دانلود رمان گیس بریده از پارا با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پریا یک دختر بی پروا که ته تغاری خانواده مذهبی و سنتی هست ،پا روی خط قرمزهای حاج باباش میذاره و با روابط آزادی که با فرزاد دوست پسرش داره دچار اعتیاد به مواد روان گردان میشود. با برملا شدن این موضوع و اتفاقی که برای خواهرزاده اش سوگند کوچولو که به دلیل مصرف قرص های که در کیف پریا میبیند، به کما میرود، از طرف خانواده طرد می شود. صدرا پسر عموی او برای حفظ آبروی خاندان معتمد و برای اینکه پریا بیشتر از این بی راهه نره بر سر سفره عقد با دختر عموی سر به هوا و طرد شده اش میشینه و سعی میکنه اون رو ترک بده…
خلاصه رمان گیس بریده
کلافه و عصبی در اتاقش قدم رو می رفت و پشت سر هم شماره ی فرزاد را می گرفت، اما باز هم صدای اپراتور “مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد” بلند شد و روی اعصاب نداشته اش خط کشید. – لعنتی… لعنتی… گوشی را با عصبانیت روی تخت پرت کرد و با چند گام نامتعادل خودش را به کمد لباس هایش که درست کنار پنجره بود، رساند. با عجله در کمد را باز کرد و بی توجه به این که چه لباسی بر می دارد، مانتویی از آن بیرون کشید. دلش برای دیدن او سر ناسازگاری برداشته بود.
بند، بند وجودش او را تمنا می کرد. هنوز در کمد را نبسته بود که صدای آیفون در فضای خانه پیچید. همانطور که مانتوی اسپرت سورمه ایش را تن می کرد به سمت پنجره ی اتاق رفت تا بفهمد باز مادرش چه کسی را برای مخ زنی او دعوت کرده تا به قول خودش او را از خر شیطان پایین بیاورند. نمی دانستند که او شیفته ی این خر سواری است. گوشه ی پرده ی حریر سفیدی که گل های فیروزه ای داشت را کمی کنار زد با دیدن خاله فرزانه و دخترش فرناز گره ی بین ابروه هاش کورتر شد.
این ها دیگر چه از جانش می خواستند حوصله ی فرناز را که اصلا نداشت. همان بهتر که دارد از خانه بیرون می رود و دیگر لازم نبود خودشیرینی های فرناز را تحمل کند. نگاه فرناز که همراه مادرش از مسیر سنگ فرش بین باغ خانه را طی می کرد، بالا امد و در نگاه پر غیض پریا افتاد. پریا پرده را توی مشتش فشرد و با چشم غره ای که به فرناز رفت، آن را محکم کشید. -باز اومده تریپ روانشناسی برداره دختره ی نچسب! بدون این که درون آیینه نگاهی به سر و وضع نامرتبش بیاندازد…
دانلود رمان دلواپسی از بهاره شیرازی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دلواپسی داستان واقعی دختر بچه ایست که به سرپرستی پذیرفته می شود اما متاسفانه از طرف اهل خانواده مورد بی مهری و تجاوز قرارمی گیرد داستان دلواپسی حال و هوای جنگ تحمیلی دارد و زجرها و نگرانی های دختری رانشان می دهد که چگونه با مشکلات دست و پنجه نرم می کند و بزرگ می شود دراخر او با حمایت ناهید دختر خانواده و عشق رزمنده ای که به مرور زمان عاشق و حامیش می شود عاقبت خوشی پیدا می کند…
خلاصه رمان دلواپسی
رابعه در قابلمه را بلند کرد و بویی عمیق کشید و زیرش را خاموش کرد. خورشید در وسط آسمان خودنمایی می کرد. گرمای آن برف های سطحی حیاط را کمی آب کرده و از سرمای هوا کاسته بود. رابعه پله های حیاط را از ترس لیز خوردن با احتیاط یکی یکی بالا رفت تا اتاق هارا نظافت کند. او طبق معمول همیشه به سمت اتاق آقا رفت اما با شنیدن صدا ی باجی، پشت در میخکوب شد و گوش ایستاد. رابعه چیزی را که می شنید باور نداشت. باجی خودمانی و صمیمی گویی با دوستی نزدیک هم کلام است می گفت: و من خوبیه تو رو می خوام.
مگه تا حالا از من حرف بی ربط شنیدی؟ به خدا که این دختر بی کسو کاره، عقل درستو حسابی هم که نداره! به خدا تو هم ثواب می کنی. اگه واست پسر به دنیا بیاره زندگیت از این رو به اون رو میشه و ریشه می گیره. چهار صباح دیگه ناهید شوهر می کنه میره و واسه دودمان کس دیگه وارث میاره و به تو هم دخلی نداره. شمسی هم که دیگه امیدی بهش نیست… سپس کمی مکث کرد و ادامه داد: و حاج آقا درسته که من سن و سالی ازم گذشته و نمی تونم بچه بیارم، اما می تونم آرامشت رو فراهم کنم.
می دونم باجی جون. پاشو برو نهارو بیار بخورم برم بازار. صبح ها که نمی ذاری زود بیدار شم. رابعه با عجله به اتاقش دوید و در را پشت سرش قفل کرد. او هاج و واج بر خود می لرزید و درکی از شنیده هایش نداشت. او با شنیدن صدای بوق ماشین به حیاط دوید و با دیدن ناهید او را در آغوش گرفت و گفت: الهی قربونت برم چرا انقدر دیر برگشتی؟ ناهید متعجب از رفتار رابعه گفت: چی شده؟من که دیر نکردم! مثل همیشه برگشتم رابعه دست ناهید را کشیدو گفت: زود بیا بریم کارت دارم…
دانلود رمان عاشقانه ترین دروغ از صنم احمدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان من شاید داستان خیلیا باشه، کسایی از همین جامعه… کسایی که عاشقن ولی با باور نداشتنه عشقشون و بی اعتمادیشون زندگیشون از هم میپاشه… این داستان از زبون یه پسره که پزشکه ولی عشق و باور نداره و معتقده عاشق نمیشه، تا اینکه بالاخره اونم عاشق یه دختر میشه یه دختر که زیباییش آدمو مجذوب می کنه، اما اون دختر یه تله س و پسره اینو نمیدونه تا اینکه…
خلاصه رمان عاشقانه ترین دروغ
تو اتاقم برگشتمو درو بستم. لباسمو با یه شلوارک عوض کردمو دراز کشیدم رو تخت. تو این همه دختری که دورم بوده کرشمه تنها دختری بود که تونست منو به وجد بیاره این تلخ ترین اعترافی بود که اون شب به خودم کردم. صبح کرشمه بیدارم نکرد خودم بیدار شدم امروز یه جلسه مهم به تو بیمارستان بود و من به عنوان یکی از سهام داران عمده بیمارستان باید میرفتم کرشمه هنوز خواب بود ازش عجیبه ساعت ۱۲ هست. بیخیال دوش گرفتمو برگشتم اتاقم. کت شلوار طوسی رنگی پوشیدم با یه پیراهن مردونه سفید و کروات طوسی مشکی خوبه
برای امروز رسمی هست. کت شلوار بهم ابهت خاصی می بخشید و اینو دوست داشتم. این یکی از خصوصیات اخلاقی پسرای شهریوری دوست دارن همه جا بهترین باشن. برای کرشمه به یاد داشت گذاشتم و از خونه زدم بیرون. بیمارستان که رسیدم از نگاه پرستارا فهمیدم حسابی جذاب شدم اعتماد به نفسم بالا رفت تونستم تو جلسه خیلی خوب و مسلط صحبت کنم بعد از اتمام جلسه به همراه چند تا از پزشکا بیمارایی که وضع مالی خوبی نداشتن و از لیست بیمارستان خارج کردیم و همونجور که تو جلسه توافق کرده بودیم قرار شد پولی از این
بیمارا گرفته نشه و از لیست پرداخت خارج بشن همیشه وقتی یه کاری برای مردم انجام می دادم حس خوبی بهم دست می داد. بعد از اینکه کارای مربوط به جلسه تموم شد به چندتا از بیمارای خودم هم سر زدم.ساعت ۷بود که کارم تو بیمارستان تموم شد و رفتم خونه همه چراغا خاموش بود یه لحظه نگران شدم. من خر چرا صبح به کرشمه یه سر نزدم؟ نکنه کلیش. از ترس همه بدنم سر شد. داد زدم: -کرشمه؟ کمی بعد چراغا باصدای ترکیدن چیزی روشن شد.دورمو نگاه کردم فرید بهراد نیما نگین تارا مهتا همه داشتم باهم می خوندن: تولد تولد تولدت مبارک…
دانلود رمان استاد مغرور من (جلد اول) از ترنم با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان عاشقی بین استاد مغرور و دانشجوی خودش. دانشجویی که با استاد خودش گذشته ای داره و حالا بعد از چند سال توی دانشگاه دوباره سر راه هم قرار می گیرن…
خلاصه رمان استاد مغرور من
روی صندلی لم دادم و مثل کارگاه به در کلاس خیره شدم. می خواستم ببینم این کیه که جای استاد حسامی اومده و نصف بچههای کلاس به و به چه قد و قامتشو میکنن. یکی از علایقم این بود که بقیه رو با خاک یکسان کنم الان هم منتظر بودم استاد تازه وارد بیاد تا اون غرورش و که بچه ها ازش تعریف میکردن و خورد کنم و ته دلم لذت کارم و ببرم. یکی از پشت محکم زد رو شونم و گفت:چته؟ غرق شدی؟ بدون این که برگردم گفتم: خفه تا بلند نشدم…
دانلود رمان تو یه اتفاق خوبی از سیده مهری هاشمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سپاسِ نیکزاد یکی از بزرگ ترین شرکتهای واردات و صادراتِ میوه تو کشور رو داره، اون یه آدمِ خوش گذرونه و از ازدواج فراری، همهی زندگیش به کار کردن و خرج کردن واسه تفریحاتش گذشته و یه زندگیِ رو روال داره تا این که متنِ وصیت نامهی پدرش توسطِ عموش بهش اطلاع داده میشه و اون میفهمه که در واقع هیچی نداره و اگه قراره اموالی که از پدرش بهش رسیده به نامش بشه باید حتماً ازدواج کنه و مجبور میشه به عموش دروغ بگه که ازدواج کرده اما نمیدونه عموش که خارج از کشوره به ایران میاد تا رازی رو که سالها پنهون کردن به سپاس بگه. یه ماجرای تلخ در مورد تجاوزی که به مادرش شده و برادرزاده ی اون مرد تنها وسیلهی انتقام میشه…
خلاصه رمان تو یه اتفاق خوبی
واردِ سالن میشیم و خیلی زود پشتِ اولین میزی که خالیِ جا میگیریم، کفری لیوانِ آب رو دستش میدم تا کمی بخوره و به خودش بیاد، لیوان رو سمتِ دهنش میبره که همون پسرِ هم واردِ سالن میشه و مستقیم سمتِ مهرشادی که کمی اون ور تر از ما با اون تیپِ زیادی جذابش ایستاده میره و نمیفهمم چی میشه که آب میپره تو گلوی مهرانه و تا مرزِ خفه شدن پیش میره و من محکم پشتش میکوبم که دستش رو واسه متوقف کردنم بالا میگیره و میناله: – وای خدا آبروم رفت، پسرِ رفت پیشِ مهرشاد، وای وای.
لبم رو گاز میگیرم. – خیلی بد شد. اوضاع دقیقاً بد تر میشه وقتی که پسرِ با سر به ما اشاره میکنه و مهرشاد سمتمون میچرخه، رسماً دوست دارم از خجالت آب بشم، خودم رو پشتِ مهرانه ای که سرش رو تا رو سینه خم کرده میکشم، جفتمون قدرتِ نگاه کردن به سمتی که هستن رو نداریم که صدای مهرشاد دقیقاً از کنارمون به گوشم میرسه. – سلام خوشگلا. لبخندی رو لبم میشونم و نگاهش میکنم. – سلام مهرشاد خان، تولدتون مبارک. سری تکون میده. – ممنون عزیزم، چه قدر خوش حالم کردی اومدی.
– وظیفمه. – منو معرفی نمیکنی؟ همون پسرهست، مهرشاد دستش رو رو شونش میذاره و با دستِ دیگه به ما اشاره میکنه. – مهرانه خواهرم، نسیم خانوم از دوستان. به پسره اشاره میکنه. – امیر جان دستِ راستِ منو سپاس تو شرکت و یه رفیقِ با معرفت. پسرِ دستی یه پشتِ سرش میکشه. – شرمنده نکن داداش. – خوشبختم. نگاهم میکنه. – همچنین. – منم خوش حالم از آشناییتون. تو جواب دادن به مهرانه مکث میکنه و با لبخند میگه: – ممنون، منم همین طور…
دانلود رمان عروس استاد (جلد دوم) از ترنم با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
روایتگر داستان زندگی دختری است که پدرش او را به خاطر پول مجبور به ازدواج با مردی میکند اما او در شب عروسی اش پا به فرار میگذارد و در این هنگام با استاد دانشگاهش مواجه می شود و…
خلاصه رمان عروس استاد
سر کلاس نشسته بودم که بالاخره تهرانی با پنج دقیقه تاخیر وارد شد. همه به احترامش بلند شدن،وقتی نشستیم یکی از پسرا با لودگی گفت استاد معلومه دیشب حسابی خسته شدین که امروز دیر کردید. با این حرفش اکثرا زدن زیر خنده. تهرانی نیم نگاهی به پسره انداخت و گفت شما فامیلتون چیه؟ پسره با نیش باز گفت _یزدی. _بسیار خوب آقای یزدی این ساعت بیرون کلاس منتظر باشید. پسره وا رفت. انگار نفهمیده بود تو کلاس تهرانی کسی حق نفس کشیدنم نداره چه برسه به تیکه پروندن مظلوم شد و گفت: حالا استاد نمیشه…
وسط حرفش با جدیت گفت: _خیر بفرمایید بیرون وقت کلاسم نگیرید. پسره ناچارا بلند شد و از کلاس بیرون رفت. پوزخندی زدم و گفتم: این شیوه ی درستی برای یه استاد نیست. عصبی بود ازم و با این حرف عصبی تر نگاه بدی بهم انداخت و گفت: تو می خوای بهم یاد بدی؟ _لازم باشه آره. خشمش بیشتر شد، از جام بلند شدم و گفتم: قبل از این که از کلاس بندازیدم بیرون خودم میرم. خواستم کیفمو بردارم که با صدای بلندی گفت: _بشین سر جات. انقدر با تحکم گفت که ناچارا نشستم. با همون نگاه ادامه داد:
کلاس که تموم شد شما بمون خانم. سری تکون دادم، نگاه خیره ی بدی بهم انداخت و در نهایت مشغول درس دادن شد. کلاس که تموم شد زودتر از همه وسایلامو جمع کردم و بی اعتنا به حرف تهرانی که گفته بود منتظر بمون از کلاس بیرون زدم… هر چند نگاه عصبانیش رو روی خودم حس کردم ولی انقدر ازش بدم میومدکه می خواستم به یه طریقی آزارش بدم. داشتم می رفتم که چشمم به میلاد افتاد، میلاد دوست پسرم بود، البته فقط دو سه بار باهم بیرون رفته بودیم ولی قبل از ماجرای ازدواجم همش توی دانشگاه با هم بودیم…
دانلود رمان حاج آقا از شادی قربانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این رمان در مورد دختری به اسم تینا است که آرزوشه بره آمریکا. اما پدرش شرط میزاره براش… به شرط اینکه همه ی درسای دانشگاهشو پاس کنه میزاره بره اما تو دانشگاه یکی از استاداش به اسم امیرعلی باهاش میوفته رو لج و…
خلاصه رمان حاج آقا
“تینا” با سر درد عجیبی از خواب بیدار شدم خواب وحشتناکی دیده بودم حتی خوابشم باعث شده بود که این سردرد و بگیرم نمیدونم چجوری یهو عمه اومد تو خوابم و باعث این همه ترس و وحشتم شد اما دقیق خوابم یادمه که عمم درست شبیه بابا کشته شده بود دلم براش تنگ شده بود ولی با یادآوری کاری که روز تولدم باهام کرده بود دوباره بذر کینه و نفرت توی دلم کاشته شد اون گفت من یه بی همه چیزم. حیف که عجل به بابام مهلت نداد وگرنه مطمئن بودم بابا این کار عمه رو بی جواب نمیذاشت اشکامو پاک کردم و از روی تخت بلند شدم که یهو
دستای امیرعلی دورم حلقه شد با صدای دورگه ای اروم لب زد: کجا؟؟ سعی کردم برنگردم طرفش صدامو صاف کردم و درحالی که سعی می کردم صدام نلرزه به آرومی گفتم: هیچ جا. پشت بهش دوباره رو تخت دراز کشیدم که شروع کرد با موهام بازی کردن: -فک نکن که متوجه نشدم که گریه کردی حالا بهم بگو دلیل گریه هات چیه؟؟؟ پوزخندی زدم و اروم برگشتم سمتش و سرمو چسبوندم به شونش: دل تنگ بابامم دل تنگ خانوادمم چیزی نگفت و تو سکوت فقط موهامو نوازش کرد بعد از مدتی از روی تخت بلند شدم: بهتره برم شام درست کنم.
_لازم نکرده زنگ میزنیم از بیرون یه چیز برامون بیارن. -جای کهیرات خوب شد امیر علی؟؟ دوباره اخماشو کشید تو هم: -باز دوباره گفتیا. _ببخشید ببخشید بهتر شدی؟؟ کهیرات خوب شد؟؟ _اره خوبم تو خوبی حالت بهتر شده؟ -اره بد نیستم با صدای زنگ تلفن هردومون همدیگه رو نگاه کردیم انگار هر کدوم منتظر بودیم تا اون یکی بره تلفن و جواب بده. امیرعلی بیخیال شونه ای بالا انداخت و چشماشو بست عصبی و به شوخی مشتی به بازوش کوبیدم و از جام بلند شدم و رفتم سمت تلفن با برداشتن تلفن صدای خشمگین و عصبی مردی پیچید توی گوشم…
دانلود رمان بی پناه از شهین با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
درباره ی دختری به نام گل پناه است که در پرورشگاه بزرگ شده است تا اینکه با محسن ازدواج می کند کمبود محبت از بابت نداشتن خانواده باعث می شود خیلی زود دل به محسن ببندد عشق میان شان پررنگ است ولی تا قبل از اینکه اتفاقاتی این بین می افتد و زندگی شان از هم می پاشد چیزی از آن علاقه باقی نمی ماند جز دختری که در بیست سالگی با جنین یک ماهه اش مهر طلاق بر پیشانی اش می خورد تا اینکه …
خلاصه رمان بی پناه
به هوای آزاد نیاز داشتم بنابراین قدم زنان خودم را به همان پارکی که گل زرد رنگ نداشت رساندم دو دختر جوان همان نیمکتی که من دفعه ی قبل آنجا نشسته بودم را اِشغال کرده بودند کمی دورتر ، در مکانی دنج تر و دور از دیدرس عابرینی که در پارک قدم می زدند روی چمن های نم دار پارک نشستم دستانم را دور زانوانم حلقه کرده و چند نفس عمیق کشیدم باید چه می کردم؟ به دنبال لقمه ای نان باید به کجا می رفتم و به چه کسی رو می انداختم ؟ با چه سرمایه ای قرار بود برای بچه ام لباس و وسایلی که نیاز دارد را تا قبلِ دنیا آمدنش بخرم ؟
اصلا چرا این طور شد؟ من الان باید زیر باد خنک کولر خانه مان دراز می کشیدم منتظر محسن تا بیاید ناهارش را بخورد و بعد برود نه در اینجا و در فکر یک شغل که با حقوقش بتوانم نیازهای اولیه ی زندگی ام را فراهم کنم مهم ترین نیاز اولیه ی زندگی ام چه بود؟ نوشیدن یک لیوان چای داغ با پیک نیکی که قرار است بخرم !!! بودن در سایه ی درخت پر شاخ وبرگی که زیر سایه اش نشسته بودم و نامش را نمی دانستم را به ماندن در خانه ی سوت و کورم ترجیح می دادم … سرو صدای کودکان از دور می آمد …
دانلود رمان مطلقه زیبا و حاج آقا از ناشناس با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این رمان در مورد زن زیبا و مطلقه ای به نام نازگل است. ده سال است که از طلاق نازگل می گذرد و خانواده او بدلیل مقید بودن اصرار بر ازدواج او با یک پیرمرد پولدار دارند ولی نازگل زیر بار این ازدواج نمی رود تا این که…
خلاصه رمان مطلقه زیبا و حاج آقا
میان شلوغی ظهر ، به سختی جای پارکی پیدا می کند. باقی مسیر نسبتاً طولانی را پیاده می رود. به ورودی بازار که می رسد ، کنار دالان سرپوشیده مکثی می کند. میان شلوغی و مردمی که تنه زنان از کنار هم رد می شوند و باربرهایی که با چرخ دستی بارشان را حمل می گرداند وقت زیادی نداشت و باید سریعتر به شهرستان بر می گشت. با جویی کوتاه بالاخره حجره حاج نائب را پیدا می کند. فرش ها و تابلوهای دست ابریشم نصب شده روی پهن شده کنار در چوبی، فضای بزرگ دکان را شلوغ و بی نظم کرده. پسر جوانی همراه مرد میانسال کنار تخته
فرشی ابریشم ایستاده و طرح و نقش فرش را توصیف می کند نزدیکتر می رود… پسر صحبتش را قطع میکند و با روی گشاده به سمتش بر می گردد: خوش آمدید. چه کمکی از دست من بر میاد؟ -با حاج علی نایب کار داشتم. به ته دکان اشاره می کند: -پشت میزشون نشستن.ته حجره مردی با هیکل متوسط پشت میز چوبی سرش با دفتر و ماشین حساب گرم می باشد. صورت کشیده و مردانه اش با ته ریش مزین شده و حجم سفیدی موهایش چشمگیرست. با افسوس سری تکان می دهد… به نظر خیلی بیشتر از پنجاه سال می آمد. به محض بلند شدن سر مرد به
سمتش قدم تند می کند و بعداز سلام و احوالپرسی های معمول خودش را معرفی می کند. حاجی لبخندی می زند و با دست به صندلی کنار میز اشاره می کند و با صدای بلندتری رو به شاگردش می کند: صمد دو تا چایی بیار. دوباره رو به سالار می کند: خب جناب مهندس این دیدارتون رو مدیون چی هستیم؟ به زبان آوردن درخواستش خصوصا برای مردی در جایگاه پدرش دشوار بود. به چشم هایش زل میزند و سعی می کند اقتدارش را حفظ کند -به خاطر مساله مهمی خدمتون رسیدم درستش اینه که بگم از شما یک درخواستی دارم. ابروی حاج نایب بالا می پرد…
دانلود رمان دوئت از راضیه درویش زاده و بهار حلوائی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
امیرصدرا صدیق آهنگساز جوان و موفقیست که درصدد ازدواج با شاگردش، سایه روزبهان است. دختری بلندپرواز و تشنه ی شهرت که با یک خیانت بزرگ، چندین رابطه را به ویرانی میکشاند. حال بد صدرا همزمان میشود با آمدن خواهرزاده ی همخانهاش به منزلشان برای اقامتی طولانی… دختری که سال ها یواشکی عشق صدرا را به دل دارد و حالا میخواهد مرحم زخم دلش شود… اما تقدیر بازی دیگری برایشان رقم زده! بازی سراسر فراز و نشیب…
خلاصه رمان دوئت
وارد سالن که شدند استرسش از قبل هم بیشتر شد. سالن پر بود از دخترهای هم سن و سال خودش که با ظاهرها ی متفاوت، منتظر دادن تست بازیگری بودند. شاهین دم گوشش زمزمه کرد. – نگران نباش اینا سیاهی لشگرن، تو سوپراستارشونی ترمه جونم! ترمه لبش را داخل دهانش کشید و پوست لبش را به دندان گرفت. – بشین الان میام. شاهین سمت میز منشی رفت. منشی با دیدنش بلند شد و سلام علیک گرمی کرد. چیزی به منشی گفت و داخل یکی از اتاق ها رفت. بعد ازپنج دقیقه بیرون آمد.
باز هم چیزی به منشی گفت و به سمت ترمه برگشت. – این دختره که بیاد بیرون نوبت توئه! آب دهانش را قورت داد و گفت: – شاهین این همه آدم جلوتر از منن، من چرا برم؟ شاهین کنارش نشست و گفت: – واسه این که هر چی بیشتر بمونی و اینا رو ببینی استرست بیشتر میشه. بعدشم انتظار نداری که تو هم مثل اینا تو صف بمونی؟ یه فرقی باید بین تو و اینا باشه دیگه .بعدشم مطمئنم افشین بعد از دی دن تو به اینا نگاه هم نمی کنه. دخترک با کفش اسپرتش روی سرامیک ضرب گرفته بود.
هم از استرس زیاد و هم از این که دلش نمی خواست با پارتی بازیگر شود. یک عمر به بازیگرانی که با پارتی بازی بازیگر شده بودند، فحش و بد و بیراه میگفت. حالا خودش هم قرار بود بشود یکی از همان ها؟! صدای منشی تو سالن پیچید: خانوم بزرگمهر؟! شاهین دم گوشش لب زد. – پاشو خانومی نوبت توئه. برو تو آتیش بسوزون بیا منتظرتم. ترمه مثل فشنگ ایستاد. -شاهین تو نمیای؟ شاهین عاقل اندر سفیه نگاهش کرد. -نه! افشین گفته می خواد خودش تنها دخترها رو ببینه به من اجازه نداد تو باشم. برو عزیزدل…