند…
دانلود رمان اگه میتونی عاشقم کن از الهه آتش با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پسری مهربون و ساده که عاشق میشه ولی زمونه باهاش یار نمیمونه و عشقشو از دست میده اونم به بدترین شکل حالا این عاقا پسر سرد میشه با قلب شیشه ای و برای انتقام با احساسات دخترای قصمون بازی میکنه پنج دختری که وارد بازی این عاقا پسر میشن سوال اینجاس که کدومشون میتونن از این معرکه جون سالم به در ببرند..؟؟
خلاصه رمان اگه میتونی عاشقم کن
فصـل تابستون کم کم از راه رسید و من هم خسته از … درس و دانشگاه و امتحانات دانشگاه راسش بدم نمیومد برم این پسره رو اوسگل کنم یکم بخندیم غافل از اینکه… داشتم چمدونمو میبستم که مامانم از راه رسید. مامان: تارا میشه بپرسم کجا میخوای بری… دو ماه دیگه نامزدیته بخدا این پسره هم خوبه… ببین بخاطرت داره مسلمونم میشه… حوصله جرو بحث نداشتم واس همین گفتم: خب منم دوسش دارم ولی میخوام قبل اینکه دنیا قشنگ مجردیم تموم شه ی سفر مجردی برم و برگردم و شما از شرم خلاص میشین. مامان ک حسابی به وجد اومده بود باشد اومد و صورتمو ی ماچ حسابی کرد.
مامان : عزیزم میدونم که جانو دوست نداری میدونم که جان مرد خشنیه ولی پدرت داره از دست میره بخاطر پدرت بخاطر من… با دو میلیارد سرمایه و پول اومدیم اینجا ولی داریم با دو میلیون بر میگردیم… کاش پامون میشکست و اینجا نمیومدیم ک یه مرد پس فطرت و عوضی با پسرش بیان و حق مارو بگیرن. رفتم بغل مامان و اشکام دونه دونه چکیدن. مامان: گریه نکن فداتشم…. گریه نکم عزیز دلم…. قول میدم بعد برگشتنمون ب ایران باعمه پریات حرف بزنم و طلاق تو رو از اون پسره ب قول خودت میمون بوگندو بگیرم. یهو وسط گریم خندم گرفت. مامانمم فهمید میمون بوگندوعه…
مامانمم ب خنده من خندش گرفت بعد ازکلی خندیدن کلمو گزاشتم رو شونه مامانم. مامانم با لبخند پاشد خوشحال بودم ک این دم آخری تونستم یکم شادش کنم چمدونمو برداشتم… رفتم پیش بابام… پدر پیرم رو تخت دراز کشیده بود دستای پیرشو گرفتم و بوسیدم با خنده بهش گفتم _بابایی من نیستم شلوغ نکنیا. بابام خندید و گفت : برو پدر سوخته مواظب خودت باش. من نمیدونم این باباها چرا همش ب خودشون فوش میدن. مامانم: پاشو برو این دم آخری انقد آتیش نسوزون. _نرم بیام ببینم ی بچه دیه آوردینا.. بعد بگین این ابجیته.بابام ک داشت تختو گاز میزد از خنده مامانمم آخرش طاقت نیاورد و…
دانلود رمان دلیار از mahsoo با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دلیار دختری که پدرش را از دست داده مدتی پیش عموش که پسری را به فرزندی قبول کرده زندگی می کنه پسری زورگو و شکاک… حالا بین این دو نفر اتفاقاتی میوفته که باعث…
خلاصه رمات دلیار
با نوازش موهایم چشمانم را گشودم… پژمان بود! با اخم سرم را از زیر دستش کنار کشیدم و گفتم: برو بیرون.. راحتم بزارو چشمام و بستم.. از اتاق خارج شد و در را بست! از پنجره ی اتاق که رو به راهرو بود عمو کیومرث را دیدم که به دیوار تکیه داده بود داشت با بغل دستیش صحبت می کرد! به چهره اش دقیق شدم… موهای طوسی “سفیدش! ته ریش چند روزه اش! چشمان مهربانش! قد بلندش… هیکل پرش! همه مرا یاد بابا می انداخت… اخ که چقدر هر دویشان را دوست دارم..! نگاهم را به فرد کناری اش دوختم! سپهر بود که به دیوار تکیه داده بود و
نگاهش به زمین بود و هر از چند گاهی سری به نشانه تایید تکان می داد! یک گرمکن مشکی که کنارش خط سفید داشت پایش بود با یک تیشرت سفید که لکه های خون رویش مشخص بود!! موهای کوتاه براق مشکییش بر خلاف همیشه که ژل زده و اراسته بود”به طور نامرتب پخش بود.. ته ریش چند روزه ای روی صورتش نمایان بود که جذابیتی خاص به چهره اش می داد! در دل پوزخندی زدمو گفتم: جای یاسمن خالی.. ! پیش خودم فکر کردم حتما خوشحال و راضیه از مصیبتی که به سرمون اومده! انتقامش از خانواده ی ما گرفته شد!!
حتما نتیجه آه های او بوده.. ! با کلافگی چرخیدم و پشت به پنجره دراز کشیدم.. دقایقی نگذشت که بیتا و عمو وارد اتاق شدن! بیتا کنارم ایستادو دست باند پیچی شده ام را در دستش گرفت و نوازش کرد! عمو بالا سرم ایستادو نگاهش را به من دوخت!! و من با لجبازی تمام نگاهم را به دیوار مقابل دوختم.. چرا درکم نمی کردند؟؟ چرا راحتم نمی گذاشتند؟؟ چرا متوجه نبودن که زندگی برایم تموم شده س و دیگر میلی به ادامه ی راه ندارم! من زندگیم را باخته بودم… چطور می توانستم بدون خانواده ام زندگی کنم؟؟ سعی کردم با نفسی عمیق جلوی ریزش اشکام و بگیرم..
دانلود رمان اکیپ نامزدهای اجباری از کیانا بهمن زاد با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یه اتفاق در گوشه ای دنیا… شاید دلیل محکمی برای وجود منو تو باشد منو تویی که در کنار هم سر… یه بازی بچگانه… یه حماقت احمقانه… یه تصادف عاشقانه… یه نگاه دلبرانه… به سمت هم جذب شدیم هر کدوم با افکار و نقشه هایی که داشتیم اما در نهایت مسیرمون تغییر کرد قطار زندگی ترمز کشید و منو تو با کله توی قلب های هم پرت شدیم…
خلاصه رمان اکیپ نامزدهای اجباری
(سونیا) با هولی به ساعت مچیم نگاهی میندازم و با غر غر هرچی فحش بلد بودم نثار میلان کردم _خدا بگم چی کارت کنه از شرت خلاص بشم پسره نفهم یعنی اگه دانشگام دیر نشده بود بلایی سرت میاوردم که مثل همیشه بابا و مامان برای نجات دادنت واسطه بشن عه عه عه چه قدر بهش رو دادما تقصیر خودمه دیگه یه بچه مدرسه ای رو پرو کردم. همونطور که با سرعت اونم با پراید:/ توی خیابون به سمت دانشگاه میروندم بین لیست آهنگام دنبال یه آهنگ گشتم که اعصابمو آروم کنه و بهم انرژی بده.
به وقتش باید انتقام اینکه توی نیمرو صبحونم سه کیلو نمک ریخته بودو ازش بگیرم وگرنه دل من خنک نمیشه میدونستم اگه ایندفعه هم دیر برسم استاد دولتی بلایی سرم میاره که اون سرش ناپیدا از طرفی هم امروز امتحان داشتیم منم که کاملا فول دیگه هیچ غمی نداشتم اصلا:/ من سونیام یه دختر بیست و یک ساله دانشجوی رشته مدیریت که بهش علاقه ای نداشتم اما به خاطر نوژا و پریسا مجبور شده بودم که این رشته رو بخونم. حالا حتما میگید نوژا و پریسا کین که خب نمیگم کین خودتون متوجه میشید.
درباره خودم بگم یه دختر با قدی تقریبا متوسط با اندامی پر چشمای مشکی رنگ که خیلی وقتا چون به رنگ سبز علاقه داشتم لنز سبز میزدم، بینی و لبایی متناسب با صورتم و موهای لخت مشکی که تقریبا تا وسط شونه هام می رسید. پدرم دبیر بود و مادرم مشاور اما مادرم به خاطر اینکه بالاسر خونه زندگیش باشه و مارو خوب تربیت کنه شغلشو کنار گذاشته بود و در حال حاظر خونه دار بود. یه برادر هیجده ساله به اسم میلان داشتم که از وقتی خدا روز می کرد تا وقتی دکمه آف خورشید زده می شد…
دانلود رمان مرد قانون مند و دختر قانون شکن از کیانا بهمن زاد با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دو شخصیت اصلی رمان یه مرد قانونمند و نفوذناپذیر و یه دختر شیطون و لجباز که از سر اتفاقات اطراف با وجود عشق پنهان درونشون درگیر چرخه عشقی دوستاشون میشن و به خاطر وجود یک بچه مجبور به تصمیم هایی میشن که کل مسیر زندگیشونو تغییر میده…. رمانی پر از رمز و راز و درعین حال شیرین و خواندنی طوری که ترجیح میدم حتی ذره ای از داستان رمانو توی لو ندم بهتره خودتون این رمانو بخونید…
خلاصه لو ندم بهتره خودتون این رمانو بخونید…
خلاصه رمان مرد قانون مند و دختر قانون شکن
با شنیدن صد ای آلارم موبایلم کلافه کشو قوسی به بدنم دادم دستمو به سمت موبایلم بردم کلافه صدای اعصاب خورد کنشو قطع کردم هوف این پنجمین باری بود که بدبخت داشت خودشو می کشت روی تختم نشستم یکم چشمامو مالیدم با خستگی از روی تخت بلند شدمو به سمت دستشویی رفتم نمی دونم فلسفه تنظیم آلارم توی خونه ما چیه وقتی همون ساعتی که خودمون می خوایم بلند می شیم:/ صورتمو با حوله تمیز خشک کردم. همون طور که به سمت آشپزخونه نقلیمون میرفتم.
صدامو انداختم پس کلم: _دخترا پاشید صبح شده از یخچال گوجه پیازچه و چندتا تخم مرغ برداشتم می خواستم املت مخصوص براشون درست کنم من عاشق آشپزیم رشته ای هم که داشتم می خوندم آشپزی بود در واقع منو خواهرم نیل برای ادامه تحصیل اومده بودیم استانبول پیش دوست صمیمیم آیلین زندگی می کردیم اینجا دانشگاهش خیلی بهتر از آنتاکیا (یکی از شهرستان ها یترکیه) بود. می تونستم با بزرگترین آشپزهای ترکیه که همه جور غذاهایی بلد بودن ارتباط داشته باشم.
محدودیتی هم نداشتم همین باعث میشد بهتر ادامه بدم پولدار نبودیم دستمون یکم سخت به دهنمون می رسید حداقل من با موفقیتام داشتم زحمات خونوادمو جبران می کردم اما این نیل خانوم… هوف معلوم نیست چه غلطی میکنه. یکم جعفری خورد کردمو داخل ماهیتابه ریختم گوجه و پیازچه ترکیب رنگی قشنگی رو درست کرده بود که منو بیشتر سر ذوق میاورد تخم مرغایی که هم زده بودم آروم داخل ماهیتابه ریختمو یکم همش زدم همون لحظه سروکله آیلین هم پیدا شد…
دانلود رمان هوس و گرما از مهلا علی راد با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره ی پسر به اسم آرتاس که با احساسات دخترا بازی میکنه و اونا رو سرکار میذاره. یه روزی با دختری برخورد میکنه که….
خلاصه رمان هوس و گرما
بعد از خلوت شدن خونه که همه رفته بودن حتی رهام، منو رویا و مرال رفتیم بخوابیم. من تو اتاق مرال می خوابیدم. چون تختش با اینکه یه نفره بود بزرگ بود منم جا میشدم. لباسمو تعویض کردم و کنار مرال خوابیدم. مرال که به ۳ ثانیه نکشید خروپفش شروع شد. ولی من دیر خوابم برد. همش به حرف آرتا فکر می کردم. یعنی راست می گفت؟ چند نفر دیگه هم بهم گفته بودنا ولی خب این فرق داشت. به هرحال این تجربش زیاد بود. چندتاپیرهن بیشتر از بقیه پاره کرده بود. داشت کم کم ذهنم منحرف میشد می رفت سمت چیزای صحنه دار که سریع همرو از ذهنم زدم بیرون و خوابیدم.
صبح وقتی بیدار شدم مرال هنوزم خواب بود. عین یه خرس تا الان خوابیده بودیم. ساعت یک بعد از ظهر بود. مرالو تکون دادم. خوابالود گفت: هوم؟ _بیدار شو دیگه. چقد می خوابی؟ _خواهش میکنم اذیت نکن وستا. خوابم میاد. یکم نگاش کردم. بیچاره خیلی معصوم دراز کشیده بود معلوم بود دیشب کاملا بیهوش شده. دلم براش سوخت. رفتم بیرون همه جا تمیز شده بود. خدمتکارای اضافه هم رفته بودن. مامان مرالم اومده بود. باهم خوش و بش کردیم و من رفتم یه چایی جای صبونه بخورم. رویا هم هنوز خواب بود. بع نیم ساعت که رفتم بالا مرال بیدار شده بود. _ساعت خواب خانم.
_هنوزم خوابم میاد وستا. از بس دیشب رقصیدم دیگه جون برام نمونده بود._خب دیگه حالا. کوه که نکندی. من دیگه باید برم. _کجا؟ بودی حالا. _نه مامان گفته زودتر بیا. الانم که ساعت دو شده. خیلی دیره. _باشه برو. _یه وقت بیشتر طارف نکنیا. خجالت داره مثلا مهمونتم. در حالیکه داشت از روی تخت بلند می شدگفت: گمشو تو که همش خونه مایی مهمون نیستی. _لیاقت نداری. _راستی آخر این هفته می خوایم بریم کوه میای؟ _آره حتما. تو که میدونی من دیوونه ی این کارم. کی برنامه ریزی کردین؟ کی کیا هستن؟ دیشب وقتی تو سرگرم مهران جونت بودی این پیشنهاد و شایان داد…
دانلود رمان آقای مغرور خانم لجباز از بهارک مقدم با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان، داستانه دوتا مامور موفق اداره آگاهیه که اصلا آبشون باهم تویه جوی نمیره! یکیشون سرگرد سورن صادقی و دیگری سروان عسل آرمان. داستان از جایی شروع می شه که اداره آگاهی واسه دستگیری یه باند بزرگ قاچاق مواد مخدر مجبوره که دوتا مامور زبده رو بفرسته به عنوان یک زوج داخل این باند. اولین گزینه ها کسی نیستن جز بچه های داستان ما… داستانی پر از فراز و نشیب! حوادث مختلف واتفاق های جالب!
خلاصه رمان آقای مغرور خانم لجباز
صبح اولین نفر دوش گرفتم و اومدم بیرون داشتند صبحونه میخوردن یه چایی ریختم و درست رو صندلی بینشون نشستم. متین: خب دیگه من میرم خونه خودم نباید بدونن که ما دیشب همدیگه رو ملاقات کردیم اونجا همدیگه رو که دیدیم تظاهر می کنیم تازه دیدیم وکلی شگفت زده میشیم… سورن: متین ما درسمون رو خوب بلدیم. متین: محض یاد آوری گفتم… ظهر میبینمتون… عسل: متین مراقب خودت باش تا دم در همراهیش کردم وایستادم تا کفش هاش رو پاش کنه… متین: خداحافظ سورن…. بعدم بینی من رو کشید… خداحافظ خانوم کوچولو. عسل: خداحافظ.در رو بستم باز با این کوه یخ تنها شدم.
سورن: قهوه ات سرد شد.. عسل: مهم نیست عوضش میکنم.. سورن: خیلی باهم جورید. با حالت مدافعانه گفتم: معلومه اون مافق منه و از همه مهمتر عین برادرم دوسش دارم منظور؟ خیلی آروم گفت: منظوری نداشتم همینجوری گفتم. با اخم نشستم و صبحونه ام رو خوردم اونم رفت دوش بگیره…. صدای زنگ موبایلم از تو اتاق اومد… بیرون رفتم و در رو به سرعت باز کردم…. سورن تیشرتش دستش بود و هنوز نپوشیده بود اخم کرد. سورن: یه در میزدی بد نبود. عسل: حواسم نبود… می بینی که موبایلم زنگ میخورد. -بله؟ _سلام مامان خوبین؟ _ممنون منم خوبم.. دیگه بیرون نرفتم نشستم رو
تخت و شروع کردم به حرف زدن اونم تیشرتش رو پوشید نشست پشت آیینه و موهاش رو خشک کرد. _آره مامان جان اینجا همه چیز خوبه سرگرد پویا هم باهامونه. _قربونت برم نگران من نباش عزیز دلم. _باشه باشه به همه سلام برسون می بوسمت خداحافظ… گوشی رو قطع کردم. هنوز با اخم نشسته بود. خوبه حالا مرده اینقدر بهش برخورده… چی شده مگه حالا ۴تا عضله رو دیدم دیگه… سورن: اه… این کرم لعنتی هم که تموم شد… برگشت و بهم نگاه کرد خودم فهمیدم بلند شدم و از کیفم بهش کرم دست و صورت دادم… یه ممنون به زور از تو حلقش پرید بیرون. سورن: ممنون. عسل: خواهش میکنم…