دانلود رمان آناهیتا باران کن از آتوسا ریگی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
محمد میعاد مردی با ایمان و خدا دوست است که از همسر خود، طهورا جدا شده و از او یک دختر سه ساله دارد، به خواستگاری آناهیتا میرود و خواستگاری او از آنا زندگی دختر را دست خوش تغییرات میکند…
خلاصه رمان آناهیتا باران کن
خنده ام گرفت یاد آن جمله قصار «دوست داری با دوست من که دوست داره با دوست تو دوست بشه دوست بشی؟ افتادم. سرم را کمی خم کردم تا لبخندم را نبیند نگاهم افتاد به فیروزه اش که بین انگشتها و مچ دستش پیچ و تسبیح
تاب خورده بود. همیشه وقتی تسبیح نمیگرداند این طور بین انگشتانش قرارش میداد و….اعتراف میکنم من عاشق تسبیح فیروزه اش بودم وقتی لای انگشتهایش پیچ و تاب خورده بود.
و متاسفانه دوباره نگاهم رفت روی انگشتری که توی دست چپش خودنمایی میکرد. انگشتری که طهورا در عقدکنان توی انگشتش قرار داده بود و بعد از طهورا و بعد از سه سال هنوز توی دستش بود. حرفی نزد. مطمئن نبودم بتواند با این مسأله کنار بیاید. خیلی از مردها با چنین چیزی کنار نمی آمدند. یادم بود آیناز با توصیه مشاورش در مورد رابطه ای که داشت به نامزدش گفت و همه چیز خراب شد.
همیشه و همه جا و به همه دخترها توصیه میکرد صداقت را با حماقت اشتباه نگیرند. گذشتت به فردی که قراره در آینده کنارت باشه ربطی نداره پس خود شیرینی نکن. بهت شکلات نمیدن اگه واقعیتو بگی. این جمله ای بود که چندین بار به خود من و بعد از هر خواستگاری توی گوشم میخواند.من هم میخندیدم و میگفتم باشه بابا فهمیدیم آبستن شدم با تزت بسه دیگه.
دانلود رمان انتهاج از بنفشه و رعنا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این رمان با پایان خوش برگرفته از واقعیت هست. نیکو ، دختری که تو سن کم با پسر خاله ی دوستش که یه دندونپزشک سرشناس هست آشنا میشه و بخاطر علاقه ی طرف مقابل و پدر و مادرش به این مرد خیلی زود این آشنایی به ازدواج ختم میشه اما ازدواجی که تازه شروع طوفان هاست… نیکو بحاطر نقد های مداوم همسرش، هر روز و هر شب تلاش میکنه تا بهتر باشه اما درست زمانی که فکر میکنه به نقطه خوبی رسیده، همسرش رو با دوست صمیمی خودش رو تختخواب پیدا میکنه و باور هاش زیر و رو میشه، حالا دیگه نیکو نمیخواد یه بازنده باشه، هرچقدر هم این مسیر سخت باشه…
خلاصه رمان انتهاج
۱۷ ساله بودم. با اکیپ بچه های کلاس زبان رفتیم دور هم شهربازی! من همیشه اون دختر ترسویی بودم که باید همه چهار چشمی مواظبم میبودند تا بلایی سرم نیاد و تفریح و سفر خراب نشه! اون روز هم زمین خوردم! زمین خوردم و دندونم شکست! همه تقریبا بچه بودیم. بزرگترین فرد گروه ۲۱ سالش بود، پیام! سریع اومد کمکم، خوب هم همه چیز رو مدیریت کرد! با ماشین باباش اومده بود. منو سوار کرد و زنگ زد به پسر خاله اش که جراح دندونپزشک بود . شرایط رو توضیح داد و اونم گفت خودتون رو برسونید مطب! انقدر خونم رقیق بود که تا برسیم خون دندونم بند نیومد و انقدر بیجون بودم که وقتی رسیدیم درست نمیتونستم راه برم! از ترس عصبانیت بابام به خونه خبر نداده بودم. بابام یه معلم بازنشسته بود، مثل مادرم، هر دو سن بالایی داشتن و با وجود محبت اما، اصلا حوصله نداشتند. خیلی زود از کوره در میرفتند و نمیشد ازشون انتظار حمایت تو چنین شرایطی داشت.
من ته تغاری ناخواسته بودم! با خواهر هام ۱۸ و ۲۳ سال اختلاف سنی داشتم! وقتی به دنیا اومدم مادرم خودش پوکی استخوان داشت و منم یه بچه ضعیف ، نارس ، زرد و زار بودم! بزرگتر شدم باز هم شرایط تغییر نکرد. عملا نسرین و نگار ، خواهر هام، منو بزرگ میکردن. تو کل زندگی، من جون درست حسابی نداشتم. درسته لاغر استخونی نبودم اما همیشه لاغر بودم و قدم تو ۱۷ سالگی به ۱۵۰ نمیرسید! پیام کمک کرد وارد مطب بشم. ساعت ۴ عصر بود و روی در نوشته بود ساعت کار مطب ۵ عصر! داخل مطب نه منشی بود نه مراجعه کننده! اما در اتاق پزشک باز بود. پیام بلند گفت – رهام! هستی! مرد قد بلندی با موهای مشکی کوتاه که دو طرف شقیقه هاش از سفیدی مو هاش به جوگندمی میزد با چشم و ابرو مشکی و پوست جو گندمی اومد تو قاب در! کاملا با پیام متفاوت بود. پیام قدش متوسط و حدود ۱۷۰ الی ۱۷۵ بود، موها و چشم های روشنی داشت. نه خیلی روشن اما خرمایی روشن. با پوست سفید تر! کاملا متفاوت از پسر خاله اش!
رهام نگاهمون کرد و گفت – این بنده خدا که خیلی رنگش پریده پیام! برو تو آشپزخونه براش آبقند درست کن. سریع اومد زیر بازو منو گرفت و برد سمت تخت اتاق پزشک رو تخت دندونپزشکی دراز کشیدم و پیام گفت – میرم آب قند بیارم. با این حرف رفت و رهام به من مجدد نگاه کرد. از شدت ضربه به صورتم لبم ورم کرده بود. آروم گفت: – مامانت اینا نمیدونن!؟ با تکون سر گفتم نه! نشست روی سه پایه اش، چندتا وسیله حاضر کرد و گفت – چرا نگفتی!؟ خبر ندارن با پیام بیرونی!؟ با وجود بی حالیم گفتم – چرا… میدونن. اکیپی رفتیم شهربازی، بابام خودش منو رسوند اما بگم زمین خوردم قاطی میکنه! رهام خندید و گفت – اها… پس از اون بابا هاست! نمیدونستم منظورش چیه اما فقط سر تکون دادم چون حال نداشتم حرف بزنم. رهام خم شد رو من و دستمال هارو از زیر لبم بیرون آورد و گفت – رو آسفالت زمین خوردی!؟ آره خفه ای گفتم و با یه وسیله دهنم رو تمیز کرد و پرسید …
دانلود رمان بی آبان از آناهید قناعت با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بی شک من نه سیندرلا بودم و نه کوزت بینوایان!! من آبانم با داستان خودم، دختری که عاشق شد و خودش را شناخت! آن عشق، طناب نجات من شد اما نه آنطور که شما فکر می کنید، آن عشق خیلی چیزها به من بخشید که مهم ترینش خودِ از دست رفته ام بود اویی که ادعا می کرد عاشق است واقعا بود. ببخشد و هیچ نستاند، معنای راستین عشق همین است دیگر غیر از این هرچه باشد باد هواست پوچ و ناچیز… داستان من هرچند کوزت وارانه شروع شد اما به خط خودم پایان مییابد …
خلاصه رمان بی آبان
پدربزگ مرا برد توی اتاق گونی برنج سی کیلویی را گذاشت پشت در و نشست به رویش! دستورات بابا را اجرا می کرد. هنوز صدای زجه های مادرم و ضربه هایی که به در اتاق می کوبید توی سرم جولان می دهد. ترسیده بودم. در سه گوش اتاق کز کرده گریه می کردم. مگر چند سالم بود؟ اما باز هم حالی ام میشد که آن رفتار درست نیست. صدا که قطع شد، در اتاق که باز شد مادری در کار نبود. عروسکی پشت در افتاده بود، مو مشکی با لباس چین دار سبز سینه اش را که فشار میدادی آواز می خواند شعر عربی و قدیمی امانه امانه! میدانی کدام را می گویم؟!
من آن روز مادرم را ندیدم اما زنی غمگین و گریان درخاطر شش سالگی ام نقش بست. دستم را فشردی، حتی متوجه نشدم کی دست را گرفته بودی احتمالا فهمیده بودی گوشه رینگ افتاده! دارم از خاطراتم مشت میخورم. بار دوم، اول ابتدایی بودم وسط کلاس مرا از دفتر خواستند خانمی آراسته و سفید رو آنجا بود مرا که دید جلو آمد مقابلم زانو زد و به آغوشم گرفت عطر آن آغوش فرق داشت متعجب بودم. متعجب بودم و نمی دانستم آن زن خوش بو مادرم است. تا زمانی که خودش گفت من مامانتم. چیزی برای گفتن نداشتم. مامان لطیفه میگفت گردی
صورتم به او رفته و آن عروسک سبز پوش هنوز هم برایم می خواند و شب ها بغلم می کرد انگار که همان روز، پشت در آن اتاق، زنی غمگین و گریان کنار گوشش خوانده بود آبانم را به جای من بغل بگیر… بگذریم که چند ماه بعد که بابا مرا برد نزد تازه عروسش، عروسکم به طرز عجیبی گم شد! از این هم بگذریم که فردای همان روز بابا به مدرسه ام آمد و تمام کادر دبستان را به باد بد و بیراه گرفت که چرا اجازه داده اند مادرم مرا ببیند و همین شد که دفعات دیگری در کار نبود. کنار خیابان پارک کرده بودی این را هم نفهمیده بودم پرف پاکن ها خاموش بودند …