دانلود رمان خانوم باش ونوس

دانلود رمان خانوم باش ونوس رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان خانوم باش از ونوس با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

حامی مردی ثروتمند، خشن، قلدر و قدرتمندیه که عاشق خواهر ناتنی خودش، پناه میشه و برای اینکه اونو مال خودش بکنه بهش دست درازی میکنه، پناه قصد داره خودشو از حامی دور کنه و همه چیز رو مخفی کنه، اقدام به ترمیم میکنه ولی به طور اتفاقی متوجه ی باردار شدن ناخواسته اش میشه. وحشت زده دست به سقط میزنه که حامی از وجود بچه اش با خبر میشه و…

خلاصه رمان خانوم باش

دنیای منو حامی از هم فاصله گرفت… مردی که حس می کردم بعد از بابای خدا بیامرزم اول اون پناهمه بعد آقاجون اما نامردی کرد و خواست تا بی عفتم کنه… وای… وای بازم مرور… بازم حس خاطرات.. تموم اون تلنگرها مثل خط قرمزی رو مغزم آژیر خطر میزدن… چرا بازم اجازه دادم بیارتم اینجا وقتی بی رحمانه بهم نامردی کرده؟ نامحسوس و با کمی ترس سعی می کردم دستمو بیرون بکشم اما موفق نبودم چون حامی زود متوجه میشد و در مقابل کارم رفتارش رو به شکل بدتری تغیبر داد، آستین مانتوم رو از روی مچ دستم بالا داد، به ظاهر قصد تلافی

کردن کارمو داشت ولی نگاه خمارش روی پوست سفید دستم چیز دیگه ای می گفت. _نیاز نیست مستقیم بهش بگی نه من نمیخوام ازدواج کنم آهسته آهسته برو جلو و بگو نشستی فکر کردی دو دوتا چهارتاتو کردی دیدی فعلا نمیتونی ازدواج کنی. – میشه دستمو ول کنی؟ چشم های خمارش رو از دستم گرفت و بهم نگاه کرد. اما نوازش دستشو از روی مچ و ساعد دستم قطع نکرد. آتیشی درونم روشن شده بود که با حرارتش داشتم از درون می‌سوختم ولی چاره ای جز سکوت و سازگاری نداشتم چون از حامی می ترسیدم. واقعا که با تقلا و سرسختیه من از

اینی که هست درنده تر بشه. صورت حامی بی نهاییت جدی شد و با جذابیت و چشم های ریز شده پرسید: _تو دانشگاه با کسی دوستی؟ اصلا متوجه منظورش نشدم فقط سرم رو تکون دادم:- اوهوم. چه سوال مسخره ای !! تو ذهنم در حال تمسخر این سوال بی موقعش بودم که با سوال بعدیش از مفهوم سوال قبلش روشنم کرد: – منظورم اون دوستای خاله زنکت نیستن، دوست پسر که نداشتی احیانا؟ چه عمقی چه سطحی…. وقت برای بحث کردن با این حیوون تخس نداشتم: _نه نداشتم تو که باید بهتر بشناسیم که دختر این غلطا نیستم…

دانلود رمان خانوم باش ونوس رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان بار دیگر دلدادگی مژگان زارع

دانلود رمان بار دیگر دلدادگی مژگان زارع pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان بار دیگر دلدادگی از مژگان زارع با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

رها در دبیرستان با سهیل آشنا شده و بعد از مدتی از طریق دوست سهیل متوجه میشود که او بهش… می کنه، برای همین تمام وقتش رو میگذاره روی درس و توی دانشگاه به دختری درسخون مشهور میشه، ترم آخر باز سر و کله سهیل پیدا میشه و هم کلاسی رها به اسم پدرام هم اتفاقی به اون نزدیک میشه.در حالی که رها هنوز عاشق سهیله و پدرام میره که به رها علاقه‌مند بشه رها پی به یک راز بزرگ زندگیش میبره که مسیر زندگیش رو عوض میکنه و زندگیش از اون حالت منظم قبلی در میاد و به آشوب کشیده میشه…

خلاصه رمان بار دیگر دلدادگی

روز اول کلاس بود. دو روز میشد که رها به دانشگاه برگشته بود، اما در این مدت خواب و خوراک نداشت. تصمیم گرفته بود هرطور شده سهیل را پیدا کند و از رفتارهای عجیب و غریبش سر در بیاورد. اگر همان دختر هجده ساله ای بود که اولین بار عاشق سهیل شده بود باز هم بی خیالش میشد و با قهر کردن همه چیز را تمام می کرد ، اما حالا همان قدر که ظاهرش پخته تر و رفتارش متین تر شده بود ، تصمیماتش هم . و سنجیده تر شده بودند طبق روال همیشگی اش صندلی ردیف اول را انتخاب کرده بود و بیشتر از آن که در نخ اطرافش باشد غرق در خودش به دنبال راهی بود تا بتواند سر و ته قضیه اش

را با سهیل بی دعوا و دلخوری هم بیاورد ، پریسا هم کنارش نشسته بود و بعد از شنیدن ماجرای رها و سهیل دیگر از تب و تاب افتاده بود . حالا مرتب به ساعتش نگاه می کرد و چشم از در کلاس برنمی داشت. رها خوب می دانست که او چشم انتظار کیست. جوابش ساده بود ، همان کسی که همه دخترهای آن کلاس به دنبال دیدنش بودند ، ” پدرام ایران پور ، بالاخره انتظار همه شان به سر رسید . پدرام از در وارد شد و پریسا هم توانست نفس راحتی بکشد . همه دخترها محو قد کشیده پدرام و لباس زیبایی شده بودند که پوشیده بود . پدرام با آن لباس رسمی سفید که آستین هایش را تا آرنج تا زده بود و

شلوار جین خوش دوختی که پوشیده بود حتی رها را هم برای لحظه ای در جایش میخکوب کرد ! هوا در آن روز سرد زمستانی نسبتا گرم به نظر می رسید و موهای خوش حالت و حلقه حلقه پدرام تا پیشانی اش پایین آمده بود و دل هر دختر جوانی را غنج میزد . پدرام به خاطر قد بلندش از میان نیمکت ها رد شد و در ردیف آخر نشست . اگر چه پسرهای کلاس او را نمی شناختند ، ولی مهم ترین هنر پدرام رفتار جذاب و شوخ طبعی مخصوص به خودش بود که در همان آغازین لحظه ها همه را جذب خودش می کرد. پریسا غرغرکنان سر در گوش رها کرد و گفت: اگه رفته بودیم ردیف آخر بهتر نبود؟

دانلود رمان بار دیگر دلدادگی مژگان زارع pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان ورق های پوسیده زهرا بیگدلی

دانلود رمان ورق های پوسیده زهرا بیگدلی رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان ورق های پوسیده از زهرا بیگدلی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

روایت عاشقانه ای متفاوت و پر شور از دامون و باران که با آشناییشون سر از رازهای پنهانی و ممنوعه درمیارند که سرگذشتشون رو دستخوش بازی زنی از دل این راز می‌کنه، چند سال جدایی و درد فراغ می‌کشند ولی خبر از بازی تقدیر ندارن و با پیوند دوباره‌شون پرده از راز برمی‌دارند و…

خلاصه رمان ورق های پوسیده

به شرکت رسیده ایم. لبخندی بی اختیار از مرور گذشته به لبم آمده است. کرایه ی راننده تاکسی را پرداخت می کنم و پیاده می شوم. داخل آسانسور می روم و لیست کنار دکمه ی طبقات را نگاه می کنم” شرکت رایان طبقه یازدهم”. دکمه طبقه یازدهم را با سر انگشتم فشار می دهم. با استرس داخل شرکت می روم. به سمت میزی که خانومی آراسته پشتش نشسته قدم بر می دارم. -سلام روز بخیر. نگاهش را از صفحه ی رایانه بالا می کشد و لبخند می زند. -سلام عزیزم روز شما هم بخیر، امرتون؟ -با آقای رایان نوبت مصاحبه داشتم. شما خانوم؟ _باران کبیر هستم.
لحظه ای کنجکاوانه نگاهم می کند که علتش را درک نمی کنم! گوشی را برمی دارد و دکمه ای را می زند. -سلام آقای کبیر خانومی به نام باران کبیر درخواست
ملاقات دارند… بله چشم.گوشی را روی دستگاه می گذارد و باز لبخند را وصله ی لب هایش می کند. -بفرمایید عزیزم. می خواهم بروم که سریع صدایم می زند. -ببخشید خانوم کبیر؟ -جانم؟ -از اقوام آقای کبیر هستید؟ آقای کبیر!؟ این شرکت دو مدیر داره آقای رایان و آقای کبیر، سهام دارای اصلی شرکت. – نمی دونستم. فکر می کنم تشابه اسمیه. لبخند می زند. _چه جالب! کجاش جالب است!؟

ایران پر از کبیر است! پر از محمدی، پر از حسینی…. تشابه اسمی عادیست! لبخندی در جواب لبخندش می زنم و با تقه ای به در اتاق رییس و شنیدن صدای 《بفرمایید》 در را باز می کنم و داخل می روم. -سلام روز بخیر. با خوشرویی جواب سلامم را می دهد و با دست به مبل رو بروی میزش اشاره می کند. تشکر می کنم و می نشینم. خودش هم بلند می شود و روی مبل روبرویی ام می نشیند. نگاهش معذبم می کند جوری نگاه می کند انگار می خواهد ارزیابی ام کند! لب هایم را از استرس تر می کنم و برای اینکه سکوت را بشکنم و از این نگاه و…

دانلود رمان ورق های پوسیده زهرا بیگدلی رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان بندهای رنگی بیتا فرخی

دانلود رمان بندهای رنگی بیتا فرخی رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان بندهای رنگی از بیتا فرخی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

بندهای رنگی روایت دو خانواده در شرایطی متفاوت است که درنهایت نقاط مشترکی با هم دارند. یندهای رنگی قصه دختری است که شانه‌‌های نحیفش را با اقتدار، زیر بار مسئولیت‌های خانه و خانواده، محکم نگه داشته و مردی جوان که در سکوت به کار و بار خودش می‌رسد. در این میان سوءتفاهماتی آن‌ها را به هم نزدیک می‌کند تا جایی که دیگر جدایی ممکن به نظر نمی‌رسد. بندهای رنگی از کینه‌ورزی و خستگی و در عین حال از عشق و نشاط می‌گوید از انتخاب‌هایی که سرنوشت و زندگی آدم‌ها را تغییر می‌دهد.

خلاصه رمان بندهای رنگی

مثل همیشه مقابل آینه ایستاد و موهای بلندش را روی شانه چپ ریخت و مشغول بافتن شد وقتی کم حوصله بود شل تر می بافت و گاهی اواخر روز گیس بافتش تقریبا از هم وا میشد تازگی چند تکه لابه لای سیاهی موهایش قهوه ای کرده بود و از دیدن هایلایت محو آن لذت میبرد. پدرش دوست نداشت او به رنگ موهایش دست بزند ولی بالاخره خاله مرجان راضی اش کرده بود به چند تکه رضایت بدهد حالا اضطراب عکس العمل مادرش را داشت و همین باعث میشد کمی رنگ پریده شود گیس بافته اش را تا کرد و با کشی بست تا از زیر شال کمتر معلوم باشد. کارش که تمام شد جین سیاه رنگی پوشید و

پالتوی ظریف زرشکی اش را روی بلوز جذب پشمی به تن کشید و شالی زغالی روی سرانداخت. در آخرین لحظه ریملش را برداشت و سمت آینه خم شد تا در نور کمرنگ، اتاق خودش را بهتر ببیند. یک ماه میشد یکی از لامپ های لوستر دو شاخه اتاقش سوخته بود و مسعود هنوز وقت نکرده بود آن را عوض کند به خودش گفت برگشتنی حتما الکتریکی محل میرم و لامپ میخرم ابروهایش را با نوک انگشت بالا داد و لبخندی غمگین به روی خودش زد. از اتاق خارج شد و آهسته از پله های موکت شده پایین رفت. حین رفتن نوک انگشتان یک دستش برجستگی های نرده قدیمی را لمس می کرد و دست

دیگر روی دیوار رنگ و رو رفته کشیده میشد. صدای بم و قوی مسعود که مشغول تمرین نمایشنامه بود، در خانه طنین انداخته بود. اگر آدم غریبه ای وارد خانه میشد به نظرش می رسید رادیو روشن است پایین پله ها به نشیمن سرک کشید مسعود روی مبل راحتی نشسته و متنش را می خواند: “این همه حقیقت نیست… باید به حرف های ویلیام هم گوش کنی ولی بذار یه چیزی رو برات معلوم کنم”. _من دارم میرم بابا. مسعود انگار از عالمی دیگر بیرون افتاده باشد، برای لحظه ای گنگ به دخترش نگاه کرد و سریع به ذهنش سامان داد. _باشه دختر بابا.

دانلود رمان بندهای رنگی بیتا فرخی رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان قصه عشق زهرا فاطمی

دانلود رمان قصه عشق زهرا فاطمی بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان قصه عشق از زهرا فاطمی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

قصه ی عشق… قصه ی چند عشق رو حکایت میکنه.. با پایان های خوب و بد.‌.. کسایی که سبک مودب پور رو دوست دارن مطمئنم از این رمان خوششون میاد.. داستانش طنز که اواسط داستان برمیگرده به گذشته دور و قصه ی عشق دیگه رو بازگو میکنه که به آینده مربوط میشه… راوی داستان پسریه به اسم رضا که برخلاف بیشتر رمان ها از قشر معمولی جامعه اس… پایان خوش… البته بستگی به خودتون داره که اونو خوش تلقی کنید یا نه… مطمئنم شیفته آقایی رضا میشین…

خلاصه رمان قصه عشق

لباسامو که عوض کردم اومدم بیرون حدود نیم ساعت بعد پونه با سرو شکل جدید اومد تو سالن.. اینبار یه لباس بلند بادنجونی پوشیده بود.. نگاهمو که دید اخم کرد اومد سمتم..! هان؟ دیگه چیه باز دیگه میخوای چ چرت و پرتی تحویلم بدی… حتما میخوای بگی شدم شکل بادمجون؟ یا ن شدم هاپوی بنفش… من: اتفاقا من کاری با ذهن خرابت ندارم داشتم فکر میکردم این رنگ بهت میاد… جا خورد… اولین بار بود ازش تعریف می کردم… یه سیب از روی میز برداشتم گاز زدم… اینجوری نگام کنی ملت نا امید میشن، نمیان خواستگاریا…. چشماشو ریز کرد. خودت اعتراف کن چی تو سرت می پرورونی؟

-هیچی فقط موندم با این علاقه ی بنده خدا چجوری بگم ازم خواسته ازت خواستگاری کنم؟ -چی؟ -کاچی، یواشتر تا ی چیزی میشد هوار میکشه .. نشست بغل دست، -کیه؟ خندیدم… -قشنگ معلوم شد خواستگار کمیابه.. -اذیت نکن بگو… – واقعیتش دو نفرن به نظر من جفتشون خوبن و از سرتم زیادن… -دروغ میگی… -آخی که الانست ذوق مرگ بشی. ۔ اذیت نکن رضا بگو… -چ عجب ی بار ب اسم منو صدا زدی… محکم زد تو ساق پام.. -بگو تا نکشتمت… -اون بدبختا با چ استرسی به من گفتن خبر نداشتن چه ذوقی میکنی تو.. نصفه ی باقیمانده ی سیبو ازم گرفت.. -بگو.. یه موز برداشتم…

اونو خودت بخور مزش خوب بود… رضاااا… خندیدم… -باشه بابا خودتو نکش حالا قتلت می افته گردنم… تکه زدم به صندلی اولیش رسولی… سیبو محکم کوبوند تو قفسه ی سینه ام… خیلی اشغالی می دونستم آدم بشو نیستی… -بابا به پیر به پیغمبر راست میگم… باورت نمیشه برو از خودش بپرس… -جون خاطره رو قسم بخور… -من بمیرم هم جون خاطره رو قسم نمیخورم… -باشه پس بگوب چون دوس دخترم… -با اینکه سخته ولی باشه… -به جون دوس دخترم این هایی ک میگم راسته راسته… بعدیش… با اخم گفت، از قیافش خندم گرفت. -از دستت در میره ها پسر خوبیه…

دانلود رمان قصه عشق زهرا فاطمی بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان مغلوب شیطان فاطمه علوی

دانلود رمان مغلوب شیطان فاطمه علوی pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان مغلوب شیطان از فاطمه علوی با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

اون یه ویرانگر بی رحم پر از خشونت و وسوسه ست! اون هرکی رو بخواد تو دام خودش میندازه و از صفحه روزگار محو می کنه. کارن مارشال یه شیطان واقعی! و تو رستا! چاره ای در مقابل اون نداری جز تسلیم شدن، تو دخترک گستاخ و بی پروای شرقی باید خودت رو به اون ببازی با اینکه سرسختی اما نمی تونی در مقابل اون دووم بیاری، پس دست و پا نزن و تسلیمش شو…

خلاصه رمان مغلوب شیطان

گوشه ای از راهرو تاریک و ترسناک ایستادم و بابا در کمال خونسردی به سمت رضایی «رئیس زندان» قدم برداشت . در حالی که بابا داشت با رضایی حرف می زد تا من رو معرفی کنه و اجازه ی ورودم رو به بخش ممنوعه بگیره، من نگاهم و به سمت سلول هایی که در راهرو قرار داشتند، سوق دادم. یعنی چه جور مجرمایی تو این سلول ها زندانی هستند؟ خودم جواب سوال احمقانه ام رو دادم: ، قطعا سیاسی و امینتی ! ، بابا قبلا بهم گفته بود که در زندان اوین، فقط مجرم های خاص که جرایم سنگینی دارند نگه داری می شند.
ولی من هیچ وقت حتی فکرشم نمی کردم، پامو همچین جای مخوفی بزارم. اون هم میون کلی آدم خطرناک! نفس عمیقی برای حفظ آرامشم کشیدم که همون لحظه بابا به همراه رضایی به طرفم اومدند. تند صاف ایستادم و تکیم و از دیوار برداشتم. در حالی که مضطربانه نگاهشون می کردم، درست در فاصله ی چند سانتی متری ازم ایستادند و رضایی با لبخند دندون نمایی سلام کرد. دست پاچه جواب دادم: _ س…س…سلام ! با همون لبخندش گفت: _ به نظر میاد خیلی نگرانی دخترم.

تند سری به معنای نه به طرفین تکون دادم و گفتم: _ نه…نه! اتفاقا خیلی هم آمادم… امیدوارم که بتونم بهتون کمک کنم. _ خیلی ممنون، خب پس اگه آماده ای و مشکلی نداری بریم سره کارمون . و بعد خواست قدم از قدم برداره که بابا با نگرانی پرسید: _مشکلی که برای دخترم پیش نمیاد؟ _ نه خیالت راحت… دخترت تحت حفاظت تیم امنیتی. بابا نفسی از روی آسودگی کشید و رضایی به سمت در خروجی راهرو قدم برداشت. من و بابا هم پشت سرش به راه افتادیم…

دانلود رمان مغلوب شیطان فاطمه علوی pdf رایگان بدون سانسور

دانلود رمان حاکم فرشته تات شهدوست

دانلود رمان حاکم فرشته تات شهدوست pdf بدون سانسور

دانلود رمان حاکم از فرشته تات شهدوست با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

چهار خال… حاکم تویی… از خشت اول دل حکم کرده بودی… سیاه برگ هایت را بریدم… حالا حکم لازم… دل هایت را بریز…

خلاصه رمان حاکم

غلتی زد و به پهلوی راست چرخید. بوی عطر غریبه ولی اندکی آشنا مشامش را پر کرد. با رخوت و سستی لای پلک هایش را باز کرد و نگاهی گنگ به او که کنارش بود انداخت. با دیدن نیمرخ امیر بهادر مغزش به ناگهان همچون فیلمی که روی دور تند گیر کرده باشد همه ی اتفاقات دیشب را پیش چشمانش مرور کرد. سرش تیر کشید، اخم هایش جمع شد و دستش را به پیشانی گرفت. زیر لب زمزمه کرد: چه اتفاقی افتاده؟ من… و بر حسب همان هشدار کوچک،چشمانش را اطراف چرخاند و به خودش نگاه کرد. با طمانینه همان نگاه را جانب امیر بهادر کشاند. از او بعید بود که برای به سرانجام رساندن کاری

اراده کند و به آن جامه‌ی عمل نپوشاند. امیر بهادر با او کاری نکرده بود! بی اختیار نفسی از سر آسودگی کشید و نیمخیز شد. سرش همچون وزنه ای چند کیلویی روی تن سنگینی می کرد. از یادآوری مکالمه ها و اتفاقات دیشب قلبش تیر کشید. نشست، پتو را کنار زد و به صورت امیربهادر خیره شد. در خواب عمیقی فرو رفته بود. بی خیال از هیاهویی که در قلب پریزاد به پا کرده بود. حتی فارغ از اینکه دخترکی شوریده دل آنطور بی پروا به صورتش زل بزند و در حسرت یک نگاه عاشقانه اش بسوزد و بسازد و سکوت کند. شاید او اولین کسی بود که در عین عاشقی از عشق خود متنفر می شد. حسی که در دلش

وجود داشته باشد اما کسی نباشد تا به پای عشقش تمامی حس های ناب دخترانه اش را پیش چشمان او نشان دهد، دیگر چه سودی داشت؟ این عشق از هر طرف هم که بخواهد پاک باشد باز هم یک طرفه است. امیربهادر، از نازیلا دست نمی کشید. دختری که به خیال پریزاد از خودش سرتر بود. چشمان روشن و گیرا. پوستی همچون برف یک دست سفید، جذابیتش زبانزد بود. اما خودش… با چشمان مشکی و پوست گندمگون و زبان لکنتی که که گاه به او دست می داد و همین امر باعث شده بود مورد تمسخر خیلی ها باشد از جمله امیر بهادر. سادگی بیش از حدی که در رفتارش داشت آزارش می داد…

دانلود رمان حاکم فرشته تات شهدوست pdf بدون سانسور

دانلود رمان پسر غیرتی ناشناس

دانلود رمان پسر غیرتی ناشناس رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان پسر غیرتی از ناشناس با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

دختر هفده ساله ای که بخاطر فرار خواهرش از مراسم عقد به عقد مرد ظالم در میاد و با اون اندام ریزش خشم و نفرت فَرداد هر شب بهش دست درازی میکنه و… پسری از تبار کُرد.

خلاصه رمان پسر غیرتی

با خستگی خودمو صاف کردم که صدای اخم بلند شد. زهرا خودش رو روی تخت فرداد انداخت و گفت: -وای خدا مردم. قراره اینو یه روز درمیون تمیز کنیم که چیزی از ما نمیمونه. وای پا قدم نحسی داشتی عذرا. دهن کجی بهش کردم و سطل و تی رو برداشتم. داشتم از اتاق می رفتم بیرون که دوباره زهرا ی حراف به حرف اومد: -هوووی کجا بدون من تف تو این رفاقت عذرا یعنی تف. خنده ام گرفت خیلی بامزه گفت. تو جام ایستادم و سرمو برگردوندم و گفتم: اون هیکل گردتت رو تکون بده دیگه دایه گفت کارتون تموم شد بیاین پایین. دستی تو هوا تکون داد. -اخه تو چقدر ساده ای دایه بگه

حتما که نباید زود رفت یکم استراحت بد کار بدی.با سر اشاره کردم: -زهرا پاشوبیا بعدم اون رپوش تخت رو درست کن… زهرا باز غری زد و از جاش بلند شد. منتظر شدم تا بیاد. حدود ده مین فیس افاده اومدن زهرا بلاخره خانم رضایت داد تا باهم از اتاق خارج بشیم… وارد آشپزخونه شدیم بازم همه درحال کار کردن بودن وسحر هم در حال وپاک کردن سبزی. توجه ای بهش نشون ندادم. سطل روگوشه ای گذاشتم. دایه روی صندلی گهواره ای نشسته بود و در حال کتاب خوندن بود. این زن تموم کاراش عجیب بود چه خوب با تمرکز توی همچین جایی می تونست کتاب بخونه . شکمم صدای ارومی داد و

من یه این نتیجه رسیدم که گرسنمه. اما خوب روم نمیشد بگم . زهرا رفت پیش دایه تا دوباره چاپلوسی کنه منم به ناچار همراهش رفتم. دایه با دیدن زهرا و من سرش رو بالا اورد و عینک مطالعه اش رو از رو چشم هاش برداشت. با لبخند عمیقی گفت: -تمیز کردین اتاق اقا رو!!؟ -بله دایه تموم شد کار دیگه چیه انجام بدیم!!؟ -فعلا هیچی نزدیکه نهاره فعلا تااون استراحت کنین بعد نهار بهتون میگم. وقت نهار رسید خواستم برم سمت میز که دایه صدام زد: -عذرا دخترم!!؟ از حرکت ایستادم. سرم رو برگردوندم. دایه سینی به دست ایستاده بود. -بله دایه!؟ دایه با لبخند گفت: -بیا غذای اقا رو ببر اتاقش…

دانلود رمان پسر غیرتی ناشناس رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان آخرین شبگیر مهدیه سیف الهی

دانلود رمان آخرین شبگیر مهدیه سیف الهی رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان آخرین شبگیر از مهدیه سیف الهی با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

رستا کرامت فرزند ارشد اردشیر کرامت، مادرش را در کانادا تنها می‌گذارد و به ایران می‌آید تا به مشکلات‌ کاری‌شان رسیدگی کند. ناگهان با خبری که به او می‌رسد، تصمیم نابودی مردی در سرش جولان می‌دهد مردی که خواسته یا ناخواسته گذشته و خانواده‌اش را به لجن و غم کشیده و او را درگیر غربت کشوری دیگر کرده بود. گرشا رستگار، همسر سابق رستا و مربی بدنسازی به‌نام یکی از تیم‌های فوتبالی، با نامزدی‌اش، آتش خشم او را برمی‌انگیزد تا با رستای جدید و لوندی که از خود ساخته، این مرد را به تخت خیانت بکشاند و آینده‌ و شهرتش را به نابودی مطلق برساند اما با دیدن دوباره‌ی او ورق برمی‌گردد و…

خلاصه رمان آخرین شبگیر

ریموت را زدم و کفش های پاشنه دار میخی ام را به روی سنگفرش های مقابل کافه قرار دادم. مقابل در از حرکت ایستادم و نگاهی کوتاه به اطراف انداختم. بغضی که به عضلات گلویم چنگ انداخت را با فرو دادن بزاق دهانم پایین فرستادم و برای آرام شدن اضطراب و استرسی که در یک لحظه به جانم افتاد، نفسی چاق کردم. قلبم هیجان ابلهانه ای را تکرار می کرد که سال ها برای سرکوبش تلاش می کردم و باز هم موفق نمی شدم. هیجان دوباره روبه رو شدن با مردی که می دانستم به نسبت گذشته نه تنها جذابتر شده بلکه پخته تر و سرسخت تر هم شده که برای نجات پدرش تلاش ها می کرد و من،

خرسند از تصمیمم بزرگترین سد زندگی اش شده بود. شاید خودم و اطرافیانم را توانسته باشم فریب بدهم اما همچنان در پستوهای ذهن و قلبم گرشا را می یافتم که ممنوعه ها با او داشتم و تجربه کرده بودم. لب هایم را با وسواس به روی هم کشیدم و انگشت اشاره ام را به روی زنگ فشردم که در کسری از زمان صدای مردانه ی گرفته ای در سرم پیچید: -متاسفم . امشب کافه بسته است. نگاهی کوتاه به تابلوی close انداختم و لب زدم: – برای دیدن صاحب اینجا اومدم. مرصاد منو میشناسه. بهشون بگید رستا اومده. -چند لحظه. و تقی گوشی را گذاشت. هوفی کلافه سر دادم و نگاهم را

سراسر خیابان نسبتا شلوغ گرداندم. هوا دیگر تاریک شده بود و شب های این شهر واقعا زیبا بود اما من عادت کرده بودم به غربت. به شهری که شب هایش ترسناک بود و البته سرد! شاید هفت سال زمان کمی بوده اما برای خانواده ی سه نفره ی من یک عمر بود. یک عمر درد و غصه! -رستا ! به سرعت نگاهم را از ابتدای خیابان گرفتم و به سمت صدای شوکه و لرزان مرصاد برگشتم. با دیدن چشمان گرد و صورت مبهوتش، لبخندی روی لب نشاندم و با چشمان خندانم لب زدم: -هلو گود بوی ( Hello good boy )! خودمم. موهای بلندی که خامه ای زده شده بودند و رگه های نقره ای در میانشان جولان می داد…

دانلود رمان آخرین شبگیر مهدیه سیف الهی رایگان pdf بدون سانسور

دانلود رمان بی پناه شهین

دانلود رمان بی پناه شهین بدون دستکاری و سانسور

دانلود رمان بی پناه از شهین با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

موضوع رمان :

درباره ی دختری به نام گل پناه است که در پرورشگاه بزرگ شده است تا اینکه با محسن ازدواج می کند کمبود محبت از بابت نداشتن خانواده باعث می شود خیلی زود دل به محسن ببندد عشق میان شان پررنگ است ولی تا قبل از اینکه اتفاقاتی این بین می افتد و زندگی شان از هم می پاشد چیزی از آن علاقه باقی نمی ماند جز دختری که در بیست سالگی با جنین یک ماهه اش مهر طلاق بر پیشانی اش می خورد تا اینکه …

خلاصه رمان بی پناه

به هوای آزاد نیاز داشتم بنابراین قدم زنان خودم را به همان پارکی که گل زرد رنگ نداشت رساندم دو دختر جوان همان نیمکتی که من دفعه ی قبل آنجا نشسته بودم را اِشغال کرده بودند کمی دورتر ، در مکانی دنج تر و دور از دیدرس عابرینی که در پارک قدم می زدند روی چمن های نم دار پارک نشستم دستانم را دور زانوانم حلقه کرده و چند نفس عمیق کشیدم باید چه می کردم؟ به دنبال لقمه ای نان باید به کجا می رفتم و به چه کسی رو می انداختم ؟ با چه سرمایه ای قرار بود برای بچه ام لباس و وسایلی که نیاز دارد را تا قبلِ دنیا آمدنش بخرم ؟

اصلا چرا این طور شد؟ من الان باید زیر باد خنک کولر خانه مان دراز می کشیدم منتظر محسن تا بیاید ناهارش را بخورد و بعد برود نه در اینجا و در فکر یک شغل که با حقوقش بتوانم نیازهای اولیه ی زندگی ام را فراهم کنم مهم ترین نیاز اولیه ی زندگی ام چه بود؟ نوشیدن یک لیوان چای داغ با پیک نیکی که قرار است بخرم !!! بودن در سایه ی درخت پر شاخ وبرگی که زیر سایه اش نشسته بودم و نامش را نمی دانستم را به ماندن در خانه ی سوت و کورم ترجیح می دادم … سرو صدای کودکان از دور می آمد …

 

دانلود رمان بی پناه شهین بدون دستکاری و سانسور

موضوعات
درباره سایت
هایکوبوک
توضیح کوتاه درباره سایت
ابر برچسب ها
دانلود رمان های کیانا بهمن زاد   دانلود رمان های تکین حمزه لو دانلود رمان های فرشته تات شهدوست دانلود رمان های زهرا دانلود رمان های نغمه نائینی دانلود رمان های فاطمه اصغری دانلود رمان های سمیرا حسن زاده دانلود رمان های ونوس دانلود رمان های ناشناس دانلود رمان های صدیقه بهروان فر دانلود رمان های بهار محمدی دانلود رمان حوالی هیچستان بهار محمدی pdf دانلود رمان های ی با آقای بریجرتون (جلد چهارم) جولیا کوین دانلود رمان نامزدبی با آقای بریجرتون (جلد چهارم) ی با آقای بریجرتون (جلد چهارم) جولیا کوین pdf دانلود رمان های گلوریا دانلود رمان نقطه شبنم فرزانه صفایی فرد pdf دانلود رمان های فرزانه صفایی فرد دانلود رمان های ویدا چراغیان دانلود رمان عروس اورامان ویدا چراغیان pdf دانلود رمان های آیرین دانلود رمان خانزاده عیاش آیرین pdf دانلود رمان های پریسا محمدی دانلود رمان ویرانگر سرخ پریسا محمدی pdf دانلود رمان های ر.س دانلود رمان فردا تو می آیی ر ر.س pdf
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " هایکوبوک " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.