دانلود رمان تعبیر دل همراه با عشق زهرا عبدی

دانلود رمان تعبیر دل همراه با عشق زهرا عبدی رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان تعبیر دل همراه با عشق از زهرا عبدی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

نازگل، جنس مونث با رایحه ای ساده، دل نازک، دختریست که ناز پرورده ای پدر و مادرش است، غم با او و دل او بیگانه است، راست گفته اند اگر پدر و مادرت تو را تربیت نکنند و آن وقت روزگار تو را تربیت می کند آن هم با تجربه های تلخ وسنگینش، قضیه از یک ماجرا از یک اتفاق و از یک حادثه شروع میشه، بله از یک اتفاق! در یک روز بارانی اتفاقی رخ می دهد که دختر ساده ای ما، میشود درد رنج و سخت، حال روزگار می گذرد دختر داستان ما، همان چهره و نگاه و نگار و رنگین است فقط فرقش این است که دیگر او ساده و دلنازک نیست او …

خلاصه رمان تعبیر دل همراه با عشق

از حمام خارج شدم موهای نمناکم را لمس کردم، جلوی آیینه ام ایستادم نگاه چشمان درشت زیتونی ام کردم و موهای طلایی خدادی ام، که زیبایی خاصی را به چهر ام داده بود. قیافه ای من خاص بود و گیرا بود ولی مغرور و تکبر نداشتم، همیشه هم حجابم را حفظ می کردم فقط طلای موهایم را محرم های زندگی ام دیدند نه کسی والبته رضایی هیز! لقبش برازنده اش بود. نشستم سر میز درسم کتابم را باز کردم وشروع به خواندن کردم. در وسط های درسم یادم افتاد از مونا جزوه را نگرفتم آن جزوه مهم بود… کلافه گوشی ام را از روی میزم برداشتم و

زنگی به او زدم و گفتم که عکسی از جزوه بگیرد و برایم بفرستد. تا تماس را قطع کردم مادر وارد اتاقم شد و گفت شام حاضر است. سر میز شام پدرم را دیدم، تا دیدمش حسابی از خجالتش در آوردم آنقدر ماچش کردم که دیگر راهی برای تنفسش وجود نداشت وخنده های ریز مادر که به کارهای من و پدر بود. چقدر بابایی بودم من! و صد البته لوس و دور دانه ای آن ها!… دانشگاه هفته ی بعد تعطیل بود و این هم شانس زیبای من بود چرا که دارم میروم شمال خانه ی خانم بزرگ و آقاجان. ساک بزرگم را برداشتم و گذاشتم وسط اتاق، خم شدم و

چهار دست مانتو و سارافون زیبایی را برداشتم و همراه با وسایل های دیگر…که خیلی نیازشان داشتم. _بابا می شه من ماشین برونم شما خسته می شید! پدر لبخندی زد و گفت: قربان تو بابا جان ماشین مال توعه. دستم را دور گردنش انداختم و یک ماچ محکم از گونه اش گرفتم که بلند خندید وخنده اش با صدای مادر قاطی شد. مادر: پدر سوخته شوهرمو ناکار کردی ولش کن. شیطون گفتم: شوهر شما باشه پدر منم هست. هر دو غلیظ خندیدند. که من تا ته معنی خنده هایشان را فهمیدم. به گفته ی پدر ماشین را من راندم. تا به فک و فامیل رسیدیم…

دانلود رمان تعبیر دل همراه با عشق زهرا عبدی رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان چشمان اشکی سانیا

دانلود رمان چشمان اشکی سانیا بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان چشمان اشکی از سانیا با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

دختری که توسط پدرش به جایی فروخته میشه و قسمت تلخی از زندگی رو براش رقم میزنه اما روزگار ممکنه همیشه اونقدری که میگن نامرد باشه؟ یعنی دخترک همیشه‌ تو اون مکان که ازجنس تاریکیه، اسیر می مونه؟ اصلاً بعد از آزادیش، چشماش خشک میشه؟

خلاصه رمان چشمان اشکی

دوباره تونستم نوری رو که از بیرون می اومد ببینم، یعنی روز شده بود. یعنی کل شب و از ترس خوابم نبرده بود؟
سه تا دختر درو روم باز کردند. از خوشحالی از جام بلند شدم. یکی از اون سه دختر دستم رو گرفت و همراه خودش از اون اتاق بد بو بیرون برد. واقعا برام مثل کابوس بود به کابوس سراسر تاریکی…..همین کشیدم که پام رو از اتاق بیرون بردم به سمت گلهای کنار باغچه پناه بردم و بوی خوبشون رو به ریه هام چند بار هم تو هوای تمیز نفس عمیق کشیدم.

رو به سه تا دختر کردم و انگار که اون ها مقصر همه پل بدبختی هام باشند، با بغض رو بهشون گفتم دیشب خیلی بد بود من از تاریکی وحشت دارم. امشب ترسم رو بیشتر کردید، چرا این کار و با من میکنید؟ تقصیر من چیه که دخترم؟ دیگه نمیتونم تحمل کنم….من اون مرتیکه رو زخمی کردم فقط چون که نمیخواستم بهم دست بزنه نمیخواستم دختر بودنم رو پاکیم رو از دست بدم نمیتونم… من تحمل این جا رو ندارم خدا منو بکشه از روزی که به دنیا اومدم ترد شدم. گوش شنوا گیرم اومده بود و حرفهای دلم رو گفتم.

اون سه هم بی صدا به حرف هام گوش سپرده بودند و انگار می دونستند که میخوام خودم و خالی انگار می دونستند پرم از درد… از بغض …. از سختی…..میکنم. با هق هق ادامه دادم مگه من چقدر تحمل دارم؟ الان هم باید اذیت و آزار و شکنجه های این زن… خانوم بزرگ کیه؟ باید تحمل کنم؟ روی زمین نشستم و به تلافی دیشب که تو اون تاریکی جرعت گریه نداشتم، با صدای بلندی زیر گریه زدم. هق هقم به آسمون هم میرسید. سه تاشون اومدند سمتم و کنارم زانو زدند. یکی شون دست گذاشت روی شونه ام و فشار آرومی بهش وارد کرد.

دانلود رمان چشمان اشکی سانیا بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان احساس سرد عسل بمانی

دانلود رمان احساس سرد عسل بمانی pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان احساس سرد از عسل بمانی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

آخرش  دیدی چه شد؟ یادت که هست همیشه میگفتی آخرش دیگه خوشبختیه. انگار راست میگفتی آخر قصمون خوشبختی بود اما فقط برای خودت برای من آخرش تنهایی بیش نبود. آخرش من موندمو‌ اون همه خاطرات. آخرش من موندم فکر خیال تو، عشقِ تو. من موندم یه دل شکسته راستش، انگار آخرش پایانِ من بودُ آغاز تو …

خلاصه رمان احساس سرد

هنوز چند دقیقه نگذشته که در اتاق باز میشه سریع بلند میشم و به سمتش بر میگردم به سمتم میاد با ترس بهش خیره میشم نزدیک تر که میشه قدمی به عقب بر میدارم به دیوار میخورم دستش به سمت صورتم میاد دستام روی سینه اش میزارم و به عقب هلش میدم اما بی خیال نمیشه و دستش دور کمرم حلقه میکنه ازش انقدر ترس دارم که احساس میکنم دارم میلرزم. ارمان: اینطوری نترس عزیزم کاری باهات ندارم فقط واست لباس اوردم به لباس های روی تخت اشاره میکنه و ازم جدا میشه.

ارمان:من میرم بیرون در قفل کن اروم بخواب از هیچی نترس. از اتاق خارج میشه به سمت در اتاق میرم و قفلش میکنم بر میگردم و به سمت تخت میرم و لباس که گذاشته بود برمیدارم لباس هام رو عوض میکنم به سمت تختش میرم و روی تخت دراز میکشم. تخت بوی عطر تنش میده و دل بی قرارم اروم میکنه. چشمام میبندم و سیاهی مطلق. با برخورد کمربند و قهقه های ارمان چشمای سرخش و خونی که روی زمین ریخته شده جیغ بلندی میکشم و از خواب میپرم پاهام جمع میکنم و

میلرزم بالا و پایین شدن دستگیره در ترسم دو چندان میکنه جیغ بلند تری میکشم که کسی از بالکن خودش داخل اتاق پرت میکنه با دیدن سایه سیاه یه مرد اسم ارمان رو فریاد میزنم. اون مرد به سمتم میاد و بغلم میکنه. مرد: اروم باش دریا اروم منم ارمان در قفل بود از بالکن اومدم نترس عزیزم. خواب دیدی همش خواب بود. باحرفاش اروم نمیشم و بیشتر می ترسم میخوام ازش جدا بشم اجازه نمیده. ارمان: نترس عزیزم ببین من پیشتم اروم باش. سرم روی سینه اش میزاره ….

دانلود رمان احساس سرد عسل بمانی pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان یک بغل تنهایی ص.مرادی

دانلود رمان یک بغل تنهایی ص.مرادی pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان یک بغل تنهایی از ص.مرادی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

حکایت گر داستانی است هر چند خیالی! اما حقیقی در جایی که زندگی می کنیم… زندگی کسانی که ممکن است در نزدیکی ما باشند اما برای ما تنها یک زیستن ساده باشد! مرد خود ساخته ی داستان من که حالا شهرتی جهانی پیدا کرده، زندگیش تنها از دور جلوه گر آرامش و خوشیست و نزدیک که بشوی می بینی همه چیز تنها از دور خوب بوده است! و دختر شاد و سر زنده ی داستانم که سرنوشت برایش فصل جدید و تلخی از زندگیش را باز می کند…

خلاصه رمان یک بغل تنهایی

جلوی آیینه ایستاده بودم و روی چهره ای که برام غریبه می زد زوم کرده بودم. پوست صورتم بخاطر حرارت داخل حمام قرمز و ملتهب شده بود… چند جای خراش و زخمی که روی صورتم دیده می شد یادگار از تصادفی بود که اصلا چیزی از اونو به یاد نداشتم! برس روی میز آرایش رو برداشتم و مشغول شونه کردن موهام شدم… هنوز نم داشتن… بعد از برس کشیدن موهام با کش موی خودم دوباره بالای رو سرم جمع شون کردم. شال روی تخت رو برداشتم و روی موهام انداختم! لباس هایی که بهار برام روی تخت گذاشته بود همگی قالب تنم بودند! نفسم رو فوت کردم بیرون و از اتاق خارج شدم. آروم آروم از

ردیفی از پله های مارپیچ عمارت سنگی پایین می رفتم و همونطور هم نگاهم روی بهار و برسام که توی سالن نشسته بودند ثابت مونده بود… برسام پشت به من و رو به روی بهار نشسته بود و خبریم از نیلی نبود. بهار با دیدنم لبخند غمگینی زد و همونطور که اشک توی چشماش حلقه زده بود گفت: بالاخره اومدی! گفتم خسته بودی حتما گرفتی خوابیدی.به روش لبخند زدم و با تعجب به اشک های جمع شده توی چشماش نگاه کردم! همون لحظه بر سام برگشت و نگاهش روی من میخ شد. دو پله ی باقی مونده رو هم پایین رفتم و منم بهش خیره موندم! نمی دونم چرا دائم تغییر رنگ می داد! متعجب

همونجا سر جام ایستادم و دیگه جلو نرفتم! به سرعت از روی مبل بلند شد و با قدم هایی تند به طرف در سالن رفت! صدای کوبیده شدن در آوار شد روی سرم. مات و مبهوت به در بسته ی سالن نگاه می کردم که بهار با صدایی که به خوبی می شد لرزشش رو حس کرد گفت: بیا بشین عزیزم. به نظر می رسید خیلی زود با حضور من توی اون خونه کنار اومده! رو به روش نشستم… هنوز از رفتار برسام شوکه بودم. بهار با صدای بغض آلودی گفت: – میشه بیای اینجا؟ و به کنار خودش روی مبل اشاره کرد. بدون اینکه چیزی بگم خواسته اشو انجام دادم… داشتم متعجب نگاهش می کردم که تو یه حرکت غافلگیر کننده…

 

دانلود رمان یک بغل تنهایی ص.مرادی pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان عروس سیاهپوش نسرین ثامنی

دانلود رمان عروس سیاهپوش نسرین ثامنی رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان عروس سیاهپوش از نسرین ثامنی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

در گورستان غوغای غریبی بر پا بود. زن و مرد، پیر و جوان، خرد و کلان، همه و همه با چشم های گریان، نگران و غمگین به اطراف می نگریستند. من نیز ماتم زده و…

خلاصه رمان عروس سیاهپوش

باز هم ماه ها گذشت با این حساب دو سال و اندی از مدت آشنایی ما می گذشت. در این مدت بار ها، چون زن و شوهر های حسود، با هم دعوا می کردیم، قهر می کردیم، ولی بلافاصله صلح و صفا برقرار می شد. دقیقه ای حاضر به جدایی از یکدیگر نبودیم. تا اینکه حس کردم به تدریج از علاقه اش به ازدواج کاسته می شود. برادرش هنوز ازدواج نکرده بود و ما، در بلا تکلیفی بسر می بردیم. تحمل نیش و کنایه دوستان و فامیل را نداشتم. به هر کسی که برخورد می کردم به من می گفت که او خیال ازدواج ندارد بلکه تنها هدفش سوء استفاده از قلب پاک من است. نمی خواستم حرف هایشان را بپذیرم،

اما ناچار بودم قبول کنم که او دارد مرا بازی می دهد. یک روز بالاخره از این وضع خسته شدم و اعتراض کنان گفتم: – جمشید، من دیگر از این وضع خسته شدم. خواهش می کنم دیگر به دیدن من نیا. از زندگی من برو بیرون. می دانم که تمام حرف هایت دروغ و ریا بود، اما باز هم تو را می بخشم. برو و هر زمان که تصمیم به ازدواج گرفتی بیا. در غیر اینصورت، دیگر مرا نخواهی دید. در حالی که اشک در چشمانش حلقه بسته بود گفت: من تو را دوست دارم. خودت هم این را می دانی! -بسیار خوب، هر دو همدیگر را دوست داریم، ولی تو باید تصمیم بگیری. سه سال، مدت کمی نیست. سه سال تحمل کردم.

تمام زخم زبان ها و نیشخند ها را به جان خریدم. دیگر حاضر نیستم مورد تمسخر و مواخذه اطرافیان قرار بگیرم. در عرض این مدت نسبتا طولانی، پاکی و صداقتم را به تو ثابت کردم، حالا زمان انتخاب رسیده، یا مرا انتخاب کن، یا آداب و رسوم خانوادگی را به من نمی خواهم خودم را به تو تحمیل کرده باشم بنابراین حق انتخاب را به عهده خودت می گذارم… سپس با گریه از کنارش گریختم. چند روزی گذشت و در طول این مدت، لحظه ای اشک دیدگانم خشک نگردید. یک بار دیگر او به دیدنم آمد و این بار، باز هم از من خواست که منتظر آینده بمانم، ولی من او را از خود راندم و گفتم: من دیگر نمیتوانم…

دانلود رمان عروس سیاهپوش نسرین ثامنی رایگان pdf بدون سانسور

موضوعات
درباره سایت
هایکوبوک
توضیح کوتاه درباره سایت
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " هایکوبوک " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.