دانلود رمان پیمان بارانی از زهرا ارجمندنیا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
باران و پیمان، زوج عاشقی هستند که چندسالی از شروع زندگی مشترک و عاشقانشون می گذره، اما بارداری ناخواسته باران و خطری که تهدیدش می کنه باعث می شه این زندگی دچار چالش هایی بشه که خوندنش خالی از لطف نیست…
خلاصه رمان پیمان بارانی
لیوانی شربت آلبالو جلوم گذاشت و با لبخندی که درست به زیبایی چشماش بود روی راحتی نشست و نگاه من دستش و دنبال کرد که روی شکمش فقل شد: خیلی خوشحال شدم از دیدنت، تو این روزا کم تر میرم بیرون و خیلی حوصلم سر میره. لبخندم و کش دادم، به نظرم زن های حامله به شکل عجیبی زیبا بودند: هر روز خوشگل تر می شی! ابروهاش بالا پرید و بامزه به ظاهرش خیره شد: کجام خوشگل شده؟ پر از پفم… طفلی آتردین هربار نگاهم می کنه دلم براش می سوزه…. اخم ریز و صد البته مصنوعی ای کردم:همینش قشنگه، منم سر آرسین خیلی پف داشتم و چقدر لذت می بردم از اوضاعم،
همه ی اینا یعنی نزدیک شدن تو به لمس حس مادر شدن… لبخندی زد خب البته که همین طوره، شربتت و بخور گرم شد. جرعه ای از شربت خنک و نوشیدم و بعد لیوان و دور انگشتام چرخوندم، صدای مانیا نذاشت زیاد توی فکر بمونم -فکرت درگیر چیزیه؟ لبام و روی هم فشردم، خب ما از هم چیز مخفی ای نداشتیم، رفاقتمون عمر طولانی ای نداشت اما کیفیتش بالا بود. -یکم درگیر پیمانم، این روزا کاراش سنگین شده و خستست خم شد و یک سیب توی پیش دستی مقابلش گذاشت و مشغول پوست گرفتنش شد: همسرت انقدر توانا هست که همه ی این کارا به بهترین نحو حل کنه و نزاره آب تو دلت
تکون بخوره، نگران نباش! از این که همه پیمان و در این حد توانا و کاردان می دونستند لذت می بردم، انگار کوهی که بهش تکیه می کردم برافراشته تر و بلند تر میشد: درسته، تاریخی واسه زایمانت مشخص نشده؟ نفس عمیقی کشید و یک تکه سبب سر چاقو زد و به طرفم دراز کرد: چرا، اواخر ماه دیگه… و خب من کمی اضطراب دارم. سیب و گرفتم و با لذت گازی ازش زدم: واسه ی چی؟ شونه بالا انداخت، این حالتش شدیدا طنازانه بود، موهای طلاییش و عقب فرستاد. -ترس از زایمان و اتفاقات بعدش، حس می کنم واقعا برای مادر شدن من زود بود. خندم گرفت بیش تر از دست آتردین، حتم نداشتم…
دانلود رمان رقص قاصدک از ریحانه نیاکام با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
قاصدک، دختر زیبا و دلربایی که به محله جدید میاد… همسایش حسان حسینی مرد مذهبی بی نهایت خشن و متعصبیه که به خاطر پوشش دخترک باهاش سر لجبازی میفته و همه جا دهنش و سرپیس می کنه… اما نمیفهمه که کِی و کجا، دلش برای قاصدک سُر میخوره…
خلاصه رمان رقص قاصدک
صدای جیغ قاصدک خانه را پر کرده بود با عصبانیت دنبال سهند بود و او را با فحش هایش مستفیض می کرد. سهند با لیوانی آب سرد که روی قاصدک خوابیده ریخته و او را از خواب نازش بیدار کرده و حال که… یک وحشی به تمام معنا شده بود، می خندید. خشم وجود قاصدک را پر کرده بود خانجون مستاصل نگاه آن دو می کند و دائما لب می گزد و از آنها می خواهد که صدایشان را پایین بیاورند. گوش هیچ کدام بدهکار نبود… قاصدک در طی یک اقدام تلافی جویانه شلنگ آب را… از باغچه بیرون می کشد و روی
سهند می گیرد صدای قهقهه قاصدک حیاط را در برگرفته بود و… سهند مانند موش آب کشیده شده بود… خانجون هم دل به دلشان می دهد و می خندد… توله… ! شلنگ رو بگیر اون ور، خیس اب شدم!!… حقته تا تو باشه من با آب بیدار نکنی… سهند مقاومت می کند و جلو رفته و با یک حرکت دست قاصدک را گرفته و آن را پشتش میبرد و دستش را می پیچاند و شلنگ را ازش گرفته و… خیسش می کند… جیغ می کشد و سهند می خندد… هر دو موش آب کشیده بهم نگاه می کنند خانجون توبیخ گرانه تشر می زند:
اندازه خر علی بابا سن دارین اما اندازه همون خر هم نمی فهمین! بیچاره حیوون که اسمش بد در رفته !!… از در و همسایه خجالت بکشین… هنوز دو هفته نیست که اومدم تو این محل، حتما باید خودتون و نشون بدین که چه جونورایی هستین؟… خانجون؟!… خانجون و زهرمار خرس گنده… !!! نگاه قد درازت بکن بعد بچه شو...!! سهند نیشخندی میزند و ابرویی بالا می اندازه که او… با تشر خانجون خفه می شود خر تیمار کرده بودم کمتر جفتک مینداخت.. نمی دونم از دست شما دو تا چیکار کنم…!؟ قاصدک زور می زند تا نخندد…
دانلود رمان طواف و عشق از اکرم امیدوار با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره مردیه که به سبب حادثه ای عشقی که در ۲۵ سالگی براش رخ داده، تصمیم گرفته هرگز ازدواج نکنه… ولی بعد از ده سال که می خواد مشرف به حج عمره بشه مجبور میشه علی رغم میلش زنی رو…
خلاصه رمان طواف و عشق
پنجره ماشین را پایین داد و هوای بهاری را به کام کشید مطبوع بود. به محض رسیدن به چهار راه چراغ قرمز شد. اجبار به ایستادن بود ناچار ترمز کرد. هنوز درست متوقف نشده بود که صدای بچگانه پسری از پنجره او را مخاطب قرار داد: _آقا گل… گل می خرید؟ به سرتاپای او نگاهی کرد هنوز سنی نداشت حدود نه ساله به نظر می رسید وقت بازی کردنش بود. اما گل می خواست چه کار؟ خم شد و به محتویات داشبورد نظری انداخت. همه شکلات تلخ، از مزه آن ها خوشش می آمد.
لعنتی یک شکلات بچگانه هم آنجا پیدا نمی شد. اگر هدیه آنجا بود کلی سرش غر می زد که “آخه شکلات هم تلخ می شه. مزه شکلات به شیرینیشه. از دست تو که هیچ کارت به آدمیزاد نرفته، لبخندی زد. آهان حالا یادش افتاد… سریع از کیفش یک بسته نسبتا بزرگ شکلات بیرون کشید و به طرف بچه گرفت. هر چند آن را برای آیسیل گرفته بود ولی او از این چیزها زیاد داشت. _بیا آقا پسر. و همراه آن یک اسکناس هم بدستش داد. پسر به زور می خواست چند شاخه گل به او بدهد اما قبول نکرد.
نگاهش به سمت تایم چراغ قرمز کشیده شد. کلاج دنده آماده حرکت و گاز… اولین ماشینی بود که حرکت کرد. اینقدر بدش میامد از راننده هایی که پشت چراغ میخوابند. وارد حیاط شد… اولین چیزی که توجهش را جلب کرد، ۲۰۶ البالویی هدیه بود. لبخندی زد و به سمت خانه رفت هنوز در را باز نکرده بود که آیسل با سر و صدا وارد حیاط شد و به سمت او رفت… –داییدایی …کمک کمک و سرش را محکم میان سینهاش پنهان کرد. هر چه سعی نمود تا او را از خود جدا کند نتوانست…
دانلود رمان ماهلین از رویا احمدیان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پریماه سال ها قبل نامزدیش را با محمد پسر سربریز و ساکت برهم زده حالا که پدرش، به دلیل ورشکستگی فوت کرده و مادرش دوباره ازدواج کرده است با دایی و زن دایی اش زندگی می کند، محمد با کوهی از عقده و دلی پر از انتقام برگشته تا پریماه را به عقد خود در اورد…
خلاصه رمان ماهلین
حدوداً یک ساعت در مطب منتظر ماندند که بلاخره نامشان خوانده شد. پریماه قطرات اشکش را پاک کرد و بسم الله گویان از جایش برخاست. خواست قدمی بردارد که صدای نگران مهدی را شنید. – محمد داره زنگ میزنه. پریماه آب دهانش را سخت قورت داد. نش را سخت قورت داد. _جواب بده بگو از من خبر نداری اگه چیزی هم پرسید. مهدی چشم بست و زمزمه کرد: – نمیتونم. پریماه بدون توجه به پاهایش جان داد و سریع خودش را به دَرِ سفید بزرگ اتاق دکتر رساند. دستان لرزانش را بالا برد و چند تقه به در زد. صدای بفرمایید زن را که شنید،
برگشت و نگاهی به مهدی انداخت. مهدی سرش به معنی تأسف تکان داد و پریماه بی درنگ دستگیره ی در را پایین کشید.صدای لرزانش در اتاق طنین انداخت. -سلام. زن عینکش را روی چشمش بالا برد و چشم های آبی رنگش تنگ شد. -بفرمایید. زن حدودا ۳۰ ساله میخورد و صورتی جوان و شاداب اما کمی جدی داشت. پریماه آب دهان قورت داد تا بغضش را به نحوی محو کند و کمتر رسوا شود. – من از طرف علیرضا اومدم گفت صبح بهتون سپرده… زن با جدیت سری تکان داد. -درسته واسه سقط اومدی دختر جان؟ پریماه به سختی جوابگو شد
_بله، فقط میشه یکم عجله کنید. دکتر در حالی که داشت به تخت گوشه ی اتاق نزدیک می شد، با شک و دو دلی لب زد:رضایت پدر چی میشه؟ رضایت اونو هنوز نداریم… شر درست نکنی برای ما! به ناچار به دروغ متوصل شد. _بابای بچه تا چند دقیقه دیگه میاد، شما کارتون و شروع کنید. _باشه. بخواب روی تخت. پریماه با پاهای لرزان و در حالی که داشت زیر لب ذکر میخواند روی تخت دراز کشید. دکتر بالای سرش آمد و دستی به صورت عرق کرده پریماه کشید. به من دروغ نگو دختر، اگه که نمیاد حداقل کار و تر تمیز انجام بدم کسی بعدا نفهمه…
دانلود رمان زهرچشم از یگانه نعمتی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ماهک دختری آزاد و بیپروا که به خاطر یک سوءتفاهم مجبور میشود با سید علی، پسر مستبد و متعصب حاج محمد که یه محل به اسمش قسم میخورن عقد کنه …
خلاصه رمان زهرچشم
وقتی به کلاس میرسم استاد با نهایت احترام، بخاطر دیر کردنم عذرم را میخواهد و من بلاتکلیف روی همان نیمکتی که با رها نشسته بودیم منتظر اتمام کلاسی میشوم. که حضور نداشتم انگار انتظارم ساعت ها طول میکشد اما بالاخره تمام میشود و رها همراه با کولهی مشکی رنگ من و خودش، با قدم های آرام سمتم میآید. از روی نیمکت بلند میشوم و حس و حال نصیحتهای رها را ندارم وقتی دست سمتش دراز کرده و اشاره میکنم کوله ام را تحویل دهد. _اگه یکم قیافه مظلوم به خودت میگرفتی و اصرار
میکردی استاد ولایتی نرم میشد.بدون حرف هردو بند کوله را روی شانه هایم میاندازم و دست به جیب از کنار رها عبور میکنم. _بیخیال رها.. خودش را به من میرساند: کجا میری؟ علی قراره بیاد دنبالم اگه خونه میری میرسونیمت. شنیدن اسمش هم میتواند مرا از تصمیمی که دارم بازدارد و همه چیز میتوانست صبر کند جز این موقعیتی که برای روبرویی با اویی که چند روزی میشد ندیده بودمش و انگار ناپدید شده بود پیش آمده بود. قدم هایم دیگر سرعت و قدرت قبل را ندارند و یاد آخرین دیدارمان توی همین
محوطه میافتم. یاد روزی که رازم برایش فاش شده بود و این خیلی ترسناک بود فاش شدن راز فروپاشی عماد و عامر استوار برای رفیق فابشان ترسناک بود. لبم را تر میکنم و نگاه سمت رها میچرخانم. -یه چیزی… برای جلب توجه بیشترش کمی مکث میکنم و او روی پاهایش جابه جا میشود. _در مورد من حرفی زده؟! چشم باریک میکند و متعجب میپرسد: کی؟! علی؟! نقش بازی کردن را بلد بودم اما حالا نمیدانم چرا دست و پایم را گم کرده ام رها کسی بود که از تاریک ترین لحظه هایم برایش گفته بودم اما دلم …