دانلود رمان ماهلین از رویا احمدیان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پریماه سال ها قبل نامزدیش را با محمد پسر سربریز و ساکت برهم زده حالا که پدرش، به دلیل ورشکستگی فوت کرده و مادرش دوباره ازدواج کرده است با دایی و زن دایی اش زندگی می کند، محمد با کوهی از عقده و دلی پر از انتقام برگشته تا پریماه را به عقد خود در اورد…
خلاصه رمان ماهلین
حدوداً یک ساعت در مطب منتظر ماندند که بلاخره نامشان خوانده شد. پریماه قطرات اشکش را پاک کرد و بسم الله گویان از جایش برخاست. خواست قدمی بردارد که صدای نگران مهدی را شنید. – محمد داره زنگ میزنه. پریماه آب دهانش را سخت قورت داد. نش را سخت قورت داد. _جواب بده بگو از من خبر نداری اگه چیزی هم پرسید. مهدی چشم بست و زمزمه کرد: – نمیتونم. پریماه بدون توجه به پاهایش جان داد و سریع خودش را به دَرِ سفید بزرگ اتاق دکتر رساند. دستان لرزانش را بالا برد و چند تقه به در زد. صدای بفرمایید زن را که شنید،
برگشت و نگاهی به مهدی انداخت. مهدی سرش به معنی تأسف تکان داد و پریماه بی درنگ دستگیره ی در را پایین کشید.صدای لرزانش در اتاق طنین انداخت. -سلام. زن عینکش را روی چشمش بالا برد و چشم های آبی رنگش تنگ شد. -بفرمایید. زن حدودا ۳۰ ساله میخورد و صورتی جوان و شاداب اما کمی جدی داشت. پریماه آب دهان قورت داد تا بغضش را به نحوی محو کند و کمتر رسوا شود. – من از طرف علیرضا اومدم گفت صبح بهتون سپرده… زن با جدیت سری تکان داد. -درسته واسه سقط اومدی دختر جان؟ پریماه به سختی جوابگو شد
_بله، فقط میشه یکم عجله کنید. دکتر در حالی که داشت به تخت گوشه ی اتاق نزدیک می شد، با شک و دو دلی لب زد:رضایت پدر چی میشه؟ رضایت اونو هنوز نداریم… شر درست نکنی برای ما! به ناچار به دروغ متوصل شد. _بابای بچه تا چند دقیقه دیگه میاد، شما کارتون و شروع کنید. _باشه. بخواب روی تخت. پریماه با پاهای لرزان و در حالی که داشت زیر لب ذکر میخواند روی تخت دراز کشید. دکتر بالای سرش آمد و دستی به صورت عرق کرده پریماه کشید. به من دروغ نگو دختر، اگه که نمیاد حداقل کار و تر تمیز انجام بدم کسی بعدا نفهمه…
دانلود رمان از غرور تا جنون (دو جلدی) از شبنم با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان راجع به پسری سنگدل. پسری که واسه یه شب هیجان دست به هرکاری میزنه حتی به قیمت جونش! پسری به نام کارِن! دختری مغرور، لجباز وخودخواه، دختری عاشق خانواده و موقعیت مالی… دختری به نام دایانا! کارن و دایانا سر راه هم قرار میگیرن، غافل ازاینکه…
خلاصه رمان از غرور تا جنون
ساعت ۹شب رسیدیم خونه، بابا جلوی تلوزیون خوابش برده بود، نمیدونم چرا نمیتونم مثل گذشته دوستش داشته باشم، روبه مریم کردم و گفتم بیدارش کن بره سرجاش بخوابه! مریم چشمی گفت ومنم راه اتاقمو پیش گرفتم. حوصله ام سررفته بود، حوصله ی نمایشگاه وغرغرهای مهران رو هم نداشتم! یه مدته یه خط درمیون سرکار میرم. دنبال کارهای رفتنمم، میخوام اقامت دائم بگیرم، دیگه دلم نمیخواد برگردم ایران، اما باتموم این عجله کردنم ازایران دل نمیکنم! هردفعه که یک کارم راه میفته ته دلم خالی میشه و به رفتن نزدیک ترمیشم! اما.. وابستگی واسم مهم نیست، کارن به هیچی دل نمی بنده!
لباسامو عوض کردم و با لپتابم موزیک آرومی پلی کردم… روی تختم دراز کشیدم وطبق عادتم ساعدمو روی چشمم گذاشتم! یادم ماشینم افتادم! یاد پلاک اون ماشین پارک شده! کاش وقتی اون کارو می کرد می دیدمش! اونوقت می دونستم چطوری به گه خوردن بندازمش! بازم داشتم عصبی میشدم آهنگو عوض کردم وپانیذ زنگ زدم، حوصله ام سررفته بود، تنها کسی که می تونست حالمو خوش کنه پانیذ بود! می خواست بیرون قرار بزاره که گفتم خونه منتظرشم! سارا پشت خطم بود بدون خداحافظی با پانیذ تماس سارا رو وصل کردم! خنده ام گرفته بود! ساراهم توراه خونه ی ما بود!
تصور اینکه سارا وپانیذ به جون هم بیفتن باعث شد خنده ام شدت پیداکنه! سارا- وا؟ عزیزم حرف خنده داری زدم؟ باته مونده ی خنده ام گفتم نه! سارا امشب نیا، من یه جایی کار دارم باید برم! سارا دلخورگفت از دیدارمون مهم تره! دلم می خواست بگم فرقی نمیکنه و با هر دو تاش کارم راه میفته اما گفتم آره یه قرار کاریه! سارا ناراضی گفت نزدیک خونتون بودما.. باشه.. برمیگردم! انگاری انتظار داشت تعارفش کنم! اما من باخودمم تعارف ندارم! -اوکی پس فعلا خداحافظ! منتظر ادامه ی حرفش نشدم وقطع کردم.. آهنگ هارو پشت سرهم ردکردم و یه آهنگ باریتم تند انتخاب کردم وصداشو زیادکردم…
دانلود رمان تاوان خنجر زدن شکستن غرور است و بس (جلد دوم) از M.kh با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
عاقبت زخم زدن، دوتا زخمه یکی برای مهاجم و یکی برای زخمی. حالا توی این جلد زخم خورده ها به صدا در میان و از رویا شکایت مرهم می کنند در حالی که رویا هنوز نتونسته زخم خودش رو بند بیاره. این جلد مکمل جلد اوله و داستان جدایی نداره. داستان مربوط به سه سال بعده آزادی رویا و شروع جدیدش. شروعی که هیچ کس باورش نداره. شروعی که برای آدمی مثل رویا که ادعای مغروری داشت خیلی گرون تموم شد! آره، شروع سنگین و تاوانی سنگین تر زانو زدن!
خلاصه رمان تاوان خنجر زدن شکستن غرور است و بس
پالتوم رو از تنم بیرون کشیدم و شالم رو گشاد تر کردم. پرده های سفید – سبز رو کنار زدم و پنجره رو باز کردم، وارد تراس شـدم و از تراس خیره شـدم به بیرون. هه اروپا خانم چند وقته اینجوری بیرون رو نگاه نکردی؟ چند وقته انقدر آزاد نبودی که اختیار خودت رو داشته باشی؟ چند وقته رو پای کسی نبودی؟ چند وقته کسی سراغت رو نگرفته؟ چند وقته آرزو می کردی جز کسایی باشی که فردا اعدام میشن؟ چند وقته خارج از اون قفسه نبودی؟ چند وقته یادت رفته قبلنا کی بودی؟ چند وقته یادت نمیاد
قبلنا دندونپزشک بودی؟ چند وقته تلاش کردی که عشق یه مرد رو از قلبت خارج کنی؟ چند وقته حسرت خوردی ؟ چند وقته خواستی یه رویای دیگه باشی ؟ چند وقته خودت رو آماده کردی تا پیه ی همه چیز رو به تنت بمالی؟ چند وقته که رویا رو، رو یا آرمان گذشته ها رو فراموش کردی؟ چند وقته دیگه اون رو یا نیستی؟ چند وقته گریه هات رو پنهان کردی و به بغض سنگین توی دلت اجازه ی رهایی ندادی؟ چند وقته با خودت عهد بستی بعد از خروجت از قفس گریه کنی؟ چند وقته سعی کردی غرورت رو آماده ی شکستن کنی؟
چند وقته تمرین کردی چطور زانو می زنن؟ چند وقته شکسته شدی؟ چند وقته از همه چی بلخصوص خودت متنفر شـدی؟ چند وقته می خوای خدا جونت رو بگیره؟ چند وقته خسته ای ؟ چند وقته ؟ چند وقت ؟ سه سال ! سه سال به قد سه قرن، سه قرن در قالب سه سال ! از تراس خارج شدم و پنجره ی قدی رو بستم. شوفاژ رو روشن کردم و کش موم رو باز کردم. موهای بلندم رو رها کردم. هنوز بوی شامپو می داد . موهای مشکی ای که از کمرم پائین تر می اومد. یه تابی به موهام دادم و از اتاق بیرون رفتم…
دانلود رمان تصادف یهویی از دلارام رضایی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
افرا دختری که کنار خیابون گیتار میزنه و این کار هر روزشه اما تو یکی از این روزها سامیار آقا زاده پولدار که همه ازش حساب میبرن کلی کشته مرده داره با نگاه اول عاشق افرا میشه دستور میده افرا رو تعقیب کنن بالاخره خونشو پیدا می کنه و دقیقا کنار خونش خونه می خره و…
خلاصه رمان تصادف یهویی
باید پالتویی که برای افرا خریدم رو بهش می دادم، ولی چطوری؟ با فکری که به ذهنم اومد لبخندی زدم بلند شدم تشرت و شلوار پوشیدم جعبه پالتو رو برداشتم رفتم پایین از خونه بیرون رفتم بیرون سوار ماشین شدم به سمت خونه افرا حرکت کردم. به محض اینکه به محل رسیدم و ماشین رو پارک کردم، با عجله خودکار و کاغذ رو برداشتم. ناهمواری روکش صندلی روی دست خطم تاثیر میذاشت و اون رو کج و کوله کرده بود اما، من براش نوشتم.《هوا خیلی سرده حتما پالتو بپوش.》کاغذ رو داخل جعبه گذاشتم و پیاده شدم.
جعبه رو جلوی در خونه رو زمین گذاشتم زنگ خونه رو زدم و سوار ماشینم شدم. افرا اومد بیرون نگاهی به جعبه کرد و برداشتش داخلش رو دید شوکه شده بود. نگاهی به اطراف کرد سرمو انداختم پایین تا من رو نبینه و خوشبختانه کسی رو ندید و رفت داخل. خوشحال بودم که از این به بعد عشقم سردش نیست ماشین رو روشن کردم و راه افتادم. “افرا” به پالتو نگاه می کردم نامه داخل جعبه رو خوندم اسم ننوشته بود یعنی کی فرستاده؟ ذهنم درگیر بود ولی پالتو خیلی خوشگلی بود! پوشیدمش اندازه م بود
تصمیم گرفتم به حرف اون فرد ناشناس گوش بدم و بپوشمش. شام نون پنیر خوردم،خیلی خسته بودم! دراز کشیدم چشم هام گرم شد و خوابیدم. با تابیدن نور خورشید به صورتم از خواب بیدار شدم. نگاهی به ساعت دور مشکی انداختم و با دیدن عقربه ای که ساعت هشت رو بهم نشون می داد، به سختی از جام بلند شدم و بعد از شستن دست و صورتم صبحانم رو خوردم و پالتوم رو پوشیدم شالمم رو سرم انداختم. گیتارم رو برداشتم رفتم بیرون. مریم خانم منو دید اخم کرد و گفت: -پالتو گرون قیمت می پوشی خبریه؟
دانلود رمان رخ زبرجد از سیلوا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
همه چیز، سیاهی است و سیاهی… به جایی رسیدهای که نه جلوی پایت را، نه پیش رویت را، نه پشت سرت را و نه خودت را میبینی. گام پَسینت میرسد به پوچی و زمین پشت سرت هم… پر از هیچ… پلی نمانده که خرابش نکرده باشی! آدمی نمانده که پسش نزده باشی! و اینجاست که او میآید… هنگامی که من ماندهام و خودم و یک کولهبار درد و تنهایی! من ماندهام و روحی درهم شکسته و روانی از هم پاشیده… و اوست که دم مسیحاییاش، مرا زنده میکند.مردی از تبار گریگور با گذشتهای تاریک…
خلاصه رمان رخ زبرجد
ورودم به خانه، با اخم و تخم عمو و گریه ی تلمای خاموش همراه می شود. خاله است که اشاره می روی مبل بنشینم و هنوز باسن مبارک را روی مبل نگذاشته ام که صدای پاکان میان زمین و هوا خشکم می کند: « کی اجازه داد بشینی؟ » سیخ می شوم و اولین جوابی که به ذهنم می رسد را به زبان می آورم: « حق دارید جناب نیک اختر هیچ کس. الانم فقط اومدم بقیه ی وسایلم رو ببرم. » عمو تشر میزند: « بشین ! » پاکان خشمگین رو می کند به عمو و می گوید : « اینجا خونه ی منه و من… »
عمو بی تفاوت پاسخش را می دهد: « من هم بزرگتر این جمعم. بشین. » می نشینم و عمو شروع می کند به سخن گفتن : «میفهمم که نمی خواید بذارید ازتون جدا بشه، اما به نظرش احترام بذارید. بچه که نیست بزرگ شده! این همه اصرار شما برای مستقل نشدنش چیه؟» پاکان برمی خیزد و داد میزند: « دقیقا به خاطر این که هنوز بچه س! نمی فهمه خیلی چیزا رو! » روبه رویم می ایستد و داد میزند: « من همه چیزم رو و پای تو نریختم؟ چی خواستی و برات کم گذاشتم؟ چرا انقدر بی چشم و رویی؟»
عمو نامش را می خواند و گریه ی خاموش تلما اوج می گیرد. چه کم گذاشته بود؟ هیچ! حق هم داشت منت بگذارد اما حق چسباندن صفت بی چشم و رویی را به من نداشت. برمی خیزم و با گفتن خداحافظ، سوی در می روم. تلما می دود سویم و در چهارچوب در، میرسد به من. صورتش قرمز است و چشمانش پر از اشک. می گوید پاکان خشمگین است و چیزی گفته من هم می گویم که آدم ها در اوج خشم، سخنی که روی دلشان مانده را به زبان می آورند. نمی دانم چند سال بود این حرف ها رو دلش مانده بود…
دانلود رمان به سلامتی سالهای در به دری از تمنا زارعی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
اسنا برای انتقام گرفتن و رسیدن به قاتل های خواهرش پیشنهاد دکتری به نام هرمز رو قبول میکنه،او به پسرهای معروف و پولدار نزدیک میشه و بعدازنزدیک شدن با آنها با گرفتن عکس اونها رو تهدید به بردن ابروشون پیش خونوادشون می کنه، توی یکی از همین پارتی ها با پسر یکی از حاجیهای شهر به نام وریا آشنا میشه ولی به جای انتقام عاشق اون میشه و…
خلاصه رمان به سلامتی سالهای در به دری
ماگ پر از چای را بین انگشتانم فشردم و کانال های تلوزیون را بالا و پایین کردم. لبه ی لیوان را به لبم چسباندم که صدای تلفن حواسم را پرت کرد. زیر لب غر زدم: ماشاالله انگار مخابراته! جرعه ای از چای نوشیدم و نگاهم را از تلوزیون جدا کردم. شماره ی حاجی که روی صفحه ی تلفنم نقش بسته بود، باعث شد جفت ابروهام به بالا حرکت کنند و نیشخند گوشه ی لبم جا خوش کند. ماگ را توی دستم جا به جا کردم و تلفن را کنار گوشم گذاشتم. _بله؟- بلا! _کدوم گوری هستی تن لش؟ مکث کرده جرعه ی دیگری از چای نوشیدم.
عصبی بودنش روحم را ارضا می کرد انگار هر کاری می کردم، حس خوبی
که زیر پوستم دویده بود را نمی توانستم انکار کنم. _خونه! آرامشم بیشتر از قبل روی اعصابش رفت که بلند تر فریاد کشید: _پاشو بیا حجره می خوام ریخت نحست رو ببینم. پا روی پا انداختم و باز جرعه ی دیگری از چای را نوشیدم: نحسیم دامنت رو می گیره حاجی از همین جا بگو! _همین الان، میای اینجا وگرنه… بی حوصله میان حرفش رفتم: _یک ساعت دیگه می رسم. تماس را قطع کردم و از جا بلند شدم. حوصله ی تهدید و جنگ و دعوا را نداشتم.
به اندازه ی کافی ظرفیتم پر شده بود و دیگر بحث کردن اضافه نمی خواستم. خانمی که برای تمیز کردن خانه آمده بود ریزه کاری های آخر را انجام می داد. ماگ را روی اپن گذاشتم و گفتم: _خسته نباشی می تونی حاضر بشی برای رفتن. دستمالِ توی دستش را فشرد و با سرِ پایین افتاده با متانت جواب داد: !بله اقا- به سمت اتاق رفتم و لباس عوض کرده با پاکتی در دست به سالن برگشتم. خانم اماده ی رفتن بود که پاکت را روی اپن
گذاشتم: _برای شماست. به آرامی پاکت را برداشت و تشکری کرد…
دانلود رمان تو نشانم بده راه از فاطمه اصغری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آوا با برگشت نابهنگام به خونه، با خیانت همسر و دوست قدیمیش مواجه میشه. دختری که غرورش زیر پاهای اون دو نفر له شده، حالا باید دوباره سر پا بشه. انتقام این خیانت رو آوا خواهد گرفت یا روزگار؟!
خلاصه رمان تو نشانم بده راه
تا رسیدن آسانسور به همکف، سوییچ را با عجله بیرون می کشد. باز هم عوق میزند و اینبار مایع تلخ بدمزه ای گلویش را می سوزاند و چهره اش را درهم می کند. هنوز شوکه است. نمی داند دقیقا چه شده است. تنها یادش است که سمیر را دیده بود و مینو را. این که چیز عجیبی نبود. بود؟ بخش عجیب این ماجرا با هم بودنشان بود بدون حضور خودش ساعت دوازده شب روی تخت او… احساس می کند اینبار خود معده اش تا دهانش می آید و برمیگردد. دزدگیر را غیرفعال کرده و با عجله سوار می شود. لحظه ای گیج و منگ به دنده و فرمان ماشین خیره می ماند. انگار حافظه اش به کل پاک شده.
درکی از مفهوم فرمان و سوئیچِ در دستش ندارد. مینو برهنه بود… بازوی سمیر زیر سرش بود… اینجا جهنم است! چشمانش را محکم میبندد و باز می کند. باید تا قبل از آمدن سمیر برود! سوییچ را می چرخاند و استارت میزند. ماشین تکان بدی می خورد و روشن نمی شود. دنده را خلاص می کند. دوباره استارت میزند. ماشین روشن می شود. دنده را جا میزند و پایش را یکباره از روی کلاچ برمی دارد. ماشین پرشتاب به حرکت درمی آید و صدای جیغ لاستیک هایش سکوت خیابان را پاره پاره می کند. نگاهی در اینه می اندازد و مردی را میبیند که از جلوی در خانه شروع به دویدن می کند.
مردی با پیراهنی که دکمه هایش را نبسته و دستانش را در هوا تکان می دهد تا او را متوقف کند. مردی با ظاهری که برازنده ی مهندس سمیر پاکزاد نیست. مرد می دود و آوا پایش را با حرص روی پدال گاز فشار می دهد. هر بار که در آینه ی عقب نگاه می کند، مردی را میبیند که با پاهای برهنه به دنبالش می دود و فشار پایش را روی پدال بیشتر می کند. انگار تصویر متحرک این مرد به آینه چسبیده است. از مسیر پیش رویش آگاه نیست تنها میداند که باید از این مرد فاصله بگیرد و دور شود. هنوز دهانش از بهت نیمه باز مانده است. مغزش قفل شده و نمی داند باید به چه چیزی فکر کند…
دانلود رمان انتقام با طعم عشق از پارمیدا بیگ نوری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
با صداش سرجام میخکوب شدم باتمام قدرتش فریادزد: _دِلعنتی عاشقتم نفهم چرا نمے فهمے عاشقم نمےتونستم تکون بخورم، خودش به سمتم اومد و از پشت بغلم کرد… زیر اون بارون خیس خالی شده بودیم در گوشم نجوا کرد: دارم از تو حرف میزنم، با آنکه از نوشته های خبر نداری مشکلی نیست یادتو به نوشته هایم رنگ می دهد. تو بغلش بودم که…
خلاصه رمان انتقام با طعم عشق
حدودا یک ماه میشد که باسیامک دوست بودم عاشقش بودم تمام زندگیم شده بود اولین عشقم تجربه ی جدیدی بودبرام یه حس عجیب تازه می فهمم عشق چیه عشق به چه معناس تا درکش می کنم انگار تمام حسای دنیارم بزاری کنارهم بازم به این حس نمیرسه تازه به این نتیجه رسیدم که عشق فقط چهره نیست عشق بچه بازی نیست عشق خودش به سمتت میاد یهو به خودت میای ومیبینی یکی شده تمام زندگیت تمام رویات شبوروزت میشه اون روزی نبودکه سیامک برام نامه ی عاشقانه ننویسه همروتوی جعبه نگه می داشتم عشق چیزجالبیست یک حس نوتازه متولدشدن واقعا است بیانش ساده نیست.
عشق رویایی زیباست عشق تمام وجودت را در برمیگیرد در برابرش ناتوانی عشق قدرتش زیاداست حد و مرز نمی داند چیست عشق تجربه ای تازه است وقتی عاشق میشی دنیا برات رنگ دیگه ای میشه انگار به دنیای تازه ای وارد میشی سیامک شده رویام شده دنیام شده زندگیم هر روزنامه هاش قشنگتر از روزای قبل میشه عشق یعنی نتوانی جز اون به کسی فکر کنی. یعنی هر دقیقه یادش کنی… پرسشگر حالش باشی… عجیب این ها فقط قسمتی از عشق است کلش را نمی شود توصیف کرد. باید یادش کرد. عشق رفیق نیست که خامش کنی.. عشق قلیون نیست که چاقش کنی عشق مقدس
است باید یادش کنی… هومن: کم مونده بالاخره به همه آرزوهام میرسم خیلی کم مونده فقط بایدصبور باشم سریع موبایلو برداشتم و زنگ زدم به آقاجون. _بله. _به سلام آقاجون. _ببخشید شما؟… _نوچ نوچ نوچ نوچ نشد منو خوب یادته یکم فکرکن. _ه..و..هو…هومننننن. _آفرینن باهوش شدی… امیدوارم واسه چیزایی که در انتظارته آماده باشی… _از جون ما چی میخوای…؟ هرچیزی که تو دوره ی بچگیم ازم گرفتی. _تو….تو داری .د..داری چیکار می کنی.. _کاری که خیلی وقت پیش باید می کردم فقط خیلی مراقب حنا باش.بعدم گوشی رو قطع کردم هه این همه سال ولی بالاخره گذشت…
دانلود رمان فتانه از مهین عبدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
تمام اتفاقات از یک قسم شروع شد! از قسمی که زیر بیرق سیاه امام حسین در ماه محرم خورده شد! اتفاقاتی که در یک محلهی برو بیا و برای دختر آخر و تهتغاریه آ سِد حسین افتاد… فتانه دختری که سه سال تمام به پای پسری به اسم شاهد ماند تا بلکه پسره شر و دزد محله سر به راه شده و جواب خواستگاریاش مثبت شود اما…
خلاصه رمان فتانه
– فرگل به سختی خم شده و کاسه ی سکنجبین را جلوی خودش کشید. انگشت اشاره اش را داخل آن کرد و بعد به دهانش برده و با لذت آوایی از میان لب های چفت شده اش خارج کرد. -اوممم، عالیه این لعنتی، دلم میخواد کلا سر بکشم. فهیمه با طعنه گفت: -بردار خجالت نکش راحت باش. ما هم کاهو رو با شیرینی خودمون میخوریم! همین حرف کافی بود تا فرگل آن را جدی حساب کرده و کاسه را در دست بگیرد. به لب هایش نزدیک کند و سر بکشد! -هیی… فرگل نکن همچین این آخرای بارداریت قند بارداری می گیری!
من هم بلند شدم. -فرگل مراقب باش کار دست خودتو اون طفل تو شکمت ندی. -راستی فتانه از اون پسره ی خل وضع چه خبر؟ کاسه را از لب هایش فاصله داد. _وای دست خودم نیست… خیلی لذت داره… قصد رفتن داخل خانه را داشتم که فهیمه با صدای کنترل شده ای گفت: راستی فتانه از اون پسره ی خل وضع چه خبر؟ چهره درهم کردم. -کدوم پسر؟ حق به جانب گفت: -شاهد! پسره حاجی اسفندیار! دست به موهایم رسانده و گره بالای موهایم را محکم تر کردم. -فهیمه من یک ساله ازش بی خبرم! بعد اون شب دیگه ندیدمش!
چطور شده که حالا بعد یک سال یادش افتادی؟ تو که میدونی شرش از سر من و این محله کنده شده! لبانش را کج و معوج کرد. پاهایش را دراز کرد و بالشت کوچک یلدا را روی پاهایش گذاشت. یلدا نق و نوقی کرد که فهیمه هیسی گفت و او را روی پاهایش گذاشته و و سرش را آرام روی بالشت گذاشت و شروع به تکان دادنش کرد. -خودم میدونم رفته که رفته فقط گویا پسرعموش اومده و واسش دنباله دخترن. فرگل بسرعت پرسید: -همون که تازگی ها از کانادا برگشته؟ همون آرشیتکته؟! فهیمه سری بالا و پایین کرد…
دانلود رمان ت مثل طابو از لیلی ضاد با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یَل، مرد مرموز و مقتدری که برای خون خواهی برادرِ کشته شده اش و نجات برادرِ محکوم به اعدامش، به ایران برمیگرده. طبق برنامه ای ریخته شده و با سیاست تمام، دونه دونه دشمن هاش رو شناسایی میکنه و به طور کاملاً ناشناسی بهشون نزدیک میشه. غافل از اینکه، پناه، مظلوم ترین و در عین حال حق خواه ترین نوه بزرگ ترین دشمنش، زیادی با هوش و حواس جمعه…
خلاصه رمان ت مثل طابو
آینه جیبی ام را درون کیف پرت می کنم و به آهستگی دور و برم را از نظر می گذرانم، نور نسبی تریا جوری ست که کسی متوجه ام نشده باشد. پوست لبم را با وسواس می کنم و به ساعتم خیره می شوم. زود تر رسیده ام، خلاف نظر عزیز جون که همیشه می گوید:《زنه و نازش، مرده و نیازش… مبادا خودتو مشتاقش نشون بدی!》زود تر رسیده ام و این دفعه را با رفتارم به عزیز جون طعنه زده ام:《زن از نظر شما با یه برده رومی که فقط باید روح و روان اربابشو ارضا کنه چه تفاوتی داره؟
ما زنیم ولی قبل از جنسیتمون، آدمیم! اگه آتیش تنوره زد تو دلمون از دلتنگی، بی حیا وچشم دریده نیستیم، آدمیم!》دویست و هفت سیاه رنگش تا کنار فواره ها می آید و من از پشت شیشه های سرتا سری تریا مشغول دید زدنش می شوم. دوباره آینه را از کیفم کش می روم و نگاه آخر را به خودم می اندازم موهایم را رنگ کرده ام، سیاه پرکلاغی، هیچ آرایشی به جز این رژ سنگین و مات ندارم. زن درون آینه همان است. همانی که او دوست دارد.پیاده شدنش طول می کشد.
وقتی که پیاده می شود هم مقابل در مکث می کند و تمام حواسش را به گوشی اش می دهد و من تمام حواسم را به قد بلند و کت قهوه ای سوخته ایی که روی دستانش آویخته، می دهم. هوا سرد شده، کاش زود تر بیاید. گفته بود کارم دارد و زیاد نمی ماند اما باز دلم گرمِ کنارش ماندن است از همان روزی که آق بابا گفت:《بهرام باید تو این خونواده پاگیر بشه》و برای این پا گیر کردن، ازدواج با من را پیشنهاد داد، دلم گرم ماندنش بود. نفس های پرخنده اش را پشت در جا می گذارد و وارد جای همیشگی مان می شود…