دانلود رمان شاهزاده وحشی (جلد اول) مجموعه وحشی از مگان مارچ با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من هرکاری بخوام رو انجام میدم و هرکسی و بخوام بدست میارم. از قوانین هیچکس پیروی نمیکنم، حتی قوانین خودم. میدونستم نباید لمسش کنم، اما این جلومو نگرفت. برای دومین بار هم جلومو نگرفت. فقط باعث شد برای سومین بار مشتاق تر شم. سبک زندگیم با وحشی بودنم سازگاره، ولی اون اینطور نیس. اما تمپرنس رنسوم جدیدترین اعتیادمه و فعلا حاضر نیستم ولش کنم .اون رو به راه خودم میکشونم، حتی اگه بدین معنا باشه که اونو به تاریکی بکشونم. فقط امیدوارم که اینکار باعث مرگ هردومون نشه…
خلاصه رمان شاهزاده وحشی
_ تق تق. پنجاه و هشت دقیقه بعد داشتم به در چوبی دفتر رئیسم میزدم و اخلاقم خوب شده بود. کایرا رئیس مو قرمز جذابم وقتی منو دید لبخند ی زد. _هی تمپرنس. تازه میخواستم صبحانه سفارش بدم . توهم همون سفارش همیشگیتو میخوای؟ من هیچوقت دست رد به غذا نمیزنم. شاید بخاطر اینکه وقتی بچه بودم شب های زیادی رو با شکمم که از شدت گرسنگی قاروقور می کرد میرفتم بخوابم یا شایدم بخاطر اینکه کلا گشنمه. در هر صورت جوابم همیشه مثبته. _ البته. لبای کایرا که به قرمزی خون بود به لبخندی باز شد و برای یه ثانیه ، منو به یاد اون زن ماسک دار جمعه شب انداخت.
زنی که تماشاش کردم… باید اینو از ذهنم بیرون کنم و تظاهر کنم هرگز اتفاق نی فتاده اما خاطرات واضحش این اتفاق رو برام غیرممکن کرده. خداروشکر کایرا متوجه مکثم نمیشه چون پشت تلفن در حال سفارش صبحانه هست. با دفترچم که در دستم بود روی صندلی مهمان روبرو ی میزش نشستم. دفترچه پر از فهرست یادآوری و جزئیات نهایی بود که باید اونا رو قبل از مهمانی خیریه بزرگی که هفت گناهکار میزبانی اون رو پنجشنبه شب در خانه مری، محلی برای حمایت از زنان برعهده داره، مرور می کردیم. بعد از جشن ماردی گراس موفقی که برای تیم فوتبال پادشاهان جادویی برگزار کردیم
این موضوع دهن به دهن شد که هفت گناهکار جای فوق العاده ای برای مراسماتی که قراره باشکوه انجام بشه هست. الان هم درخواست هامون چند برابر شده و شغلم که تمام وقتمو گرفته بود الان کل زندگیم رو فرا گرفته و هیچ زمانی برای کار دیگه ای برام باقی نذاشته. برای همین به ذهنم نرسید که در مورد اون خریدار جمعه شب بپرسم. حتی با اینکه باید تحقیق کنم چطور همچین چیزی اتفاق افتاد، از شدت خجالت روم نمیشه که به کاری که کردم اعتراف کنم تموم شد رفت. دیگه لازم نیست بهش فکر کنم. بجز شب های تنهایی در گوشه اتاقم. این قسمت برنامه ریز شدن مراسمات جزئی از شغلم نبود…
دانلود رمان دلبر برای رئیس مافیا از ک_هارت با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ماتئو من برای این کار وقت ندارم. افرادم یه جاسوس رو توی کارخونه کشتی سازی متروکه قدیمی دستگیر کردن و الان باید با اون مقابله کنم وگرنه خطر ازدست دادن این اتحاد رو دارم. معلوم شد جاسوس مرد نیست، زنه. زنی دوست داشتنی که ادعا میکنه فقط برای اکانت کتابخونه مجازیش عکس می گرفته. هر چی که هست به سختی میتونم حرفهاش رو باور کنم… دارلین فقط داشتم عکس میگرفتم! قسم میخورم که اصلا هیچ چیز دیگه ای درباره اون کشتیسازی رها شده وحشتناک نمیدونستم گنگسترهای تبهکاری منو ربودن و حتی اجازه نمیدن که قبل از کشیدن کیسه نایلونی روی سرم و هل دادن من توی ماشین، از خودم دفاع کنم.
خلاصه رمان دلبر برای رئیس مافیا
نمی دونم که اگه فریا منو برای ناهار بیرون نمی کشوند یا برای شب های سینما منو دعوت نمی کرد، جز خوندن کتاب، کار دیگه ای انجام می دادم. ولی مثل رفقای قدیمی جنگ، تجربه مشترک ما تو ی پرورشگاه و یتیم خونه، ما رو به خاطر زندگی به هم پیوند داده بود… بعضی وقتا حس می کردم که این شبیه یه منطقه جنگی بود، ولی من همیشه کتاب های خودم رو داشتم. وقتی نیاز به فرار داشتم، ساعت ها توی زندگی شخصیت ها و داستان های توی کتاب ها گم می شدم. اینطوری بود که بیشتر وقتها سرزنش می شدم که دائم سرم توی کتابه و در هر خونه ای که در اون زندگی می کردم سهم خودم رو
انجام نمی دادم. از اونجایی که زیاد جابجا می شدم، نتونستم کتاب های زیادی رو برای خودم نگه دارم. با این حال، یه کتاب وجود داره که من از هشت سالگی داشتم، «دیو و دلبر». من تونستم اون رو هزار بار بخونم و احتمالا قبلا خوندم. من هرگز از افسانه کلاسیک فرانسوی خسته نمیشم. بقیه کتاب هام از کتابخانه اومدن. پناهگاه من شدن. جایی که احساس می کردم امنه که در یه داستان ناپدید بشم و تنها زمانی ظاهر می شم که کاملا مجبور باشم. مطمئناً، دستیار کتابدار بودن هزینه ز یاد ی نداره، اما جایی نیست که ترجیح بدم وقتم رو اونجا صرف کنم. این یه زندگی پر زرق و برق نیست،
اما این زندگی مال منه. این زندگی پایدار و قابل پیش بینیه، هر دو چیزی که من توی زمان بزرگ شدنم به اندازه کافی از اونا سیر نشدم و بدست نیاوردم. مطمئناً، من گاهی اوقات حوصله ام سر میره و تنها میشم، حتی با دوست صمیمی و برونگرام، اما این چیزیه که با یه کتاب خوب برطرف میشه. فریا در حالی که وارد کافه میشیم و غرفه مورد علاقه خودمون رو پی دا می کنیم می پرسه : _هی؟ توی اون مغز بزرگ و زیبات چه خبره؟ _فقط به کتاب فکر می کنم. میدونی که، یه چیز معمولیه به اون لبخند می زنم.. اون با تردید بهم نگاه می کنه و میگه: _مممممممم ولی بعدش بهم چشمکی میزنه.
دانلود رمان خیمه شب بازی از مرجان فریدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری به نام ترسا که دنبال خواهر گم شدش هست که تو این بین با مردی باهوش اشنا میشه که ضریب هوشیش از همه بالاتر هست و تو زندان هایی به امینت بالا زندانیه ولی به راحتی از زندان همش فرار می کنه و دوباره خودش را لو میده و اینگونه می خواد که گروه پلیس را احمق جلوه بده، اسمش سردینه و به ترسا کمک می کنه که خواهرش را از باند لولیتا (دارک وب، شکنجه های انلاین، قاچاق اعضا و خیلی از قاچاق های دیگه که کنارش انجام میدن) نجات بده…
خلاصه رمان خیمه شب بازی
ناخن هایم را می جویدم و کاملا کار مزخرف و زشتی بود! خب ترک عادت هم مرض و من چه قدر این اصلاحات کشور مادری ام را دوست داشتم آن قدر فارسی را روان و بی لحجه حرف میزدم که هرگز کسی در ایران متوجه بزرگ نشدنم در ایران نمی شد. مامان استاد خوبی بود از همان استادهای مهربان که شب ها برایت فارسی قصه می گوید از همان استادهای لاغر و ظریف که هنگام درست کردن شام بلند بلند از کوچه پس کوچه های سرزمینش می گوید. مامان کمی استاد بود و کمی فقط کمی اندازه کهکشان راه شیری فرشته بود و خدا چه
زود فرشته ها را میبرد حق دارد خب دل تنگ می شود من هم دل تنگ می شوم اومد. سرم را بلند کردم و عصبی به در زل زدم یوجین در را باز کرد و بلند شدم و کارن خیره ام شد با ورودش سردم شد دستانم مشت شد چشمانم ریز و اضطراب در کل وجودم جریان گرفت، مانند خون… دامیا نگاه سبزش را به چشمان کارن دوخت و بازوی اویی را که دست به سینه کنارش ایستاده بود را گرفت و وارد اتاق که شدند از پشت سرشان چندین مامور پلیس را که با دهنی نیمه باز به سردین خیره بودنند را دیدم خنده ام گرفت یوجین در اتاق را بست سردین کف
دستانش را به هم کوبید و خیلی راحت روی صندلی کنار میز نشست و لم داده گفت: کاراتون خیلی خسته کنندس بستن یک پا بند و دست بند و یک ردیاب چرا باید سه ساعت و چهل او شیش دقیقه و حدودا چهل پنج ثانیه وقت بگیره. با بهت نگاهش می کردم خدای پرویی بود بی شک! کارن روبه رویش نشست و رو به دامیا عصبی گفت: همه چیز دقیق انجام شد؟ دامیا سر تکان داد و کارن برگشت سمت سردین و گفت: خوب گوشات رو باز کن این دستبند… سردین با چشمان بسته بی حوصله گفت: از شهر خارج بشم این دستبند فوری به شما اطلاع میده و…
دانلود رمان تیتراژ آخر زندگیم از صبا طهرانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
صحرا دختری که زندگی تکراری خودش رو سپری میکنه، ناخواسته گیر اتفاقات عجیبی میافته. داستان از یه تاکسی شروع میشه، نه یه تاکسی معمولی، یه تاکسی مرگآور! رانندهش آقاست؟ نه. میشه گفت همه چیز از اونجایی شروع شد که رانندهی خانم ما مقابل یک مرد عجیب قرار میگیره، اما فقط اون نیست و تو خونهی صحرا هم اتفاق عجیبی میافته.
خلاصه رمان تیتراژ آخر زندگیم
تصمیم گرفتم پایین بیام که صدای شکستن و بعد از آن ضربه ای به در واحد روبه رویی سرجام میخکوبم کرد. آروم خودم رو به در رسوندم صدایی نیومد. گوشم رو به در چسبوندم که ناگهان ضربه ی دیگه ای به در خورد. جیغی که کشیدم گوش خودم رو آزار داد. در به سرعت نور باز شد قدمی عقب رفتم ولی دستی قوی دستم رو گرفته و وارد واحد کرد همه چیز سریع اتفاق افتاد، دستی دور گردنم حلقه شد و شی تیزی روی پهلوم قرار گرفت. چشمان جستجوگرم دنبال داراب گشت.
دیدمش که بالای ابروش و زیر بینیش خونی بود و زانوی
راستش روی زمین مونده و نگاه خشکش به من بود.
بنداز زمین داراب من فقط اسم رئیست رو میخوام نگاهم به دستاش افتاد که جز پنجه بکس طلایی رنگ چیزی نداشت. دستش رو محکم روی زمین کوبید و غرید ولش کن بره.
چندش وار بینیش رو نزدیکم کرد و بو کشید چشم بستم و از روی انزجار صورتم رو مچاله کردم. بوی خوبی میده. داراب چند بار دیگر محکم روی زمین کوبید چرا این کار رو میکرد؟
چشم باز کردم و به سختی به زمین نگاه کردم. همون اسلحه که به کمرش دیده بودم روی زمین نزدیکم بود. نگاهش کردم که سخت و عصبانی با دو تیله ی مشکی غوطه ور تو دریای سرخ چشماش به مرد پشت سرم خیره بود. کمی پام رو تکون دادم تا ببینم مرد متوجه میشه یا نه. داراب که تقلام رو دید به حرف اومد تا سرش رو مشغول کنه. صورت کثیفت رو ازش دور کن. مرد سرش رو عقب برد و قهقه ای زد که من یه قدم همراه او عقب رفتم. لعنتی بر شانسم فرستادم و داراب رو دیدم که عصبی چشم برهم فشرد.
دانلود رمان اسکارلت (دوجلدی) از J_M_Darhower با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
لورنزو گمبینی، رئیس مافیای ایتالیا از زندگی خشنش خسته شده. اون مثل یه کهنه سربازه که با زخمهای زیادی از جنگ برگشته. زندگی براش لطافت و لذت نداره تا اینکه یک شب زنی جیبش رو میزنه، جیب رئیس مافیا رو. لورنزو میخواد اعتبار و آبروش رو حفظ کنه پس دنبالش میگرده اما نمیتونه مجازات اسکارلت رو اعمال کنه. اسکارلت همون رنگیه که لورنزو تو زندگیش نیاز داره قرمز آتشین….
خلاصه رمان اسکارلت
در حالی که دختر کوچولو لرزان از خواب عمیق و بدون رویایی بیرون پریده بود، نجوای کم طاقتی به گوشش رسید. «واسه خاطر من بیدار شو.» دختر کوچولو چشمهای خواب آلود و خمارش رو باز کرد. به چهرهای که بالای سرش قرار داشت خیره شد و چندین و چند بار پشت سر هم پلک زد. «مامی؟» مادرش لبخند زد یه لبخند از اون بزرگ ها. اما از اون نوع لبخندهای از روی دلخوشی هم نبود. بیرون بارون می اومد بی وقفه و با شدت زیاد. همونطور که درخت ها رو اسیر خودش
این ور و اون میبرد. پنجره ها رو خرد می کرد. سایه هاشون روی کف چوبی به رقص در می اومد و به لطف درخشش نور نرم شب هنگام قابل دیدن بود. صدای مخوف و بلندی توی خونه پیچید اونقدر بلند که به اتاق خواب طبقه دوم هم رسید. از جایی در طبقه ی پائین اومد. به نظر می رسید چیزی به در جلویی کوبیده میشد که با صدای طوفان سهمگین دور دست در هم می آمیخت. باد صفیر می کشید. نه، صبر کن… صدای باد نبود. قلب دختر کوچولوش به سختی می تپید. کسی
در حال داد کشیدن بود. لبخند مادرش درجا یخ بست. همونطور که آرام و ملایم موهاش رو از صورتش کنار میزد، گونه های گرم دخترش رو نوازش کرد. «الان وقتشه که با هم یه بازی بکنیم». مادرش در حالی که اشک ها از چشم های قهوه ای تیره اش پائین می غلتیدن با صدای لرزان اینو گفت. «ما درمورد این با هم حرف زده بودیم. یادته؟ قایم شدن، پیدا کردن. تو و من.» دختر کوچولو شق و رق توی تختش نشست. این بازی رو دوست نداشت. نمی خواست بازی کنه. سرش رو تکون داد …
دانلود رمان معشوق (جلد سوم مجموعه نامزد) از پنلوپه اسکای با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
تنها چیزی را که برایم مهم بود از دست دادم.” همسرم” و من تنها خودم مقصر هستم. بنابراین زندگی، غرور و هر چیز دیگر را فدای زنی که دوستش دارم می کنم. خواه او مرا دوست داشته باشد یا نه…
خلاصه رمان معشوق
(سوفیا) احساس سقوط کردم درخت ها و چمنزارها در دور دست رنگ هاشون رو تغییر می دادن. سبز عمیق تابستان به تدریج به رنگ قرمز و زرد دراومده بود روی بالکن نشستم و سعی کردم روی زیبایی ذاتی اطرافم تمرکز کنم اگه به اندازه کافی تمرکز داشته باشم مجبور نبودم به واقعیت زندگی خودم فکر کنم. کاری که هر شب باید می کردم. من توی این اتاق خواب می موندم و غذام رو توی بالکن می خوردم من اجازه نداشتم اینجا رو ترک کنم، پس این اتاق تمام دنیام شده بود وقتی به اطراف شهر نگاه کردم، گاهی تصور می کردم که اون و افرادش رو
میبینم که به طرف من میان، با ماشین های مسلح و با اسلحه اما بعد پلک زدم و متوجه شدم که این یک توهمه هر شب که می گذشت و ذهنم آشفته میشد، گزینه ای که مددوکس بهم پیشنهاد داده بود رو بررسی کردم. تنها کاری که باید می کردم این بود که ماشه رو بکشم. اگه کسی بهم اهمیت نمیداد احتمالا این کار رو می کردم اما هادس اگه من میمردم هرگز التیام نمییافت. مادرم تنها بود و مددوکس هم برنده میشد مجبور بودم مدت زیادی زنده بمونم تا نجات پیدا کنم. باید ایمان داشته باشم که هادس میاد نمی تونستم تسلیم بشم. نه وقتی که هرگز هادس به
خاطر من تسلیم نمیشد پس همه چیز رو از ذهنم بیرون کردم و وانمود کردم که این اتفاق نمیوفته. من روانشناس خودم شدم و خودم رو آموزش دادم تا اون وحشت رو که در حال وقوع بود رو سرکوب کنم. اگه همه چیز رو به تکه ها کوچیک تقسیم می کردم می تونستم وانمود کنم که اصلا وجود نداره صدای پایی از پشت سرم شنیدم، سنگینی اونا رو شناختم. این صدا معمولا در طول میومدن، اما حالا اواسط روز بود. مددوکس در صندلی کنارم نشست زانوهاش از هم باز شد در حالی که لم داد حومه شهر رو به روش رو بررسی کرد انگار که بیشتر از اینکه…