رایگان
دختری که در بچگی کنار یک آبشار پیدا می شود. هویت او چیست؟ دختری که می تواند به تمامی جنگ ها پایان دهد و این برای شیاطین خوشایند نیست! دختری که از جنس پاکی، مهربانی و سخاوتمندی است…
خلاصه رمان دختر آبشار
دستی به رخت خوابم کشیدمو بلند شدم، یه نگاه به المیرا کردم.
تو خواب چقدر معصومه ولی فقط تو خوابا در غیر این صورت به سنگ پا قزوین میگه زکی برو کنار بزار باد بیاد.
سرمو تکون دادمو رفتم به wcبعد انجام کارای مربوطه رفتم بالا سره المیرا و تکونش دادم.
من:- المیرا! المیرا هوی خرس قطبی بیدار شو.
المیرا:- هوم، فقط پنج دیقه دیگه باشه؟
من:- می خوام نباشه بلند شو اون هیکلت رو تکون بده ببینم کلی کار داریم.
المیرا:- اه چقدر فک میزنه نمیزاره بخوابم، بالشتمو بیشتر رو سرم فشار دادم شاید صدای نکرشو نشنوم.
یکم که گذشت دیدم نه بس نمیکنه واسه همین بالشتمو پرت کردم طرفش.
من:- لال بمیر نیوشا چقدر فک میزنی تو دختر.
نیوشا:- بلند شو ببینم وگرنه یه کاری میکنم که…
من:- هر… میخوای بکن.
با حرص سرمو رو بالش گذاشتمو پتو رو تا سرم بالا کشیدم، داشتم خواب شاهزاده سوار بر الاغ رو می دیدم که احساس کردم کل بدنم یخ زد!
از جام پریدم و با گیجی دور و برمو نگاه کردم، چشمم خورد به نیوشا که داشت با یه لبخند خبیث نگاهم میکرد، تازه مغزم ارور داد.
من:- میکشمت بیشعور…
نیوشا:- البته اگه دستت برسه.
آرتین (چند روز قبل)
گور بابای ابر سواری مگه عقلم رو از دست دادم!؟ برای پایان نامم برم یه ابر وحشی رو رام کنم والا…
دانلود نسخه پی دی اف
دانلود نسخه اندروید
دانلود رمان خاکستر عشق از رویا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دو فرد دو سرنوشت دو خط موازی دانیار لاقید که دنیا پشیزی براش ارزش نداره و زندگیش تو دوچیز شده. زن… مسابقه تا حد مرگ. ماریایی که از جبر زمانه در قالب یک پسر خودش را ظاهر میکنه در انزار دو چیز براش تو زندگیش مهمه. رقص… دزدی… حالا دست تقدیر این دو فرد رو با یک قرار داد ازدواج الکی کنار هم میزاره. باید دید دانیار با فایتر بودنش میتونه قلب سنگی ماریا رو آب کن یا… ماریا میتونه با رقصش فرازو فرود کمرش دانیار لاقید رو پا بند و بنده و عبید خودش کنه.. مبارزه مشت های یک فایتر.. و قوس و لرزش کمر یک رقاص..
خلاصه شده. زن… مسابقه تا حد مرگ. ماریایی که از جبر زمانه در قالب یک پسر خودش را ظاهر میکنه در انزار دو چیز براش تو زندگیش مهمه. رقص… دزدی… حالا دست تقدیر این دو فرد رو با یک قرار داد ازدواج الکی کنار هم میزاره. باید دید دانیار با فایتر بودنش میتونه قلب سنگی ماریا رو آب کن یا… ماریا میتونه با رقصش فرازو فرود کمرش دانیار لاقید رو پا بند و بنده و عبید خودش کنه.. مبارزه مشت های یک فایتر.. و قوس و لرزش کمر یک رقاص..
خلاصه رمان خاکستر عشق
ازدواجشون رو رسمی کردن و دانیار چند دست لباس به خونه جدیدش اورد. دانیار روی تخت نشست و گوش یش رو از جیبش بیرون کشید، باید با پدرش صحبت می کرد، یه بهونه یا یه دروغ کوچیک، می خواست چند روزی از دیدن اون مرد خودش رو معاف کنه! _بله؟ می دونست دانیاره ولی بازم مثل همیشه با سردی و غریبگی جواب داد. سردی که به این گودال عمیق بینشون شبیخون میزد و علاوه بر تاریکی و فاصله، سرما و دلمردگی هم اضافه می کرد. نیم نگاهی به در بسته ی اتاق انداخت و توی موهای مشکیش دست کشید، کی می دونست دانیار
کوچولو محتاج محبت پدرشه و نمیخواد کسی این ضعف رو ببینه! صداش رو صاف کرد اما اون رسایی که انتظار داشت توی دهنش شکست و زمزمه اش به گوش پدرش رسید. _منم! _میشنوم. محض رضای خدا مرد! _من چند روزی خونه نمیام خواستم در جریان باشی و موش هات رو نفرستی مزاحمت ایجاد کنن. چند ثانیه سکوت برقرار شد، در اتاق باز شد و ماریا با یه نایلون سفید داخل اومد. -دانیار، بیا شام. دانیار کلافه چشم روی هم گذاشت، مطمئنا پدرش شنیده بود و با جمله ی پدرش شکش به یقین تبد یل شد، چشم غره ای به ماریا رفت و چشم از
شونه هایی که بالا انداخت گرفت. _پیش اون دهاتی رفتی؟ شب میای خونه دانیار. ماریا نایلون رو کنار تخت گذاشت و از داخل کمد کوچیک و قهوه ای لباسی دراورد. چطور پدر دانیار فکر می کرد، یه پسر ۲۴ ساله که به شدت هم لجباز و مغرور بود جلوی این لحن دستوری سر خم می کرد؟ بلند شد و نایلون رو برداشت و داخلش رو چک کرد و جواب پدرش رو داد. _متاسفم بابا! قطع میکنم. گوشی رو روی تخت انداخت و ماریا با یه شلوارک کنارش ایستاد. _قرار بود تو آشپزی کنی اما انگار گشادتر از منی و به وظایف آشپزیت عمل نمیکنی. بخاطر همین لطف کردم…
دانلود رمان انتهاج از بنفشه و رعنا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این رمان با پایان خوش برگرفته از واقعیت هست. نیکو ، دختری که تو سن کم با پسر خاله ی دوستش که یه دندونپزشک سرشناس هست آشنا میشه و بخاطر علاقه ی طرف مقابل و پدر و مادرش به این مرد خیلی زود این آشنایی به ازدواج ختم میشه اما ازدواجی که تازه شروع طوفان هاست… نیکو بحاطر نقد های مداوم همسرش، هر روز و هر شب تلاش میکنه تا بهتر باشه اما درست زمانی که فکر میکنه به نقطه خوبی رسیده، همسرش رو با دوست صمیمی خودش رو تختخواب پیدا میکنه و باور هاش زیر و رو میشه، حالا دیگه نیکو نمیخواد یه بازنده باشه، هرچقدر هم این مسیر سخت باشه…
خلاصه رمان انتهاج
۱۷ ساله بودم. با اکیپ بچه های کلاس زبان رفتیم دور هم شهربازی! من همیشه اون دختر ترسویی بودم که باید همه چهار چشمی مواظبم میبودند تا بلایی سرم نیاد و تفریح و سفر خراب نشه! اون روز هم زمین خوردم! زمین خوردم و دندونم شکست! همه تقریبا بچه بودیم. بزرگترین فرد گروه ۲۱ سالش بود، پیام! سریع اومد کمکم، خوب هم همه چیز رو مدیریت کرد! با ماشین باباش اومده بود. منو سوار کرد و زنگ زد به پسر خاله اش که جراح دندونپزشک بود . شرایط رو توضیح داد و اونم گفت خودتون رو برسونید مطب! انقدر خونم رقیق بود که تا برسیم خون دندونم بند نیومد و انقدر بیجون بودم که وقتی رسیدیم درست نمیتونستم راه برم! از ترس عصبانیت بابام به خونه خبر نداده بودم. بابام یه معلم بازنشسته بود، مثل مادرم، هر دو سن بالایی داشتن و با وجود محبت اما، اصلا حوصله نداشتند. خیلی زود از کوره در میرفتند و نمیشد ازشون انتظار حمایت تو چنین شرایطی داشت.
من ته تغاری ناخواسته بودم! با خواهر هام ۱۸ و ۲۳ سال اختلاف سنی داشتم! وقتی به دنیا اومدم مادرم خودش پوکی استخوان داشت و منم یه بچه ضعیف ، نارس ، زرد و زار بودم! بزرگتر شدم باز هم شرایط تغییر نکرد. عملا نسرین و نگار ، خواهر هام، منو بزرگ میکردن. تو کل زندگی، من جون درست حسابی نداشتم. درسته لاغر استخونی نبودم اما همیشه لاغر بودم و قدم تو ۱۷ سالگی به ۱۵۰ نمیرسید! پیام کمک کرد وارد مطب بشم. ساعت ۴ عصر بود و روی در نوشته بود ساعت کار مطب ۵ عصر! داخل مطب نه منشی بود نه مراجعه کننده! اما در اتاق پزشک باز بود. پیام بلند گفت – رهام! هستی! مرد قد بلندی با موهای مشکی کوتاه که دو طرف شقیقه هاش از سفیدی مو هاش به جوگندمی میزد با چشم و ابرو مشکی و پوست جو گندمی اومد تو قاب در! کاملا با پیام متفاوت بود. پیام قدش متوسط و حدود ۱۷۰ الی ۱۷۵ بود، موها و چشم های روشنی داشت. نه خیلی روشن اما خرمایی روشن. با پوست سفید تر! کاملا متفاوت از پسر خاله اش!
رهام نگاهمون کرد و گفت – این بنده خدا که خیلی رنگش پریده پیام! برو تو آشپزخونه براش آبقند درست کن. سریع اومد زیر بازو منو گرفت و برد سمت تخت اتاق پزشک رو تخت دندونپزشکی دراز کشیدم و پیام گفت – میرم آب قند بیارم. با این حرف رفت و رهام به من مجدد نگاه کرد. از شدت ضربه به صورتم لبم ورم کرده بود. آروم گفت: – مامانت اینا نمیدونن!؟ با تکون سر گفتم نه! نشست روی سه پایه اش، چندتا وسیله حاضر کرد و گفت – چرا نگفتی!؟ خبر ندارن با پیام بیرونی!؟ با وجود بی حالیم گفتم – چرا… میدونن. اکیپی رفتیم شهربازی، بابام خودش منو رسوند اما بگم زمین خوردم قاطی میکنه! رهام خندید و گفت – اها… پس از اون بابا هاست! نمیدونستم منظورش چیه اما فقط سر تکون دادم چون حال نداشتم حرف بزنم. رهام خم شد رو من و دستمال هارو از زیر لبم بیرون آورد و گفت – رو آسفالت زمین خوردی!؟ آره خفه ای گفتم و با یه وسیله دهنم رو تمیز کرد و پرسید …
دانلود رمان اگه میتونی عاشقم کن از الهه آتش با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پسری مهربون و ساده که عاشق میشه ولی زمونه باهاش یار نمیمونه و عشقشو از دست میده اونم به بدترین شکل حالا این عاقا پسر سرد میشه با قلب شیشه ای و برای انتقام با احساسات دخترای قصمون بازی میکنه پنج دختری که وارد بازی این عاقا پسر میشن سوال اینجاس که کدومشون میتونن از این معرکه جون سالم به در ببرند..؟؟
خلاصه رمان اگه میتونی عاشقم کن
فصـل تابستون کم کم از راه رسید و من هم خسته از … درس و دانشگاه و امتحانات دانشگاه راسش بدم نمیومد برم این پسره رو اوسگل کنم یکم بخندیم غافل از اینکه… داشتم چمدونمو میبستم که مامانم از راه رسید. مامان: تارا میشه بپرسم کجا میخوای بری… دو ماه دیگه نامزدیته بخدا این پسره هم خوبه… ببین بخاطرت داره مسلمونم میشه… حوصله جرو بحث نداشتم واس همین گفتم: خب منم دوسش دارم ولی میخوام قبل اینکه دنیا قشنگ مجردیم تموم شه ی سفر مجردی برم و برگردم و شما از شرم خلاص میشین. مامان ک حسابی به وجد اومده بود باشد اومد و صورتمو ی ماچ حسابی کرد.
مامان : عزیزم میدونم که جانو دوست نداری میدونم که جان مرد خشنیه ولی پدرت داره از دست میره بخاطر پدرت بخاطر من… با دو میلیارد سرمایه و پول اومدیم اینجا ولی داریم با دو میلیون بر میگردیم… کاش پامون میشکست و اینجا نمیومدیم ک یه مرد پس فطرت و عوضی با پسرش بیان و حق مارو بگیرن. رفتم بغل مامان و اشکام دونه دونه چکیدن. مامان: گریه نکن فداتشم…. گریه نکم عزیز دلم…. قول میدم بعد برگشتنمون ب ایران باعمه پریات حرف بزنم و طلاق تو رو از اون پسره ب قول خودت میمون بوگندو بگیرم. یهو وسط گریم خندم گرفت. مامانمم فهمید میمون بوگندوعه…
مامانمم ب خنده من خندش گرفت بعد ازکلی خندیدن کلمو گزاشتم رو شونه مامانم. مامانم با لبخند پاشد خوشحال بودم ک این دم آخری تونستم یکم شادش کنم چمدونمو برداشتم… رفتم پیش بابام… پدر پیرم رو تخت دراز کشیده بود دستای پیرشو گرفتم و بوسیدم با خنده بهش گفتم _بابایی من نیستم شلوغ نکنیا. بابام خندید و گفت : برو پدر سوخته مواظب خودت باش. من نمیدونم این باباها چرا همش ب خودشون فوش میدن. مامانم: پاشو برو این دم آخری انقد آتیش نسوزون. _نرم بیام ببینم ی بچه دیه آوردینا.. بعد بگین این ابجیته.بابام ک داشت تختو گاز میزد از خنده مامانمم آخرش طاقت نیاورد و…
دانلود رمان تقلب از F_javid با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در مورد دختر شاد و سرزنده ای به اسم نادیا هست که همه نانادی صداش میکنن و خدای تقلبه. کل چهار سال دبیرستان رو با تقلب به انتها رسونده و دریای راه های تقلبه و انقدر حرفه ای که تا به حال سابقه تقلب گرفتنه ازش رو هیچ بنی بشری به چشم ندیده اما از بد روزگار بالاخره دستش برا یه نفر رو میشه و این سراغاز یه تنفر عمیق و شاید در انتها عشقی بزرگ و پر از تجربه های ریز و درشتی که بالاخره ببینیم نقلب توانگر کند مرد را یا نکند!!
خلاصه رمان تقلب
قیام ناگهانی کلاس و فروکش کردن صداها ناخوداگاه نگاه نانادی رو به سمت رو به رو و روی صورت مانی یا به عبارت بهتر استاد گرامی با او اخم عمیق همیشگیش ثابت می کنه و طبق معمول نیش نانادی رو باز می کنه و باز طبق معمول نگاه جدی و خشمگین مانی روی صورتش نیت رو ناگهانی می بنده. راد هستم ، مانی راد ، دکترای حقوق از دانشگاه… فرانسه، این ترم رو در خدمت شما هستم با واحد درسی مقدمه علم حقوق ، قبل از هر چیز ورودتون رو به این دانشگاه تبریک می گم و براتون آرزوی موفقیت دارم. کلاس مقررات خاصی داره که عدول از اون ها مصادف با خروج شم ، از کلاس کسی بعد
از من حق داخل شدن به کلاس رو نداره، خنده و شوخی بی جا سر کلاس ممنوع، حرف زدن با تلفن سر کلاس ممنوع، صدای تلفناتون رو سر کلاس قطع می کنین، در ضمن هر کس تمایلی به حضور در کلاس نداشته باشه از نظر من مشکلی نیست و ترجیح می دم سر کلاس حاضر نشه تا بخواد کلاس رو از نظم خودش خارج کنه. ” اوف پر رو. حالا همچین رو من زوم کرده انگار فقط من یه نفر تو این کلاسم، جو گیر، بابا فهمیدیم جذبه، برات دارم آقا مانی، آی حالتو بگیرم من لبخند جذابش رو روی صورت مانی زوم می کنه و با قیافه ای که مطمئنه حرص مانی رو در خواهد آورد رو به مانی تقریبا بین کلامش می پره.
-استاد اونوقت غیبتش چی میشه؟ شما حاضر میزنین یا ح.. آخ.. بابک با صدایی عصبی و خیلی آروم و نگاهی خشمگین رو به نانادی می گه: -شیش، ساکت شو دختر. -خبرت حالا چرا لگد می زنی، حرف بدی نزدم که -خانوم محترم می تونید کلا سر کلاس نباید شما. من براتون حضور خواهم زد. حالا هم یا از کلاس برین بیرون یا سکوت کنید و نظم کلاس رو رعایت کنید… خوب یه برگ کاغذ بردارید و از انتهای کلاس شروع کنید به نوشتن اسامیتون و بدین به من و اما می ریم سر درس، مقدمه علم حقوق یکی از اصلی ترین و پایه ای ترین دروستون هست که می تونه کمک خیلی بزرگی باشه براتون در فهم دروس…
دانلود رمان فرار دردسر ساز از نادیا و هستی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در مورد دختری که پدرش اونو مجبور به ازدواج با پسر عموش میکنه و دختر داستان ما هم که تحمل شنیدن حرف زور نداره و از پسر عموشم متنفره فرار میکنه. اونم کی !!؟؟؟ درسسسست شب عروسیش! به خونه ای پناه میاره که…
خلاصه رمان فرار دردسر ساز
حقم داشتن عروس به اون جیگری داره عین میگ میگ میدوه ! یه مردم دنبالش. لابد میگن شب عروسیش بازیش گرفته. سرمو تکون دادم تا فکرارو از خودم دور کنم. دیگه داشتم از حال میرفتم. با این که دویده بودم تنم یخ کرده بود. مرده داشت نزدیکم میشد. چشم چرخوندم اطراف و ببینم که یهو… جلوم یه خونه بزرگ با نمای سفید دیدم. دوییدم سمتش. میرفتم این بالا عمرا پیدام میکرد.
اول عین این دزدا کفشامو انداختم، بعدم کولمو بعدم خودم عین مارمولک به هزار بدبختی با این لباسم رفتم بالا. خیلی دیوارش بلند بود. ولی مربع های کوچولویی یه واسه نماش داشت خیلی کمکم کرد و بالاخره رفتم بالا. برگشتم دیدم محافظه داره با چشم دنبالم میگرده. یکم دیگه مونده بود بگیرتم که عین منگلا پرش ازاد زدمو خودمو پرت کردم !! اومدم جیغ بزنم که دیدم تو یه درخت نرم فرود اومدم.
قربون خودمو شانسم…درخت زیر پام بود!!! بعد عین خوشحالا یکم فکر کردم… وا ! اینجا که درخت نداشت!!. با اعصاب داغون گوشیمو پرت کردم رو مبل و کلافه دستمو لای موهام کشیدم و راه افتادم سمت بالکن…لعنت به هر چی زن تو دنیاست. هر چی میگذشت حالم بدتر میشد. همینجوری که قدم میزدم به حرفای مامان فکر میکردم. دیگه خستم کرده بود. از اون سر دنیا تقریبا هر روز ما سر من بحث داشتیم.
دانلود رمان آرام جانم از فاطمه مرادی و کیمیا ذبیحی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری به نام آرام ناامید از پیداکردن یه کار خوب، میخواد یه شغل پسرونه انتخاب کنه، و برای این که این شغل رو بهش بدن، مجبوره تغییر شکل بده و یه جورایی خودشو به شکل پسر در بیاره. حالا با این ریخت و قیافه جدید و سیبیل انگلیسی و کت شلواری که اتوش هندونه قاچ میکنه، میره تا پرستار یه پسر شر و شیطون بشه و تو روند رمان، اتفاقات جالب و هیجان انگیزی برای آرام میوفته که خوندشون خالی از لطف نیست…
خلاصه رمان آرام جانم
با سلام و صلوات ماشینو روشن کردم و با تک بوقی از خونه بیرون رفتم.چندباری وسط کوچه خاموش کردم و در واقع گیر کردم چطور ماشینو هدایت کنم بعد که دستم راه افتاد با سرعت سرسام آوری به طرف خونه ی پری روندم… بین راه پری باهام تماس گرفت و آدرس دقیق رو بهم داد، بالاخره بعد از بالا و پایین کردن چند خیابون خارج شهر رفتم و هر چقدر که جلو تر می رفتم ترس توی جونم می نشست و مرتب آب دهنم رو قورت می دادم، خواستم مرده و زنده داریان و شایان رو بشورم که من رو توی همچین هچلی انداخته بودند اما دیدم که اون ها به تنهایی مقصر نیستن و خود دیونه خر گاز
گرفته ام هم مقصرم نگاهی به موبایل روی داشبرد انداختم و به خاطر حرف های داریان ترسیدم مبادا شنود منودی چیزی داخلش کار گذاشته باشن پس زبون به دهن گرفتم و توی دلم شروع به غر زدن با خودم کردم. – آخه دختره ی احمق این چه کاریه واسه خودت تراشیدی، وقتی که خدا داشت عقل تقسیم می کرد تو دقیقا کدوم گوری بودی؟! یکی نیست بهت بگه آبت نبود نونت نبود آریا شدنت چی بود؟ هر چند خب آب و نونت نبود از سر نداری همچین غلطی کردی ولی خب می رفتی خونه های مردم کلفتی بهتر از این بود که هر دم به چیزای زشت متهم بشی! خاااک تو فرق سرت آرامش که آخرش
آرامش رو از خودت میگیری و کله بی عقلت رو به باد میدی… دختره ی جوگیر حالا اون مردک اجنبی و اون شایان چش عسلی عطر خنک یه چیزی گفتن تو چرا می پری وسط، اصلا هر کی گفت جسد تو باید بپری وسط؟! و باز هم خاک تو سرت آرامش که با این آریا شدنت میدونم خودت رو به فنا میدی…همچنان داشتم به جون خودم و تمام عوامل هستی غر می زدم که به خونه ای که پری آدرسش رو داده بود رسیدم. نگاهی به اطراف انداختم چند ویلا دور از هم قرار داشتند، انگار همه اینحا باغ داشتند، به در سبز بزرگ و بلندی که پری گفته بود نگاه کردم و از هیبتش ترسیدم و آب گلوم رو قورت دادم…
دانلود رمان مرد قانون مند و دختر قانون شکن از کیانا بهمن زاد با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دو شخصیت اصلی رمان یه مرد قانونمند و نفوذناپذیر و یه دختر شیطون و لجباز که از سر اتفاقات اطراف با وجود عشق پنهان درونشون درگیر چرخه عشقی دوستاشون میشن و به خاطر وجود یک بچه مجبور به تصمیم هایی میشن که کل مسیر زندگیشونو تغییر میده…. رمانی پر از رمز و راز و درعین حال شیرین و خواندنی طوری که ترجیح میدم حتی ذره ای از داستان رمانو توی لو ندم بهتره خودتون این رمانو بخونید…
خلاصه لو ندم بهتره خودتون این رمانو بخونید…
خلاصه رمان مرد قانون مند و دختر قانون شکن
با شنیدن صد ای آلارم موبایلم کلافه کشو قوسی به بدنم دادم دستمو به سمت موبایلم بردم کلافه صدای اعصاب خورد کنشو قطع کردم هوف این پنجمین باری بود که بدبخت داشت خودشو می کشت روی تختم نشستم یکم چشمامو مالیدم با خستگی از روی تخت بلند شدمو به سمت دستشویی رفتم نمی دونم فلسفه تنظیم آلارم توی خونه ما چیه وقتی همون ساعتی که خودمون می خوایم بلند می شیم:/ صورتمو با حوله تمیز خشک کردم. همون طور که به سمت آشپزخونه نقلیمون میرفتم.
صدامو انداختم پس کلم: _دخترا پاشید صبح شده از یخچال گوجه پیازچه و چندتا تخم مرغ برداشتم می خواستم املت مخصوص براشون درست کنم من عاشق آشپزیم رشته ای هم که داشتم می خوندم آشپزی بود در واقع منو خواهرم نیل برای ادامه تحصیل اومده بودیم استانبول پیش دوست صمیمیم آیلین زندگی می کردیم اینجا دانشگاهش خیلی بهتر از آنتاکیا (یکی از شهرستان ها یترکیه) بود. می تونستم با بزرگترین آشپزهای ترکیه که همه جور غذاهایی بلد بودن ارتباط داشته باشم.
محدودیتی هم نداشتم همین باعث میشد بهتر ادامه بدم پولدار نبودیم دستمون یکم سخت به دهنمون می رسید حداقل من با موفقیتام داشتم زحمات خونوادمو جبران می کردم اما این نیل خانوم… هوف معلوم نیست چه غلطی میکنه. یکم جعفری خورد کردمو داخل ماهیتابه ریختم گوجه و پیازچه ترکیب رنگی قشنگی رو درست کرده بود که منو بیشتر سر ذوق میاورد تخم مرغایی که هم زده بودم آروم داخل ماهیتابه ریختمو یکم همش زدم همون لحظه سروکله آیلین هم پیدا شد…
دانلود رمان ایست قلبی از مریم چاهی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان دختری که برای فرار از ازدواج اجباری با پسر عموی دختر بازش مجبور میشه تن به نقشه ی دوستش بده و با آقای دکتری که تا حالا ندیده ازدواج کنه، از طرفی شروین با نقشه ی همسر اولش فاطی مجبور میشه برای درمان خواهرش نقش پزشکی رو بازی کنه که از خارج از کشور اومده….
خلاصه رمان ایست قلبی
صدای شکستن چیزی از طبقه پایین به گوشم رسید . کسی توی خونه نیست. همه رفتن خونه عمو رحمان تا چاره ای برای دروغ من پیدا کنن. یکی داره توی خونه راه میره. می تونم حضورش رو حس کنم . پابرهنه به سمت راهرو رفتم. مجسمه برنزی گرون قیمتی که مامانم از مسکو خریده بود و نماد تزار بود برداشتم. تنها وسیله محکم دم دستم بود. تو سر هر کی بزنم مرده. مطمئنم یکی داره مثل خودم پاورچین توی خونه قدم می زنه. آخرین پله رو که رد کردم سایه ای توی نوری که از چراغ خواب پذیرایی به نشیمن تابیده بود دیدم.
از ترس دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و به دیوار پشت سرم تکیه زدم. موبایلم بالاست. باید یه کاری بکنم. از طرز ایستادنش معلومه دزده. داشت از راهرویی که کنارمن بود به سمت نشیمن می اومد. با ترس عقب عقب رفتم و از در دیگه ای که به پذیرایی راه داشت وارد شدم. با برخورد کمرم به بدن کسی جیغ بلندش کشیدم و مجسمه از دستم پرت شد. اونم مثل دخترا جیغ کشید و هرچی توی دستش بود روی زمین ریخت. سریع برش داشت و جلوم ایستاد.
من از ترس مثل عنکبوت به دیوار چسبیده بودم. تاریک بود. هیبت مرد قد بلندی که سرتاپا مشکی پوشیده بود و روی صورتش ماسکی کشیده بود و بجز چشم هاش چیزی دیده نمی شد وحشتی به دلم انداخت که همه کتک های امشب پای سفره عقد از یادم رفت. با انگشت اشاره اش که جلوی صورتش گرفت بهم فهموند باید ساکت بمونم. اولین بار بود بی حجاب جلوی مردی ایستاده بودم . ترس همه وجودم رو به لرزه انداخته بود. حتی از اون لحظه که جلوی همه فامیل گفتم جوابم منفیه و…
دانلود رمان آقای مغرور خانم لجباز از بهارک مقدم با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان، داستانه دوتا مامور موفق اداره آگاهیه که اصلا آبشون باهم تویه جوی نمیره! یکیشون سرگرد سورن صادقی و دیگری سروان عسل آرمان. داستان از جایی شروع می شه که اداره آگاهی واسه دستگیری یه باند بزرگ قاچاق مواد مخدر مجبوره که دوتا مامور زبده رو بفرسته به عنوان یک زوج داخل این باند. اولین گزینه ها کسی نیستن جز بچه های داستان ما… داستانی پر از فراز و نشیب! حوادث مختلف واتفاق های جالب!
خلاصه رمان آقای مغرور خانم لجباز
صبح اولین نفر دوش گرفتم و اومدم بیرون داشتند صبحونه میخوردن یه چایی ریختم و درست رو صندلی بینشون نشستم. متین: خب دیگه من میرم خونه خودم نباید بدونن که ما دیشب همدیگه رو ملاقات کردیم اونجا همدیگه رو که دیدیم تظاهر می کنیم تازه دیدیم وکلی شگفت زده میشیم… سورن: متین ما درسمون رو خوب بلدیم. متین: محض یاد آوری گفتم… ظهر میبینمتون… عسل: متین مراقب خودت باش تا دم در همراهیش کردم وایستادم تا کفش هاش رو پاش کنه… متین: خداحافظ سورن…. بعدم بینی من رو کشید… خداحافظ خانوم کوچولو. عسل: خداحافظ.در رو بستم باز با این کوه یخ تنها شدم.
سورن: قهوه ات سرد شد.. عسل: مهم نیست عوضش میکنم.. سورن: خیلی باهم جورید. با حالت مدافعانه گفتم: معلومه اون مافق منه و از همه مهمتر عین برادرم دوسش دارم منظور؟ خیلی آروم گفت: منظوری نداشتم همینجوری گفتم. با اخم نشستم و صبحونه ام رو خوردم اونم رفت دوش بگیره…. صدای زنگ موبایلم از تو اتاق اومد… بیرون رفتم و در رو به سرعت باز کردم…. سورن تیشرتش دستش بود و هنوز نپوشیده بود اخم کرد. سورن: یه در میزدی بد نبود. عسل: حواسم نبود… می بینی که موبایلم زنگ میخورد. -بله؟ _سلام مامان خوبین؟ _ممنون منم خوبم.. دیگه بیرون نرفتم نشستم رو
تخت و شروع کردم به حرف زدن اونم تیشرتش رو پوشید نشست پشت آیینه و موهاش رو خشک کرد. _آره مامان جان اینجا همه چیز خوبه سرگرد پویا هم باهامونه. _قربونت برم نگران من نباش عزیز دلم. _باشه باشه به همه سلام برسون می بوسمت خداحافظ… گوشی رو قطع کردم. هنوز با اخم نشسته بود. خوبه حالا مرده اینقدر بهش برخورده… چی شده مگه حالا ۴تا عضله رو دیدم دیگه… سورن: اه… این کرم لعنتی هم که تموم شد… برگشت و بهم نگاه کرد خودم فهمیدم بلند شدم و از کیفم بهش کرم دست و صورت دادم… یه ممنون به زور از تو حلقش پرید بیرون. سورن: ممنون. عسل: خواهش میکنم…