دانلود رمان آسمان مشکی از Eli با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آوا دختری شیطون و پرانرژی است که در شرکتی مشغول به کار می شود و آنجا با پسری به نام سپهر آشنا می شود…
خلاصه رمان آسمان مشکی
-خانم لطفا کارتونو بهتر انجام بدین این چه وضعشه؟ _خب اخه اون نمونتون درست نبود منم مجبور شدم… -لطفا برا من بهونه نتراشین. _بهونه چیه آقای مهندس شما کارتون اشتباه بود منم درستش کردم. بفهم دیگه اشگول جون حقیقت عین ته خیار تلخه، نقشه هایی که دستش بود و انداخت رو میزمو رفت بیرون. منم خرما دلم واسه این مهندس سوخت بسکه دوستش دارم این کارو کردم… چی؟ من الان چه زری زدم؟ دوستش دارم؟ کیو؟ بهرادو؟ اینم حرف بود من زدم؟ من بهرادو دوست دارم؟ عمراااا؟ یه درصد فک کن… دلم یه حالی شد.
واسه اینکه از فکر بیام بیرون بلند گفتم: اه اه این با اون عقل مشنگ مانندش چه جوری مهندس شده. _همونجور که به شما مدرک دادن راستی چه جوری دادن؟ خیر و خوشی نبینی تو از کجا پیدات شد بت یاد ندادن بدون اجازه نباید بیایی تو اتاق. -بله؟ بله و بلا این وسط بلت کجا بود آوایی خر. ابروشو انداخت بالا، سوال پرسیدم ازتون: ا بیست سوالیه؟ بپرس عزیزم جواب میدم -بفرمایید سوالتونو؟ -چه جوری به شما مدرک دادن. _به سختی. – همون دیگه به سختی. بعد ابروشو با حالت قشنگی انداخت بالا: با اجازه. اجازه ی مام دست شماست عزیزم.
هنوز گیج حالت قشنگش بودم که در بسته شدو رفت بیرون. اوه چه عطر خوبی داشت بینیمو از عطرش پر کردم یه بوی تلخو مردونه یهو چشمم افتاد به نقشه ها عجب نقشه های قشنگو مامانی هستن یکم خراب کاری روشون بکنم چه طوره؟… خراب کاری که نه یکم تغییرای خوب خوب… خوبه هنوز با مداده. مدادمو برداشتمو با ذوق افتادم به جونشون اندازه هایی رو که زده بودو عوض کردمو دوباره سر جای قبلیشون گزاشتمو با هیجان منتظر شدم که رئیس خوگشل و خوشتیپمون بیاد. ۵ دقیقه بعد بدون حتی در زدن اومد تو. _بفرما تو دم در بده عزیزم…
دانلود رمان عشق به توان شش از غزل، مینا، نگین با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یه اکیپ ۳ نفره دختر که برای دانشگاه تو شیراز قبول شدن اما خوابگاها همه پر بوده بعد میگردن دنبال خونه که به یه اکیپ ۳پسر برمیخورن که اونام همین مشکلو داشتن ولی با این تفاوت که خونه پیداکرده بودن ولی شرط صابخونه که یه پیرمرد مردیه که راحته اروپایی رفتار میکنه یکم شوخه و فضول در عین حال زن ها رو هم آدم حساب نمیکنه و پی عشق وحالشه بوده، متاهل بودن اوناس…
خلاصه رمان عشق به توان شش
“میشا” داشتم با نفس حرف میزدم وبه این نتیجه رسیدیم که از فردا بریم دنبال خونه… راستش ازدست نفس هم من هم شقایق خیلی عصبی بودیم ولی خب دیگه اونم صلاح ما رو میخواد دیگه اگه برمی گشتیم تایک سال دانشگاه بی دانشگاه… یکهو صدای شقایق پارازیت، انداخت. شقایق: چی میگید نیم ساعته؟ من: هیچی توبگیر بکپ پارازیت. شقایق: میشا اینجوری مثل این مادرا حرف نزن که با زور بچه رو میفرستن داخل تخت خواب… خنده ام گرفت چون مادرخودمم بچه بودم منو همین جوری
میفرستاد تو رخت خواب گفتم. من: باباهیچی میخوایم ازفردا بریم دنبال خونه… شقایق: چی؟؟ میدونید قیمت خونه اجاره کردن با خوابگاه چه قدر فرق داره؟؟ پولشو از سر قبر من میارید. نفس: خفه بمیری. مثل این پیر زنای هشتاد ساله یک دم غرمیزنه… بابا مگه من این گندو نزدم؟ خودمم درستش میکنم.پولش با من شما هر چقدر دارید بدید… من: اخ قربون دوست گلم برم. بیا بغلم یک ماچ بلبلی کنمت… نفس درحالی که می رفت زیر پتو گفت، نفس: برو اونور الان ابیاریم میکنی. نه به اون موقع که می
خواستی بزنی نه الان. شقایق: بگیرید بخوابید فردا رو که ازتون نگرفتن. من:چشب خانم معلم الان میخوابیم. بعدم یک شکلک دراوردم که شقایق متکاشو پرت کرد سمتم. شقایق: میشا یا میخوابی یا میام اون متکاتو میکنم توحلقت. من: باشه منو باش می خواستم نصف شبی یکم بخندونمتون که شب خوابای خوب ببینید. شقایق: از این لطفا به ما نکن توبکپ… بالاخره خوابیدیم و من رفتم به زمانی که من به مامان بابام گفتم تو شیراز قبول شدم. رفتم داخل خونه یک اپارتمان معمولی که ما طبقه ی دومش می نشستیم…
دانلود رمان در حسرت آغوش تو از niloofartavoosi با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره ی دختری به نام پانته آ ست که عاشق پسری به نام کیارشه اما داستان از اونجایی شروع میشه که پانته آ متوجه میشه که کیارش به خواهرش پریسا علاقه منده و برای خواستگاری از پریسا پا به خونه ی اون ها میذاره اما طی جریاناتی کیارش مجبور میشه که پانته آ رو به عقد خودش در بیاره و……
خلاصه رمان در حسرت آغوش تو
بی بی امروز حالش خیلی بهتر شده بود و تونست از جاش بلند بشه! طبیعتا غر زدناش دوباره شروع شد. ولی خوشبختانه به من غر نمیزد به لباسی که پریسا قرار بود اون شب بپوشه گیر داده بود. من یه کت و شلوار کرم رنگ زیبا برای اون شب انتخاب کردم. موهام و اتو کردم هرچند قرار نبود دیده بشند. یه ارایش ملایم هم چاشنی کارم کردم. خوشگل شده بودم. ساعت نزدیکای ۷ بود که مهمون ها از راه رسیدند. من هنوز تو اتاقم داشتم به خودم می رسیدم. نمی خواستم چیزی کم و کسر باشه! ۵ دقیقه بعد به طرف سالن به راه افتادم.
هنوز روی پاگرد بودم که کیانا را دیدم که پریسا را در آغوش گرفته و می بوسد. صدای پدر و مادرش هم می آمد . لبخندی زدم و آرام از پله ها پایین رفتم. بوی بسیار آشنایی فضا را پر کرده بود. لبخندم کم کم رنگ می باخت. همین که پایم را روی پارکت کف سالن گذاشتم، از پشت خواستگار پریسا را دیدم که در حال احوال پرسی با پدرم بود .پریسا من را دید و رو به جمع گفت: اینم از خواهرم، بالاخره اومد. خواستگار پریسا با کنجکاوی به سمت من برگشت. از آنچه که می دیدم قلبم هزار تکه شد و به گریه افتاد. کیارش با لبخند رو به روی من ایستاده
بود و لبخند میزد. گیج تر از اون بودم که بخوام عکس العمل درستی نشون بدم و حرف بزنم. حتی اگر میتونستم حرف بزنم نمیدونستم که چی باید بگم! کیارش! من برای اولین بار عاشق شده بودم اما عاشق کی؟ خواستگار خواهرم!!! کسی که به احتمال زیاد در آینده شوهر خواهرم میشد. امکان نداره! حتما دارم خواب می بینم! دنیا نمی تونه انقدر بی رحم باشه که با قلب و احساسم همچین بازی کثیفی کنه! اصال نمی تونستم باور کنم ولی دست کیارش که دور انگشتام حلقه شد بیش از حد واقعی به نظر می رسید، احساساتم من و از درون می خوردند…
دانلود رمان دلیار از mahsoo با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دلیار دختری که پدرش را از دست داده مدتی پیش عموش که پسری را به فرزندی قبول کرده زندگی می کنه پسری زورگو و شکاک… حالا بین این دو نفر اتفاقاتی میوفته که باعث…
خلاصه رمات دلیار
با نوازش موهایم چشمانم را گشودم… پژمان بود! با اخم سرم را از زیر دستش کنار کشیدم و گفتم: برو بیرون.. راحتم بزارو چشمام و بستم.. از اتاق خارج شد و در را بست! از پنجره ی اتاق که رو به راهرو بود عمو کیومرث را دیدم که به دیوار تکیه داده بود داشت با بغل دستیش صحبت می کرد! به چهره اش دقیق شدم… موهای طوسی “سفیدش! ته ریش چند روزه اش! چشمان مهربانش! قد بلندش… هیکل پرش! همه مرا یاد بابا می انداخت… اخ که چقدر هر دویشان را دوست دارم..! نگاهم را به فرد کناری اش دوختم! سپهر بود که به دیوار تکیه داده بود و
نگاهش به زمین بود و هر از چند گاهی سری به نشانه تایید تکان می داد! یک گرمکن مشکی که کنارش خط سفید داشت پایش بود با یک تیشرت سفید که لکه های خون رویش مشخص بود!! موهای کوتاه براق مشکییش بر خلاف همیشه که ژل زده و اراسته بود”به طور نامرتب پخش بود.. ته ریش چند روزه ای روی صورتش نمایان بود که جذابیتی خاص به چهره اش می داد! در دل پوزخندی زدمو گفتم: جای یاسمن خالی.. ! پیش خودم فکر کردم حتما خوشحال و راضیه از مصیبتی که به سرمون اومده! انتقامش از خانواده ی ما گرفته شد!!
حتما نتیجه آه های او بوده.. ! با کلافگی چرخیدم و پشت به پنجره دراز کشیدم.. دقایقی نگذشت که بیتا و عمو وارد اتاق شدن! بیتا کنارم ایستادو دست باند پیچی شده ام را در دستش گرفت و نوازش کرد! عمو بالا سرم ایستادو نگاهش را به من دوخت!! و من با لجبازی تمام نگاهم را به دیوار مقابل دوختم.. چرا درکم نمی کردند؟؟ چرا راحتم نمی گذاشتند؟؟ چرا متوجه نبودن که زندگی برایم تموم شده س و دیگر میلی به ادامه ی راه ندارم! من زندگیم را باخته بودم… چطور می توانستم بدون خانواده ام زندگی کنم؟؟ سعی کردم با نفسی عمیق جلوی ریزش اشکام و بگیرم..
دانلود رمان بی پناهم پناهم بده از غزل با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان راجع به دختری به اسم گلساست که تنها بامادرش زندگی می کنه دختری زیبا وجذاب که اسیر بابک میشه ولی دخترقصه ما بخاطر مریضی مادرش مجبوربه ترک کشورش میشه و در اونجا به عشق زندگیش می رسه …
خلاصه رمان بی پناهم پناهم بده
ھراسون به طرف صدا برگشتم، علی بود کنارشم بابک ایستاده بود که با لبخند نگاھمون می کرد، برگشتم و نگاھی به مھرناز کردم، خانم درحالی که نیشش از دیدن علی تا بنا گوشش باز شده بود با چشمانی بی گناه نگاھم کرد، فرصت نشد حالش رو بگیرم چون بابک در حالیکه سلام می کرد کنارم نشیت و آروم زمزمه کرد: مگه قرار نبود ناھار باھم باشیم؟ خواستم دلیل بیارم که گفت: مھم نیست عزیزم… مھم اینه که الان با ھمیم و به طوری که مھرناز و علی نشدند دستمو از زیر میز گرفت.
خواستم دستمو آزاد کنم که نگذاشت، موقع غذا خوردن ھم حاظر نبود دستمو ول کنه، باز دستمو کشیدم ولی زورم بھش نمی رسید، دیدم مھرناز داره با استفھام نگاھمون میکنه، آروم گفتم ول کن لطفا نمی خوام این بفھمه، نگاھی به مھرناز کرد و دستمو ول کرد، بعد از ناھار وقتی از رستوران بیرون اومدیم مھرناز رفت سوار ماشین علی شد و دستشو برام تکون داد (می دونست با من تنھا بشه حالشو می گیرم) بابک ھم رو کرد به من: گلسا خانم من ماشین نیاوردم زحمت رسوندن من میفته گردن شما.
در جلو رو باز کرد و نشست (عجب برنامھ ریزی) !!!! با علی خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم،خسته بودم و خوابم می اومد، در اینطور مواقع خیلی ساکت می شدم، بی توجه به بابک ماشین رو روشن کردم و راه افتادم، می دونستم داره نگاھم میکنه، گرمی نگاھشو رو خودم حس می کردم ولی عمدا نگاھش نمی کردم، دکمه ی ضبط رو زدم و در سکوت به صدای ستار گوش دادیم: انگار با من از ھمه کس آشناتری از ھر صدای خوب برایم صدا تری آیینه ای به پاکی سرچشمه ی یقین
با اینکھ رو به روی منی و مکدری…
دانلود رمان عطر پرتقال از ملیحه بخشی یاس با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یک ازدواج اجباری که هر دو طرف ازدواج راضی به این زندگی نیستند. پسر داستانمون نامزد هم داره و به خاطر شرایطی این دو تا با هم عقد میکنند و هم خونه میشن و این هم خونه شدن باعث میشه حامی هم بشن و بقیه داستان…
خلاصه رمان عطر پرتقال
کلید توی در انداختم و وارد حیاط شدم مائده روی پله ی جلوی در سالن نشسته بود جلوتر رفتم از جاش بلند شد چرا نرفتی تو خونه گوشه ی چادرش رو به دست گرفت و پشت چادرش رو درحالی که کمی خم شده بود با دست می تکوند همینطوری، گفتم هوا خوبه یکم هوا بخورم هنوز غرق حرفهای نوید بودم وحرف مائده برام عادی اومد من پا به سالن گذاشتم و مائده هم پشت سرم اومد من برای تعویض لباس به اتاقم رفتم، وقتی برگشتم لباس های بیرون مائده رو تا کرده روی دسته ی مبل دیدم.
و خودش رو توی آشپزخونه ، نشسته پشت میز نهار خوری به طرفش رفتم و صندلی دیگه ای رو اشغال کردم _چرا لباسات رو توی اتاقت نذاشتی؟ یکی از گلبرکهای گل روی میز رو مثال تمیز می کرد _خسته بودم ، حالا می ذارم به در اتاقش نگاهی انداختم _می ترسی بری تو اتاقت چشم هاش می گفت آره ولی زبونش _نه، چرا بترسم، یک اتفاقی بود تموم شد رفت. به صورتش زل زدم _واقعا؟ لبخند کمرنگی گوشه ی لبش جاگیر شد _اگه می خواستم از هرچیزی بترسم که نمی تونستم توی خونه ی فریبرز زندگی کنم.
چشم به گلهایی که مائده رو مشغول کرده بود انداختم _به هر حال، می خوام خونه رو عوض کنم دستش روی گلبرگ ها از حرکت ایستاد _جدا، چرا؟ _نوید، همین دوستم که دم در بود، می گفت آدمای عوضی برای اذیت کردن راه زیاد دارن، خونتون رو یک جایی ببرید که کسی آدرسش رو یاد نداشته باشه نفسی آسوده ای کشید ولی قصد در پنهان کردنش داشت. _مائده مطمئنی من برم تو اتاقم بخوابم تو نمی ترسی؟ دست هاش رو روی سینه گره زد بود _بله مطمئنم نزدیکش شدم _نگاه کن من می تونم مثل دیشب رو پاهات بخوابم تا نترسی…
دانلود رمان انتخاب دوم از VANIA_b با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان در مورد یک انتخابه . یک انتخاب که اولویت اول نیست، و خیلی سخته برای کسی که تمام دنیاتو با فکر به اون ساختی اولویت دوم باشی. انتخاب جایگزین باشی…
خلاصه رمان انتخاب دوم
توی سالن راه می رفتم تا اگه سوالی کسی خواست بپرسه جواب بدم… اما نگاهش تمام مدت دنبالم بودوحتی نامحسوس ،دنبالم از این سالن به اون سالن هم می اومد. کلافه خودمو رسوندم به مهساو زیر لب جوری که بشنوه گفتم: این یارو کیه؟ مهسا زیر زیرکی نگاهی به اطراف کرد و گفت: کدوم یارو؟ -همین کت و شلوار سرمه ایه دیگه… ول نمی کنه. ابرو بالا انداخت و گفت: نکنه منظورت درخشنده است؟! کلافه چنگی تو موهای تازه رنگ شده ام کشیدم و گفتم: چمیدونم… از نگاهش خوشم نمی آد.
چشماشو گرد کرد و سرشو کمی نزدیکتر آوورد و گفت: دختره ی دیوونه… پسراستاد درخشنده است… تازه از آلمان اومده، با کلی اصرار دعوتش کردم. -مگه درخشنده پسر داره؟ با هیجان گفت: آره بابا…پ سرخونده اشه… دیروز تو گالری استاد دیدمش… نمی خواست بیاد اما استاد گفت اگه به این گالری نیاد پشیمون میشه… اونم تو رو دربایسی موند… -نمی دونم مهسا هر خری که هست… برو یه جوری حالیش کن اینجا فرنگ نیس اون چشمای هیزشو ببره ولایت خودش.
ریزخندیدوگفت: دیوونه ای به خدا. صدای یکی از مراجعه کننده ها که صدام می کرد باعث شد تنها وشگونی ازش بگیرم و برم… می خواست در مورد تابلو توضیحی بدم، از این دخترای سوسول تازه به دوران رسیده که مطمئنم هیچی از حرفام حالیش نشد و تنها برای رو کم کنی دوستای مثل خودش ،چند تا پرت و پرت بی ربط
گفت. مثلا اینجاش چرا سیاهه؟ بهتر نبود رنگشو شادتر می کردین؟ یا، اینجا انگاری حوصله نداشتینا… آخه یکی نمی گفت تو رو چه به این حرفا دختر! برو عروسک بازیتو بکن…