دانلود رمان یک بغل تنهایی از ص.مرادی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
حکایت گر داستانی است هر چند خیالی! اما حقیقی در جایی که زندگی می کنیم… زندگی کسانی که ممکن است در نزدیکی ما باشند اما برای ما تنها یک زیستن ساده باشد! مرد خود ساخته ی داستان من که حالا شهرتی جهانی پیدا کرده، زندگیش تنها از دور جلوه گر آرامش و خوشیست و نزدیک که بشوی می بینی همه چیز تنها از دور خوب بوده است! و دختر شاد و سر زنده ی داستانم که سرنوشت برایش فصل جدید و تلخی از زندگیش را باز می کند…
خلاصه رمان یک بغل تنهایی
جلوی آیینه ایستاده بودم و روی چهره ای که برام غریبه می زد زوم کرده بودم. پوست صورتم بخاطر حرارت داخل حمام قرمز و ملتهب شده بود… چند جای خراش و زخمی که روی صورتم دیده می شد یادگار از تصادفی بود که اصلا چیزی از اونو به یاد نداشتم! برس روی میز آرایش رو برداشتم و مشغول شونه کردن موهام شدم… هنوز نم داشتن… بعد از برس کشیدن موهام با کش موی خودم دوباره بالای رو سرم جمع شون کردم. شال روی تخت رو برداشتم و روی موهام انداختم! لباس هایی که بهار برام روی تخت گذاشته بود همگی قالب تنم بودند! نفسم رو فوت کردم بیرون و از اتاق خارج شدم. آروم آروم از
ردیفی از پله های مارپیچ عمارت سنگی پایین می رفتم و همونطور هم نگاهم روی بهار و برسام که توی سالن نشسته بودند ثابت مونده بود… برسام پشت به من و رو به روی بهار نشسته بود و خبریم از نیلی نبود. بهار با دیدنم لبخند غمگینی زد و همونطور که اشک توی چشماش حلقه زده بود گفت: بالاخره اومدی! گفتم خسته بودی حتما گرفتی خوابیدی.به روش لبخند زدم و با تعجب به اشک های جمع شده توی چشماش نگاه کردم! همون لحظه بر سام برگشت و نگاهش روی من میخ شد. دو پله ی باقی مونده رو هم پایین رفتم و منم بهش خیره موندم! نمی دونم چرا دائم تغییر رنگ می داد! متعجب
همونجا سر جام ایستادم و دیگه جلو نرفتم! به سرعت از روی مبل بلند شد و با قدم هایی تند به طرف در سالن رفت! صدای کوبیده شدن در آوار شد روی سرم. مات و مبهوت به در بسته ی سالن نگاه می کردم که بهار با صدایی که به خوبی می شد لرزشش رو حس کرد گفت: بیا بشین عزیزم. به نظر می رسید خیلی زود با حضور من توی اون خونه کنار اومده! رو به روش نشستم… هنوز از رفتار برسام شوکه بودم. بهار با صدای بغض آلودی گفت: – میشه بیای اینجا؟ و به کنار خودش روی مبل اشاره کرد. بدون اینکه چیزی بگم خواسته اشو انجام دادم… داشتم متعجب نگاهش می کردم که تو یه حرکت غافلگیر کننده…
دانلود رمان عروس سیاهپوش از نسرین ثامنی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در گورستان غوغای غریبی بر پا بود. زن و مرد، پیر و جوان، خرد و کلان، همه و همه با چشم های گریان، نگران و غمگین به اطراف می نگریستند. من نیز ماتم زده و…
خلاصه رمان عروس سیاهپوش
باز هم ماه ها گذشت با این حساب دو سال و اندی از مدت آشنایی ما می گذشت. در این مدت بار ها، چون زن و شوهر های حسود، با هم دعوا می کردیم، قهر می کردیم، ولی بلافاصله صلح و صفا برقرار می شد. دقیقه ای حاضر به جدایی از یکدیگر نبودیم. تا اینکه حس کردم به تدریج از علاقه اش به ازدواج کاسته می شود. برادرش هنوز ازدواج نکرده بود و ما، در بلا تکلیفی بسر می بردیم. تحمل نیش و کنایه دوستان و فامیل را نداشتم. به هر کسی که برخورد می کردم به من می گفت که او خیال ازدواج ندارد بلکه تنها هدفش سوء استفاده از قلب پاک من است. نمی خواستم حرف هایشان را بپذیرم،
اما ناچار بودم قبول کنم که او دارد مرا بازی می دهد. یک روز بالاخره از این وضع خسته شدم و اعتراض کنان گفتم: – جمشید، من دیگر از این وضع خسته شدم. خواهش می کنم دیگر به دیدن من نیا. از زندگی من برو بیرون. می دانم که تمام حرف هایت دروغ و ریا بود، اما باز هم تو را می بخشم. برو و هر زمان که تصمیم به ازدواج گرفتی بیا. در غیر اینصورت، دیگر مرا نخواهی دید. در حالی که اشک در چشمانش حلقه بسته بود گفت: من تو را دوست دارم. خودت هم این را می دانی! -بسیار خوب، هر دو همدیگر را دوست داریم، ولی تو باید تصمیم بگیری. سه سال، مدت کمی نیست. سه سال تحمل کردم.
تمام زخم زبان ها و نیشخند ها را به جان خریدم. دیگر حاضر نیستم مورد تمسخر و مواخذه اطرافیان قرار بگیرم. در عرض این مدت نسبتا طولانی، پاکی و صداقتم را به تو ثابت کردم، حالا زمان انتخاب رسیده، یا مرا انتخاب کن، یا آداب و رسوم خانوادگی را به من نمی خواهم خودم را به تو تحمیل کرده باشم بنابراین حق انتخاب را به عهده خودت می گذارم… سپس با گریه از کنارش گریختم. چند روزی گذشت و در طول این مدت، لحظه ای اشک دیدگانم خشک نگردید. یک بار دیگر او به دیدنم آمد و این بار، باز هم از من خواست که منتظر آینده بمانم، ولی من او را از خود راندم و گفتم: من دیگر نمیتوانم…