دانلود رمان پای دردها مانده ام از دل آرا دشت بهشت و مهسا رمضانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نگاه بین باغ می چرخانم، چه قرارهایی که توی این باغ نگذاشته بودیم. درخت های تنومند گردوی انتهای باغ و اطراف انباری شاهد عشق کودکی مان بودند. چه حرف های عاشقانه که از ما نشنیده بودند. تهش اگر این باشد که خیلی تلخ است. نهالی را با هزار امید بکاری… با عشق آبش بدهی و از نور وجودت بتابانی، دست آخر وقت ثمره دادنش که رسید از ریشه بکنیش و بگویی تو را اشتباهی کاشته ام. هر دو بد کردیم. پندارم… من و تو باغبان های خوبی نبودیم.
خلاصه رمان پای دردها مانده ام
پندار هنوزم دوستم داشت، صبورتر شده بود. گهگاه که توی مکان همیشگی یعنی همان انباری یکدیگر را می دیدیم، بیشتر از من می پرسید. از درسم، از دوستانم… گاهی شیطنت می کردم که او را ببوسم ولی او دیگر مثل قبل هیجان بوسیدنم را نداشت. می گفت دوست ندارد و بهتر است بماند برای بعد از ازدواجمان. اما من دلم می شکست او نمیخواست مرا ببوسد. او برای من از هم کلاسی هایش نمیگفت، همه اش از من می پرسید. برایم کادو می خرید. اگر نمره کم میگرفتم سرزنشم می کرد… اما من دوست داشتم مثل گذشته صمیمی باشیم. همه اینها یک نتیجه داشت پندار بزرگ شده بود،
شاید هم داشت کم کم مرا کنار می گذاشت! که البته شک دومی بی اساس و زایده توهمات منفی یک دختر نوجوان بود. حتی حالا هم مطمئنم دوستم دارد چه برسد به آن موقع! همزمان با کنکور سهند، ترلان که سال سوم دبیرستان بود به خواستگاری محسن، شاگرد مغازه عمو پرویز جواب بله داد. پسر شیک پوشی بود و عمو پرویز همه جوره تاییدش می کرد. البته بابا نادر مخالفت کرد و گفت زود است اما به قول مامان، زنعمو الهام انگار خودش عاشق شده بود. ترلان هم که در سن رویایی اش بود و همه این ها باعث شد که ترلان هفده ساله سر سفره عقد بنشیند. پندار هم اولش مخالفت کرد ولی
وقتی دید خود ترلان هم دلش چسبیده، کوتاه آمد. آقا بزرگ حکم کرد که جشن نامزدی ترلان را بیاندازند بعد از کنکور سهند تا به او لطمه ای نخورد. درست فردای کنکور سهند جشن مفصلی برپا کردند. الحق محسن و ترلان برازنده یکدیگر بودند. یعنی آن لحظه اینطور فکر میکردم که محسن می تواند از لحاظ زیبایی ظاهری، مرد رویاهای هر دختری باشد. حتی اگر شغل آینده داری نداشته باشد.از مراسم های طایفه پدری به دو دلیل قانع کننده خوشم نمی آمد. اول این که مامان نمی گذاشت روسری ام را در بیاورم و برقصم. دوم آن که پندار مدام زیر نظرم داشت و حتی نمی توانستم با دختر های اطرافم بلند بخندم…