دانلود رمان فراز در هبوط از ساغر بانو با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
چطور می تونم عاشق مردی بشم که برادرم رو ازم گرفت؟ اون یه لاته… یه لاتِ آدم کش و من یه دختر بی پناه و فقیر. اون جذابه، نفس گیره! اما من از اون متنفرم. اون برادرم رو کشته و حالا می خواد مجبورم کنه به زور زنش بشم…
خلاصه رمان فراز در هبوط
چند روز گذشته وامروز می خواهم به ایران برگردم.دلم برای حاج صابر و پدرانه هایش تنگ می شود… دلم برای جوانان از جان گذشته ام تنگ می شود… در این چند روز سه نفر از بچه های مدافع حرمی که در مقرمان بوده اند توسط داعشی ها به شهادت رسیده اند… فیلم لحظه ی به شهادت رسیدن یکی از آنها را همراه حاج صابر دیدم با دست از جرثقیلی آویزانش کرده بودند و مدام به زیر آب می برند ودرش می آوردند و در آخر تیر بارانش کردند… ندیده بودمشم اما رشادت هایش ورد زبان بچه های مقر بود.
حاج صابر حالش گرفته است و کمتر حرف می زند…حال من هم گرفته است… اما هر چه تقلا می کنم نمی توانم خودم را در زمرهی این مردان بی ادعا قرار دهم من مرد این میدان نیستم یا به قول غلومی در ایران بیشتر به من نیاز دارند… این مردان شجاع نیازی به کمک انسانی معمولی مثل من را ندارند… پس بهتر که زحمت را کم کنم. در اتاقم زده می شود و حاج صابر داخل می شود. دستی پشت شانه ام می گذارد. و می گوید:پس دیگه پیش ما نمی مونی؟
لبخند کم جانی می زنم که حاج صابر می گوید: دلم واست تنگ می شه بنده ی خاص خدا… خیلی بهت عادت کرده بودم. _منم همینطور حاجی… دل کندن از اینجا با همه ی سختی هاش… خیلی واسم سخته. _طوری نیست، اونجا بیشتر بهت نیازه… تو که عرضه ی کشتن او ن ملعونام رو هم نداری… بهتره بری به همون عاشقیت برسی. بغلش را باز می کند و می گوید:می تونم بغلت کنم؟ لبخند می زنم و در آغوش حاج صابر فرو می روم . چند ضربه به کمرم می زند ومی گوید:پسر منی!پسر خودمی! نمی ذارم ناامید بشی…
دانلود رمان آناهیتا باران کن از آتوسا ریگی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
محمد میعاد مردی با ایمان و خدا دوست است که از همسر خود، طهورا جدا شده و از او یک دختر سه ساله دارد، به خواستگاری آناهیتا میرود و خواستگاری او از آنا زندگی دختر را دست خوش تغییرات میکند…
خلاصه رمان آناهیتا باران کن
خنده ام گرفت یاد آن جمله قصار «دوست داری با دوست من که دوست داره با دوست تو دوست بشه دوست بشی؟ افتادم. سرم را کمی خم کردم تا لبخندم را نبیند نگاهم افتاد به فیروزه اش که بین انگشتها و مچ دستش پیچ و تسبیح
تاب خورده بود. همیشه وقتی تسبیح نمیگرداند این طور بین انگشتانش قرارش میداد و….اعتراف میکنم من عاشق تسبیح فیروزه اش بودم وقتی لای انگشتهایش پیچ و تاب خورده بود.
و متاسفانه دوباره نگاهم رفت روی انگشتری که توی دست چپش خودنمایی میکرد. انگشتری که طهورا در عقدکنان توی انگشتش قرار داده بود و بعد از طهورا و بعد از سه سال هنوز توی دستش بود. حرفی نزد. مطمئن نبودم بتواند با این مسأله کنار بیاید. خیلی از مردها با چنین چیزی کنار نمی آمدند. یادم بود آیناز با توصیه مشاورش در مورد رابطه ای که داشت به نامزدش گفت و همه چیز خراب شد.
همیشه و همه جا و به همه دخترها توصیه میکرد صداقت را با حماقت اشتباه نگیرند. گذشتت به فردی که قراره در آینده کنارت باشه ربطی نداره پس خود شیرینی نکن. بهت شکلات نمیدن اگه واقعیتو بگی. این جمله ای بود که چندین بار به خود من و بعد از هر خواستگاری توی گوشم میخواند.من هم میخندیدم و میگفتم باشه بابا فهمیدیم آبستن شدم با تزت بسه دیگه.
دانلود رمان بندهای رنگی از بیتا فرخی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بندهای رنگی روایت دو خانواده در شرایطی متفاوت است که درنهایت نقاط مشترکی با هم دارند. یندهای رنگی قصه دختری است که شانههای نحیفش را با اقتدار، زیر بار مسئولیتهای خانه و خانواده، محکم نگه داشته و مردی جوان که در سکوت به کار و بار خودش میرسد. در این میان سوءتفاهماتی آنها را به هم نزدیک میکند تا جایی که دیگر جدایی ممکن به نظر نمیرسد. بندهای رنگی از کینهورزی و خستگی و در عین حال از عشق و نشاط میگوید از انتخابهایی که سرنوشت و زندگی آدمها را تغییر میدهد.
خلاصه رمان بندهای رنگی
مثل همیشه مقابل آینه ایستاد و موهای بلندش را روی شانه چپ ریخت و مشغول بافتن شد وقتی کم حوصله بود شل تر می بافت و گاهی اواخر روز گیس بافتش تقریبا از هم وا میشد تازگی چند تکه لابه لای سیاهی موهایش قهوه ای کرده بود و از دیدن هایلایت محو آن لذت میبرد. پدرش دوست نداشت او به رنگ موهایش دست بزند ولی بالاخره خاله مرجان راضی اش کرده بود به چند تکه رضایت بدهد حالا اضطراب عکس العمل مادرش را داشت و همین باعث میشد کمی رنگ پریده شود گیس بافته اش را تا کرد و با کشی بست تا از زیر شال کمتر معلوم باشد. کارش که تمام شد جین سیاه رنگی پوشید و
پالتوی ظریف زرشکی اش را روی بلوز جذب پشمی به تن کشید و شالی زغالی روی سرانداخت. در آخرین لحظه ریملش را برداشت و سمت آینه خم شد تا در نور کمرنگ، اتاق خودش را بهتر ببیند. یک ماه میشد یکی از لامپ های لوستر دو شاخه اتاقش سوخته بود و مسعود هنوز وقت نکرده بود آن را عوض کند به خودش گفت برگشتنی حتما الکتریکی محل میرم و لامپ میخرم ابروهایش را با نوک انگشت بالا داد و لبخندی غمگین به روی خودش زد. از اتاق خارج شد و آهسته از پله های موکت شده پایین رفت. حین رفتن نوک انگشتان یک دستش برجستگی های نرده قدیمی را لمس می کرد و دست
دیگر روی دیوار رنگ و رو رفته کشیده میشد. صدای بم و قوی مسعود که مشغول تمرین نمایشنامه بود، در خانه طنین انداخته بود. اگر آدم غریبه ای وارد خانه میشد به نظرش می رسید رادیو روشن است پایین پله ها به نشیمن سرک کشید مسعود روی مبل راحتی نشسته و متنش را می خواند: “این همه حقیقت نیست… باید به حرف های ویلیام هم گوش کنی ولی بذار یه چیزی رو برات معلوم کنم”. _من دارم میرم بابا. مسعود انگار از عالمی دیگر بیرون افتاده باشد، برای لحظه ای گنگ به دخترش نگاه کرد و سریع به ذهنش سامان داد. _باشه دختر بابا.
دانلود رمان قصه عشق از زهرا فاطمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
قصه ی عشق… قصه ی چند عشق رو حکایت میکنه.. با پایان های خوب و بد... کسایی که سبک مودب پور رو دوست دارن مطمئنم از این رمان خوششون میاد.. داستانش طنز که اواسط داستان برمیگرده به گذشته دور و قصه ی عشق دیگه رو بازگو میکنه که به آینده مربوط میشه… راوی داستان پسریه به اسم رضا که برخلاف بیشتر رمان ها از قشر معمولی جامعه اس… پایان خوش… البته بستگی به خودتون داره که اونو خوش تلقی کنید یا نه… مطمئنم شیفته آقایی رضا میشین…
خلاصه رمان قصه عشق
لباسامو که عوض کردم اومدم بیرون حدود نیم ساعت بعد پونه با سرو شکل جدید اومد تو سالن.. اینبار یه لباس بلند بادنجونی پوشیده بود.. نگاهمو که دید اخم کرد اومد سمتم..! هان؟ دیگه چیه باز دیگه میخوای چ چرت و پرتی تحویلم بدی… حتما میخوای بگی شدم شکل بادمجون؟ یا ن شدم هاپوی بنفش… من: اتفاقا من کاری با ذهن خرابت ندارم داشتم فکر میکردم این رنگ بهت میاد… جا خورد… اولین بار بود ازش تعریف می کردم… یه سیب از روی میز برداشتم گاز زدم… اینجوری نگام کنی ملت نا امید میشن، نمیان خواستگاریا…. چشماشو ریز کرد. خودت اعتراف کن چی تو سرت می پرورونی؟
-هیچی فقط موندم با این علاقه ی بنده خدا چجوری بگم ازم خواسته ازت خواستگاری کنم؟ -چی؟ -کاچی، یواشتر تا ی چیزی میشد هوار میکشه .. نشست بغل دست، -کیه؟ خندیدم… -قشنگ معلوم شد خواستگار کمیابه.. -اذیت نکن بگو… – واقعیتش دو نفرن به نظر من جفتشون خوبن و از سرتم زیادن… -دروغ میگی… -آخی که الانست ذوق مرگ بشی. ۔ اذیت نکن رضا بگو… -چ عجب ی بار ب اسم منو صدا زدی… محکم زد تو ساق پام.. -بگو تا نکشتمت… -اون بدبختا با چ استرسی به من گفتن خبر نداشتن چه ذوقی میکنی تو.. نصفه ی باقیمانده ی سیبو ازم گرفت.. -بگو.. یه موز برداشتم…
اونو خودت بخور مزش خوب بود… رضاااا… خندیدم… -باشه بابا خودتو نکش حالا قتلت می افته گردنم… تکه زدم به صندلی اولیش رسولی… سیبو محکم کوبوند تو قفسه ی سینه ام… خیلی اشغالی می دونستم آدم بشو نیستی… -بابا به پیر به پیغمبر راست میگم… باورت نمیشه برو از خودش بپرس… -جون خاطره رو قسم بخور… -من بمیرم هم جون خاطره رو قسم نمیخورم… -باشه پس بگوب چون دوس دخترم… -با اینکه سخته ولی باشه… -به جون دوس دخترم این هایی ک میگم راسته راسته… بعدیش… با اخم گفت، از قیافش خندم گرفت. -از دستت در میره ها پسر خوبیه…
دانلود رمان بی پناه از شهین با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درباره ی دختری به نام گل پناه است که در پرورشگاه بزرگ شده است تا اینکه با محسن ازدواج می کند کمبود محبت از بابت نداشتن خانواده باعث می شود خیلی زود دل به محسن ببندد عشق میان شان پررنگ است ولی تا قبل از اینکه اتفاقاتی این بین می افتد و زندگی شان از هم می پاشد چیزی از آن علاقه باقی نمی ماند جز دختری که در بیست سالگی با جنین یک ماهه اش مهر طلاق بر پیشانی اش می خورد تا اینکه …
خلاصه رمان بی پناه
به هوای آزاد نیاز داشتم بنابراین قدم زنان خودم را به همان پارکی که گل زرد رنگ نداشت رساندم دو دختر جوان همان نیمکتی که من دفعه ی قبل آنجا نشسته بودم را اِشغال کرده بودند کمی دورتر ، در مکانی دنج تر و دور از دیدرس عابرینی که در پارک قدم می زدند روی چمن های نم دار پارک نشستم دستانم را دور زانوانم حلقه کرده و چند نفس عمیق کشیدم باید چه می کردم؟ به دنبال لقمه ای نان باید به کجا می رفتم و به چه کسی رو می انداختم ؟ با چه سرمایه ای قرار بود برای بچه ام لباس و وسایلی که نیاز دارد را تا قبلِ دنیا آمدنش بخرم ؟
اصلا چرا این طور شد؟ من الان باید زیر باد خنک کولر خانه مان دراز می کشیدم منتظر محسن تا بیاید ناهارش را بخورد و بعد برود نه در اینجا و در فکر یک شغل که با حقوقش بتوانم نیازهای اولیه ی زندگی ام را فراهم کنم مهم ترین نیاز اولیه ی زندگی ام چه بود؟ نوشیدن یک لیوان چای داغ با پیک نیکی که قرار است بخرم !!! بودن در سایه ی درخت پر شاخ وبرگی که زیر سایه اش نشسته بودم و نامش را نمی دانستم را به ماندن در خانه ی سوت و کورم ترجیح می دادم … سرو صدای کودکان از دور می آمد …
دانلود رمان ویرانگر از سمیرا پروانه با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
اسرا یه دختر مذهبی و دانشجو بود که مثل بقیه ی دخترا منتظر شاهزاده ی سوار بر اسب سفید زندگیش بود و حتی تو خیالاتش هم تصور نمیکرد مرد زندگیش همون افسر پلیس گیج و عجیبی باشه که به طور اتفاقی تو یه شب تابستونی سر از اتاقش درمیاره و بهش دست درازی میکنه… بعد اون شب اسرا موند و یه تن دست خورده و روح زخمی که پیشنهاد ازدواج اون مردو قبول نمیکرد اما اینبار بازهم سرنوشت بیکار ننشست…
خلاصه رمان ویرانگر
با مرور ھر ثانیه اش انقباض عضلات تنم کمی بیشتر شد. من با یادآوریه آن شب ھر لحظه جان میدادم و نمی مردم …چه به روزم آمده بود؟ سرم را بین دستانم گرفتم. چرا از یادم نمیرفت؟ چرا فراموشی نمیگرفتم؟ چرا مرور زمان ھیچ تاثیری روی خاطرات نحس آن شب نداشت و من ھمه اش را ھر روز بھتر از دیروز به یاد داشتم؟ در دل پیش خداوند گلگی میکردم و از او کمک میخواستم. یاد حرف ھای امروزش که افتادم تمام تنم از عصبانیت لرزید و دندان ھایم روی ھم قفل شد.
از من میخواست شکایت کنم…خودم ھم به این موضوع فکر کرده بودم ولی شکایت کردن دردی از من دوا نمیکرد. بدتر باعث رسوایی ام میشد. من اگر شکایت نکرده بودم بخاطر خانواده ام بود. آن ھا دق میکردند. میدانستم…ما درم از غم من پیر میشد و پدرم زیر آن ھمه فشار کمرش میشکست… زندگی تنھا فرزندشان به گند کشیده شده بود و ھیچ راھی ھم برای جمع کردنش وجود نداشت. گفته بود میخواھد با من حرف بزند…جبران کند…
من چطور به این آدم اعتماد میکردم؟ به کسی که آنطور وحشیانه به من دست درازی کرده بود؟ داخل اتاق جلسه، دور یک میز نشسته بودیم و مجید روی پرده ی نمایش مقابل پروژکتور اطلاعات جمع آوری شده ی پرونده ی جدیدمان را ارائه میداد. نگاه من به پرده و محتویاتی که روی آن به اجرا میرفت بود اما خودم جای دیگری سیر میکردم. جایی حوالی چشم ھای سیاه آن دختر. جناب سرگرد؟
دانلود رمان هرنگ از فروزان امانی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یعنی ماجرای صیغه دروغه؟ نگاهش ناراحت شد ، معلوم بود دوست نداره جوابم را بده. _نه. قلبم از درد تیری کشید. از تصور اینکه چه چیزایی بینشون بوده که کار با حامله شدن دختره رسیده دلم می خواست بمیرم… انتظار نداشتم که بدون هیچی بوده باشه ولی انتظار این را هم نداشتم که تا این حد پیش بره و شوهر من دوست دخترش ازش حامله بشه . قبول کردن همچین موضوعی به سختی این بود که قبول بکنی یکی چاقو را توی قلبت فرو بکنه…
خلاصه رمان هرنگ
انگار شیرین خانم و آقا جلال کلا از بطن با ازدواج اشوان و طرف مقابلش مشکل داشتند و هر چی به اشوان گفتن که اون دختر مناسبش نیست به گوش اشوان نرفت که نرفت واخر سر دختره را عقد کرد ولی بعد از عقد دختره ذات واقعی خودش رو نشون داد، چیزی که برای اشکان پنهان و برای شیرین خانم آقا جلال کاملاً رو بود. همین که عقد کردن شروع کرد به اذیت کردنش انقدر یهویی عوض شد و اشوان را اذیت کرد که کامل عشق از سرش پرید و سرسال نکشیده دختره را با یه مهریه نسبتاً سنگین طلاق داد بود.
همین زن کافی بود تا اشوان از دخترای اطرافش بدش بیاد و کلا اعتمادش را نسبت به زن ها از دست بده. ماهرو هم چون پیشنهاد پدر و مادرش بود قبول کرد. احتمالا با خودش فکر کرد از انتخاب خودم که خیری ندیدم، بزار انتخاب پدر و مادرم را ببینم چی ازش در میاد. با صدای زنگ گوشی از جا بلند شدم با دیدن اسم روی صفحه لبخند عمیقی روی لبم شکل گرفته، از فکر ماهرو بیرون اومدم و جواب دادم: _سلام به عشق خودم، شبت بخیر. ساعد_سلام عزیزم خوبی؟ شب تو هم بخیر. من خوبم تو چطوری؟
چه خبر؟ نامرد دیگه خیلی دیر به دیر بهم زنگ میزنی، فکر نکن حواسم نیست بهت. حس کردم صداش کمی گرفت. -ببخشید عزیزم. مشکوک پرسیدم _مشکلی پیش اومده؟ من و منی کرد و گرفته تراز قبل گفت: _راستش نمیدونم چجوری بهت بگم ببین آروم جوری که انگار داره با خودش حرف میزنه گفت: چه جوری بهش بگم خدا. ساعد قشنگ حرف بزن! جون به لبم کردی، چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ کسی چیزیش شده؟ نه موضوع این نیست، فقط، فقط من خیلی وقته میخواستم بهت بگم، ببین بانو من واقعا متاسفم…
دانلود رمان پیاده رو خلوت خیابان ولیعصر از بابک سلطانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
زندگی یحیی با بازگشت عشق قدیمی اش سارا، دچار ابهامات و معماهایی عجیب می شود. رفتارهای عجیب سارا، حضور سایههایی که به دنبال رد پایی از گذشته قصد دارن آرامش زندگی یحیی را مختل کنن، رفاقتهایی که در طی این سالها رنگ و بوی نفرت و پشیمانی گرفته و…
خلاصه رمان پیاده رو خلوت خیابان ولیعصر
جهان ماشین رو روشن کرد و به آرامی حرکت کرد و من دوباره سیگاری روشن کردم و روی یک تخته سنگ نشستم، دو راهی عجیبی بود عقلم می گفت: بدون سوال و جواب سارا رو برگردونم پیش خانواده اش، چون اگه لب باز کنه و درخواستی داشته من توانِ نه گفتن بهش رو ندارم و آدمی که یک بار دلت رو شکسته، دوباره هم می تونه این کار رو بکنه اما دلم می گفت: بعد این همه سال، درسته که منتظرش نبودی ولی همیشه بهش فکر می کردی! حالا برگشته پیش تو! چرا داری از خودت میرونیش؟ فکر میکنی با پس زدنش احساس بهتری پیدا میکنی؟ تو دیگه همینی یحیی، از این بدتر نمیشی!
شاید با بودنش احساس بهتری بعد از این مدت پیدا کنی! توی همین فکرها بودم که صدای پای سارا از پشت سرم اومد، اما برنگشتم که نگاهش کنم. اومد جلوم ایستاد، سیگار رو انداختم دور و بهش نگاه کردم. دست هاش رو گذاشت روی گونه ام و گفت: معذرت میخوام! واقعا” فکر نمی کردم ناراحت بشی! آروم دستش رو کنار زدم، احساس می کردم گُر گرفتم از جا بلند شدم و گفتم: ببخشید سرت داد زدم. لبخند زد و گفت: حق داشتی، من اشتباه کردم، پاشو بریم بالا این ناهار رو کوفت کنیم، بعد از ظهر شد آفتاب داره غروب میکنه ما هنوز هیچی نخوردیم، معده ام دیگه واقعا” درد گرفته از لحظه ای
که رسیدم اینجا فقط چایی دادی به من، این رسم مهمون نوازیه؟ گفتم: تو چرا اینقدر بی ادب شدی؟ جدی گفت: بی ادب خودتی، تو این سرما با من بحث نکن، راه بیوفت ببینم! از پرروییش خنده ام گرفته بود اما به روی خودم نیاوردم و راه افتادم. وارد خونه که شدیم رفتم کیسه ای پارچه ای پیدا کردم وارد اتاقی که چمدون سارا بود شدم و لباس هام رو از توی کشوی کمد برداشتم و ریختم داخل کیسه و بردم توی اتاق کارم گذاشتم. سارا از توی آشپزخونه گفت: میخوای اول بری دوش بگیری؟ گفتم: نه تا یک ساعت آینده نمی شه! با تعجب گفت چرا؟ -آبگرمکن برقی هست، باید صبر کنم تا آب گرم بشه!
دانلود رمان سرنوشت از مینا سیف الله زاده با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سرنوشتی از جنس شیشه… آینده ای نامفهوم… و دختری که… داستان دختر نخبه و باهوشی که سر یه بورسیه با پسری رقابت میکنه، عاقبت به عشقی دچار میشه که بعدها میفهمه معشوقش مدلینگه اتفاقای خیلی جالبی میوفته ک…
رمان سرنوشت
پاهام رو روی شن ها و سنگ ریزه های روی زمین فرو کردم و کلافه پوف بلندی کشیدم … تو دلم به جد و آباد رها فوش می دادم که دیدم تلو تلو خوران داره از دور میاد… دستام رو زدم به کمرم و منتظرش شدم… تا رسید کنارم شروع کردم به حرف زدن: _الهی گم و گور شی، نه اصلا الهی بمیری که خودم برات حلوا خیرات کنم… گدوم گوری هستی تو دو ساعته منو کاشتی جلوی بوفه. _ای بابا، نیلا دلت خوشه هاااا… دو ساعته مخ استادو کار گرفتم بلکه نمره بده آخرشم گفت متاسفم خانوم مقدور نیست…
چپ نگاهش کردم و گفتم: _خیله خوب حالا، یاسمین و نیکی کجان؟ _رفتن دستشویی الان پیداشون میشه… بیا بریم تو… وارد بوفه دانشگاه شدیم و روی صندلی نشستیم. رها رفت و دوتا ساندویچ گرفت و آورد گذاشت روی میز… _وای نیلا دارم تلف میشم از گشنگی زود بخوریم بریم سر کلاس بعدی… شونه بالا انداختم و گفتم: _من که نمیام. _وا چرا؟ _چرا نداره، حوصلشو ندارم… میخوام برم خونه بخوابم._اوکی هانی. پس جزوشو میدم بهت. سرمو تکون دادم که دیدم نیکی و یاسمین با سر و وضعی ناجور اومدند تو.
با سر و صدا کنارمون نشستند که با غیض گفتم: _چخبرتونه نکبتاا، این چه وضعیه شبیه گداها شدین…. یاسمین شروع کرد حرف زدن: _وای نگو نیلا، نمیدونی که چیشد! _چیشده؟ _اونقد عجله داشتیم حواسمون پرت شده رفتیم دستشویی مردونه… داشتیم کارمونو می کردیم که دیدم ای داد و بیداد صدای چندتا پسر میاد… در اومدیم و داد و بیداد راه انداختیم که مثلا بگیم چرا اومدین دستشویی زنونه که پسرا همشون زدن زیر خنده و
خلاصه رمان سرنوشت
پاهام رو روی شن ها و سنگ ریزه های روی زمین فرو کردم و کلافه پوف بلندی کشیدم … تو دلم به جد و آباد رها فوش می دادم که دیدم تلو تلو خوران داره از دور میاد… دستام رو زدم به کمرم و منتظرش شدم… تا رسید کنارم شروع کردم به حرف زدن: _الهی گم و گور شی، نه اصلا الهی بمیری که خودم برات حلوا خیرات کنم… گدوم گوری هستی تو دو ساعته منو کاشتی جلوی بوفه. _ای بابا، نیلا دلت خوشه هاااا… دو ساعته مخ استادو کار گرفتم بلکه نمره بده آخرشم گفت متاسفم خانوم مقدور نیست…
چپ نگاهش کردم و گفتم: _خیله خوب حالا، یاسمین و نیکی کجان؟ _رفتن دستشویی الان پیداشون میشه… بیا بریم تو… وارد بوفه دانشگاه شدیم و روی صندلی نشستیم. رها رفت و دوتا ساندویچ گرفت و آورد گذاشت روی میز… _وای نیلا دارم تلف میشم از گشنگی زود بخوریم بریم سر کلاس بعدی… شونه بالا انداختم و گفتم: _من که نمیام. _وا چرا؟ _چرا نداره، حوصلشو ندارم… میخوام برم خونه بخوابم._اوکی هانی. پس جزوشو میدم بهت. سرمو تکون دادم که دیدم نیکی و یاسمین با سر و وضعی ناجور اومدند تو.
با سر و صدا کنارمون نشستند که با غیض گفتم: _چخبرتونه نکبتاا، این چه وضعیه شبیه گداها شدین…. یاسمین شروع کرد حرف زدن: _وای نگو نیلا، نمیدونی که چیشد! _چیشده؟ _اونقد عجله داشتیم حواسمون پرت شده رفتیم دستشویی مردونه… داشتیم کارمونو می کردیم که دیدم ای داد و بیداد صدای چندتا پسر میاد… در اومدیم و داد و بیداد راه انداختیم که مثلا بگیم چرا اومدین دستشویی زنونه که پسرا همشون زدن زیر خنده و خلاصه آخرش ضایع شدیم و فهمیدیم ما اشتباهی رفته بودیم. نفس زد تو سر یاسمین و گفت…
دانلود رمان شب نما از نسرین جمال پور با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شب نما قصه ای پردرد است که تصویر خیانت مادری را در برابر پسرش روایت میکند… داستانی عاشقانه از مظلومیت کودکان مورد دست درازی قرار گرفته و نوزادانی که معتاد متولد میشوند…
خلاصه رمان شب نما
چای سرد شده را برمی دارم و به پستوی کارگاه منتقل میکنم. آبی به استکان میزنم و روی آب چکان قرارش می دهم. صحبت با یگانه ی قلبم، حسابی سرحالم آورده است. پس بهتر است زودتر کارهایم را به اتمام برسانم و مجال هم صحبتی دوباره با یارم را برای خود بخرم. کرکره ی مغازه را پایین می کشم و ساک غذا و لباس هایم را روی دوش می اندازم. پنج دقیقه نیست که از زیبا خداحافظی کرده ام، اما بی قراری صدایش، قرار مرا نیز ربوده است. لخ لخ کنان راه می روم و مسیر خانه را در پیش میگیرم. ماشین از دیروز دست تعمیرکار است. به قول زیبا:
بعد از یک بار دزدی و این همه دنده عوض کردن، عمرش و کرده! وقت تعویضه. و این روزها با خود فکر میکنم اگر مسئله ی ازدواجمان نبود، حتما بهترینش را زیر پای زیبا می گذاشتم. دختری که از همان شب تاریک، پا به پای نگرانی برادرانه ام دوید و مرهم زخم دل من و اهورا شد، لایق بهترین هاست. وقتی فهمیدم زیبا پرستاری می خواند و آن شب به همراه پدرش از شیفت بیمارستان باز می گشته است، لحظه ای حتی فکر نکردم که این دختر روزی می شود التیام بخش زخم چرکین زندگی من و برادرم. آن شب تا صبح بالای تخت اهورا نشسته بودم و دستش را در دست می فشردم.
زیبا آنجا کار می کرد پس توانست کنار ما بماند. آقای قانع، پدرش، نیز تا صبح روی نیمکت خشک حیاط بیمارستان نشست. انتظار این رفتار سخاوتمندانه را از دو غریبه نداشتم. اما وقتی زیبا کنارم نشست و شروع به صحبت کرد، به من ثابت شد; همیشه خون نیست که خون را میکشد; خیلی وقت ها حضور یک قلب در کالبد یک غریبه، هزار برابر باغیرت تر از جریان خون در رگ های یک هم نوع، است. زیبا دختر خوش سر و زبانی بود. کمی خجالت داشت اما وقتی موتور صحبت کردنش روشن میشد; تا ته جاده را یکه میتاخت! آن شب آن قدر برایم حرف زد و از امید گفت…