رایگان
دختری که در بچگی کنار یک آبشار پیدا می شود. هویت او چیست؟ دختری که می تواند به تمامی جنگ ها پایان دهد و این برای شیاطین خوشایند نیست! دختری که از جنس پاکی، مهربانی و سخاوتمندی است…
خلاصه رمان دختر آبشار
دستی به رخت خوابم کشیدمو بلند شدم، یه نگاه به المیرا کردم.
تو خواب چقدر معصومه ولی فقط تو خوابا در غیر این صورت به سنگ پا قزوین میگه زکی برو کنار بزار باد بیاد.
سرمو تکون دادمو رفتم به wcبعد انجام کارای مربوطه رفتم بالا سره المیرا و تکونش دادم.
من:- المیرا! المیرا هوی خرس قطبی بیدار شو.
المیرا:- هوم، فقط پنج دیقه دیگه باشه؟
من:- می خوام نباشه بلند شو اون هیکلت رو تکون بده ببینم کلی کار داریم.
المیرا:- اه چقدر فک میزنه نمیزاره بخوابم، بالشتمو بیشتر رو سرم فشار دادم شاید صدای نکرشو نشنوم.
یکم که گذشت دیدم نه بس نمیکنه واسه همین بالشتمو پرت کردم طرفش.
من:- لال بمیر نیوشا چقدر فک میزنی تو دختر.
نیوشا:- بلند شو ببینم وگرنه یه کاری میکنم که…
من:- هر… میخوای بکن.
با حرص سرمو رو بالش گذاشتمو پتو رو تا سرم بالا کشیدم، داشتم خواب شاهزاده سوار بر الاغ رو می دیدم که احساس کردم کل بدنم یخ زد!
از جام پریدم و با گیجی دور و برمو نگاه کردم، چشمم خورد به نیوشا که داشت با یه لبخند خبیث نگاهم میکرد، تازه مغزم ارور داد.
من:- میکشمت بیشعور…
نیوشا:- البته اگه دستت برسه.
آرتین (چند روز قبل)
گور بابای ابر سواری مگه عقلم رو از دست دادم!؟ برای پایان نامم برم یه ابر وحشی رو رام کنم والا…
دانلود نسخه پی دی اف
دانلود نسخه اندروید
دانلود رمان حافظه نفرین شده از moon با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره ی آسو دختری مغرور و سخت کوشه که توی پرورشگاه بزرگ شده و تمام تلاشش رو میکنه تا آینده ی خوبی بسازه و به همه آدم ها ثابت کنه که میتونه بدون پشتوانه به جایی برسه. آیا زندگی اونجور که آسو می خواد پیش میره؟ یا طبق معمول سوپرایز های زیادی در انتظارشه…
خلاصه رمان حافظه نفرین شده
آسو با حرص کیفم رو برداشتم از جام بلند شدم و به سمت در خروجی پا تند کردم. اگه یک دقیقه بیشتر توی اون اتاق لعنتی می موندم حتما قاتل می شدم . چه حس خوبیه کشتن همچین آدم های بی شرفی… دکمه آسانسور رو با حرص بارها فشار دادم و تا بیاد زیر لب به اون مردک بد و بیراه می گفتم. وارد آسانسور شدم و دکمه طبقه همکف رو زدم. دقیق باید طی هشت ثانیه می رسیدم پایین و همینطور هم شد. از ساختمون خارج شدم و تصمیم گرفتم کمی پیاده روی کنم تا آروم بشم.
هوا بهاری و خنک بود. نفس عمیقی کشیدم که فورأ از کارم پشیمون شدم چون با شدت شروع به سرفه کردم. چقدر هوا آلوده بود، تهران همیشه دود گرفته ی من. دوباره یاد اتفاقات اون اتاق افتادم. مغزم انگار من رو از زمان حال بیرون کشید و مستقیم پرت کرد تو چند دقیقه پیش. مثل همیشه همه چیز رو واضح و با جزئیاتی ادم بود. وقتی نوبتم شد منشی صدام کرد، من هم از جام بلند شدم و سمت اتاقی رفتم که روش نوشته بود مدیریت. وقتی داخل شدم با یه آقای مسنی مواجه شدم که بسیار ظاهر با شخصیتی داشت.
با خودم گفتم آدم خوبی به نظر میاد. بعد از سلام کردن و دادن رزومه ام با اجازه ای گفتم و روی مبل های اداری قهوه ای رنگش نشستم. چه بد سلیقه، از قهوه ای متنفرم. همونطور که به برگه ها ی رزومه ی کاریم نگاه می کرد بلند خوند: -خانوم آسو پارسا. بیست و سه ساله. متولد تهران… هرچی می گفت تأیید می کردم. وقتی به قسمتی رسید که محل زندگیم رو نوشته بود حس کردم لبخند ی روی صورتش نشست اما فوری جمعش کرد…
دانلود رمان من یک انسانم از دلارا دشت بهشت با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان در مورد دختری به اسم مرجانه که تبدیل به یک موجود عجیب وغریب شده، و حالا به جای اینکه باهاش مقابله کنه در صدده که با این قضیه کنار بیاد، اتفاقات جالبی براش در طول داستان میفته که خوندنش خالی از لطف نیست….
خلاصه رمان من یک انسانم
نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه! مطمئنم که درست نیست. اما چاره ی دیگه ای هم نداشتم. به سختی به خودم حرکت دیگه ای دادم و بدنم رو تکون دادم، از همه بدتر این دو تا شئ اضافه ی پشت کمرم بود که مثل شمشیر که تو استخون میره روی تنم سنگینی می کرد. ناخن های پاهام به خاطر بلندی بیش از حد و غیر طبیعی شون به هر چیزی که جلوی پام بود گیر می کردن باعث می شد از درد قیافه ام بره تو هم. دوباره قدم دیگه ای برداشتم، به خاطر قد خیلی بلندم مجبور بودم تقریبا به حالت رکوع راه برم تا من رو نبینه، پشت بوته ای نشستم.
فقط چند قدم باهاش فاصله داشتم، نگاهی به انگشت های کشیده ام انداختم. می خواستم صداش کنم اما از شنیدن صدای خودم وحشت داشتم، یعنی توی این دو هفته امتحانش نکرده بودم ببینم چه شکلیه. لب هام رو باز کردم اما نتونستم چیزی بگم. نگاهم روی پوشت پفک چی توز طلایی رنگ دست دخترک ثابت موند، سیرم نمی کرد اما من احتیاج داشتم، هوس کرده بودم، بختر از سوسک و ماهی خام و چیزهای عجیب و غریبی بود که توی این مدت خورده بودم، البته نباید پس مونده ی غذای مردم رو که بخترین بخش خوردنی هام توی این دو هفته بود، فراموش کنم.
فقط دو قدم با دخترک فاصله داشتم. با تکون خوردنم باعث شد به سمتم برگرده و واسه یه آن چشم تو چشم شدیم. چشم هاش گرد شد و دهنش نیمه باز موند، هیچی نگفتم و فقط بهش چشم دوختم، یهو پفک رو ول کرد و شروع کرد به جبغ زدن. اتلاف وقت رو جایز ندونستم و سریع بسته رو از زمین برداشتم و از اونجا دور شدم، دخترک هم به جهت مخالف می دوید. صدای مادرش اومد: -چی شد مامان چرا جیغ زدی؟ و حالا دخترک از ترس زبونش بند آمده بود و نمی تونست حرفی بزنه…
دانلود رمان ویرانگر سرخ از پریسا محمدی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری به اسم ایرن برای نجات مادرش وارد خونه ی شش پسر می شه که متوجه می شه اونا خون آشامن. زندگی اون کاملا دگرگون می شه و حقایق و راز های زندگیش کم کم فاش می شن و این باعث می شه که…
خلاصه رمان ویرانگر سرخ
تانیا هنوز هم حالش خوب نشده بود و بعضی وقت ها از درد چنان جیغی می کشید که قلبم رو به لرزه در می آورد. طبق گفته های کارن، چاقویی که مامان به تانیا زده سمی بوده و سمش هم خیلی قوی و به همین راحتی، با دارو های کارن از بین نمی ره و زمان می بره تا سم کامل از بین بره. خواستم از پشت میز بلند بشم که با صدای جیغ گوش خراش تانیا بدنم به لرزه در اومد و بی جون روی صندلی ولو شدم. بنجامین عصبانی از روی صندلی بلند شد و مشتش رو به میز کوبید و گفت: -همه اش تقصیره منه.
آخه من واسه ی چی اون روز باید می رفتم بیرون؟ برای چی کسی به من نگفت که این دو تا عوضی چه نقشه ای دارن؟ ایوان دست به سینه شد و با اخم گفت: – درست می گی بنجامین. همه اش تقصیر تو بود. با تعجب بهش نگاه کردم که بنجامین بی هوا غیب شد و من رو متعجب تر کرد. رو به ایوان گفتم: – برای چی بهش این جوری گفتی؟ اصلا تقصیر اون نبود که! ایوان بی تفاوت شونه بالا انداخت و گفت: – وقتی ما داشتیم این جا جلوی اون تا رو می گرفتیم اون داشت خوش می گذروند پس همه تقصیر ها گردن اونه.
و بدون این که اجازه بده حرفی بزنم از پشت میز بلند شد و از سالن خارج شد. با اخم و عصبانیت گفتم: – این دیگه چجورشه؟ پسره ی دیوونه حتی اجازه نمی ده من حرف بزنم. مشتم رو جلوی دهنم گرفتم و گفتم: اِ اِ اِ نگاه کن توروخدا! اینم شد منطق؟ اینم شد استدلال؟ برگشته می گه چون اون این جا نبوده مقصره. بعضی وقت ها می خوام بگیرم خفه اش کنم. دست هایی از کنارم رد و روی میز نشست و صدایی درست از کنار گوشم گفت: -جدی؟ فکر نمی کردم در موردم این جوری فکر کنی!مسخ شده و بی حرکت شده بودم…
دانلود رمان رافائل خون آشام (جلد اول) از دی بی رینولدز با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
مالیبو، شهری در ایالت کالیفرنیا، محل استادان راک اند رول، هنرپیشگان هالیوود، زیبا رویان، ثروتمندان… البته خون آشامان.رافائل، خون آشامی نیرومند و محبوب، یکی از معدود مردانی است که زندگی و مرگ هزاران خون آشام در اختیار دارد و همه او را با لقب لرد می شناسند.اما این بار به خاطر حمله خشونت بار انسان ها به حریمش و ربودن تنها زنی که در دنیا به او علاقه دارد، دست به دامن یک کارآگاه خصوصی به نام سیندیا می شود تا او را بیابد.سیندیا لایتون،پلیس سابق،دختری باهوش وجذاب که از جاسوسی زن و شوهرها و همینطور کنکاش در حساب بانکی دیگران احساس کسالت می کند و…
خلاصه رمان رافائل خون آشام
رافائل مقابل میزش ایستاده بود و از پنجره اتاق به امواج بیکران اقیانوس خیره شده بود. نوری که از ماه کامل بر آنان می تابید، باعث می شد تا نقره فام به نظر برسند. هرچند این روشنایی در مقابل آفتاب کاملا ضعیف بود اما این تنها نور آسمانی بود که او اجازه داشت تا ببیند. کمی مکث کرد و از اینکه چنین افکاری به سراغش آمده بود، تعجب کرد. طی قرن ها به ندرت چنین اندیشه هایی می کرد. در باز شد و دانکن به درون آمد: -لونی رسید، سرورم. کمی سکوت کرد و در حالیکه پشت میزش می رفت، گفت: بفرستش داخل. دانکن سرش را خم کرد و بیرون رفت و لحظه ای بعد همراه با
«لونی میتر» به داخل برگشت. لونی برعکس چهره بشاشش، امشب ساکت، آرام و مطیع بود و مقابل رافائل مانند حیوان کوچکی در مقابل یک درنده عظیم الجثه قرار گرفته بود و امید داشت تا بتواند با هوش خود از این مهلکه بگریزد. مقایسه مناسبی بود. در میان خون آشامان رتبه خاصی نداشت. هنگامی که رافائل با او آشنا شد، لونی یک تهیه کننده ناموفق سینما ولی با روابط عمومی بالا و مناسب برای نفوذ به جامعه هالیوود بود. -سرورم، من در اختیار شما هستم. على رغم فضای ترسناک اتاق، رافائل از وحشت اولذت می برد.لونی آدم کم عقلی نبود. هرچند نمی دانست برای چه موضوعی احضار شده
است اما فهمید که پای مرگ و زندگیش وسط است و باید کاری کند تا شانس زنده ماندنش بالا برود. -بشین لونی. لونی لبخندی زد و آرام نشست: متشکرم، سرورم. رافائل به دانکن اشاره کرد تا برایش نوشیدنی بریزد. تو چند وقت پیش با یه کارآگاه خصوصی معامله کردی، لونی. یک زن. -بله سرورم. سیندیا لایتون. پلیس سابق لس آنجلس. پدرش هارولد لایتون، پولدار و سرمایه گذار بود. اون دختر… جون منو نجات داد. رافائل به جلو خم شد و پرسید: چطور؟ -تو یه کلوپ پایین شهر بودیم که افتضاح شد. صاحب کلوپ تو اتاق پشتی، مواد مخدر قاچاق می کرد. پلیس به داخل ریخت و همه رو دستگیر کرد…
دانلود رمان افسون زمان از سما اسفندی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آریانا دختر امروزی که از طرف دانشگاه به دیدن یک مجموعه تاریخی میره و اونجا با لمس گردنبندی عتیقه به گذشته و ۲۵۰۰ سال قبل سفر میکنه، و با مفهموم عشق، انتقام دشمن و دسیسه روبه رو میشه زمانی که میخواد به آرامش برسه و با آتانس زندگیش رو شروع، درس زمانی که بیخیال زندگی حالش شده به زمان خودش برمیگرده و…
خلاصه رمان افسون زمان
اریانا سرم بد جوری درد می کرد. جدا از اون سرما و سوز هوا کلافه ام کرده بود. داشتم قندیل می بستم. لعنتی تشک تختم چرا انقدر سفته؟ انگار به جای آبر توشو با سنگ پر کرده بود. دستمو بالا بردم و اطرافم کشیدم اما پتومو پیدا نکردم. صدایی به گوشم رسید، صدای خش خش برگ بود؟ این باد سرد هم لرز بدی به تنم انداخته بود، آخه کی پنجره رو باز کرده؟ نفس عمیقی کشیدم که بینیم پر شد از بوی خاک و گل، صد بار گفتم یک اتاق دیگه بهم ب بدین اخه کی پنجره رو ، رو به باغچه میزاره؟ صدایی به گوشم رسید،
انگار کسی بلند فریاد میزد _آریانا. باز مامان برای بیدار کردنم دست به روش غیراخلاقی زده و تلویزیونو با صدای بلند داره نگاه می کنه، لعنت به این شانسم… من به درک اخه مادر من، همسایه ها ازمون شکایت می کنن، خوبه میدونه با این روش بیدار کردنم باعث سرد دردم میشه. از روی اجبار آروم آروم چشمام و باز کردم، اولین چیزی که دیدم شاخه های خشکیده درختی بود. درخت؟ فکر کنم هنوز خوابم…! خواستم دستمو بلند کنم یه نیشگون از پهلوم بگیرم، ولی انگاری به دستم وزنه وصل بود. دردم گرفت !! ..درد؟
یعنی خواب نیستم؟ مگه آدم توی خواب دردش میگیره؟ _آریانا! هنوز آریانا خانم و پیدا نکرده که این! سعی کردم بدون توجه به صدای فریادهای که می اومد، بلند شدم بدنم کرخت بود و سنگین، سرگیجه و حالت تهوع شدیدی داشتم. -من کجام؟ اطرافم نگاهی انداختم… تا چشم کار می کرد درخت بود. جنگل؟! من چه جوری سر از اینجا در آوردم؟ نکنه دزدیدن منو؟ اگه دزدین پس چرا تو این جنگل انداختنم و رفتن؟ آخرین بار یادمه خونه بودم…. اخمی کردم و دستمو مشت کردم، آروم به سرم ضربه زدم و زمزمه کردم…
دانلود رمان ورتیگو از مینو کاوری زاده با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
خوشه و همسرش در شهرک یک، زندگی عاشقانه و آرامی دارند تا اینکه، خوشه پی میبرد تمام خانوادهش تصمیم دارند او را به قتل برساند…
خلاصه رمان ورتیگو
کیسه های خرید را روی زمین گذاشتم و سرم را کج کردم و داخل کیفم، دنبال کلید گشتم. از آنجا که کیف کوچک بود و وسیله ی خاصی داخل آن نبود زود کلید را پیدا کردم و در قفل انداختم. هوا تقریبا تاریک شده و احتمالا راد هم تا الان رسیده بود. امیدوار بودم شام خوبی داشته باشیم چون خیلی عجیب غریب گرسنه بودم. در را هل دادم و همین که پا در خانه گذاشتم، کیسه ها را از دم در برداشتم و صدایش زدم: بِیب؟! -سوپرایز!!! متعجب به روبه رویم نگاه کردم. همه با بوق و شرشره و ایستاده بودند و جیغ میکشیدند. راد که جلوتر از همه ایستاده بود، به سمتم آمد و با لبخند پهنی گفت:
-سالگرد ازدواجمون مبارک! دستش را دور کمرم حلقه کرد و کوتاه بوسیدم. شوکه عقب کشیدم و هیجان زده گفتم: -امروز سالگردمون بود؟ با صدای دوباره ی دست زدن، کمی به خودم آمدم و تازه یادم افتاد که قهقهه بزنم. همه اینجا بودند! خانواده ی عمو و عمه! همچنین رزیتا و فرانسیس و دو تا همسایه ی کناریمان که با آنها در ارتباط بودیم. سوزان و سمیر که خواهر و برادر جوانی بودند و خانم و آقای جبری به همراه دیار، پسر بچه ی چهار ساله شان! راد دستم را کشید و به طرف میز برد. با دیدن میز زیبایی که با کیک و خوراکی چیده شده بود احساساتی شده به سمتش برگشتم و گفتم: -بیبی؟ این خیلی قشنگه!
مرسی از همهتون! خیلی خوشحال شدم ولی آخه رویم را به سمت مهمان ها برگرداندم و گفتم: چطور نفهمیدم؟… ساویز مگه تو نگفته بودی شب میری اداره؟ -همش نقشه ی راد بود. از قبل با همه هماهنگ کرده بود! راد پشتم ایستاد و دستش به دورم حلقه کرد. با عشق دست روی دستش گذاشتم. چانه اش را روی شانه ام گذاشت و لب زد: -عاشقتم! همانند خودش زمزمه کردم: -منم عاشقتم! دومان به سمت اسپیکر رفت و گفت: -نوبت فوت کردن شمعه! اوریا بپر شمع و فشفشه های رو کیکو روشن کن!… این آهنگم بذارم! همگی خندیدند. با بلند شدن صدای آهنگ، دسته جمعی دست زدند و هر کسی خودش را…
دانلود رمان پیوند ابدی (جلد دوم از زاده خون) از محیا_م با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
لیا یه زندگی کاملا معمولی داره. اما ورق وقتی برمیگرده که بعداز فوت پدر ومادرش باید یه تابستونو پیش مادر بزرگش توی یه دهکده ی دور افتاده بمونه…اما حین اسب سواری توی جنگل یهوخودشو توی یه سرزمین وحشی و عجیب میبینه. از همه مهمتر مرد جنگجو و درنده ای که همه اونو آلفا میدونن ادعا میکنه لیا مال اونه و.. مردی که اندازه ی یه غول درشته و چهره اش خشن ترین چهره ایه که تاحالا دیده …
خلاصه رمان پیوند ابدی
نمیتونستم نگاهم رو از اون چشم های آبی بی نظیر بگیرم. این چشم ها زیباترین چشم هایی بودن که توی زندگیم دیدم. با صدای بلندضربه هایی که به دراتاق میخورد از خواب پریدم و چند ثانیه طول کشید که تونستم اطرافم رو پردازش کنم. توی اتاقم و در حال دیدن یکی دیگه از اون رویاهای عجیب و شگفت انگیز بودم اما هر چقدر که فکر می کردم نمی تونستم چیزی به جزء اون آبی های خوشرنگ به یاد بیارم. با چند ضربه محکم و پشت سرهم دیگه ای به در و صدای بلند لونا که اسمم رو صدا میزد از روی تخت پریدم و باعجله پیراهنم رو
پوشیدم. خدا میدونست باز چی شده. به کائنات قسم که اگه اینبار مثل چند روز گذشته کنارم های های برای هر اتفاق مسخره ای گریه کنه احتمال این وجودداره که سر به بیابان های وایپر بزارم و تازمان زایمانش برنگردم. در اتاق رو به روی چهره حق به جانب و عصبانیش بازکردم و بازهم جای شکرش باقیه که قصد گریه نداره… حداقل اون لحظه که خبری از بغض نبود. _معلوم هست کجایی زیر پاهام گوسفندها دارن میچرن از علف هایی که سبزشده. چشم هام رو توی حدقه چرخوندم چند هفته ی اخیر حس طنز عجیب و غریبی پیدا
کرده و سعی میکنه هر حرفی رو به طنز بیان کنه که معمولا نتایجش افتضاح میشه. _صبح توام بخیر لونا… باز چه اتفاقی افتاده؟ _من کباب میخوام…. خیلی هم زیاد… شاید بتونم چندتا از اون گوسفندهای زیر پام و چندتا گاو کامل رو بخورم. نفسم رو راحت بیرون دادم خوبه انگار خبری از گریه و خواسته های عجیب غریب نیست تا تو بری توی اتاقت و یک چیز گرم بپوشی منم دست و صورتم رو میشورم و .میام بعد میتونیم بریم بیرون و باربیکیو رو راه بندازه خوبه؟ _باشه… پس من زودی میام زیاد. لفتش نده بیشتر از این نمیتونم تحمل کنم.
دانلود رمان جادوی سیاه (جلد دوم) از پرستو_س با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در جادوی سیاه، دوقلو های مانا با نیروی مرگ و زندگی دزدیده شده و همه برای پیدا کردن اون ها متحد می شوند اما…
خلاصه رمان جادوی سیاه
هانی:::::: کارین خیلی عصبی بود. به من پشت کرد و به بیرون پنجره خیره شد. دست امیر را گرفتم و سعی کردم تمرکز کنم… پسرا … با شست دستش دستمو نوازش کرد. یه حس نوستالژی اومد سراغم… اما نمی خواستم کارین از کوره در بره توجه نکردم که از ذهنم نخونه اما یهو یه حجم از خاطرات مشترکم با امیر… امیر داشت به خاطراتمون فکر میکرد و اونا میومد تو سر من… خواستم ذهنمو ببندم که کارین نبینه اما سریع تر از من کارین بود که همون مشت معروفش را ایندفعه به جای دیوار رو صورت امیر پیاده کرد…
کارین رفت سمت امیر که رو زمین افتاده بود و منم رفتم جلوش وایسادم. “کارین… تو ناخداگاهش بود…” چشماشو ریز کرد و به من نگاه کرد و تو ذهنم گفت “چرا برات مهمه؟” تو ذهنش جواب دادم ” مهمه اما نه اونجور که فکر میکنی.. مهمه همونطور که تو نگران کنی” هستی و بهش فکر میکنی چند لحظه همینطور بودیم. امیر کم کم جرئت کرد تا بلند شه و کارین گفت ” اگه کارت تموم شد برگردیم ” سر تکون دادم و رو به سروش گفتم مرسی. خواستم برگردم سمت امیر که دیدم تو اتاق خودمونیم… کارین منو
برگردوند سمت خودشو گفت ” هانی… به خدا میکشمش… الان کنترل اعصابمو ندارم، نزدیکت ببینمش زنده نمیمونه…” خواستم جواب بدم که غیب شد… خواستم تو ذهنش بگم که دیدم بسته است… تو این شرایط آشفته… تو این غم و درد… فقط دعوا با کارینو کم داشتم. دراز کشیدم رو تخت و برای اولین بار به خودم اجازه دادم با صدای بلند گریه کنم شاید غمی که تو دلم بود سبک تر شه. امیر::::: یکم طول کشید تا بفهمم چی شده… یهو بلند شدم و رفتم سمت سروش که با تعجب نگام می کرد و رو مبل نشستم….