دانلود رمان خاطرات یک خون آشام از ال جی اسمیت با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مرکز داستان، الینا گیلبرت است یک دختر دبیرستانی که قلبش بین دو بین برادر خون آشام، استفن و دیمن سالواتوره، گیر کرده است…
خلاصه رمان خاطرات یک خون آشام
دفترچه خاطرات عزیز امروز قرار است یک اتفاق بد بیفتد. نمی دانم چرا این جمله را نوشتم. هیچ دلیلی وجود ندارد که ناراحت باشم. تازه کلی هم دلیل برای خوشحال بودن دارم. اما الان که ساعت ۵:۳۰ صبح است من هنوز بیدارم و نمی دانم چرا دلم مدام شور می زند. همه اش به خودم می گویم که بهم ریختنم بخاطر اختلاف ساعت فرانسه با اینجاست. اما این که دلیل دل شوره و ترس نیست. خیلی می ترسم. حس می کنم گم شده ام. پریروز وقتی با عمه جودیت و مارگارت از فرودگاه بر می گشتم.
این حس عجیب شروع شد. وقتی رسیدیم به محله خودمان، فکر کردم مامان و بابا حتماً توی خانه منتظرمان هستند. با خودم گفتم حتماً آمده اند دم در ایستاده اند یا از پنجره ی اتاق نشیمن به بیرون خیره شده اند. حتماً دلشان خیلی برای من تنگ شده است. می دانم که خیلی احمقانه به نظر می رسد. اما حتی وقتی که دیدم دم در کسی نیست باز هم همین طوری فکر می کردم. از پله ها دویدم بالا و در زدم. وقتی که عمه جودیت پیاده شد و در را باز کرد، خودم را انداختم توی خانه و گوش هایم را تیز کردم.
انتظار داشتم صدای قدم های مامان را بشنوم که از پله ها پایین می آید. یا صدای پدر که در اتاقش صدایم می کند. اما فقط صدای چمدانی را شنیدم که عمه جودیت پشت سرم به زمین انداخت. بعد، عمه جودیت آه بلندی کشید و گفت: – بالاخره رسیدیم خونه. مارگارت خندید. آن موقع بود که بدترین حسی که تا الان توی زندگی ام داشته ام سراغم آمد. هیچ وقت این قدر واضح و کامل احساس نکرده بودم که گم شده ام. خانه، من رسیده ام به خانه ام. چرا این قدر این جمله حس عجیبی به من می دهد؟…
دانلود رمان انتقام خون از فائزه عیوض خانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رمان درمورد دختریه که پدرمادرشو از دست داده و خونه ای تو یکی از روستاهای شمال بهش داده میشه مستقر میشه. اونجا در حالی که نمی دونسته در اون مکان کارای غیر انسانی انجام می دادن چند روح سرکش سعی در اذیت کردنش دارن تو این راه با کسایی اشنا میشه و هیچوقت فکرشو نمی کرد که عشق دوباره تو قلبش ریشه بدونه… چه کسی میتواند بفهمد اخر این قصه چه می شود با ما همره باشید تا به پاسخ برسید …
خلاصه رمان انتقام خون
بعد از اینکه لباسامو عوض کردم. با یه شبخیر خوابیدم روی تخت، اصلا نفهمیدم سونیا کجا خوابید… تا چشامو بستم وارد یه دنیای دیگه شدم… خیلی خیلی محو بود… سحر بود با… با تیام… تو ماشین بودن…. از حرکات دستاشون معلوم بود دارن با آهنگ میرقصن…. یه لحظه تیام دستاشو از رو فرمون بلند کرد و تو هوا بشگن زد… همون لحظه با صدای بوق ماشینی سریع دستاشو گذاشت رو فرمون و ماشین به سمت چپش هدایت کرد. جیغ سحر با صدای بوق ماشین درهم آمیخته شد.
با سردرد بدی از خواب بلند شدم. یکم گیج اطرافمو نگاه کردم و با دونستن وضعیتم، به دسشویی رفتم و بعد از اتمام کارم رفتم اشپزخونه… سراغ مسکن رو از سونیا گرفتم… با نگرانی بهم قرص و لیوان آب داد. ازش تشکر کردم و قرص رو خوردم. کنارم نشست و دستشو گذاشت رو شونم، صدای ارومش تو گوشم پیچید: چیشده بود بهت ساغر. _ها هیچی یه کابوس دیدم همیشه هر وقت کابوس میبینم با سر درد بدی از خواب بیدار میشم… یه اهانی گفت و از جاش بلند شد… دوباره رفت اشپزخونه…
من موندم این دختر چقدر علاقه داره به اشپزخونه فکر کنم نافشو تو اشپزخونه بریدن… یکم رو مبل دراز کشیدم. چشامو بستم سعی کردم فکرای منفی و از خودم دور کنم و به چیزای مثبت فکرکنم. همینطور توی افکارم که شامل یه کیک خوشمزه وانیلی با طعم توت فرنگی میشد غرق بودم.. اوومم یادم باشه برگشتم روستا حتما یه کیک درست کنم. همینطور که چشام بسته بود از سونیا پرسیدم: سونی جون خان داداشت و اقاتون خبری ازشون نیس… جایی رفتن بسلامتی؟ _اره داداش رفته ماشین بگیره نیما هم رفت جایی کار داشت…. یه اهانی گفتم و …