دانلود رمان شوخی از دل آرا دشت بهشت با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مهناز و سپهر که دوران شیرین نامزدی خود را می گذرانند و دغدغه های خود را دارند با دعوتنامههای عجیبی روبرو میشوند که هیچ آدرس یا شماره تماسی از فرستنده در آن موجود نیست. سپهر تمام تلاشش را می کند تا آنها را نادیده بگیرد اما مهناز وسوسه میشود که…این رمان جلد سوم نفرین جسد است.
خلاصه رمان شوخی
سپهر چپ چپ نگاه کرد. _بس کن مهناز. چیه هی به اون برگه نگاه می کنی؟ بدش به من! قبل از اینکه بتونم دست بکشم برگه… یا همون دعوت نامه رو از دستم کشید. مچاله کرد و بیرون انداخت. _قرار شد هیچ وقت دیگه نری دنبال این چیزا! اخم کردم. _من رفتم دنبالش؟ برگه لای در خونه تو بود! دستشو توی هوا تکون داد. _حالا هر چی! ناراحت از این بی منطقی سر چرخوندم و به بیرون زل زدم. نزدیک پنج ماه از آخرین ماجرا گذشته بود… پنج ماه از مرگ مهران… برادر عزیزم. اما این منطقی نبود همه چیز
رو بندازن گردن من. کسی جای من نبود. هیچ کس نمی فهمید جلوی چشم من چه اتفاقی می افته. حتی ماهیسا _دوست جدید و ترکمنم_ با اون همه اطلاعاتی که راجع به از ما بهترون جمع می کرد، دید منو نداشت. به یاد حرف هایی افتادم که مهران بعد از مرگش توی خوابم بهم گفته بود. گفته بود سپهر میشه حجاب چشمام. حق داشت. از وقتی همراه سپهر اومده بودم آمل چیزی ندیده بودم. نه که دروازه بسته شده باشه. هنوزم گاهی، در طی روز یا بیشتر نیمه شب ها توی خوابگاه صداهای مشکوک می شنیدم.
مخصوصا بعد از تعطیلات عید، اما انگار بی توجهی کردنم باعث شده بود ازم قطع امید کنن. شایدم ماجرای خاصی دوروبرم اتفاق نیفتاده بود که کسی ازم کمک بخواد. اصلا دلم نمیخواد دوباره تو خطر بیفتی… دو دفعه قبل تو رو توی شرایط بدی پیدا کردم. بجای اینکه بهش اطمینان خاطر بدم، گفتم: بازم میای نجاتم میدی… درست سر وقت! بی حوصله خندید و سرشو به چپ و راست تکون داد. _نه مهناز… این دفعه نمیذارم توی خطر بیفتی. این ارواح و اجنه نبودن که تو رو اذیت می کردن. بعضی وقت ها…
دانلود رمان نها از بهجت باسلیقه با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نارمینا آریامنش،به همراه همسرش در عمارت بزرگی که برایش به ارث رسیده، زندگی می کند. او به تازگی پدربزرگ و مادربزرگش را در سانحه ای از دست داده است و همین موضوع باعث شده است که نبود پدر و مادرش برایش پررنگ تر شود به طوری که یک جعبه از خاطرات کودکی اش را از انبار بیرون کشیده و در اتاقشان قرار می دهد. در بین آن وسایل قدیمی عروسکی است به اسم نِها. ورود نها به عمارت اتفاقات عجیبی را به دنبال دارد ولی، تمامِ ماجرا این نیست.
خلاصه رمان نها
حال بچه ای را داشت که برای اولین بار، با سلیقه ی خودش برایش لباس خریده بودند. ذوق زده بود و لبخند از لب هایش محو نمی شد. می توانست دنیایش را با همین اتفاقات معمولی، رنگ کند. فریبا اطلاع داده بود که شب را به عمارت نمی آید و به خاطر تصادف ناگهانی خاله اش باید شب را در بیمارستان سپری کند. انگار مشکل فقط شکستگی پای خانم سعیدی بود. به فریبا گفته بود اگر کمکی از دستش برمی آید حتماً خبرش کند. البه که فردا صبح سری به بیمارستان می زد.
امیدوار بود مشکل خانم سعیدی خیلی جدی نباشد و زود بتواند به زندگی عادی برگردد. بعد از نیامدن فریبا، پریسا خیلی جدی، گفت که مهمان است و غذای آماده هم دلش نمی خواهد. غذای ناری پز می خواهد. هر دو به آشپزخانه رفته بودند. پریسا پشت میز نشسته بود و به تلاشش برای پختن ماکارونی، کلی خندیده بود. خودش نیز پا به پای پریسا صدای خنده اش بلند شده بود. آخر سر خود پریسا به دادش رسیده بود و ماکارونی را دم داده بود. -پریس، خوشمزه ترین ماکارونی بود که خوردم.
دارم می ترکم. -منم ناری. می دونی، همیشه دلم می خواست یه خواهر داشته باشم بعد کلی با هم روزای خوب بسازیم. الان نمی دونی چه حس فوق العاده ای دارم. من با سه تا داداش همیشه عادت کرده بودم با آقایون راحت تر از خانم ها ارتباط برقرار کنم. ناری خودتم می دونی تو تنها دختری بودی توی دانشگاه که باهاش دوست بودم. سیبی را که قاچ کرده بود، کنار پرتقال پوست کنده گذاشت و بشقاب را وسطشان روی مبل قرار داد. -می دونم. راستش پریسا یه چیزی بگم؟! می
دونی…
دانلود رمان در انتهای کوهستان سرد از معصومه مولایاری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
روایتگر زندگی چند شخصیت هست، به تحریر در آورده شده است. آن ها عاشق علوم غریبه هستند و برای آموزش این علم نزد جادوگری که داخل یک روستا ساکن هست میروند. شروع داستان از جایی هست که ودیان و دوستش برای پیدا کردن گل ارغوان وحشی وارد یک جنگل میشوند و وقتی باز می گردند. با جنازه استاد رحیم روبرو میشوند.
خلاصه رمان در انتهای کوهستان سرد
وارد کوچه شدند. پرچم ها را که دیدند دوباره یاد روز تشیع جنازه افتادند. دیگر روستا برایشان صفایی نداشت. انگار خاک مرده را روی تمام روستا پاشیده بودند اما ودیان با این حال آنجا را از تهران بیشتر دوست داشت. هر چه با خود کلنجار می رفت تا زهرا خانم را قبول کند برایش سخت تر میشد. ماشین متوقف شد و سحر مثل همیشه با غرغر از خستگی پیاده شد. سهند صندوق عقب را زد و نگاهی مرموز به درخت گردوی همسایه انداخت و گفت: سری قبل که از دماغم در اومد خدا این بار رو به خیر بگذرونه. ودیان و سمیرا هم پیاده شدند.
هوای روستا از تهران خیلی سردتر بود اما با این حال نفس کشیدن راحت تر بود. پاک و زیبا ودیان سرش را چرخاند و تنش لرزید دوباره آن سایه مرموز را دید. سمیرا به سمت در رفت و کلید را داخل قفل چرخاند و کیفش را انداخت داخل و به سمت سهند رفت چقدر در کنار هم شاد و خوشحال بودند سهند از شاخه درخت آویزان شده بود و گردوهای چروکیده را میگند و به دست سمیرا می داد شهلا خانم چادر به سر از در خانه نباتی رنگ خود خارج شد و با ذوق به سمتشان رفت و گفت:سلام سهندجان بذار برات چهارپایه بیارم مادر. سهند با
خجالت و لبخند رویش را پایین گرفت و گفت: شرمنده به خدا، بوی گردو کل کوچه رو پر کرده و ما رو بی اختیار… _این چه حرفیه پسرم نوش جانتون میگم امیرعلی براتون بچینه خیلی خوش اومدید. سمیراجان دخترم خدا پدر و عمه مهربونت رو بیامرزه غم آخرتون باشه. ودیان و سحر هم با او احوالپرسی کردند. شهلا خانم رو به ودیان گفت: دخترم حاج آقا سعیدی چند بار سراغت رو از من گرفته یه سر بهش بزن راستی دوبار هم پلیس اومده بود. ودیان با ملایمت و مهربانی دستش را لمس کرد و گفت: ممنون شهلا خانم، چشم. یه سر به ایشون میزنم …
دانلود رمان بوسه بر تابوت ها (جلد دوم) از ایلین شریدر با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در جلد ۱ الکساندر بعد از اتفاقی که در پایان شب مهمانی بین اون و راون میفته از قصر میره. و راون که شدیدا اون رو دوست داره و به اون علاقه مند شده برای پیدا کردنش به خونه ی عمه لیبی میره. اینکه از کجا متوجه میشه الکساندر در کدام شهر هست رو خودتون دنبال کنید.اون به باشگاه تابوت ها میره. ولی چطور با وجود سن کم زیر ۱۸ سال اون رو به باشگاه راه میدن رو هم بخونید. اون یک برادرکوچک تر از خودش داره که هیچ وقت اون رو به اسم صدا نمی کنه. چون از اون خوشش نمیاد و فکر میکنه که اون احمقه. اسم برادر اون بیلی هست( یک نابغه کوچک)…
خلاصه رمان بوسه بر تابوت ها
صبح روز بعد با سرعت تمام به سمت از انس مسافرتی ارمسترانگ دویدم و قبل از اینکه اژانس باز شود به آنجا رسیدم . صدای کلید را که در قفل می چرخید و باز شدن قفل ها را از پشت سرم شنیدم این جانیس آرمسترانگ مالک آنجا بود ، مشتاقانه پرسیدم : ” روبی کجاست ؟ ” در حالی که در را باز می کرد جواب داد : اون روزهای سه شنبه تا بعد از ظهر نمیاد . ” نالیدم : “بعد از ظهر ” او در حالی که جلوتر می آمد گفت : ” راستی ، چیزی درباره پیش خدمت الکساندر می دونی ؟ ” پر سینم ” مرد نفرت انگیز ؟ منظورم اینه که جیمسون ؟ ”
او در حالی که چراغهای دفتر را روشن و ترموستات را تنظیم می کرد اعتراف کرد : ” اونا با هم قرار داشتند ” ساده لوحانه پرسیدم : ” چطور پیش رفت ؟ ” جانیس بعد از اینکه کیفش را در کسوی میزش گزاشت ، کامپیوترش را روشن کرد و به من و گفت : ” از قبل خبر نداشتی ؟ اون پیداش نشد . و با وجود جذابیت روبی ، اون باید خیلی خوش شانس بوده باشه که رویی حتی بهش نگاه کرده ” من بیشتر فشار آوردم اون گفته چرا قرار رو کنسل کرده ؟ ” “نه، فکر می کردم الکساندر بهت گفته” او سری تکان داد و گفت:
” به مرد خوب خیلی کم پیدا میشه اما می دونی ، تو الکساندر رو داری ” لب های سیاهم را گاز گرفتم . او در حالی که به ساعت اژانس مسافرتی آرمسترانگ نگاه می کرد گفت : ” هی ، برای مدرسه دیرت نشده ؟ ” ” من همیشه دیر می کنم ، جانیس ، می تونی آدرس روبی رو بهم بدی ؟ ” ” چرا پس نمی کنی و آخر روز بر نمی گردی ؟ ” ” اخه اون جعبه آرایشش رو پیش من جا گزاشته … ” جانیس پیشنهاد کرد : ” چرا اینجا نمی زاریش ؟ ” درب جلویی باز شد و روبی وارد شد . من او را در شلوار جین و در حالی که یک سیگار و…
دانلود رمان انجمن شاعران مرده از ان اچ کلاین بام و تام شولمن با فرمت های pdf، اندروید، آیفون و جاوا نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره ی معلّمی به اسم جان کیتینگ هستش که در اولین جلسه تدریس نشان می ده که روشی نو ومتفاوت با شیوه قدیمی مدرسه شبانه روزی بولتون ، داره. بچه های کلاس با تحقیق دربارهٔ آقای کیتینگ میفهمند او در جوانی در همین کالج محفلی را اداره میکرده به نام محفل شاعران مرده هفت نفر از شاگردانش تصمیم میگیرند این محفل را دوباره به را بیندازند. اما با اتفاقاتی که در اینده رخ می دهد اعضای انجمن ، مجبور به امضای حکمی می شوند که ….
خلاصه رمان انجمن شاعران مرده
یاد خواهید گرفت طعم زبان و ادبیات کلمات رو مزه مزه کنید چون فارغ از همه حرفهایی که دیگران میگن، اندیشه و کلمات چنان قدرتی دارند که میتونن جهان را دگرگون کنند. تو شعر میخونی چون عضوی از نژاد بشر هستی چون نژاد بشر، سرشار از شور و عشق و احساسه! پزشکی، قانون، بانک داری، این چیزها برای حفظ و ادامهی بقای زندگی لازمان. اما شعر، ادبیات، عشق و زیبایی چی؟ اینها چیزهاییان که ما به خاطرش زندهایم و نفس میکشیم!
اگر دربارهی چیزی اطمینان دارید خودتون رو مجبور کنید تا به اون از دریچهی دیگهای نگاه کنید. حتی اگه به نظرتون اشتباه یا احمقانه باشه. وقتی چیزی میخونید، فقط به این فکر نکنید که نویسنده چی میگه، بلکه زمانی رو صرف کنید و ببینید خودتون چی فکر میکنید. پسرها تلاش کنید تا صدای خودتون رو کشف کنید، هر قدر این زمان را به بعد موکول کنید احتمال این که اصلا به اون دست پیدا کنید، کمتر خواهد شد.
به قول ثورو، اغلب آدمها عمرشان در سکوت و نومیدی سپری میشه. چرا به این خاموشی تن بدیم؟ خطر کنید و قدم در راههای تازهتر بگذارید. در وجود همه ما نیاز بزرگی هست که دوست داره پذیرفته و تایید بشه. اما باید به چیزی که در شما متفاوت و منحصر به فرد هست، اعتماد کنید حتی اگر عجیب و غریبه یا بقیه اون رو نمیپسندن. به قول فراست: «یک دو راهی در جنگل سر بر آورده بود و من جادهای را در پی گرفتم که رد کمتری در آن نمایان بود و این همانی بود که راه را متفاوت میساخت.»
دانلود رمان شیطان اینجاست از سیرا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یارا یکتا، دختری یتیم است که در کودکی والدین خویش را از دست داده و با خانواده عموی خود در شیراز روزگارش را می گذراند… وی به دلایل شخصی به تهران نقل مکان کرده و در آنجا با آقای کوشا که مردی مرموز و عجیب است آشنا می شود. این آشنایی منجر به اتفاقاتی می شود که زندگی یارا را دگرگون کرده و مسیر سرنوشتش را تغییر می دهد…
خلاصه رمان شیطان اینجاست
ظهر روز پنج شنبه بود که تصمیم گرفتم بعد از چند روز کاری سخت یه سری به پاساژا و مرکز خرید اطراف بزنم ، دیگه وارد پاییز شده بودیم و من هیچ لباس مناسبی نداشتم. یه تیپ خشکل که شامل مانتو زرد جلو باز، شونیز عروسکی سفید و شلوار جین آبی نفتی بود پوشیدم و موهای فرفریم رو شلوغ پلوغ از زیر شال زردم بیرون ریختم. یکم کرم پودر و برق لب زدم و آماده خرید شدم. همینکه درب پارکینگ رو باز کردم، خانوم صالحی (منشی دفتر) رو دیدم. از دیدنش واقعا جا خوردم ولی با خنده گفتم: خانوم صالحی ، شما کجا اینجا کجا! با دیدن من رنگش مثل گچ سفید شد و به من و من افتاد.
-شما.. شما.. اینجا… زندگی می کنید؟! نگاهی به ساختمون انداختم و گفتم : بله، من یه ماهه اینجام. -پس با آقای کوشا همسایه هستید؟ – بله ایشون طبقه اول می شینند. با لبخند زورکی گفت: که اینطور! -انتظار نداشتم این طرفا ببینمتون، بفرمایید بالا یه فنجون چایی در خدمت باشیم! با تته پته جواب داد: نه نه! من فقط اومدم یه پوشه به اقای کوشا تحویل بدم، هرچقدر زنگ واحدشون رو میزنم جواب نمیدند. -خب عیبی ندارم، شما پوشه رو به من بدید من به دستشون می رسونم. هول شد و درحالی که دستاش می لرزید جواب داد: نه نه! چیز زیاد مهمی نبود! خودم شنبه به دستشون می رسونم.
اینو گفت،سرش رو پایین انداخت و ادامه داد: فعلا خانوم یکتا. با تعجب به رفتارای ضد و نقیض نگاه کردم و زیر لب جواب خداحافظیشو دادم. احساس می کردم دروغ میگه و برای مسئله دیگه ای خواهان ملاقات با کوشا هست! با این حال شونه ای بالا انداختم و گفتم: به من چه؟! سپس لب خیابون یه تاکسی گرفتم و راهی پاساژ شدم. بعد از یه ساعت گشت و گذار تو پاساژ، یه مانتو چهارخونه آبی_سفید خریدم که بلندیش تا بالای زانوهام بود. کلا عادت نداشتم لباسای جلف و کوتاه تنم کنم. شلوار و شال که داشتم، فقط میموند یه جفت کفش پاییزه ! دلم می خواست کتونی بگیرم اخه کتونی قبلیم خیلی کهنه شده بود…
دانلود رمان خاطرات یک خون آشام از ال جی اسمیت با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مرکز داستان، الینا گیلبرت است یک دختر دبیرستانی که قلبش بین دو بین برادر خون آشام، استفن و دیمن سالواتوره، گیر کرده است…
خلاصه رمان خاطرات یک خون آشام
دفترچه خاطرات عزیز امروز قرار است یک اتفاق بد بیفتد. نمی دانم چرا این جمله را نوشتم. هیچ دلیلی وجود ندارد که ناراحت باشم. تازه کلی هم دلیل برای خوشحال بودن دارم. اما الان که ساعت ۵:۳۰ صبح است من هنوز بیدارم و نمی دانم چرا دلم مدام شور می زند. همه اش به خودم می گویم که بهم ریختنم بخاطر اختلاف ساعت فرانسه با اینجاست. اما این که دلیل دل شوره و ترس نیست. خیلی می ترسم. حس می کنم گم شده ام. پریروز وقتی با عمه جودیت و مارگارت از فرودگاه بر می گشتم.
این حس عجیب شروع شد. وقتی رسیدیم به محله خودمان، فکر کردم مامان و بابا حتماً توی خانه منتظرمان هستند. با خودم گفتم حتماً آمده اند دم در ایستاده اند یا از پنجره ی اتاق نشیمن به بیرون خیره شده اند. حتماً دلشان خیلی برای من تنگ شده است. می دانم که خیلی احمقانه به نظر می رسد. اما حتی وقتی که دیدم دم در کسی نیست باز هم همین طوری فکر می کردم. از پله ها دویدم بالا و در زدم. وقتی که عمه جودیت پیاده شد و در را باز کرد، خودم را انداختم توی خانه و گوش هایم را تیز کردم.
انتظار داشتم صدای قدم های مامان را بشنوم که از پله ها پایین می آید. یا صدای پدر که در اتاقش صدایم می کند. اما فقط صدای چمدانی را شنیدم که عمه جودیت پشت سرم به زمین انداخت. بعد، عمه جودیت آه بلندی کشید و گفت: – بالاخره رسیدیم خونه. مارگارت خندید. آن موقع بود که بدترین حسی که تا الان توی زندگی ام داشته ام سراغم آمد. هیچ وقت این قدر واضح و کامل احساس نکرده بودم که گم شده ام. خانه، من رسیده ام به خانه ام. چرا این قدر این جمله حس عجیبی به من می دهد؟…
دانلود رمان انتقام خون از فائزه عیوض خانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رمان درمورد دختریه که پدرمادرشو از دست داده و خونه ای تو یکی از روستاهای شمال بهش داده میشه مستقر میشه. اونجا در حالی که نمی دونسته در اون مکان کارای غیر انسانی انجام می دادن چند روح سرکش سعی در اذیت کردنش دارن تو این راه با کسایی اشنا میشه و هیچوقت فکرشو نمی کرد که عشق دوباره تو قلبش ریشه بدونه… چه کسی میتواند بفهمد اخر این قصه چه می شود با ما همره باشید تا به پاسخ برسید …
خلاصه رمان انتقام خون
بعد از اینکه لباسامو عوض کردم. با یه شبخیر خوابیدم روی تخت، اصلا نفهمیدم سونیا کجا خوابید… تا چشامو بستم وارد یه دنیای دیگه شدم… خیلی خیلی محو بود… سحر بود با… با تیام… تو ماشین بودن…. از حرکات دستاشون معلوم بود دارن با آهنگ میرقصن…. یه لحظه تیام دستاشو از رو فرمون بلند کرد و تو هوا بشگن زد… همون لحظه با صدای بوق ماشینی سریع دستاشو گذاشت رو فرمون و ماشین به سمت چپش هدایت کرد. جیغ سحر با صدای بوق ماشین درهم آمیخته شد.
با سردرد بدی از خواب بلند شدم. یکم گیج اطرافمو نگاه کردم و با دونستن وضعیتم، به دسشویی رفتم و بعد از اتمام کارم رفتم اشپزخونه… سراغ مسکن رو از سونیا گرفتم… با نگرانی بهم قرص و لیوان آب داد. ازش تشکر کردم و قرص رو خوردم. کنارم نشست و دستشو گذاشت رو شونم، صدای ارومش تو گوشم پیچید: چیشده بود بهت ساغر. _ها هیچی یه کابوس دیدم همیشه هر وقت کابوس میبینم با سر درد بدی از خواب بیدار میشم… یه اهانی گفت و از جاش بلند شد… دوباره رفت اشپزخونه…
من موندم این دختر چقدر علاقه داره به اشپزخونه فکر کنم نافشو تو اشپزخونه بریدن… یکم رو مبل دراز کشیدم. چشامو بستم سعی کردم فکرای منفی و از خودم دور کنم و به چیزای مثبت فکرکنم. همینطور توی افکارم که شامل یه کیک خوشمزه وانیلی با طعم توت فرنگی میشد غرق بودم.. اوومم یادم باشه برگشتم روستا حتما یه کیک درست کنم. همینطور که چشام بسته بود از سونیا پرسیدم: سونی جون خان داداشت و اقاتون خبری ازشون نیس… جایی رفتن بسلامتی؟ _اره داداش رفته ماشین بگیره نیما هم رفت جایی کار داشت…. یه اهانی گفتم و …