دانلود رمان من آیه طوفانم از سمیرا حسن زاده با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
گاهی باید بکنی و بری… گاهی مرگ رو باید خودت بگردی تا پیدا کنی… گاهی برای خیلی چیزها دیره… حتی واسه مردن… من رفتم… تا تهش رفتم… برای مردن رفتم… ولی نتوستم مرگ رو پیدا کنم… چون حواسم به این نبود که آدمها فقط یکبار میمیرن… من یکبار مرده بودم… درست همون روز… زیر همون بارون… توی همون فصل تابستون… با یه جمله… من با همون یه جمله مرده بودم… پس این همه سال… دنبال نخود سیاه فرستاده شده بودم… الکی رفته بودم پی مردن… من خود مرگ بودم و خودم نمیدونستم… من طوفانم، یه روانی کله خراب… که حتی از مرگ هم نمیترسم… اونقدر این جملهام رو بگو تا منو خوب بشناسی… من طوفانم، یه روانی کله خراب…
خلاصه رمان من آیه طوفانم
لواسان… پاییز سال نود و پنج … _ قمار زندگی می دونی چه کوفتیِ؟! اشک صورتم را پاک می کنم. طوفان عاصی لگد محکمی به عسلی می زند و فریاد می کشد: _ این که زن اجباریت برات رو بازی نکنه! دستش را تهدید وار تکان می دهد. _ اگه اون کلیپ درست باشه، خونت حلالِ، خودم با دست های خودم گردنت رو می شکونم. بی پناه و درمانده می نالم: _ وقتی همچی واضحه، وقتی همچی مشخصه، چرا نمی خوای واقعیت رو قبول کنی؟!
فریاد می کشد: _ واقعیت یعنی این که اونی که اسمش تو شناسنامه ی منه تنش می خاره. می برم، از بی رحمی اش می برم، از کله شقی اش لبریز می شوم و کاسه ی صبرم به انتهایش می رسد به خاطر همین برای اولین بار به خودم جرات داده و میان اشک ریختن های چشمانم من هم فریاد می کشم: مگه تو نبودی که این زندگی رو قبول نداشتی؟! مگه تو نبودی که منو حتی تو یه وجبیت راه نمی دادی…
دانلود رمان این مرد مشکوک است از ریحانه خدارضا با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
جانا دختر سرهنگی که پدر و مادرش توسط قاتل مشکوکی به قتل رسیده و پلیس در پی این ماجرا سعی در کشف هویت مرد مشکوک دارد. اما روزگار همیشه روی خوش ندارد و هر آن چه که وجود دارد و می بینیم، حقیقت ندارد! قاتل، قاتل است اما…
خلاصه رمان این مرد مشکوک است
یک ساعتی بود خیره به سنگ قبر گریه می کردم که صدای شیون و زاری زنی من را به خود آورد، بلند گریه می کرد و ضجه هایش سکوت تلخ قبرستان را می شکست : << کجا رفتی؟ چرا نموندی ببینی دخترت سرطان داره؟ چرا نموندی ببینی صاحب خونمون وسایلامونو ریخته تو خیابون؟ هیچکی رو نداریم! پول از کجا بیارم شیکم بچه هاتو سیر کنم؟ حالا گل دخترمم مریض شده، بارانم مریض شده. <<بلند تر داد زد:>> سرطان داره ! مگه تو پدرش نیستی ؟ پس کجا رفتی ؟ چرا نموندی و ببینی چه بلاهایی سرم اومد ؟ ها ؟ جواب بده . خیلی نامردی ! نتونستی تحمل کنی رفتی زیر خاک خوابیدی ؟
جوابمو بده . اگر نمی تونی ، منم ببر پیش خودت ، تو رو خدا ! >> و باز هم گریه کرد . ثانیه ای فکر کردم ، همیشه می گفتم : << وضع هیچ کس بدتر از من نیست ولی ، حالا می بینم بدتر از من هم روی زمین هست . چقدر بدبختی برای یک نفر ؟ حداقل من کسی برای تکیه به او دارم ، خانه و پول . می توانم خودم را اداره کنم ولی ، این زن ، او … این مقدار پول برای من زیاد بود ، چرا کمی به او کمک نمی کردم ؟ عینک آفتابی را از روی چشمانم برداشتم و اشک هایم را با دستمال کاغذی که از شدت گریه هایم تر شده بود پاک کردم و به سمت او راه افتادم و صدایش زدم : خانوم ؟ صورتش را به سمتم برگرداند،
معلوم بود زن زجر کشیده ای است. چشمان مشکی نافذی داشت ، صورتش سبزه بود و بینی نسبتا عقابی داشت ، لاغر اندام بود و دست هایش را روی سنگ قبر کسی که فکر کنم همسرش بود گذاشته بود ، خم شده و زار می زد ! در جوابم تند و تیز گفت : چیه ؟ تو دیگه ازم چی می خوای ؟ نکته صدام اذیتت می کنه ؟ ها ؟ نه ، اصلا ! چرا همچین فکری کردی ؟ در جوابم سرش را خم کرد و هق هق کنان گفت : اون قدر بدبخت هستم که بقیه از صدامم ایراد می گیرن. دلم به حالش سوخت ! چقدر مظلوم بود . با دستم زیر چانه اش را گرفتم و به سمت خودم برگرداندم : این جوری حرف نزن ، تو خیلی با ارزشی…
دانلود رمان در امتداد باران از SarA با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
وکیل جوان و موفقی با پیشنهاد عجیبی برای حل مشکل دختری از طریق خواندن دفتر خاطراتش مواجه می شود و در همان ابتدای داستان متوجه می شود که این دختر را می شناسد و در دوران دانشجویی با او همکلاس بوده است… این رمان برداشتی آزاد است از یک اتفاق واقعی است…
خلاصه رمان در امتداد باران
خیلی وقته که سراغت نیومدم روزهای خیلی بدی داشتم قبل از اینکه برم سراغ قسمت های بد ماجرا فکر کنم به کمی بهتره که اتفاقات خوب بگم، ساسان و… نامزد کردن یه مهمونی کوچولو گرفتن که خدا رو شکر چون فامیل عروس و دوماد یکی بودن مشکل خاصی پیش نیومد. اما خیلی جالب بود که ساسان چنان عاشقانه به مهتاب نگاه می کرد که حس می کردم یه عالمه پروانه خوشگل دور سرشون داره بالا بال میزنه، خیلی خوشحال شدم بخاطرشون. خبر خوب دیگه هم اینکه کار تحقیقی که درباره طلاق و حکومت مردان در قوانین خانواده بود به عنوان تحقیق برتر کلاس شناخته شد.
گرچه نائینی تو جلسه نقد و بررسی خیلی سعی کرد که تحقیقم رو بکوبه و مدام می گفت که حتی اسم تحقیق خانم اشراقی به جور حمله به قوانین کشوره، جالب بود که اصلا سنگ خودش رو به عنوان به مرد به سینه نمیزد و فقط داشت از قوانین کشور دفاع می کرد بچه ها تشویقم کردن و حتی صدرا هم تو نقدی که داشت کل تحقیق رو تایید کرد اما یه گیرایی به اسمش داد و می گفت که اسم تحقیق نباید نتیجه گیری کلی از موضوع تحقیق باشه. خوب دیگه نمی دونم از کدوم اتفاق خوب برات بگم از باز نشسته شدن بابا و تصمیمش برای باز کردن به آبمیوه فروشی کوچیک با قبول شدن
داداش سهند تو بورسیه ادامه تحصیل و اینکه باید تا آخر بهار بره اسپانیا، بین ما سه تا بچه سهند از همه امون باهوش تره بعد از اینکه به عنوان دانشجوی برتر شناخته شده حالا هم خیلی را حت تونست تو سهمیه دکترای تخصصی اعصاب و روان قبول بشه، همه امون بهش افتخار می کنیم داداشمو خیلی دوست دارم هیچ وقت به عنوان برادر بزرگتر من و پونه رو اذیت نکرد همیشه از کاری که حین تحصیل داشت به من و پونه پول توجیبی می داد و برامون هدیه می خرید. از اینکه یه دوسالی نمی بینیمش دلم میگیره مامان همه اش از این می ترسه که نکنه سهند بعد از تموم شدن درسش همونجا بمونه…
دانلود رمان دلیار از mahsoo با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دلیار دختری که پدرش را از دست داده مدتی پیش عموش که پسری را به فرزندی قبول کرده زندگی می کنه پسری زورگو و شکاک… حالا بین این دو نفر اتفاقاتی میوفته که باعث…
خلاصه رمات دلیار
با نوازش موهایم چشمانم را گشودم… پژمان بود! با اخم سرم را از زیر دستش کنار کشیدم و گفتم: برو بیرون.. راحتم بزارو چشمام و بستم.. از اتاق خارج شد و در را بست! از پنجره ی اتاق که رو به راهرو بود عمو کیومرث را دیدم که به دیوار تکیه داده بود داشت با بغل دستیش صحبت می کرد! به چهره اش دقیق شدم… موهای طوسی “سفیدش! ته ریش چند روزه اش! چشمان مهربانش! قد بلندش… هیکل پرش! همه مرا یاد بابا می انداخت… اخ که چقدر هر دویشان را دوست دارم..! نگاهم را به فرد کناری اش دوختم! سپهر بود که به دیوار تکیه داده بود و
نگاهش به زمین بود و هر از چند گاهی سری به نشانه تایید تکان می داد! یک گرمکن مشکی که کنارش خط سفید داشت پایش بود با یک تیشرت سفید که لکه های خون رویش مشخص بود!! موهای کوتاه براق مشکییش بر خلاف همیشه که ژل زده و اراسته بود”به طور نامرتب پخش بود.. ته ریش چند روزه ای روی صورتش نمایان بود که جذابیتی خاص به چهره اش می داد! در دل پوزخندی زدمو گفتم: جای یاسمن خالی.. ! پیش خودم فکر کردم حتما خوشحال و راضیه از مصیبتی که به سرمون اومده! انتقامش از خانواده ی ما گرفته شد!!
حتما نتیجه آه های او بوده.. ! با کلافگی چرخیدم و پشت به پنجره دراز کشیدم.. دقایقی نگذشت که بیتا و عمو وارد اتاق شدن! بیتا کنارم ایستادو دست باند پیچی شده ام را در دستش گرفت و نوازش کرد! عمو بالا سرم ایستادو نگاهش را به من دوخت!! و من با لجبازی تمام نگاهم را به دیوار مقابل دوختم.. چرا درکم نمی کردند؟؟ چرا راحتم نمی گذاشتند؟؟ چرا متوجه نبودن که زندگی برایم تموم شده س و دیگر میلی به ادامه ی راه ندارم! من زندگیم را باخته بودم… چطور می توانستم بدون خانواده ام زندگی کنم؟؟ سعی کردم با نفسی عمیق جلوی ریزش اشکام و بگیرم..
دانلود رمان زندگی سیگاری از مرجان فریدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دانلود رمان در سایه جنون از فاطمه یوسفی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نازنین دختری از خانوادهای معمولی که طی همکاری با پلیس وادار میشه تا به زندگی پارسا، پسری از خانوادهای ثروتمند و پر رمز و راز وارد بشه، غافل از اینکه تمام این اتفاقات هر چقدر برای نازنین حکم بازی داره برای پارسا جدیه تا…
خلاصه رمان در سایه جنون
با کلید در خانه را باز کردم و وارد شدم، چند قدم که جلوتر رفتم بوی قرمه سبزی در مشامم پیچید…زیر لب غریدم: -اه لعنت به این شانس، آخه قرمه ی سبزی هم شد غذا این ایرانیا چی دیدن تو این غذای سبز مسخره که دست از سرش بر نمیدارن؟! از حرصم به آشپزخانه چشم غرهای رفتم و در اتاقم را با شدت باز کردم… با صدای در، نیما دو متر به هوا پرید و دوباره سر تخت نشست… با وحشت گفت: -بابا دختر خوب یه اِهِنی یه اوهونی، در طویلست مگه اینطوری باز می کنی؟! چشم هایم از تعجب گرد شد. نیمااااا. ردیف دندان هایش را به نمایش گذاشت و قیافه اش را مظلوم کرد. -آجی گلم!!
کیفم را از همان جلوی در پرت کردم توی سرش که صدای آخ گفتنش بلند شد… سعی کردم جلوی خنده ام را بگیرم و با اخم و عصبانیت ساختگی توپیدم: کوفت، حقته، مگه تو خودت اتاق نداری که همش اینجا ولویی؟! برو سر درس و مشقت، مامان کجاست؟ -مشق چیه خواهر من؟ من یه سال پشت کنکور موندم که بهم بگن برو سر مشقت؟ چه می دونم خونه زری خانم، سبزی پاک می کنن! ای کاش ییک پیدا میشد و به مامان می گفت لااقل در طول روز دو ساعت در خانه خودش بماند… یک روز خانه زری خانم، روز بعد صغری خانم، روز دیگر کبری خانم! با تاسف جواب نیما را دادم: -چه افتخار هم
می کنه که یه سال پشت کنکور مونده، پاشو برو درست رو بخون، یعنی اگر امسال هم قبول نشیمن می دونم و تو! -آقاااا من اصلا نمی خوام قبول شم، من دوست دارم برم دانشکده افسری… با حرص و از میان دندان های چفت شده ام گفتم: -نیما هر غلطی می خوای بکن، فعلا پاشو برو از اتاق من بیرون می خوام لباسام رو عوض کنم… -وااای باز این ننه غرغرو اومد تو خونه این غرغر هاش شروع شد، خدایا این چه خواهریه نصیب من شده؟ دستش را گرفتم و از روی تخت به پایین کشاندمش… همانطور که به سمت بیرون هولش می دادم گفتم: -برو تو اتاق خودت و دیگه هم نبینم که اینجایی…
دانلود رمان ساچلی از سمیرا حسن زاده با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سید محمد علی سی و دو ساله به علاقهی ساچلی شانزده ساله پشت میکند و میرود ولی درست سالها بعد زمانی که برمیگردد با دختری روبه رو میشود که زیباییاش چنان خیره کننده است که حتی نمیشود ثانیهای از او چشم گرفت… ولی اکنون ساچلی، ساچلی سابق نیست بزرگ شده است لوند شده است خانم شده است جایگاهها عوض میشود… حال نوبت علی است که او را به سمت خود بکشد و او را از آن خود کند… امّا سوال این است آیا ساچلی همچنان عاشق علی است یا نه؟! یا مهر کسی دیگر را بر دل نشانده است…
خلاصه رمان ساچلی
(زمستان سال هشتاد و پنج) _ مطمئنی؟! پوزخندی میزنم. _ هیچ وقت تا این حد مطمئن نبودم. _ ولی اون مادر بچته. _ مادر بچه ام بود! مُرد، برای من مُرد، می خوام برای نازلی هم بمیره! تعجب می کند! این منه رو به رویش را باور ندارد. _ علی! تو کی اینقدر سنگدل شدی؟! تو که سنگدل نبودی! روی پاشنه ی پاهایم چرخی زده و به سمتش برمی گردم. _ نبودم ولی می خوام باشم یعنی باید باشم اگه نباشم کلاهم پس معرکه ست! میخوام یکی باشم از هر یخی سردتر و از هر سنگی سخت تر….
ماتش میبرد . _شاید… نمی گذارم باقی حرف هایش را بزند خشونت به خرج می دهم صدایم را بالا میبرم. دیواری کوتاه تر از دیوار او پیدا نمی کنم. این روزها هر چه دق دلی دارم را حواله ی وهاب بیچاره می کنم. _ نگو! هیچی نگو! بذار تموم شه! اون زن دیگه برای من زن نمیشه! شکست وهاب، کمرم رو شکست طوری شکست که دیگه صاف نمیشه! وهاب کمرم شکست، کمرم رو اون شکست. پس هیچی نگو، نگو چون جای من نیستی و نمیفهمی که چی میکشم، جای من نیستی تا بفهمی دارم چه دردی رو تحمل میکنم.
مَردم ولی نه غیرتم سر جاشه، نه ناموسم، نه شرفم! گرفت، همه رو گرفت، دیگه هی چی ندارم. هر چی هست رو بخشیدم آتیش زدم، به همه چی آتیش زدم، فقط میخوام برم! برم یه جا که هیشکی نه اسمم رو تا حالا شنیده باشه نه از گذشته ام چیزی بدونه من کندم از این خونه و از این شهر کوفتی هم کندم. میخوام برم و دیگه هم هیچ وقت برنگردم. میخوام جایی برم که کسی نفهمه که علی مرصاد کیه! اگه می تونستم از خودمم می کندم ولی حیف که نازلی هست و منه احمق پدرش! نازلی رو نمیتونم ول کنم…
دانلود رمان گرد باروت از معصومه آبی و طاهره_الف با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
همایون، مامور پلیسی که با همکارانش سعی می کنن امنیت جامعه رو برقرار کنن! اما همه ی اونها زندگی شخصی دارن، همه ی اون ها خانواده ای دارن… توی کارشون با مشکلاتی درگیرن چیزهایی می بینن که دلشون رو به درد میاره و حتی متنفرشون میکنه…! همایون سعی میکنه بجنگه و پیروز بشه اون مجبوره با چیزی بجنگه که به آرامی توی رگ و خون میخزه و یه زندگی رو از هم می پاشونه… ” افیون! “
خلاصه رمان گرد باروت
پرونده را در دست داشت و حین پائین رفتن از پله ها برای چندمین بار اطلاعاتش را مرور می کرد. تمام تلاشش این بود ک ذهن پراکنده اش را در یک نقطه جمع کند. باید فکرش را روی پرونده و بازجویی از جوانک ساقی متمرکز می کرد . . . باید سعی می کرد مهم نبودنش برای آدینه را برای چند ساعت به فراموشی بسپارد! به اتاق بازجویی رسید ستوانی که پشت مانیتور نشسته بود، ایستاد و برایش پا به هم جفت کرد. سری تکان داد و از درون شیشه ی یک طرفه به داخل اتاق خیره شد و پرسید: اوضاعش چطوره؟ نگاه ستوان هم همراه چشمان او به آن سمت چرخید: خیلی خوب نیست
همایون سری تکان داد و هومی گفت. نفس عمیقیگرفت و وارد اتاق شد. نگاه گنگ و نامطمئن جوان به طرف او کشیده شد. پیش رفت و پرونده را روی میز انداخت و نگاه دقیقی به صورت او کرد . . . صندلی روبرویش را عقب کشید و نشست. دهان پسرک نیمه باز بود و از راه آن نفس می کشید… این فضا و این آدم ها را قطعا دوست نداشت! همایون دست به سینه شد و به پشتی صندلی تکیه داد: -خب پسر جان! اسمت چیه؟ پسرک نفس کوتاه و تندی کشید و زمزمه کرد: آرش! همایون در حالی که نام او را زیر لب تکرار می کرد، به جلو مایل شد و انگشتان در هم قالب شده اش را روی میز گذاشت:
-آرش ! یه کم از خودت بگو ! چه کاره ای ؟ کجا زندگی میکنی؟ آرش آب دهانش را به سختی فرو داد و کمی صدایش را صاف کرد: دا.. دانشجوام… تو یه خونه ی اجاره ای با رفیقام. همایون زیر لب هومی گفت و سر تکان داد. پسرک زیر نظر داشت و از چهره اش و حرکاتش را کاملا می خواند که اصالا از اوضاع راضی نیست! -پس دانشجویی. دور از شهر خودت دیگه ، آره؟ آرش در پاسخ فقط سرش را جنباند همایون نفس عمیقی کشید: حتماً خیلی سخته، نه؟ دور از خونواده، تو یه شهر بزرگ، با آدمایی که معلوم نیست کی ان و هیچی ازشون نمیدونی.. سر کج نمود،سکوت کرد و به واکنش های آرش خیره شد..
دانلود رمان آقای مغرور خانم لجباز از بهارک مقدم با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان، داستانه دوتا مامور موفق اداره آگاهیه که اصلا آبشون باهم تویه جوی نمیره! یکیشون سرگرد سورن صادقی و دیگری سروان عسل آرمان. داستان از جایی شروع می شه که اداره آگاهی واسه دستگیری یه باند بزرگ قاچاق مواد مخدر مجبوره که دوتا مامور زبده رو بفرسته به عنوان یک زوج داخل این باند. اولین گزینه ها کسی نیستن جز بچه های داستان ما… داستانی پر از فراز و نشیب! حوادث مختلف واتفاق های جالب!
خلاصه رمان آقای مغرور خانم لجباز
صبح اولین نفر دوش گرفتم و اومدم بیرون داشتند صبحونه میخوردن یه چایی ریختم و درست رو صندلی بینشون نشستم. متین: خب دیگه من میرم خونه خودم نباید بدونن که ما دیشب همدیگه رو ملاقات کردیم اونجا همدیگه رو که دیدیم تظاهر می کنیم تازه دیدیم وکلی شگفت زده میشیم… سورن: متین ما درسمون رو خوب بلدیم. متین: محض یاد آوری گفتم… ظهر میبینمتون… عسل: متین مراقب خودت باش تا دم در همراهیش کردم وایستادم تا کفش هاش رو پاش کنه… متین: خداحافظ سورن…. بعدم بینی من رو کشید… خداحافظ خانوم کوچولو. عسل: خداحافظ.در رو بستم باز با این کوه یخ تنها شدم.
سورن: قهوه ات سرد شد.. عسل: مهم نیست عوضش میکنم.. سورن: خیلی باهم جورید. با حالت مدافعانه گفتم: معلومه اون مافق منه و از همه مهمتر عین برادرم دوسش دارم منظور؟ خیلی آروم گفت: منظوری نداشتم همینجوری گفتم. با اخم نشستم و صبحونه ام رو خوردم اونم رفت دوش بگیره…. صدای زنگ موبایلم از تو اتاق اومد… بیرون رفتم و در رو به سرعت باز کردم…. سورن تیشرتش دستش بود و هنوز نپوشیده بود اخم کرد. سورن: یه در میزدی بد نبود. عسل: حواسم نبود… می بینی که موبایلم زنگ میخورد. -بله؟ _سلام مامان خوبین؟ _ممنون منم خوبم.. دیگه بیرون نرفتم نشستم رو
تخت و شروع کردم به حرف زدن اونم تیشرتش رو پوشید نشست پشت آیینه و موهاش رو خشک کرد. _آره مامان جان اینجا همه چیز خوبه سرگرد پویا هم باهامونه. _قربونت برم نگران من نباش عزیز دلم. _باشه باشه به همه سلام برسون می بوسمت خداحافظ… گوشی رو قطع کردم. هنوز با اخم نشسته بود. خوبه حالا مرده اینقدر بهش برخورده… چی شده مگه حالا ۴تا عضله رو دیدم دیگه… سورن: اه… این کرم لعنتی هم که تموم شد… برگشت و بهم نگاه کرد خودم فهمیدم بلند شدم و از کیفم بهش کرم دست و صورت دادم… یه ممنون به زور از تو حلقش پرید بیرون. سورن: ممنون. عسل: خواهش میکنم…
دانلود رمان جناب رئیس (جلد دوم) از بهار حلوائی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در جلد اول تا جایی خوندیم که دلربا و معراج به هم رسیدن و دوسال بعد، دلربای ما ۵ ماهه باردار بود و در عشق و آرامش کامل به سر میبردند اما… طوفان دیگری در راه است… ققنوس با رنگ و بوی اربابی بی رحم به خونخواهی آمده و حالا در کمین زوج عاشق داستان ماست…
خلاصه رمان جناب رئیس
با لبخند پررنگی ساکش را بین دستانش جا به جا کرد و دست راستش را سایه بان چشمان ریز شده ش قرارداد تا آفتاب آزادی کمتر به عمق چشمانش نفوذ کند و پدر
مردمک هایش را در بیاورد. باورش نمیشد دوباره توانسته بود رنگ آزادی را ببیند و جان سالم از پشت میله های زندان به در ببرد. نفس عمیقی کشید و دست روی قلبش گذاشت. همه چیز را هنوز به چشم رویا میدید و بس! با احتیاط از پهنای خیابان رد شد و دستش را برای اولین تاکسی که از مقابلش گذشت، دراز کرد.
-دربست؟! تاکسی کمی جلوتر ایستاد. پا تند کرد تا قبل از پشیمان شدن راننده تاکسی، سوار شود که صدایی از پشت سر مخاطبش قرار داد. -صبر کنید خانم… مردد و آهسته سرش را به سمت عقب برگرداند و نگاهی به چهره مرد سیاه پوش انداخت. با دیدن هیبت مرد و ماشین بنز مشکی که پشت سرش پارک شده بود، آب دهانش را به سختی قورت داد. دلش آشوب شده بود از دیدن تیپ مرد مقابلش که گذشته اش را به صورتش می کوبید. کلافه پلک برهم کوبید و انگشتانش دور دسته ساکش چفت شد.
تپش قلبش را به وضوح می شنید قدمی به عقب برداشت تا به در تاکسی نزدیک تر شود و بتواند از مهلکه ای که رنگ و بوی شومی داشت، بگریزد. بوق تاکسی روی مغزش ناخن می کشید. مرد عینک آفتابی اش را با انگشت روی تیغه بینی اش فیت کرد و اشاره ای به بنز پشت سرش کرد. -سوار شید… انقدر لحنش تحکم داشت که بفهمد هیچ راه فراری از دست مرد مقابلش ندارد. دست کرختش را آرام بالا آورد و اشاره زد تاکسی برود. راننده بی اعصاب از معطل شدنش، فحشی نثارش کرد و پا روی پدال گاز فشرد….