دانلود رمان ماه کامل از آیرا حبیبی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در شبی که ماه کامل می شود… تو می آیی، و من.. دختری که زادهی نور و روشنایی است… مستانه در آغوشِ گرمت قهقهه سر میدهم! بی آنکه بدانم نیروی پلیدی در کمینمان است. و زیر چشمی عاشقانههایمان را میپاید. و حال من… آرمیتی، بانوی نیرومند سپیدی… به زانو در میآورم هر آنچه میان عشق من و تو قرار گیرد…
خلاصه رمان ماه کامل
“یاسی” همونطور که فرمون رو می چرخوندم زیر چشمی نگاهی به آرمیتی انداختم. استرس از حرکاتش به خوبی مشخص بود اما استرس به خاطر چی؟ ناخن هاش رو مدام داخل گوشت دستش فرو می کرد و پاهاش رو کف ماشین به رقص در می آورد. جلوی پرورشگاه ترمز زدم و به طرف آرمیتی چرخیدم. لبخند اطمینان بخشی روی لبم نشوندم و گفتم: _ نگران نباش آرمیتی، بهت اطمینان می دم همه چیز درست می شه.
لبخند کم رنگی روی لب های زیباش نشست و چشم هاش رو آروم باز و بسته کرد. از ماشین پیاده شدیم و همشونه ی هم به سمت ورودی پرورشگاه حرکت کردیم.
آرمیتی با نگهبان دم در که مهربونی از چهره ی چروکیده و دوست داشتنیش می بارید کمی خوش و بش کرد و بعد وارد محوطه ی دلباز پرورشگاه شدیم. تعدادی از دخترها مشغول قدم زدن بین درخت ها و گلها بودن و از طبعیت سرشار فضا لذت می بردن. لبخندی از این همه سرزندگی روی لبم نشست و نگاهم رو به آرمیتی دوختم که برای بعضی ها سری به نشونه ی آشنایی تکون می داد. وارد سالن شدیم و به طرف دری که تابلوی اتاق مدیر روش خورده بود رفتیم و آرمیتی چند تقه به در زد. چند لحظه بعد صدای آروم و گرم زنی به گوش خورد: _ بفرمایید. آرمیتی در رو باز کرد و با احترام من
رو به داخل هدایت کرد. وارد شدم و مودبانه سلام کردم. زن به گرمی جوابم رو داد و ما رو به سمت مبل های چرم مشکی رنگ هدایت کرد.هر دو روی مبل دو نفرهای نشستیم و آرمیتی بلافاصله با لحنی که از هیجان و استرسی که سعی می کرد پنهانش کنه می لرزید گفت: _ خانم مددی ایشون یاسی خانم هستن. نفسی گرفت و دوباره ادامه داد: _ قرار بود بیارمش خدمتتون تا باهاش آشنا بشید. خانم مددی نگاه موشکافانه اش رو به صورتم دوخت. لبخندی میلح روی صورتم نشوندم و به چشم های قهوه ایش چشم دوختم. _ از آشنایی با شما خوش وقتم خانم مددی عزیز. دستش رو به سمتم آورد و…
دانلود رمان معشوقه رئیس از فاطمه صالحی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
برکه دختر بی پناه یکی از اعضای باند برای محافظت از جون پدر و برادرش مجبور میشه معشوقه رئیس یه باند خلافکار بشه. مسیح سر دسته باند مافیا برکه رو به عقد موقت خودش در میاره و برکه مجبوره…
خلاصه رمان معشوقه رئیس
هیچی نمی گفت و منتظر بود اول من شروع به صحبت کنم…. یه سیگار دستش بود و پشت به من رو به پنجره بیرون رو تماشا می کرد. حتی به سمت من بر نمی گشت تا نگام کنه…!! سرفه مصلحتی کردم که بلافاصله مسیح گفت: بگو می شنوم… صداش به شدت خشک و جدی بود و همین باعث میشد یکم بترسم… با هول و ترسی که واقعا داشتم گفتم: خودتون میدونین برای چی اومدم اینجا…. مسیح گفت: گفته بودم که نمیشه…!!! می دونستم این حرفو میگه.
مثل چندین بار قبل ولی من باید هر جور شده تو سازمان باشم پس با لحن ملتمسی گفتم: خواهش میکنم من میخوام تو سازمان باشم…. مسیح گفت: سازمان جای تو نیست…!!! اه لعنتی همش ساز منفی میزنه ولی من عمرا از موضع خودم کوتاه بیام: من از پسش برمیام خواهش می کنم بزارین من هم تو سازمان جزوی از شما
باشم…!! با لحن مسخره ای گفت: چند سالته؟؟ با استرس گفتم: ۲۲ سالمه. صدای پوزخند و بعد صداش اومد که می گفت: برای بودن تو سازمان بچه ای میفهمی؟؟!!!
تو که قوانین سازمان رو می دونی حتی پسر تو این سن نیست و همه پسرا بالای ۲۵ سالن همونجور که میدونی تعداد دختر خیلی کمه که اونم سناشون بالای ۳۰ بعد تو چطور با ۲۲ سال سن میخوای تو سازمان باشی؟! تمام قوانین سازمان رو از بر بودم و می دونستم سنم برای سازمان کمه و می دونستم مسیح اینو حتما به روم میاره دوباره با لحن ملتمس گفتم: من میخوام اونجا شروع به کار کنم…!!! میخوام قوی باشم…!! مسیح با لحن هشدار دهنده گفت: دختر جون داری خودت رو به خطر میندازی…
دانلود رمان فراز در هبوط از ساغر بانو با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
چطور می تونم عاشق مردی بشم که برادرم رو ازم گرفت؟ اون یه لاته… یه لاتِ آدم کش و من یه دختر بی پناه و فقیر. اون جذابه، نفس گیره! اما من از اون متنفرم. اون برادرم رو کشته و حالا می خواد مجبورم کنه به زور زنش بشم…
خلاصه رمان فراز در هبوط
چند روز گذشته وامروز می خواهم به ایران برگردم.دلم برای حاج صابر و پدرانه هایش تنگ می شود… دلم برای جوانان از جان گذشته ام تنگ می شود… در این چند روز سه نفر از بچه های مدافع حرمی که در مقرمان بوده اند توسط داعشی ها به شهادت رسیده اند… فیلم لحظه ی به شهادت رسیدن یکی از آنها را همراه حاج صابر دیدم با دست از جرثقیلی آویزانش کرده بودند و مدام به زیر آب می برند ودرش می آوردند و در آخر تیر بارانش کردند… ندیده بودمشم اما رشادت هایش ورد زبان بچه های مقر بود.
حاج صابر حالش گرفته است و کمتر حرف می زند…حال من هم گرفته است… اما هر چه تقلا می کنم نمی توانم خودم را در زمرهی این مردان بی ادعا قرار دهم من مرد این میدان نیستم یا به قول غلومی در ایران بیشتر به من نیاز دارند… این مردان شجاع نیازی به کمک انسانی معمولی مثل من را ندارند… پس بهتر که زحمت را کم کنم. در اتاقم زده می شود و حاج صابر داخل می شود. دستی پشت شانه ام می گذارد. و می گوید:پس دیگه پیش ما نمی مونی؟
لبخند کم جانی می زنم که حاج صابر می گوید: دلم واست تنگ می شه بنده ی خاص خدا… خیلی بهت عادت کرده بودم. _منم همینطور حاجی… دل کندن از اینجا با همه ی سختی هاش… خیلی واسم سخته. _طوری نیست، اونجا بیشتر بهت نیازه… تو که عرضه ی کشتن او ن ملعونام رو هم نداری… بهتره بری به همون عاشقیت برسی. بغلش را باز می کند و می گوید:می تونم بغلت کنم؟ لبخند می زنم و در آغوش حاج صابر فرو می روم . چند ضربه به کمرم می زند ومی گوید:پسر منی!پسر خودمی! نمی ذارم ناامید بشی…
دانلود رمان بار دیگر دلدادگی از مژگان زارع با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رها در دبیرستان با سهیل آشنا شده و بعد از مدتی از طریق دوست سهیل متوجه میشود که او بهش… می کنه، برای همین تمام وقتش رو میگذاره روی درس و توی دانشگاه به دختری درسخون مشهور میشه، ترم آخر باز سر و کله سهیل پیدا میشه و هم کلاسی رها به اسم پدرام هم اتفاقی به اون نزدیک میشه.در حالی که رها هنوز عاشق سهیله و پدرام میره که به رها علاقهمند بشه رها پی به یک راز بزرگ زندگیش میبره که مسیر زندگیش رو عوض میکنه و زندگیش از اون حالت منظم قبلی در میاد و به آشوب کشیده میشه…
خلاصه رمان بار دیگر دلدادگی
روز اول کلاس بود. دو روز میشد که رها به دانشگاه برگشته بود، اما در این مدت خواب و خوراک نداشت. تصمیم گرفته بود هرطور شده سهیل را پیدا کند و از رفتارهای عجیب و غریبش سر در بیاورد. اگر همان دختر هجده ساله ای بود که اولین بار عاشق سهیل شده بود باز هم بی خیالش میشد و با قهر کردن همه چیز را تمام می کرد ، اما حالا همان قدر که ظاهرش پخته تر و رفتارش متین تر شده بود ، تصمیماتش هم . و سنجیده تر شده بودند طبق روال همیشگی اش صندلی ردیف اول را انتخاب کرده بود و بیشتر از آن که در نخ اطرافش باشد غرق در خودش به دنبال راهی بود تا بتواند سر و ته قضیه اش
را با سهیل بی دعوا و دلخوری هم بیاورد ، پریسا هم کنارش نشسته بود و بعد از شنیدن ماجرای رها و سهیل دیگر از تب و تاب افتاده بود . حالا مرتب به ساعتش نگاه می کرد و چشم از در کلاس برنمی داشت. رها خوب می دانست که او چشم انتظار کیست. جوابش ساده بود ، همان کسی که همه دخترهای آن کلاس به دنبال دیدنش بودند ، ” پدرام ایران پور ، بالاخره انتظار همه شان به سر رسید . پدرام از در وارد شد و پریسا هم توانست نفس راحتی بکشد . همه دخترها محو قد کشیده پدرام و لباس زیبایی شده بودند که پوشیده بود . پدرام با آن لباس رسمی سفید که آستین هایش را تا آرنج تا زده بود و
شلوار جین خوش دوختی که پوشیده بود حتی رها را هم برای لحظه ای در جایش میخکوب کرد ! هوا در آن روز سرد زمستانی نسبتا گرم به نظر می رسید و موهای خوش حالت و حلقه حلقه پدرام تا پیشانی اش پایین آمده بود و دل هر دختر جوانی را غنج میزد . پدرام به خاطر قد بلندش از میان نیمکت ها رد شد و در ردیف آخر نشست . اگر چه پسرهای کلاس او را نمی شناختند ، ولی مهم ترین هنر پدرام رفتار جذاب و شوخ طبعی مخصوص به خودش بود که در همان آغازین لحظه ها همه را جذب خودش می کرد. پریسا غرغرکنان سر در گوش رها کرد و گفت: اگه رفته بودیم ردیف آخر بهتر نبود؟
دانلود رمان ورق های پوسیده از زهرا بیگدلی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
روایت عاشقانه ای متفاوت و پر شور از دامون و باران که با آشناییشون سر از رازهای پنهانی و ممنوعه درمیارند که سرگذشتشون رو دستخوش بازی زنی از دل این راز میکنه، چند سال جدایی و درد فراغ میکشند ولی خبر از بازی تقدیر ندارن و با پیوند دوبارهشون پرده از راز برمیدارند و…
خلاصه رمان ورق های پوسیده
به شرکت رسیده ایم. لبخندی بی اختیار از مرور گذشته به لبم آمده است. کرایه ی راننده تاکسی را پرداخت می کنم و پیاده می شوم. داخل آسانسور می روم و لیست کنار دکمه ی طبقات را نگاه می کنم” شرکت رایان طبقه یازدهم”. دکمه طبقه یازدهم را با سر انگشتم فشار می دهم. با استرس داخل شرکت می روم. به سمت میزی که خانومی آراسته پشتش نشسته قدم بر می دارم. -سلام روز بخیر. نگاهش را از صفحه ی رایانه بالا می کشد و لبخند می زند. -سلام عزیزم روز شما هم بخیر، امرتون؟ -با آقای رایان نوبت مصاحبه داشتم. شما خانوم؟ _باران کبیر هستم.
لحظه ای کنجکاوانه نگاهم می کند که علتش را درک نمی کنم! گوشی را برمی دارد و دکمه ای را می زند. -سلام آقای کبیر خانومی به نام باران کبیر درخواست
ملاقات دارند… بله چشم.گوشی را روی دستگاه می گذارد و باز لبخند را وصله ی لب هایش می کند. -بفرمایید عزیزم. می خواهم بروم که سریع صدایم می زند. -ببخشید خانوم کبیر؟ -جانم؟ -از اقوام آقای کبیر هستید؟ آقای کبیر!؟ این شرکت دو مدیر داره آقای رایان و آقای کبیر، سهام دارای اصلی شرکت. – نمی دونستم. فکر می کنم تشابه اسمیه. لبخند می زند. _چه جالب! کجاش جالب است!؟
ایران پر از کبیر است! پر از محمدی، پر از حسینی…. تشابه اسمی عادیست! لبخندی در جواب لبخندش می زنم و با تقه ای به در اتاق رییس و شنیدن صدای 《بفرمایید》 در را باز می کنم و داخل می روم. -سلام روز بخیر. با خوشرویی جواب سلامم را می دهد و با دست به مبل رو بروی میزش اشاره می کند. تشکر می کنم و می نشینم. خودش هم بلند می شود و روی مبل روبرویی ام می نشیند. نگاهش معذبم می کند جوری نگاه می کند انگار می خواهد ارزیابی ام کند! لب هایم را از استرس تر می کنم و برای اینکه سکوت را بشکنم و از این نگاه و…
دانلود رمان بندهای رنگی از بیتا فرخی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بندهای رنگی روایت دو خانواده در شرایطی متفاوت است که درنهایت نقاط مشترکی با هم دارند. یندهای رنگی قصه دختری است که شانههای نحیفش را با اقتدار، زیر بار مسئولیتهای خانه و خانواده، محکم نگه داشته و مردی جوان که در سکوت به کار و بار خودش میرسد. در این میان سوءتفاهماتی آنها را به هم نزدیک میکند تا جایی که دیگر جدایی ممکن به نظر نمیرسد. بندهای رنگی از کینهورزی و خستگی و در عین حال از عشق و نشاط میگوید از انتخابهایی که سرنوشت و زندگی آدمها را تغییر میدهد.
خلاصه رمان بندهای رنگی
مثل همیشه مقابل آینه ایستاد و موهای بلندش را روی شانه چپ ریخت و مشغول بافتن شد وقتی کم حوصله بود شل تر می بافت و گاهی اواخر روز گیس بافتش تقریبا از هم وا میشد تازگی چند تکه لابه لای سیاهی موهایش قهوه ای کرده بود و از دیدن هایلایت محو آن لذت میبرد. پدرش دوست نداشت او به رنگ موهایش دست بزند ولی بالاخره خاله مرجان راضی اش کرده بود به چند تکه رضایت بدهد حالا اضطراب عکس العمل مادرش را داشت و همین باعث میشد کمی رنگ پریده شود گیس بافته اش را تا کرد و با کشی بست تا از زیر شال کمتر معلوم باشد. کارش که تمام شد جین سیاه رنگی پوشید و
پالتوی ظریف زرشکی اش را روی بلوز جذب پشمی به تن کشید و شالی زغالی روی سرانداخت. در آخرین لحظه ریملش را برداشت و سمت آینه خم شد تا در نور کمرنگ، اتاق خودش را بهتر ببیند. یک ماه میشد یکی از لامپ های لوستر دو شاخه اتاقش سوخته بود و مسعود هنوز وقت نکرده بود آن را عوض کند به خودش گفت برگشتنی حتما الکتریکی محل میرم و لامپ میخرم ابروهایش را با نوک انگشت بالا داد و لبخندی غمگین به روی خودش زد. از اتاق خارج شد و آهسته از پله های موکت شده پایین رفت. حین رفتن نوک انگشتان یک دستش برجستگی های نرده قدیمی را لمس می کرد و دست
دیگر روی دیوار رنگ و رو رفته کشیده میشد. صدای بم و قوی مسعود که مشغول تمرین نمایشنامه بود، در خانه طنین انداخته بود. اگر آدم غریبه ای وارد خانه میشد به نظرش می رسید رادیو روشن است پایین پله ها به نشیمن سرک کشید مسعود روی مبل راحتی نشسته و متنش را می خواند: “این همه حقیقت نیست… باید به حرف های ویلیام هم گوش کنی ولی بذار یه چیزی رو برات معلوم کنم”. _من دارم میرم بابا. مسعود انگار از عالمی دیگر بیرون افتاده باشد، برای لحظه ای گنگ به دخترش نگاه کرد و سریع به ذهنش سامان داد. _باشه دختر بابا.
دانلود رمان قصه عشق از زهرا فاطمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
قصه ی عشق… قصه ی چند عشق رو حکایت میکنه.. با پایان های خوب و بد... کسایی که سبک مودب پور رو دوست دارن مطمئنم از این رمان خوششون میاد.. داستانش طنز که اواسط داستان برمیگرده به گذشته دور و قصه ی عشق دیگه رو بازگو میکنه که به آینده مربوط میشه… راوی داستان پسریه به اسم رضا که برخلاف بیشتر رمان ها از قشر معمولی جامعه اس… پایان خوش… البته بستگی به خودتون داره که اونو خوش تلقی کنید یا نه… مطمئنم شیفته آقایی رضا میشین…
خلاصه رمان قصه عشق
لباسامو که عوض کردم اومدم بیرون حدود نیم ساعت بعد پونه با سرو شکل جدید اومد تو سالن.. اینبار یه لباس بلند بادنجونی پوشیده بود.. نگاهمو که دید اخم کرد اومد سمتم..! هان؟ دیگه چیه باز دیگه میخوای چ چرت و پرتی تحویلم بدی… حتما میخوای بگی شدم شکل بادمجون؟ یا ن شدم هاپوی بنفش… من: اتفاقا من کاری با ذهن خرابت ندارم داشتم فکر میکردم این رنگ بهت میاد… جا خورد… اولین بار بود ازش تعریف می کردم… یه سیب از روی میز برداشتم گاز زدم… اینجوری نگام کنی ملت نا امید میشن، نمیان خواستگاریا…. چشماشو ریز کرد. خودت اعتراف کن چی تو سرت می پرورونی؟
-هیچی فقط موندم با این علاقه ی بنده خدا چجوری بگم ازم خواسته ازت خواستگاری کنم؟ -چی؟ -کاچی، یواشتر تا ی چیزی میشد هوار میکشه .. نشست بغل دست، -کیه؟ خندیدم… -قشنگ معلوم شد خواستگار کمیابه.. -اذیت نکن بگو… – واقعیتش دو نفرن به نظر من جفتشون خوبن و از سرتم زیادن… -دروغ میگی… -آخی که الانست ذوق مرگ بشی. ۔ اذیت نکن رضا بگو… -چ عجب ی بار ب اسم منو صدا زدی… محکم زد تو ساق پام.. -بگو تا نکشتمت… -اون بدبختا با چ استرسی به من گفتن خبر نداشتن چه ذوقی میکنی تو.. نصفه ی باقیمانده ی سیبو ازم گرفت.. -بگو.. یه موز برداشتم…
اونو خودت بخور مزش خوب بود… رضاااا… خندیدم… -باشه بابا خودتو نکش حالا قتلت می افته گردنم… تکه زدم به صندلی اولیش رسولی… سیبو محکم کوبوند تو قفسه ی سینه ام… خیلی اشغالی می دونستم آدم بشو نیستی… -بابا به پیر به پیغمبر راست میگم… باورت نمیشه برو از خودش بپرس… -جون خاطره رو قسم بخور… -من بمیرم هم جون خاطره رو قسم نمیخورم… -باشه پس بگوب چون دوس دخترم… -با اینکه سخته ولی باشه… -به جون دوس دخترم این هایی ک میگم راسته راسته… بعدیش… با اخم گفت، از قیافش خندم گرفت. -از دستت در میره ها پسر خوبیه…
دانلود رمان مغلوب شیطان از فاطمه علوی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
اون یه ویرانگر بی رحم پر از خشونت و وسوسه ست! اون هرکی رو بخواد تو دام خودش میندازه و از صفحه روزگار محو می کنه. کارن مارشال یه شیطان واقعی! و تو رستا! چاره ای در مقابل اون نداری جز تسلیم شدن، تو دخترک گستاخ و بی پروای شرقی باید خودت رو به اون ببازی با اینکه سرسختی اما نمی تونی در مقابل اون دووم بیاری، پس دست و پا نزن و تسلیمش شو…
خلاصه رمان مغلوب شیطان
گوشه ای از راهرو تاریک و ترسناک ایستادم و بابا در کمال خونسردی به سمت رضایی «رئیس زندان» قدم برداشت . در حالی که بابا داشت با رضایی حرف می زد تا من رو معرفی کنه و اجازه ی ورودم رو به بخش ممنوعه بگیره، من نگاهم و به سمت سلول هایی که در راهرو قرار داشتند، سوق دادم. یعنی چه جور مجرمایی تو این سلول ها زندانی هستند؟ خودم جواب سوال احمقانه ام رو دادم: ، قطعا سیاسی و امینتی ! ، بابا قبلا بهم گفته بود که در زندان اوین، فقط مجرم های خاص که جرایم سنگینی دارند نگه داری می شند.
ولی من هیچ وقت حتی فکرشم نمی کردم، پامو همچین جای مخوفی بزارم. اون هم میون کلی آدم خطرناک! نفس عمیقی برای حفظ آرامشم کشیدم که همون لحظه بابا به همراه رضایی به طرفم اومدند. تند صاف ایستادم و تکیم و از دیوار برداشتم. در حالی که مضطربانه نگاهشون می کردم، درست در فاصله ی چند سانتی متری ازم ایستادند و رضایی با لبخند دندون نمایی سلام کرد. دست پاچه جواب دادم: _ س…س…سلام ! با همون لبخندش گفت: _ به نظر میاد خیلی نگرانی دخترم.
تند سری به معنای نه به طرفین تکون دادم و گفتم: _ نه…نه! اتفاقا خیلی هم آمادم… امیدوارم که بتونم بهتون کمک کنم. _ خیلی ممنون، خب پس اگه آماده ای و مشکلی نداری بریم سره کارمون . و بعد خواست قدم از قدم برداره که بابا با نگرانی پرسید: _مشکلی که برای دخترم پیش نمیاد؟ _ نه خیالت راحت… دخترت تحت حفاظت تیم امنیتی. بابا نفسی از روی آسودگی کشید و رضایی به سمت در خروجی راهرو قدم برداشت. من و بابا هم پشت سرش به راه افتادیم…
دانلود رمان شاهزاده وحشی (جلد اول) مجموعه وحشی از مگان مارچ با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من هرکاری بخوام رو انجام میدم و هرکسی و بخوام بدست میارم. از قوانین هیچکس پیروی نمیکنم، حتی قوانین خودم. میدونستم نباید لمسش کنم، اما این جلومو نگرفت. برای دومین بار هم جلومو نگرفت. فقط باعث شد برای سومین بار مشتاق تر شم. سبک زندگیم با وحشی بودنم سازگاره، ولی اون اینطور نیس. اما تمپرنس رنسوم جدیدترین اعتیادمه و فعلا حاضر نیستم ولش کنم .اون رو به راه خودم میکشونم، حتی اگه بدین معنا باشه که اونو به تاریکی بکشونم. فقط امیدوارم که اینکار باعث مرگ هردومون نشه…
خلاصه رمان شاهزاده وحشی
_ تق تق. پنجاه و هشت دقیقه بعد داشتم به در چوبی دفتر رئیسم میزدم و اخلاقم خوب شده بود. کایرا رئیس مو قرمز جذابم وقتی منو دید لبخند ی زد. _هی تمپرنس. تازه میخواستم صبحانه سفارش بدم . توهم همون سفارش همیشگیتو میخوای؟ من هیچوقت دست رد به غذا نمیزنم. شاید بخاطر اینکه وقتی بچه بودم شب های زیادی رو با شکمم که از شدت گرسنگی قاروقور می کرد میرفتم بخوابم یا شایدم بخاطر اینکه کلا گشنمه. در هر صورت جوابم همیشه مثبته. _ البته. لبای کایرا که به قرمزی خون بود به لبخندی باز شد و برای یه ثانیه ، منو به یاد اون زن ماسک دار جمعه شب انداخت.
زنی که تماشاش کردم… باید اینو از ذهنم بیرون کنم و تظاهر کنم هرگز اتفاق نی فتاده اما خاطرات واضحش این اتفاق رو برام غیرممکن کرده. خداروشکر کایرا متوجه مکثم نمیشه چون پشت تلفن در حال سفارش صبحانه هست. با دفترچم که در دستم بود روی صندلی مهمان روبرو ی میزش نشستم. دفترچه پر از فهرست یادآوری و جزئیات نهایی بود که باید اونا رو قبل از مهمانی خیریه بزرگی که هفت گناهکار میزبانی اون رو پنجشنبه شب در خانه مری، محلی برای حمایت از زنان برعهده داره، مرور می کردیم. بعد از جشن ماردی گراس موفقی که برای تیم فوتبال پادشاهان جادویی برگزار کردیم
این موضوع دهن به دهن شد که هفت گناهکار جای فوق العاده ای برای مراسماتی که قراره باشکوه انجام بشه هست. الان هم درخواست هامون چند برابر شده و شغلم که تمام وقتمو گرفته بود الان کل زندگیم رو فرا گرفته و هیچ زمانی برای کار دیگه ای برام باقی نذاشته. برای همین به ذهنم نرسید که در مورد اون خریدار جمعه شب بپرسم. حتی با اینکه باید تحقیق کنم چطور همچین چیزی اتفاق افتاد، از شدت خجالت روم نمیشه که به کاری که کردم اعتراف کنم تموم شد رفت. دیگه لازم نیست بهش فکر کنم. بجز شب های تنهایی در گوشه اتاقم. این قسمت برنامه ریز شدن مراسمات جزئی از شغلم نبود…
دانلود رمان حاکم از فرشته تات شهدوست با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
چهار خال… حاکم تویی… از خشت اول دل حکم کرده بودی… سیاه برگ هایت را بریدم… حالا حکم لازم… دل هایت را بریز…
خلاصه رمان حاکم
غلتی زد و به پهلوی راست چرخید. بوی عطر غریبه ولی اندکی آشنا مشامش را پر کرد. با رخوت و سستی لای پلک هایش را باز کرد و نگاهی گنگ به او که کنارش بود انداخت. با دیدن نیمرخ امیر بهادر مغزش به ناگهان همچون فیلمی که روی دور تند گیر کرده باشد همه ی اتفاقات دیشب را پیش چشمانش مرور کرد. سرش تیر کشید، اخم هایش جمع شد و دستش را به پیشانی گرفت. زیر لب زمزمه کرد: چه اتفاقی افتاده؟ من… و بر حسب همان هشدار کوچک،چشمانش را اطراف چرخاند و به خودش نگاه کرد. با طمانینه همان نگاه را جانب امیر بهادر کشاند. از او بعید بود که برای به سرانجام رساندن کاری
اراده کند و به آن جامهی عمل نپوشاند. امیر بهادر با او کاری نکرده بود! بی اختیار نفسی از سر آسودگی کشید و نیمخیز شد. سرش همچون وزنه ای چند کیلویی روی تن سنگینی می کرد. از یادآوری مکالمه ها و اتفاقات دیشب قلبش تیر کشید. نشست، پتو را کنار زد و به صورت امیربهادر خیره شد. در خواب عمیقی فرو رفته بود. بی خیال از هیاهویی که در قلب پریزاد به پا کرده بود. حتی فارغ از اینکه دخترکی شوریده دل آنطور بی پروا به صورتش زل بزند و در حسرت یک نگاه عاشقانه اش بسوزد و بسازد و سکوت کند. شاید او اولین کسی بود که در عین عاشقی از عشق خود متنفر می شد. حسی که در دلش
وجود داشته باشد اما کسی نباشد تا به پای عشقش تمامی حس های ناب دخترانه اش را پیش چشمان او نشان دهد، دیگر چه سودی داشت؟ این عشق از هر طرف هم که بخواهد پاک باشد باز هم یک طرفه است. امیربهادر، از نازیلا دست نمی کشید. دختری که به خیال پریزاد از خودش سرتر بود. چشمان روشن و گیرا. پوستی همچون برف یک دست سفید، جذابیتش زبانزد بود. اما خودش… با چشمان مشکی و پوست گندمگون و زبان لکنتی که که گاه به او دست می داد و همین امر باعث شده بود مورد تمسخر خیلی ها باشد از جمله امیر بهادر. سادگی بیش از حدی که در رفتارش داشت آزارش می داد…