دانلود رمان بت پرست از مارال بانو با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
از بُت شکن تصویر خوبی در ذهنم نیست. تمام کودکیم از این داستان متنفر بودم اینکه یکی بیاید و بت ها را بشکند. شاید برای کسی تمام اعتقادش بود! شاید هم برای کسی تنها یک بُت، برای پرستش و راز و نیاز. دلیل شکستن بُت ها را هیچوقت نفهمیدم برای همین کم کم جای شکستن یاد گرفتم یکی از آن ها را بسازم و تو همان بُتی بودی که پرستیدمت، غافل از خودم و دنیای کوچکی که…
خلاصه رمان بت پرست
روی تختم دراز کشیدم و به عکس دسته جمعی که حمید ریزه تر از مابقی بود، خیره ماندم. رنگ چشم های روشنی داشت…شاید عسلی…شاید هم قهوه ای… خیلی روشن با موهای دور خالی و چهره ای که بی نظیر بود. واقعا همتایی نداشت یا این روزها قد زمین تا آسمان معیارم فرق کرده بود؟ به هر حال دوستش داشتم از طرز صحبتش بگیر تا لباس پوشیدن و تنبک به دست گرفتن و سنتور زدنش. لبخند بی غل و غشی زدم. نور آفتاب از پرده های توری اتاق عبور کرد و مستقیم چشم های، چشم چرانم را هدف گرفت.
پهلو به پهلو شدم و کنج دیوار به عکس زل زدم. حمید با دوست های دوران دبیرستانش بود و یکی در آن میان بیشتر از همه حواسم را به خودش گرفت. آخرین نفر و پرت تر از همه گوشه ی عکس قرار داشت و دست حمید دور گردنش بود. با صدای آیدا تمام رویاها و خیال های صورتی رنگی که دچار شدنش عواقب خوبی نداشت، در هم شکست و پودر شد. _تو قول دادی می آی با من منچ بازی می کنی، همیشه زیر قولت می زنی . چرخیدم و روی شکم دراز کشیدم.
صفحه ی موبایلم کم کم خاموش شد. حوصله ی هیچ کاری نداشتم و ای کاش اجازه دهند تا آخر عمرم تنها بمانم… تنها زندگی کنم… تنها بخندم… تنهایی بخشی از وجودم بود. سال ها این همزاد جدا نشدنی در درونم جا خوش کرده و رفتنی هم نیست. از کی؟ به یاد ندارم. از کجا؟شاید بشه حدس زد اما شخم زدن روزهای به باد رفته جز غم و غصه چه سودی دارد؟ هیچ. _آره من جر زنم. آیدا من دانشگاهم کم کم داره شروع می شه تو هم داری بزرگ تر می شی می ری راهنمایی دست بردار لطفا…
دانلود رمان ناردونه برفی از فرناز احمدلی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ناردونه دانشجوی روان پزشکیه و بخاطر خراب کاری که تو دانشگاه کرده داره اخراج میشه. با وساطت استادش قبول می کنن دوباره به درسش ادامه بده اما….
خلاصه رمان ناردونه برفی
صورت سورن سرد سرد شده بود. با دیدن رنگ چشماش خشکش زد. بعد از مدت ها رنگ چشماش کامل سیاه شده بود. لبخند ترسناکی رو لباش نشست: بخواب وقت آزمایشا ساواشو می فرستم دنبالت.. ناردونه ترسیده به تخت چسبید. خیلی ترسناک شده بود… ساواش نگران و آشفته پشت در وایساده بود با باز شدن در از جا پرید: چی… با دیدن چشمای سورن حرف تو دهنش موند. مشت محکم سورن تو شکمش خورد اخی گفت و عقب رفت. _چه مرگته لعنتی؟؟!؟! سورن سرد و مرگبار گفت: هر چیزی که مربوط به ناردونه باش به من مربوط.. باید همون موقع
که سهیل سعی داشت بهش دست بزنه بهم گفتی… ساواش : واسه تو چه فرقی میکنه مگه خودت اجازه ندادی دا… مشت بعدی سورن محکم به شونش خورد، به موقع خودشو کنار کشید وگرنه صورتش له میشد. از رنگ چشماش مشخص بود خیلی عصبانیه… مطمعن بود قرار نیست شب آرومی داشته باشن. نگاه ترسناکی به ساواش کرد و از پله ها پایین رفت. وارد آزمایشگاه شدن همه شون بودن. نسیم: نیاوردیش!؟ سورن بی توجه بهش گفت: سهیل کجاست؟! علی دستکشاشو در اورد: چی شده؟! سورن: کجاست!؟ نسیم ترسیده عقب رفت: سورن چشمات…
مشت محکم سورن رو میز کوبیده شد. جای دستش کامل رو میز فلزی موند. علی عقب رفت: تو حیاط…. رفت سیگار بکشه…. سورن مکث نکرد و سمت حیاط رفت نسیم: چی شده؟! ساواش پشت سرش رفت. سهیل با دیدن سورن سیگارشو پایین انداخت. سورن اروم کنارش وایساد: یکی بده…. سهیل با تعجب به ساواش و علی و نسیم که عقب وایساده بودن نگاه کرد. یدونه سیگار به سورن داد. با ترس روشنش کرد رنگ چشمای سورن لرز به تنش انداخته بود:چیزی شده؟!؟ پک محکمی به سیگار زد. سهیل: رنگ چش… دست قوی سورن دور گلوش حلقه شد..
دانلود رمان اگه میتونی عاشقم کن از الهه آتش با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پسری مهربون و ساده که عاشق میشه ولی زمونه باهاش یار نمیمونه و عشقشو از دست میده اونم به بدترین شکل حالا این عاقا پسر سرد میشه با قلب شیشه ای و برای انتقام با احساسات دخترای قصمون بازی میکنه پنج دختری که وارد بازی این عاقا پسر میشن سوال اینجاس که کدومشون میتونن از این معرکه جون سالم به در ببرند..؟؟
خلاصه رمان اگه میتونی عاشقم کن
فصـل تابستون کم کم از راه رسید و من هم خسته از … درس و دانشگاه و امتحانات دانشگاه راسش بدم نمیومد برم این پسره رو اوسگل کنم یکم بخندیم غافل از اینکه… داشتم چمدونمو میبستم که مامانم از راه رسید. مامان: تارا میشه بپرسم کجا میخوای بری… دو ماه دیگه نامزدیته بخدا این پسره هم خوبه… ببین بخاطرت داره مسلمونم میشه… حوصله جرو بحث نداشتم واس همین گفتم: خب منم دوسش دارم ولی میخوام قبل اینکه دنیا قشنگ مجردیم تموم شه ی سفر مجردی برم و برگردم و شما از شرم خلاص میشین. مامان ک حسابی به وجد اومده بود باشد اومد و صورتمو ی ماچ حسابی کرد.
مامان : عزیزم میدونم که جانو دوست نداری میدونم که جان مرد خشنیه ولی پدرت داره از دست میره بخاطر پدرت بخاطر من… با دو میلیارد سرمایه و پول اومدیم اینجا ولی داریم با دو میلیون بر میگردیم… کاش پامون میشکست و اینجا نمیومدیم ک یه مرد پس فطرت و عوضی با پسرش بیان و حق مارو بگیرن. رفتم بغل مامان و اشکام دونه دونه چکیدن. مامان: گریه نکن فداتشم…. گریه نکم عزیز دلم…. قول میدم بعد برگشتنمون ب ایران باعمه پریات حرف بزنم و طلاق تو رو از اون پسره ب قول خودت میمون بوگندو بگیرم. یهو وسط گریم خندم گرفت. مامانمم فهمید میمون بوگندوعه…
مامانمم ب خنده من خندش گرفت بعد ازکلی خندیدن کلمو گزاشتم رو شونه مامانم. مامانم با لبخند پاشد خوشحال بودم ک این دم آخری تونستم یکم شادش کنم چمدونمو برداشتم… رفتم پیش بابام… پدر پیرم رو تخت دراز کشیده بود دستای پیرشو گرفتم و بوسیدم با خنده بهش گفتم _بابایی من نیستم شلوغ نکنیا. بابام خندید و گفت : برو پدر سوخته مواظب خودت باش. من نمیدونم این باباها چرا همش ب خودشون فوش میدن. مامانم: پاشو برو این دم آخری انقد آتیش نسوزون. _نرم بیام ببینم ی بچه دیه آوردینا.. بعد بگین این ابجیته.بابام ک داشت تختو گاز میزد از خنده مامانمم آخرش طاقت نیاورد و…
دانلود رمان ملکه شیطان (جلد دوم) از مهدیه داوری با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
تقابل عشق و جنون!! دختری که برای یافتن رازی، جانش را پیشکش اصیل زاده ای چشم طلایی، ملقب به «شیطان» دنیای مافیای ایتالیا، مردی که سایه اش رعب و وحشت و قهقهه هایش سراسر جنون است می کند و نتیجه اش…. تغییری بزرگ برای دختری که شکننده و آسیب دیده بود…. حالا بر دنیای کثیف و تاریک مافیا…. شیطان با ملکه اش حکمرانی می کنند. ادامه رمان عشق شیطان…
خلاصه رمان ملکه شیطان
با بلند شدن دوباره صدای گوشیم، به سختی از زیر متکا بیرون کشیدمش، دقیقا وقتی که میخواستم تماس رو وصل کنم قطع شد!! پوفی کشیدم و اومدم پرتش کنم روی تخت ولی با دیدن چیزی چشمام گرد شد!!! تاریخ گوشیم به صورت افتضاحی به مشکل خورده بود، چون از اونجایی که من یادمه امروز صبح ۲۴ ژوئن بود ولی حالا گوشی من داره ۲۵ ژوئن رو نشون میده!! یهو با چیزی که توی ذهنم اومد، سرمو چرخوندم و سریع به سمت لپ تابم رفتم و صفحشو روشن کردم با دیدن تاریخ آه از نهادم بلند شد،
۲۶ ساعت بی وقفه خوابیده بودم و حالا مثل یک مرده متحرک شده بودم. لعنتی به جنیفر و اجدادش گفتم و نگاهی به سابقه تماس گوشیم انداختم. ۶۳ تا میسکال از کت و ۱۷ تا از سوفیا و ۵ تا هم از یک خط ناشناس! در حال فکر کردن ب شماره ناشناس بودم که تلفن توی دستم لرزید «کت» جواب دادم «الو؟» کت: «سیانا خودتی دختر؟ چرا جواب نمیدی؟ دلم کلی ب شور افتاد و… » وسط حرفش پریدم و گفتم «سلام کت» با صدای گریه کاترینا متعجب به صفحه گوشی زل زدم، کت «واقعن که سیانا چرا جواب
نمیدی من دارم از دلشوره میمیرم، دیشب نیومدی سرکار، رابرت داشت میمیرد ازحرص!! من دق کردم، بهتم که زنگ میزنم بعد ۳۰ ساعت گوشیتو جواب نمیدی؟ میدونی چه قدر ترسیدم بلایی سرت نیومده باشه آدرس خونتم نداشتم…» و بلند تر زد زیر گریه. متحیر گفتم «آروم باش کت… من مریض بودم یعنی قرص خوردم و خوب میدونی ک…» کت: «خاک بر سرم سیانا مریض؟ ها؟ چت شده بود؟ الان خوبی؟ میخای بیام پیشت؟ بدو بدو آدرس بده.!» و صدای خش خشی رو از اونور خط شنیدم که حدس زدم کت داره لباس میپوشه!!!
دانلود رمان خون آشامان اصیل از گلوریا با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
روایتی عاشقانه و جنجال برانگیز از دختری پرورشگاهی به اسم مرسده که تو دانشگاه عاشق پسری میشه. اون پسره یه خون آشام از خاندان خون آشامان اصیله. مرسده به طور اتفاقی به این موضوع پی می بره و مهرداد تاریخچه خاندانش رو برای مرسده میگه تا میرسه به جد بزرگش یعنی “دیاکو” اولین خون آشام اصیل و فرمانروای خون آشامان دنیا، که تابلویی از آن در زیرزمین قدیمی عمارت خانوادگی مهرداد وجود داره. طی اتفاقی که باعث کشته شدن مهرداد و رفتن مرسده به گذشته، یعنی دوران فرمانروایی دیاکو و شروع داستان اصلی عشق آتشین و ابدی دیاکو و مرسده میشه ولی…
خلاصه رمان خون آشامان اصیل
وقتی از حموم بیرون اومدم یه حس سبکی و خوبی داشتم، موهامو سشوار کشیدم و آرایش مختصری کردم. ساعت ۷ هفت مهرداد اومد دنبالم وقتی منو دید مات نگام کرد جلو آومد و گونه امو بوسید و گفت: فوق العاده شدی عزیزم! آرام با نیش باز ما رو نگاه می کرد، من که از خجالت در حال آب شدن بودم گفتم بهتره زودتر بریم. تو ماشین پشت چراغ قرمز بودیم که یهو چشمم به انگشتر تو دستش افتاد طرح عجیبی داشت خیلی وقت بود میخواستم در مورد این انگشتر بپرسم ولی هر دفعه یادم میرفت. _مهرداد این انگشترت خیلی خاص و عجیبه کسی بهت هدیه داده؟ _چطور ؟ هیچی…
همین جوری پرسیدم. یه جوری جدی نگام کرد و گفت: چند سال پیش که رفته بودم آمریکا از یه دست فروش خریدم. اینقدر خشک جوابم رو داد که دیگه چیزی نگفتم. وقتی رسیدیم خیره به عمارت باشکوه و مجلل خانواده کیانی بودم دهنم باز مونده بود… ولی بافت تقریبا قدیمی داشت با درختان کاج و چنارهای چندین ساله انگار عمارت اجدادی شان بود… دم در خدمتکار با خوش رویی بهمون خوشامد گفت، به محض وارد شدن به سالن زن و مردی نسبتاً جوون به استقبالمون اومدن… مهرداد با لبخند گفت مرسده ایشون پدر و مادرم گیسو و تورج هستن… سلام کردم، گیسو منو در آغوش گرفت.
_سلام عزیزم خوش اومدی تو چقدر خوشگلی. سرخ شده گفتم: مرسی. پدرش باهام دست داد ولی چند ثانیه محکم دستم رو نگه داشت و خیره گفت: خوش اومدی دخترم… ته نگاهش چیزی بود که نمی دونستم انگار دنبال چیزی می گشت. بعد از اینکه نشستیم مادرش شروع کرد به صحبت کردن… گیسو: وقتی مهرداد اومد و از دختری آروم و خوشگل تو دانشگاه تعریف کرد که بهش محل نمیده تو دلم می دونستم که ازش خوشش اومده، اولین بار بود که از یه دختر حرف میزد ولی حالا که خودم دیدم به پسرم حق میدم که عاشقت شده باشه. پدر مهرداد خیلی کم حرف و ساکت بود…
دانلود رمان جوخه بیوه ها از حدیث افشارمهر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آوازه ی مخوف ترین دزد قرن توی کوچه پس کوچه های نیویورک پیچیده. شاه دزدی که هیچکس نه اسمی ازش میدونه و نه چهرشو میشناسه…مثل ذاتش چهرش هم توی تاریکی غرقه و هرکسی قیافشو ببینه میمیره.داون کسیه که لقبش رعشه به تن خیلی ها انداخته. جز یک نفر!اریکا عضو شماره یک جوخه ی بیوه هاست، جوخه ای که تمام اعضاش گرد هم اومدن تا با هر ماموریت خطرناکی که بهشون میدن وارد میدون شن. اما ماموریت خطرناک اریکا، نزدیک شدن به شاه دزده تا ارزشمندترین الماس رو ازش بدزده…و اولین ماموریت اون شناسایی کردن شاه دزده.
خلاصه رمان جوخه بیوه ها
نیشخندی روی لب هایم نشست. تانیا احساس می کرد خیلی مرموز و توداره و از همه چیز خبر داره و رییس فکر می کرد همه چیز تحت کنترله و عقل کل اونه اما کاملاً اشتباه می کردند. کسی که هم چشم و گوشش باز باز بود و هم خیلی خوب همه چیز رو تحت کنترل داشت من بودم، اریکا بلک! بطری آب معدنی رو سر کشیدم و به چرت و پرت هایی که رییس برای آروم کردن گروه می گرفت گوش نکردم بلکه نقشه ی توی ذهنم رو بزرگ و بزرگ تر کردم.
در نهایت جلسه به اتمام رسید و من با خیالی بلند پرواز و همچنین خطرناک به خواب رفتم. روز بعد تحقیقات رو شروع کردم و اول از همه جایی رفتم که برای اولین بار اون رو دیدم. باری که وقتی در مورد نقشه ی دزدیدن خزانه صحبت می کردند و من فالگوش ایستاده بودم. بدون این که جلب توجهی کنم روی یکی از کاناپه ها نشستم و کاله هودی ام رو جلوتر کشیدم. همه ی رفت و آمد ها و چهره ها رو زیر نظر گرفتم حدود ده دقیقه به همین روال گذشت و هیچ فردی مشکوک به نظرم نرسید.
نا امید از جا بلند شدم که بروم اما با دیدن مرد گیجی که پشت میز بار نشسته بود از حرکت ایستادم. قیافه ی این شخص خیلی آشنا بود، کمی که به مغزم فشار آوردم فهمیدم یکی از محافظ های شخصی شعبده باز همین مرد گیج بود. با نیشخندی روی لب به سمتش رفتم روی صندلی های گرد پایه بلند بار نشستم و از بارتندر آب خواستم. زیر چشمی به محافظ نگاه کردم و گوش هایم رو تیز کردم خیلی آروم به بغل دستی اش صحبت می کرد.
دانلود رمان رافائل خون آشام (جلد اول) از دی بی رینولدز با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مالیبو، شهری در ایالت کالیفرنیا، محل استادان راک اند رول، هنرپیشگان هالیوود، زیبا رویان، ثروتمندان… البته خون آشامان.رافائل، خون آشامی نیرومند و محبوب، یکی از معدود مردانی است که زندگی و مرگ هزاران خون آشام در اختیار دارد و همه او را با لقب لرد می شناسند.اما این بار به خاطر حمله خشونت بار انسان ها به حریمش و ربودن تنها زنی که در دنیا به او علاقه دارد، دست به دامن یک کارآگاه خصوصی به نام سیندیا می شود تا او را بیابد.سیندیا لایتون،پلیس سابق،دختری باهوش وجذاب که از جاسوسی زن و شوهرها و همینطور کنکاش در حساب بانکی دیگران احساس کسالت می کند و…
خلاصه رمان رافائل خون آشام
رافائل مقابل میزش ایستاده بود و از پنجره اتاق به امواج بیکران اقیانوس خیره شده بود. نوری که از ماه کامل بر آنان می تابید، باعث می شد تا نقره فام به نظر برسند. هرچند این روشنایی در مقابل آفتاب کاملا ضعیف بود اما این تنها نور آسمانی بود که او اجازه داشت تا ببیند. کمی مکث کرد و از اینکه چنین افکاری به سراغش آمده بود، تعجب کرد. طی قرن ها به ندرت چنین اندیشه هایی می کرد. در باز شد و دانکن به درون آمد: -لونی رسید، سرورم. کمی سکوت کرد و در حالیکه پشت میزش می رفت، گفت: بفرستش داخل. دانکن سرش را خم کرد و بیرون رفت و لحظه ای بعد همراه با
«لونی میتر» به داخل برگشت. لونی برعکس چهره بشاشش، امشب ساکت، آرام و مطیع بود و مقابل رافائل مانند حیوان کوچکی در مقابل یک درنده عظیم الجثه قرار گرفته بود و امید داشت تا بتواند با هوش خود از این مهلکه بگریزد. مقایسه مناسبی بود. در میان خون آشامان رتبه خاصی نداشت. هنگامی که رافائل با او آشنا شد، لونی یک تهیه کننده ناموفق سینما ولی با روابط عمومی بالا و مناسب برای نفوذ به جامعه هالیوود بود. -سرورم، من در اختیار شما هستم. على رغم فضای ترسناک اتاق، رافائل از وحشت اولذت می برد.لونی آدم کم عقلی نبود. هرچند نمی دانست برای چه موضوعی احضار شده
است اما فهمید که پای مرگ و زندگیش وسط است و باید کاری کند تا شانس زنده ماندنش بالا برود. -بشین لونی. لونی لبخندی زد و آرام نشست: متشکرم، سرورم. رافائل به دانکن اشاره کرد تا برایش نوشیدنی بریزد. تو چند وقت پیش با یه کارآگاه خصوصی معامله کردی، لونی. یک زن. -بله سرورم. سیندیا لایتون. پلیس سابق لس آنجلس. پدرش هارولد لایتون، پولدار و سرمایه گذار بود. اون دختر… جون منو نجات داد. رافائل به جلو خم شد و پرسید: چطور؟ -تو یه کلوپ پایین شهر بودیم که افتضاح شد. صاحب کلوپ تو اتاق پشتی، مواد مخدر قاچاق می کرد. پلیس به داخل ریخت و همه رو دستگیر کرد…
دانلود رمان شرط دلبری از زهرا با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من رایانم… پسری که توی پوکر و شرطبندی حرف نداره، کسی که خیلی از دخترا به خاطر ثروتش و جذابیتش حاضرن براش هرکاری بکنن… اما دل من فقط پیش یه نفر گیره، یه نفر که یه شب تو یکی از شرطبندیام دیدمش و دیگه نتونستم ازش بگذرم ماهزاد، دختر باهوش و لوندی که رقیبمه و هیچ جوره باهام کنار نمیاد و دم به تله نمیده اما من باهاش شرطبندی می کنم و بدستش میارم و اون بالاخره مال من میشه…
خلاصه رمان شرط دلبری
سیگار رو گوشه لبم جا به جا کردم و پای راستم رو روی پای چپم انداختم. نگاه هیز و حریص شاپور روی پاهای خوش تراشم لغزید. بی توجه بهش پاسور گیشنیز رو روی میز انداختم. احتشام با دیدن پاسور نیشخندی زد و پاسور حکم ها رو از روی میز کنار زد. جرعه ای از شراب توی گیلاس نوشیدم و رو بهش گفتم _این دور هم مال ما شد! اخمی میان ابروهای شاپور نشست و به یارش نیوشا نگاه کرد. اشاره ای به من و احتشام کرد و گفت _چی شد؟
نیوشا پوزخندی زد و موهای دکلره شده اش رو روی شانه های برهنه اش ریخت. _وقتی حواست به دید زدن بعضیا پرت بود نمی فهمیدی چی داری روی میز میندازی. از پشت میز بلند شد و کف هردو دستش رو محکم روی میز کوبید. با صدای بلند و عصبی ای غرید _من دیگه از دست تو و احمق بازی هات خسته شدم! بعد از گفتن این حرف به سرعت از ما دور شد و سالن رو ترک کرد. شاپور پیپ رو از گوشه لبش برداشت و عصبی و مستأصل به باختی که مسببش شده بود فکر کرد.
با چشم و ابرو به احتشام اشاره کردم که پلک هاش رو به معنای چشم روی هم گذاشت و با کمی مکث رو به شاپور گفت _طبق قراری که گذاشتیم اگر ما باختیم قرار بود ویلای ساحل قشم رو به نام تو و نیوشا می زدیم. و اگر شما باختید… نیم نگاهی به من انداخت و رو به شاپور ادامه داد _باید باغ ویلای کیش رو به نام من و ماهزاد بزنی. شاپور با عصبانیت دستش رو مشت کرد و نفسش رو پر فشار بیرون فرستاد .وقتی دلیل قانع کننده ای برای سر باز زدن پیدا نکرد گفت _اما تو هیچی بلد نبودی…
دانلود رمان اسیر مشت بسته از فاطمه قیامی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
قصه دوتا راوی داره مهرناز زنی خودساخته که از همسر اولش به دلیل خیانت جدا شده و پنج سال به تنهایی از پسر بیمارش مراقبت کرده…. هامین مردی که به دلیل یک سری اختلاف با خانواده ش و دختری که دوستش داشته و با برادرش ازدواج کرده از کارخونهی پدرش جدا شده و به همراه دوستش رستورانی رو راه اندازی کردن و … برخورد هامین و مهرناز طی یک اتفاق و شکل گرفتن اتفاقات بعدی درست زمانی که همسر سابق مهرناز برگشته…
خلاصه رمان اسیر مشت بسته
دانای کل تقه ای به در خورد و مهسا داخل شد. -نمیای شام؟ سر سیگار را داخل جاسیگاری فشرد و خاموشش کرد. از روی مبل برخاست. مقابل آینه سر و سامانی به موهای پریشانش داد و پرسید: -بابات هم اومده؟ مهسا دست به سینه نگاهش کرد و اوهومی زمزمه کرد و با مکثی کوتاه اضافه کرد: -تورو خدا باز شر درست نکن، باشه؟ بیخیال خندید. -سعی میکنم، تو برو میام. سمت میزغذاخوری بزرگ سالن قدم برداشت.
سالن بزرگ و دلباز خانه، پنجره های بزرگ و قدی، لوسترهای شیک و مجلل آویزان از سقف، میز و صندلی های کنده کاری شکیل و اصیل از چوب گردو، فرش و تابلو های دست بافت گران قیمت، دکوری های عتیقه و… همه و همه به او یادآوری می کرد که چقدر از این خانه و صاحبش بیزار است. نگاه چرخاند روی افراد حاضر پشت میز، با دیدنش درست کنار هامون، پوزخند زد. دورترین نقطه به صندلی پدرش را انتخاب کرد و نشست. بی توجه به بقیه، مقداری برنج کشید و بیخیال ظرف خورشت را سمت خود کشید و قاشق اول را به دهان برد.
با همان دهان پر نگاهی به بقیه انداخت و خونسرد گفت: _هوم؟ تیمور با همان نگاه سنگین و اخم عمیق، توپید: _بهت یاد ندادن سلام کنی؟ جمله ی محکم و عصبانی که ادا شد، نفس های حاضرین را در سینه حبس کرد اما او گستاخ تر از این حرف ها بود. بیخیال و سرد نگاهی به پدرش کرد و مقابل چشمان عصبی تیمور، قاشق را بیخیال میان بشقاب پرت کرد و روی صندلی لم داد. _نچ یاد ندادن، البته که این به خاطر تربیت خودته. هین مهسا که بلند شد، تیمور از جا بلند شد و مشت محکمی روی میز کوبید و فریاد زد…
دانلود رمان مرد قانون مند و دختر قانون شکن از کیانا بهمن زاد با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دو شخصیت اصلی رمان یه مرد قانونمند و نفوذناپذیر و یه دختر شیطون و لجباز که از سر اتفاقات اطراف با وجود عشق پنهان درونشون درگیر چرخه عشقی دوستاشون میشن و به خاطر وجود یک بچه مجبور به تصمیم هایی میشن که کل مسیر زندگیشونو تغییر میده…. رمانی پر از رمز و راز و درعین حال شیرین و خواندنی طوری که ترجیح میدم حتی ذره ای از داستان رمانو توی لو ندم بهتره خودتون این رمانو بخونید…
خلاصه لو ندم بهتره خودتون این رمانو بخونید…
خلاصه رمان مرد قانون مند و دختر قانون شکن
با شنیدن صد ای آلارم موبایلم کلافه کشو قوسی به بدنم دادم دستمو به سمت موبایلم بردم کلافه صدای اعصاب خورد کنشو قطع کردم هوف این پنجمین باری بود که بدبخت داشت خودشو می کشت روی تختم نشستم یکم چشمامو مالیدم با خستگی از روی تخت بلند شدمو به سمت دستشویی رفتم نمی دونم فلسفه تنظیم آلارم توی خونه ما چیه وقتی همون ساعتی که خودمون می خوایم بلند می شیم:/ صورتمو با حوله تمیز خشک کردم. همون طور که به سمت آشپزخونه نقلیمون میرفتم.
صدامو انداختم پس کلم: _دخترا پاشید صبح شده از یخچال گوجه پیازچه و چندتا تخم مرغ برداشتم می خواستم املت مخصوص براشون درست کنم من عاشق آشپزیم رشته ای هم که داشتم می خوندم آشپزی بود در واقع منو خواهرم نیل برای ادامه تحصیل اومده بودیم استانبول پیش دوست صمیمیم آیلین زندگی می کردیم اینجا دانشگاهش خیلی بهتر از آنتاکیا (یکی از شهرستان ها یترکیه) بود. می تونستم با بزرگترین آشپزهای ترکیه که همه جور غذاهایی بلد بودن ارتباط داشته باشم.
محدودیتی هم نداشتم همین باعث میشد بهتر ادامه بدم پولدار نبودیم دستمون یکم سخت به دهنمون می رسید حداقل من با موفقیتام داشتم زحمات خونوادمو جبران می کردم اما این نیل خانوم… هوف معلوم نیست چه غلطی میکنه. یکم جعفری خورد کردمو داخل ماهیتابه ریختم گوجه و پیازچه ترکیب رنگی قشنگی رو درست کرده بود که منو بیشتر سر ذوق میاورد تخم مرغایی که هم زده بودم آروم داخل ماهیتابه ریختمو یکم همش زدم همون لحظه سروکله آیلین هم پیدا شد…